کتابهای خود را کـ×ن به کـ×ن روشن نکنید!
تقریباً هر چیزی تو دنیا به یه زمانی برای هضم شدن و جا افتادن نیاز داره. طبیعیه. غذا که میخوری زمان میخواد تا هضم شه. از خواب بیدار میشی یکم زمان میخواد تا بیداری جا بیفته برات. کسی میزنه در گوشت یکم وقت میخواد تا هضمش کنی. و کلی مثال دیگه که میشه گفت. در مقابل کمن چیزایی که نیاز به وقت برای جا افتادن نداشته باشن. مثلاً اگه جاش باشه و سیگاری باشی میتونی چند تا رو پشت به پشت روشن کنی و آخ هم نگی.
از بین چیزایی که هضمشون به یه مقدار وقت نیاز داره، اون چیزایی که با ذهن و فکر آدم سر و کار دارن یه مقدار حساسترن. یه چیزایی مثل کتاب خوندن .. بیخیال حوصلهی مقدمه چینی ندارم! D:
آقا یه کلام. کتاب سیگار نیس که کـون به کـون روشن کنین! و اصولاً برعکس سیگار جوری نیست که هرجایی و تو هر حالی بتونین روشن کنین و احتمالاً ازش لذت هم ببرین. کتاب خوندن شرایط محیا و ذهن آماده میخواد. هر کتابی که میخواد باشه. وقتی میخوای کلمات یه کتاب رو بخونی درواقع قصد داری ذهن یه نفر رو بگیری تو دستات و لمسش کنی. وقتی یه کتاب منتشر میشه و به دست تو میرسه یعنی اون فرد یه بخشی از مغزش رو گذاشته توی دستات و داره افکارش رو مستقیماً باهات در میون میذاره. قصد ندارم بگم کتاب چقد چیز مقدس و خوبیه و های و وای و اینا. ولی حقیقت ماجرا همینه. وقتی سر و کارت مستقیماً با افکار و ذهن یه نفر باشه باید باهاش جور دیگهای برخورد کنی. این اتفاق فقط هم تو کتاب خوندن پیش نمیاد. وقتی یه نفر جلوت میشینه و با هم دربارهی یه موضوعی تبادل نظر میکنین هم کم و بیش همین اتفاق میفته. اینجور مواقع باید برای هضم افکار اون فرد یکم وقت گذاشت؛ یکم تامل کرد و زمان داد و ترجیحاً سعی کرد تا یه اتفاقی تو ذهن خود آدم هم بیفته! یعنی باید تلاش کرد تا اون ارتباطی که به هر شکلی برقرار شده بیخود و بدون تاثیر از بین نره.
اینجوری بهش نگاه کنین که افکار یه آدم به عنوان مهمترین داشتههای اون فرد، حاصل تجربیات کامل یه زندگی هستن و وقتی انقدر قوی بودن که توسط یه نفر روی کاغذ نوشته بشن، چاپ بشن و به دست شما برسن یعنی واقعاً اون اهمیت رو داشتن!
برای همین وقتی یه کتاب رو خوندین و تمومش کردین یعنی درواقع یه بخش از ذهن یه نفر رو وارد خودتون کردین. پس طبیعتاً باید به اون ذهن و افکار تازه وارد اجازه بدین که جاگیر بشن. یعنی هرقدر زمان لازمه به اون کتاب بدین و بهش فکر کنین تا یه نتیجه دربارهش بگیرین. تا حس کنین یه برداشتی ازش داشتین و یه تاثیری روتون داشته، یا لااقل تونستین افکاری که اون کتاب بهتون منتقل کرده رو منطقی رد کنین و تاثیرش رو خنثی کنین. ولی چیزی که مهمه اینه که صرف خوندن یه کتاب و تموم کردنش و سریعاً رفتن به سراغ کتاب بعدی راهش نیست.
بنظرم در کل توی خوندن یه کتاب دو تا لذت بزرگ وجود داره. یکیش اینکه از نثر و نحوهی انتقال مفاهیم توی متن لذت ببریم. این همون لذتیه که خوندن بعضی جملات تاثیر گذار کتابا برامون دارن و باعث میشن اونا رو برای دیگران هم بفرستیم. ولی لذت دومی هم وجود داره که از اولی خیلی بزرگتره اما اکثر ماها خودمون رو ازش محروم میکنیم؛ اون هم زمانیه که بعد از تموم شدن هر کتاب به خودمون میدیم تا توی سکوت و با آرامش به مفاهیمی که ازش دریافت کردیم فکر کنیم و هضمشون کنیم. از این مورد بدتر هم وقتیه که هدف از خوندن یه کتاب فقط تموم کردن و از سر باز کردنش باشه. اون موقعه که حتی ممکنه انقدر سطحی از متن بگذریم که همون لذت اول رو هم احساس نکنیم. این کار عملاً وقتی که برای اون خوندن گذروندیم رو پوچ میکنه.
درستِ ماجرا اینه که به کتابا زمان بدیم؛ هرقدر که لازمه. نمیگم من خودم همیشه این رو رعایت میکنم ولی لااقل اکثر مواقع سعی میکنم بهش عمل کنم. مثلاً یادمه بعد از 1984 حدود دو یا سه هفته هیچ کتابی نخوندم تا فقط بهش فکر کنم و سعی کنم یه نتیجهای از توش در بیارم. در مقابل هم بوده وقتایی که یه کتابی رو خوندم و به محض بستنش رفتم سراغ یکی دیگه. اما نتیجهش این شده که حس کردم زمانی که برای خوندنش گذاشته بودم رو عملاً به بطالت گذروندم. چون یه مدت بعد تنها چیزی که میتونستم دربارهش بگم در این حد بوده که مثلاً کتاب جالبی بود یا ارزش خوندن داشت. همین!
البته قبول دارم که کتابهایی هم هستن که یه مشت چرندیات بیشتر نیستن و ارزش خاصی برای وقت گذاشتن ندارن. ولی بهرحال هرچی که باشن حاصل ذهن یه آدم هستن، باید به کتابهامون وقت بدیم و اونا رو کـون به کـون روشن نکنیم!
منظورم از این پست به هیچ وجه شخص خاصی نیست. به هیچ وجه! بازم تاکید میکنم: به هیچ وجه! کسی به خودش نگیره لطفاً D:
منطقیه کسی که خودش سیگاری نیست از اصطلاحات سیگاریا مطلع باشه دیگه؟ اتهامی چیزی گریبانگیرم نشه یه وقت!
فونت و تصاویر و منوی سمت راست قالب وبلاگ برای شما هم مشکل دارن؟ در صورت مشاهدهی اشکال لطفاً ما را در جریان بگذارید :/
چالش کتابخوانی 1395 / گام ههندیدم D:
چون من آدمیام که اصولاً وقت نمیکنم، از قبل برام بدیهی بود که فرصت نمیشه تا کتابای چالش رو خوندم اینجا پستشون کنم. بنابراین نیمهی دوم کتابا پشت سر هم جمع شدن و نتیجه این شد که باید الآن در یک حرکت انتحاری گامهای هفتم و هشتم و نهم و دهم و یازدهم و دوازدهم رو با هم و در قالب گام "ههندید" ام معرفی کنم! D:
هفتمین کتابی که خوندم استخوانهای خوک و دستهای جذامی از مصطفی مستور بود. نثر مستور رو همیشه دوست داشتم. از روی ماه خداوند را ببوس به عنوان اولین کتابی که ازش خوندم گرفته تا کتاب آخرش که بهترین شکل ممکن بود. با اینکه هیچ تلاشی برای تغییر دادن سبکش نمیکنه و میشه گفت به تکرار رسیده اما بهرحال تواناییش توی جذب کردن مخاطب و کشوندنش تا آخر کتاب تحسین برانگیزه. اینکه توی یه کتاب کم حجم 100 صفحهای تعداد زیادی شخصیت وارد کنی و برای زندگی هرکدوم داستانهای مختلفی ایجاد کنی و تو هرکدوم از داستانها قصد داشته باشی یه مفهومی رو منتقل کنی و همهی این کارها رو جوری انجام بدی که خواننده بین زندگی شخصیتها سردرگم نشه هنر جالبیه که مصطفی مستور به خوبی اون رو داره.
هشتمین کتاب الف از پائولو کوئلیو. تو این چالش دوتا کتاب از این نویسنده خوندم. کوئلیو رو خیلی قبول دارم و جذب نوشتههاش میشم. کتاب الف مفهوم سنگینی رو توی خودش داشت که پیشنهاد میکنم حتماً بخونین و دربارهی مفهومش هم تحقیق جداگونه بکنید. دربارهش فقط در همین حد میگم که یجورایی به نوعی مراقبهی خاص اشاره میکنه که در نگاه اول ممکنه فراطبیعی و غیر واقعی بنظر برسه. ولی چیزی که برام خیلی جالب بود این بود که یجورایی به همین نوع مراقبه و خارج شدن از بعد درک محدود انسان، توی خیلی کتابای دیگه مثل جزء از کل استیو تولتز و اگه اشتباه نکنم ارابهی خدایان اشاره شده. این نشون میده که مسالهی اتفاقیای نیست و چنین مسائلی میتونن واقعاً وجود داشته باشن. جدای از بحث کتابها یه سری مطالعههایی که دربارهی مواد مخدر و خصوصاً روانگردانها انجام دادم هم به شکل عجیبی با این مساله همپوشانی داشتن که قضیه رو از قبل هم جذابتر میکنن! اگه گیج شدین خودتون کتابش رو بخونین. حوصلهی توضیح بیشتر دربارهش ندارم! D: ولی بخش دیگهی ماجرا اینه که این کتاب رو - همونطور که از موضوعش توی چالش مشخصه - کسی بهم معرفی کرده که دوستش دارم. این موضوع که با نثر کتاب همراه بشه حس و حال جالبی داره. مثلاً اینکه موقع گذشتن از بعضی بخشای کتاب پیش خودت میگی یعنی فلان کس وقتی این قسمت رو میخونده به چی فکر میکرده! موضوع رو بیخود احساسی نکنین حالا. ولی در کل دیگه. هست همچین چیزی :/
نهمین کتاب هم یادداشتهای انقلاب از دکتر صادق زیباکلام. درکل مطالعهی سیاسی از هر جبههای برام جالبه. چه اینوریا چه اونوریا. دکتر زیباکلام هم بهرحال تو سنگر اصلاحطلبا جایگاه خاصی پیدا کرده و تریبونی داره که باعث میشه به خوبی شنیده بشه و منم به خاطر نوع گفتارش همیشه برام جالب بود بدونم توی کتابهاش چه چیزایی میگه. یادداشتهای انقلاب آخرین کتاب ایشون بودش که چند وقت قبل منتشر شد و منم اتفاقی بهش برخوردم و خریدمش تا به جواب کنجکاوی قدیمیم برسم! در کل من ترجیح میدم زیاد اظهار نظر سیاسی نکنم اینجا. ولی تجربهی جالبی بود دیگه. چی بگم D:
کتاب دهم دکتر جکیل و آقای هاید از رابرت لوییس استیونسون بود که تو دستهی رمانهای کلاسیک قرار میگیره و خیلی وقت پیش یه عزیزی که اسمش رو یادم نمیاد تو همین وبلاگ معرفیش کرده بود بهم. تصمیم داشتم بخرمش ولی کتابخونهی دانشگاه لطف کرد و بارشو از دوشم برداشت! داستان خیلی جالبی داشت و الالخصوص بخاطر تقارن موضوعش با یکی دو تا فیلمی که اخیراً دیده بودم خیلی بهم چسبید. اسم فیلما رو نمیگم که موضوع داستان لو نره. ولی اگه فرصت خوندنش رو داشتین حتماً پیشنهادش میکنم.
یازدهم هم سهشنبهها با موری از میچ آلبوم. یه حسی بهم میگه اینکه اسمشو از قبل شنیده بودم هم توی خریدنش تاثیر داشته ولی حقیقتاً اولین چیزیش که تو اون کتابفروشی چشمم رو گرفت طرح ساده و قشنگ جلدش بود. بعد اسمشو دیدم. موضوع و سبک روایت کتاب جذاب بود برام. فضای کلی کتاب خاکستریه بنظرم ولی اینکه داستان واقعی بوده باعث میشه من سیاه ببینمش. خلاصه اینکه توش حرفای خوبی زده میشه برای کسی که گوش شنوا داشته باشه. بخونینش حتماً.
اما دوازدهمین موضوع جایی بود که توش شکست سختی خوردم. جدا از اسم و فامیل خودم، حتی با اسم و فامیل مستعارم که بعضی جاها ازش استفاده میکنم هم نویسندهای پیدا نکردم با اون شرایط. کل انقلاب رو بالا پایین کردم، تو دو سه تا شهر دیگه هم گذری چند تا کتاب فروشی رو گشتم ولی کسی نبود مرا یاری کند! اما هنوز هم دیر نشده، اگه کسی میشناسه نویسندهای رو که حرف اول اسم و فامیلش مثل من س.ا یا S.E باشه معرفیش کنه، در عوضش امسال دوتا کتاب ازش میخونم D:
اینم از چالش کتابخوانی 1395. با اینکه خارج از این چالش چیزای دیگهای هم خوندم اما باز اونجوری که دلم میخواست نشد. ولی مهم اینه که یجوری شد بالاخره! امیدوارم امسال پربارتر باشه و برسم کتابای بیشتر و بهتری بخونم. که البته با توجه به لبخندی که آزمون علوم پایهی اسفندماه داره بهم میزنه بعید میدونم این امید راه به جایی ببره!
امسال دیگه این چالش رو تمدید نمیکنم ولی اگه کسی خواست همین چالش یا چیز مشابهی رو راه بندازه خیلی خوبه و خوشحال میشم به منم یجوری خبرشو برسونه.
همچنان تا همیشه میتونین پستهای من دربارهی این چالش رو از صفحهی برچسب Book1395 # یا لینک کوتاه شدهی Bit.ly/Book1395 بخونین.
چالش کتابخوانی 1395 / گام ششم
داستان از اونجا چیز شد که من دیدم کتابخونهی خوابگاه جای درس خوندن نیست و بنا کردم وقتایی که میخوام درس بخونم -که متاسفانه میشه تقریباً هر روز- بمونم کتابخونه دانشکده درسا رو بخونم و برگردم. خلاصه یه روز که خسته شدم گفتم برم لای قفسهها ببینم اوضاع از چه قراره. به شکل اعجاب انگیزی رسیدم به یه کتاب داغون پاره پوره از پائولو کوئلیو به اسم "ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد" که وسط کلی کتاب گم شده بود و اگه کسی خیلی دقت نمیکرد اصلاً متوجه همچین کتابی بین اون همه حجمای کوچیک و بزرگ نمیشد. چیزی دربارهش نشنیده بودم تا اون موقع ولی از شمایل کتاب واضح بود که اولین کسی نیستم که بهش برخورده و آدمای قبلیای هم که بهش برخوردن راضی برگشتن! خلاصه کتابو برداشتم شروع کردم به خوندن. خیلی برام جالب بود که موضوع کتابی که انقدر اتفاقی بهش برخوردم چقد با یکی از شدیدترین مشغلههای فکریای که این مدت ذهنمو درگیر کرده هماهنگه. خصوصاً با نثر پختهی کوئلیویی که خودش همچین مسائلی رو به کاملترین شکل ممکن تجربه کرده، این کتاب یکی از تاثیرگذارترین کتابایی بود که لااقل تو دو سه سال اخیر خوندم.
خوندنش رو شدیداً پیشنهاد میکنم. خودم هم خب کتابش رو از کتابخونه گرفته بودم و برای همین میخرمش قطعاً. شما هم اگه خواستین میتونین از شهرکتاب آنلاین بخرینش.
- من میروم. دلم نمیخواهد مزاحتمان شوم.
ماری او را به گوشه ای هدایت کرد:
- آیا هیچ چیز یاد نگرفتهای؟ حتی با وجود نزدیک شدن مرگ؟ این فکر را که همیشه مزاحم دیگران هستی فراموش کن. این که نفر کناریات را به زحمت میاندازی. مردم اگر دوست نداشته باشند میتوانند شکایت کنند. و اگر جرات شکایت کردن ندارند، مشکل خودشان است!
- به چشمان من نگاه کن و هیچوقت چیزهایی را که به تو میگویم فراموش نکن. فقط دو نوع ممنوعیت وجود دارد. یکی طبق قانون انسان و دیگری طبق قانون خداوند. هیچوقت ارتباط جنسی را به کسی تحمیل نکن. زیرا مفهوم آن تجاوز است. و هیچوقت با کودکان ارتباط جنسی نداشته باش، چون از همهی گناهان بدتر است. بجز این تو آزادی. همیشه کسی هست که خواستهاش با تو یکسان باشد!
- دلم میخواهد اینجا را ترک کنم و در بیرون بمیرم. احتیاج دارم قصر لیوبلیانا را تماشا کنم. این قصر همیشه در جای خودش بوده، ولی من هرگز کنجکاوی رفتن و دیدن آن از نزدیک را نداشتم. لازم است با زنی که در زمستان بلوط و در بهار گل میفروشد صحبت کنم. ما اغلب اوقات از کنار هم رد میشدیم و من حتی یک بار هم حالش را نپرسیدم. و دلم میخواهد بدون بالاپوش بیرون بروم و در میان برف ها قدم بزنم. دلم میخواهد بفهمم سرمای شدید چگونه است. زیرا همیشه خودم را میپوشاندم و از سرماخوردگی خیلی میترسیدم.
به طول خلاصه، دکتر ایگور، دلم میخواهد باران را روی صورتم احساس کنم، به هر مردی که توجهم را جلب کند لبخند بزنم و همهی قهوههایی را که مردان برایم میخرند بنوشم. دلم میخواهد مادرم را ببوسم و به او بگویم که دوستش دارم. روی زانوانش گریه کنم، از نشان دادن احساساتم خجالت نکشم، چون این احساسات همواره وجود داشتند، ولی من پنهانشان میکردم.
ممکن است به یک کلیسا بروم و به تصاویری نگاه کنم که هیچگونه مفهومی برایم نداشتند، و ببینم آیا حالا با من سخنی میگویند؟ اگر مرد جالبی مرا به باشگاهی دعوت کند، تمام شب را به رقص خواهم گذرانید تا بر زمین بیفتم. بعد با او به بستر میروم، ولی نه آن گونه که با مردان دیگر بودم و سعی داشتم بر خودم مسلط باشم و به چیزهایی وانمود کنم که احساس نمیکردم. دلم میخواهد خودم را به یک نفر، به شهرم، به زندگی و در نهایت به مرگ تسلیم کنم.
پست 100 ام وبلاگ مبارک! D:
مشکلی که برای قالب پیش اومده بود یه مشکل فنی بود که برطرف شد و میتونم اطمینان بدم که دیگه اتفاق نمیفته. یه سری فایلهایی که برای لود شدن قالب نیاز بودن توی یه سروری آپلود شده بودن که اشتراک سالانهش تموم شده بود و با تمدید اشتراکش مشکل حل شد. که البته محض احتیاط کلاَ فایلها رو به یه سرور قابل اطمینانتر منتقل کردم. امیدوارم روال باشه دیگه.
زندگی اصولاً سخت میگیره. کنار بیای و نیای هم فرقی نداره واسش. اون بهرحال سختشو میگیره! D:
یه متن اساسی نوشتم که کاشکی از فرستادنش معذور نبودم. فقط اینکه اگه دیدین یکی اطرافتون نفس میکشه و حرف میزنه و راه میره و یه وقتایی میخنده و خلاصه طبق روال زندگیشو میکنه فکر نکنین .. پوووف .. بیخیال. کاشکی از کامل کردن این جمله هم معذور نبودم :/
پستهای من دربارهی این چالش رو میتونین از صفحهی برچسب Book1395 # یا لینک کوتاه شدهی Bit.ly/Book1395 بخونین.
چالش کتابخوانی 1395 / گام پنجم
بچهتر که بودم یه فیلمی بود که هر چند مدت حتماً باید میدیدمش. با اینکه سنی نداشتم ولی فیلمه رو اساسی دوست داشتم و هربار با دقت و ذوق دفعهی اول میدیدمش. هنوز نمیدونم فیلم Big Fish از تیم برتون چی داشت که انقدر منو جذب میکرد؛ چون بعید میدونم توی اون سن میتونستم چیز خاصی ازش درک کنم. فیلم یه فضاسازی خاصی داره که با دیدنش آدم رو به دنیای خودش میبره. یه جوری مرز بین خیال و واقعیت رو متزلزل میکنه و اگه توش غرق بشی یه جاهایی نمیدونی چی رو باید باور کنی و چی رو نباید! اینجاست که نوشتهی روی جلد کتابش رو واقعاً میشه درک کرد: رمانی با ابعاد اسطورهای!
من تا همین چند وقت قبل اصلاً نمیدونستم که این فیلم از روی کتاب ساخته شده. یکی که متاسفانه اسمش یادم نمیاد توی وبلاگش این کتاب رو معرفی کرده بود -فک کنم هولدن بود. مطمئن نیستم- و منم رو هوا زدمش برای چالش! با یه سرچ ساده به دیجیکالا رسیدم که برخلاف انتظارم با قیمت خیلی عالی و تقریباً باورنکردنی اونو برای فروش گذاشته بود؛ که البته نشون از این داره که خیلی وقته تجدید چاپ نشده!
داستان دربارهی زندگی یک مرده که از زبان پسرش نقل میشه. پسره که خودش هم پدرش رو درست نمیشناسه و فقط یک سری داستان نقل شده از گذشتهی پدرش رو میدونه شدیداً سعی داره سر از واقعیت در بیاره و پدرش رو مجبور کنه از واقعیت گذشتهی خودش براش تعریف کنه. در نهایت نمیتونم اطمینان قطعی بدم که شما هم از فیلم یا کتاب خوشتون میاد. شاید تحت تاثیر نوستالژی قضیه از دوران بچگیم باشم ولی بهرحال دیدن یه فیلم ضرر نداره :D
پدرم نگاهش را برمیگیرد و به گذشته چشم میدوزد. میگوید: حتماً یه ربطی به پدرم داره. پدرم دائم الخمر بود. هیچوقت اینو بهت نگفته بودم، نه؟ دائم الخمری داغون. بدترین نوعش! بعضی وقتا انقدر مست بود که نمیتونست مشروبش رو خودش بگیره. یه مدت من رو وامیداست برم براش بگیرم. ولی دیگه این کار رو نکردم. سرپیچی کردم. بالاخره به سگش، جونیپر، یاد داد بره و مشروبش رو بگیره. یه سطل خالی رو تا میخونهی کنج خیابون میبرد و پر از آبجو برمیگرداند. پولش رو هم میگذاشت توی قلادهی سگ. یه روز که هیچکس رو وردستش نداشت، کل پولش یه پنج دلاری بود، پس همون رو گذاشت توی قلاده و فرستادش.
سگه برنگشت. پدرم با همون حال خراب رفت به میخانه و سگه رو دید که روی چهارپایه نشسته و داره مارتینی دوبل میخوره!
پدرم عصبانی بود و زخم خورده.
پدرم به جونیپر گفت: هیچوقت همچین کاری نکرده بودی!
جونیپر گفت: تابحال پولش رو نداشتم!
و نگاهم میکند. بدون پشیمانی.
صدایم بالا میرود و دندان به هم میسایم: نمیتونی جلوی خودتو بگیری، نه؟
میگوید: معلومه که میتونم.
میگویم: باشه امتحان میکنیم. یه چیزی برام بگو. راجع به جایی که ازش اومدی بگو.
لبهایش را خیس میکند و میگوید: اشلند.
- اشلند چجوری بود؟
ذهنش کار میافتد و میگوید: کوچیک. خیلی کوچیک.
- چقدر کوچیک؟
میگوید: خیلی کوچیک. انقدر که وقتی ریشتراش برقی رو وصل میکردی به پریز، چراغ خیابون کم نور میشد.
میگویم: شروع خوبی نبود.
- مردمش انقدر بیادب بودن که لوبیا میخوردن تا توی وان حباب درست کنن.
بهش نزدیکتر میشم و میگویم: دوستت دارم پدر. حقمون بیشتر از این بود. ولی تو داری خیلی سختش میکنی. کمکم کن. بچگیت چطور بود؟
میگوید: پسر چاقی بودم. هیچکس باهام بازی نمیکرد. انقدر چاق بودم که توی قایم باشک هیچوقت نمیتونستم قایم بشم. اینقدر چاق بودم. اونقدر چاق که بیرون اومدن از خونه برام مصیبت بود.
حالا دیگر نمیخندد. چون سعی نمیکند بامزه باشد. فقط خودش است. چیزی که نمیتواند نباشد. زیر هر لایهاش لایهی دیگری است. و باز هم لایهای دیگر. و زیر همهی اینها مکان تاریک و دردناکی است. زندگیاش، چیزی که هیچ کدام از ما درک نمیکنیم. تنها چیزی که میتوانم بگویم این است: یه فرصت دیگه، یه فرصت دیگه بهت میدم و بعدش میرم. میرم و نمیدونم دوباره برمیگردم یا نه. دیگه باهات رک و راست نیستم.
و چنین است که پدرم، پدری که روبرویم در حال احتضار است، گرچه امروز به نسبت کسی در این شرایط حالش خوب است، میگوید: امروز خودت نیستی پسر!
در بهترین حالت گروچوییاش برای خالی نبودن عریضه چشمکی هم میزند -و این نمایی طولانی است- جدیاش میگیرم: این شد یه چیزی.
ولی من واقعاً او را جدی میگیرم. مشکل همینجاست. بلند میشوم که برم ولی به محض برخاستن مچ دستم را میگیرد و با قدرتی نگهم میدارد که فکر نمیکردم دیگر داشته باشد. نگاهش میکنم.
به عمق چشمانم نگاه میکند و میگوید: من میدونم کی میمیرم. قبلاً دیدمش. من میدونم که کی و چطور میمیرم و میدونم که امروز نیست. پس نگران نباش.
کاملاً جدی است و حرفش را باور میکنم. من واقعاً باورش میکنم. خودش میداند هزاران فکر در سر دارم ولی نمیتوانم هیچکدامشان را به زبان بیاورم. چشمانمان به هم گره خورده و سرشار از شگفتیام. خودش میداند.
- چطور میدونی ... چرا ...
به آرامی میگوید: همیشه میدونستم. همیشه این قدرت، این بصیرت رو داشتم. از وقتی بچه بودم داشتم. وقتی بچه بودم یه سری خواب دیدم. درحالی که جیغ میکشیدم از خواب بیدارم کردند. شب اول پدرم اومد بالای سرم و پرسید چی شده و من هم بهش گفتم. بهش گفتم خواب دیدم عمه استیسی مرده. اون هم بهم اطمینان داد که عمه استیسی حالش خوبه و من برگشتم به رخت خوابم.
ولی فرداش عمه مرد.
حدود یه هفته بعد اتفاق مشابهی افتاد. یه خواب دیگه، با جیغ و داد از خواب پریدم. پدرم اومد به اتاق و ازم پرسید چی شده. بهش گفتم که خواب دیدم که بابابزرگ مرده. دوباره بهم گفت -البته این بار با اندکی دلهره- که بابابزرگ حالش خوبه. و بنابراین دوباره خوابیدم.
و البته روز بعد پدربزرگ مرد.
چند هفتهای گذشت بدون اینکه خوابی ببینم. و بعد دوباره اتقاق افتاد، خواب دیگری دیدم. و بابام اومد سراغم و پرسید چه خوابی دیدم و بهش گفتم خواب دیدم پدرم مرده. البته معلومه که او خاطر جمعم کرد که حالش خوبه و اینکه دیگه به این قضیه فکر نکنم. ولی متوجه شدم که گیج و گنگ شده و تمام شب صدای راه رفتنش رو میشنیدم. و فردای اون روز دیگه خودش نبود. چنان دائم به این طرف و اون طرف نگاه میکرد که انگار هر آن ممکنه چیزی روی سرش هوار شه. صبح زود رفت به شهر و تا دیروقت نیومد. موقعی که برگشت سر و وضع مصیبت باری داشت. پنداری تموم روز رو منتظر این بوده که تبری بیفته روی سرش.
وقتی مادرم رو دید بهش گفت: یا خدا. بدترین روز تمام عمرم بود!
مادرم گفت: به خیالت تو روز بدی داشتی. شیرفروش بدبخت رو چی میگی که امروز صبح جلوی ورودی افتاد و مرد!
وقتی آمدم بیرون در را محکم کوبیدم با آرزوی اینکه سکتهی قلبی کند. سریع بمیرد تا از شر این قضیه خلاص شویم. هرچه نباشد من غمگساری را شروع کرده بودم.
صدایش را از پشت در شنیدم که میگفت: آهای! شوخ طبعیات کجا رفه؟ حالا شوخ طبعیات هیچی. رحمت کو؟ برگرد!
فریاد کشید: امون بده پسر. لطفاً! ناسلامتی دارم میمیرمها!
پاییز شروع شد. اینو مینویسم تا یادم باشه امسال انقد درگیر مسائل مسخره بودم که حتی فرصت نکردم پاقدم پاییز یه پست بنویسم!
بازم دانشگاه و خوابگاه. حس میکنم هنوز خستگی سال کنکور هم از تنم بیرون نرفته. چه برسه به ترم یک و دو توی یه شهر جدید. و چه برسه به داشتن انرژی برای شروع ترم جدید!
شرمنده اگه قالب وبلاگ این مدت یکم به هم میریخت. قالب جدید داره آماده میشه و به زودی میذارمش.
کاشکی همه قدر فرصتایی که دارن رو بیشتر بدونن. حسرت خوردن برای چیزی که اطرافیان آدم میتونستن داشته باشن ولی با بچهبازی از دستش دادن خیلی بده.
اگر خیال تماشاست در سرت، بشتاب! / که آبشارم و افتادنم تماشاییست ..
پستهای من دربارهی این چالش رو میتونین از صفحهی برچسب Book1395 # یا لینک کوتاه شدهی Bit.ly/Book1395 بخونین.
چالش کتابخوانی 1395 / گام چهارم
وقتی برای چهارمین کتاب چالش امسال تصمیم گرفتم یه ترجمه از یه نویسندهی نامدار ایرانی رو بخونم اول از همه فکرم رفت سمت ترجمههای جلال آل احمد و خصوصاً سوء تفاهم از آلبرکامو که چند مدته میخوام بخونم و نمیشه. ولی یهو برخوردم به کتاب مسخ از فرانتس کافکا که صادق هدایت ترجمهش کرده و خلاصه همونو خوندم برای چالش.
کتاب خیلی عجیبی بود. جوری نبود که پاراگراف نمونه ازش بذارم ولی خوندنش رو حتماً پیشنهاد میکنم. کل داستان یه نوع حملهی اساسی به سیستمی هستش که انسانها توی روابطشون با هم ایجاد کردن و نقد خیلی محکمی به جامعهای که توی اون، همه روز به روز بیشتر از قبل از هم فاصله میگیرن و تمام جامعه داره به سمت زوال پیش میره. جامعهای که توی اون آدما فقط وسیلههایی هستن برای انجام یه سری وظیفه و رسیدن به یه سری هدف مشخص؛ به این شکل که گویا اون وظیفه و هدف تنها چیزیه که به وجود انسان بها میده و بدون اون هیچ ارزشی برای شخص وجود نداره. البته این نقد و حمله که گفتم کاملاً غیر مستقیم انجام شده و اگه فقط داستان رو بخونین و رد بشین شاید حتی متوجه نشین چه چیزی استعاره از چه چیزیه. ولی اگه با دقت بخونین فضای تاریکی که ترسیم کرده خیلی میتونه جذاب باشه براتون.
بستر داستان هم از یه روز صبح شروع میشه که یه آقای محترمی به اسم گرهگور سامسا از خواب بیدار میشه و متوجه میشه که به یه حشره تبدیل شده و باقی داستان بر مبنای همین اتفاق پیش میره.
شهر کتاب آنلاین این کتابو برای فروش داره با قیمت خیلی مناسب. اگه هم فرصت خوندن کتاب ندارین، از سایت و اپلیکیشن نوار که خودم خیلی باهاش حال میکنم میتونین نسخهی صوتی این کتابو گوش بدین.
تو چالش بیشتر از اینا پیش رفتم ولی فرصت نمیکنم معرفی کنم اینجا.
کتاب کلاسیک با حجم مناسب معرفی کنین ملت. نمیدونم چی بخونم واسش! D:
المپیک تموم شد، تابستون داره تموم میشه، کلاسا بیست شهریور شروع میشن و هزاران اتفاق بد دیگه داره میفته، ولی همچنان تنها ریاکشن من اینه که همینجا نشستم و میگم تف به این چرخ گردون!
موج از این بار چنان کشتی طاقت بشکست / که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود ..
پستهای من دربارهی این چالش رو میتونین از صفحهی برچسب Book1395 # یا لینک کوتاه شدهی Bit.ly/Book1395 بخونین.
چالش کتابخوانی 1395 / گام سوم
معمولاً عادت ندارم خیلی سراغ نویسندههای ایرانی برم ولی این توضیح که یه کتاب پرفروش هست که نویسندهش ایرانیه اما از زبان انگلیسی به فارسی ترجمه شده ترغیبم کرد که کتاب "عطر سنبل، عطر کاج" از فیروزه جزایری دوما رو به عنوان سومین موضوعم توی چالش کتابخوانی انتخاب کنم. کتاب خیلی جالبی بود و لحن طنز خیلی دلنشینی داشت. درواقع نویسنده توی کتاب چند تا داستان از زندگی خودش و خانوادهش نقل میکنه؛ محوریت اونها اتفاقات جالب و بامزهای هستش که برای یه خانوادهی ایرانی که به تازگی از آبادان به آمریکا مهاجرت کردن رخ میده!
جالب ترین بخشای کتاب برای من اونجاهاییش بود که از تاثیرات انقلاب 57 و حوادث بعد از اون، مثل گرونگانگیری سفارت آمریکا، روی زندگی اونا به عنوان مهاجر توی آمریکا صحبت میکنه.
خلاصه که خوندنش رو توصیه میکنم به شدت. البته این کتاب به انگلیسی به اسم "بامزه در فارسی" منتشر شده که توی ایران انتشارات هرمس اون رو به همون اسم [خرید از دیجیکالا]، و انتشارات قصه به پیشنهاد خود نویسنده اون رو به اسم "عطر سنبل، عطر کاج" منتشر کرده [خرید از شهر کتاب آنلاین]. من دومی رو خوندم و اطلاعی از بهتر یا بدتر بودن ترجمهی اولی ندارم.
در زمان اقامت ما در نیوپورت بیچ انقلاب ایران رخ داد و بعد تعدادی از آمریکاییها را توی سفارت آمریکا در تهران به گروگان گرفتند. یک شبه ایرانیان مقیم آمریکا، در بهترین حالتی که بشود گفت، خیلی غیر محبوب شدند. خیلی از آمریکاییها دیگر فکر میکردند هر ایرانی، اگرچه ظاهرش آرام نشان بدهد، هر لحظه ممکن است خشمگین شود و افرادی را به اسارت بگیرد. مردم همیشه از ما میپرسیدند عقیدهمان دربارهی گروگانگیری چیست، و ما همیشه میگفتیم «وحشتاک است.» این پاسخ غالباً با تعجب روبرو میشد. اینقدر از ما دربارهی گروگانها سوال میکردند که کمکم داشتم به مردم گوشزد میکردم آنها توی پارکینگ ما نیستند! مادر مشکل را اینطور حل کرده بود که میگفت اهل روسیه یا ترکیه است. بعضی وقتها من فقط میگفتم: «دقت کردهاید این چند ساله تمام قاتلان زنجیرهای آمریکایی بوده اند؟ ولی من این را بر ضد شما استفاده نمیکنم.»
سالهایی که در برکلی بودم با فرانسوا آشنا شدم. مردی فرانسوی که بعدها شوهر من شد. در زمان دوستی با او متوجه شدم زندگی من چقدر ناعادلانه گذشته. فرانسوی بودن در آمریکا مثل این است که اجازهی ورود به همه جا را روی پیشانیات چسبانده باشند. فرانسوا کافی بود اسم آشکارا فرانسویاش را بگوید تا مردم او را جالب توجه بدانند. فرض این بود که او روشنفکری است حساس و کتابخوانده، و هنگامی که مشغول زمزمهی اشعار بودلر نیست، وقتش را با نقاشیهای امپرسیونیستی میگذراند.
به نظر میآید هر آمریکایی خاطرهی خوشی از فرانسه داشته باشد. «عجب کافهی محشری بود. مزهی آن تارت تانن هنوز زیر زبانم است!» تا جایی که میدانم، فرانسوا آن تارت تانن را درست نکرده بود. اما مردم خوشحال میشدند اعتبارش را به او بدهند. من همیشه میگویم: «میدانید که فرانسه یک گذشتهی استعماری زشت دارد.» ولی این برای کسی مهم نیست. مردم شوهرم را میبینند و یاد خوشیهاشان میافتند. من را میبینند و یاد گروگانها میافتند!
از صاحب هتل پرسیدم قبل از اینکه به اسپانیش ولز بیاید چهکار میکرده؟ گفت: «خب، در جایی کار میکردم که شما هیچوقت اسمش را نشنیدهاید.»
این همان چیزیست که هروقت کسی از من میپرسد کجا به دنیا آمدهام میگویم.
پرسیدم: «کجا؟»
گفت: «آبادان، ایران.»
جلوی خودم را گرفتن تا یک اجرای آوازی از «عجب دنیای کوچکی» انجام ندهم. معلوم شد نه تنها این مرد در آبادان زندگی میکرده، بلکه با پدر در یک اداره کار میکرده، شرکت نفت. او محلهی قدیمی ما، باشگاه محلی، و فروشگاه الفی -جایی که لوازم چایخوریام را میخریدم- را میشناخت.
بالاخره بعد چند روز وقت کردم بنویسم اینو! یه جورایی به این نتیجه رسیدم که برای من فرقی نداره که درس زیاد باشه یا کار سرم ریخته باشه یا کلا تابستون باشه بیکار باشم. در هر صورت وقت ندارم! :))
الآن که دارم اینو مینویسم [احتمالاً شب بفرستمش] ساعت تقریباً داره هشت صبح هشتم مرداد میشه! سالروز تولد محسن چاوشی که با موزیکاش جانی تازه در روح آدمی میدمد! اگرم با آهنگاش حال نمیکنین برین خودتونو به دکتر نشون بدین :D . بهرحال امیدوارم خداوند بهش عمر با عزت بده و هر سال بیشتر و بهتر بخونه.
امروز تولد شهرام شکوهی رو هم داریم که چون هنوز با مدارا خیلی حال میکنم دوتا آلبوم بعدشو بهش میبخشم و تولد اونم تبریک! یه مصاحبهای هم اخیراً با موسیقی ما کرده که نوید یه بازگشت شکوهمندانه و مدارا مانند رو میده. به امیدش! :D
پستهای من دربارهی این چالش رو میتونین از صفحهی برچسب Book1395 # یا لینک کوتاه شدهی Bit.ly/Book1395 بخونین.
چالش کتابخوانی 1395 / گام دوم
مقدمه چینی که نمیخواد. فاضل نظری وقتی کتاب بده و تو هم تو چالش کتابخوانیای شرکت کرده باشی که یکی از موضوعاتش خوندن کتاب شعر باشه پر واضح است که انتخابت واسه چالش چیه!
یحتمل میدونین ولی باز میگم که فاضل نظری شاعر خیلی خوبیه که شعر کلاسیک میگه و هرچند با حضورش تو ائتلاف اصولگرایان انتخابات قبلی شورای شهر تهران اصلاً حال نکردم ولی بهرحال از معدود افرادیه که درحال حاضر واقعاً شعر میگه نه مشتقات ک دار شعر رو! تا الآن پنج تا کتاب نوشته: گریههای امپراتور، اقلیت، آنها، ضد و کتاب. که سه تای اول تحت عنوان سهگانه تو یه کاور منتشر میشدن و بعد از نمایشگاه امسال که "کتاب" هم منتشر شد، ضد و کتاب هم رفتن تو کاور و تبدیل شد به پنج دفتر فاضل نظری.
برای خرید مجموعه اشعارش از سایت انتشارات سورهی مهر میتونین از این صفحه اقدام کنین. البته قیمت فروش برای پنج تا کتاب 80-90 صفحهای خیلی زیاده ولی خب وضع اسفبار انتشارات تو ایران همینجوریه و ما هم دستمون به سنگه! چارهای نیست. در عوض این اطمینان رو بهتون میدم که خصوصاً بخاطر طراحی زیبای کتابا هیچوقت نسخهی PDF نمیتونه حس و حال اصلی خوندنشون رو منتقل کنه!
هرچه آیینه به توصیف تو جان کند، نشد
آه! تصویر تو هرگز به تو مانند نشد
گفتم از قصهی زلفت گرهی باز کنم
به پریشانی گیسوی تو سوگند نشد
خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند
تا فراموش شود یاد تو هرچند نشد
من دهان باز نکردم که نرنجی از من
مثل زخمی که لبش باز به لبخند نشد
دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند
بلکه چون برده مرا هم بفروشند نشد
بر زمین افتاد شمشیرت ولی چون جنگ بود
بر تو میشد زخمها زد، بر من اما ننگ بود
با خودم گفتم بگیرم دست یا جان تو را؟
اختلاف حرف دل با عقل صد فرسنگ بود
گرچه دستت را گرفتم باز هم قانع نشد
تا نبخشیدم تو را، دل همچنان دلتنگ بود
چون در آغوشت گرفتم خنجرت معلوم کرد
بر زمین افتادن شمشیر، خود نیرنگ بود
من پشیمان نیستم، اما نمیدانم هنوز
دل چرا در بازی نیرنگها یکرنگ بود
در دلم آیینهای دارم که میگوید به آه
در جهان سنگدلها کاش میشد سنگ بود
تعریف تو از عقل همان بود که باید
عقلی که نمیخواست سر عقل بیاید
یک عمر کشیدی نفس اما نکشیدی
آهی که از آیینه غباری بزداید
از گریهی بر خویشتن و خندهی دشمن
جانکاهتر، آهیست که از دوست برآید
کوری که زمین خورد و منش دست گرفتم
در فکری چراغیست که از من برباید
با آن که مرا از دل خود راند، بگویید
ملکی که در آن ظلم شود، دیر نپاید
سالها منتظر بودم که بتونم تو یه جمله از عبارت "پر واضح است" استفاده کنم. با تشکر از پدر و مادرم که مشوق من در این راه بودند :))
یه عذرخواهی دیگه هم از عزیزانی میکنم که پیام دادن گفتن اسم کتاب قبلیه چی بود و اینا. شرمنده بهرحال، معذورم :D
قطعاً متوجه شدین و لازم نیست من بگم که دو بیت از شعر اولیه رو محسن چاوشی خونده!
یه کتاب شعر دیگه هم که امسال خوندم خاطرات متروک از سیامک عباسی بود. کلاً من با شعر نو و اینا خیلی رابطهی خوبی ندارم ولی بدک نبود. ارزش خوندن داره اگه خواستین.
پستهای من دربارهی این چالش رو میتونین از صفحهی برچسب Book1395 # یا لینک کوتاه شدهی Bit.ly/Book1395 بخونین.
چالش کتابخوانی 1395 / گام اول
بدی رشتهی تحصیلی من و احتمالاً چند تا رشتهی دیگه اینه که اساساً از لحظهای که توشون قبول شدی تا لحظهای که یا خودت وا بدی و انصراف رو بر انعطاف ترجیح بدی، یا تمومش کنی و فارغ التحصیل بشی اساتید والامقام برای وقت نازنینت برنامهریزی کردن و خیلی سخت یه وقتی پیدا میشه که بتونی به خواستههای خودت برسی. بعد یه دوستی که اسم نمیبرم میاد میگه من حال میکنم دانشجوهای پزشکی سختی میکشن. ای بابا! :|
ولی باز با همهی این اوصاف آقای Destiny کور خونده و عمراً بتونه کاری کنه که من از این یه مورد برنامهی زندگیم کنار بکشم. درواقع تو این مدت من تا دلتون بخواد کتاب درسی و مختصری هم کتاب غیر درسی -غیر مرتبط با موضوعای چالش- خوندم ولی فقط یه کتاب تونستم بخونم که با یکی از موضوعات چالش همخونی داشته باشه. این کتاب خیلی اتفاقی اواخر فروردین به دستم رسید ولی حدود دو سال پیش خیلی دنبال پیدا کردنش بودم و تقریباً بیخیالش شده بودم. همونطور که از عکس بالا مشخصه نویسندهی کتاب ایرانی هست ولی خود کتاب تو ایران ممنوعه. خود کتاب که چه عرض کنم؛ فکر کردن بهش هم ممنوعه! :))
به همین مناسبت متاسفانه نمیتونم اسمش رو بگم. ولی کتاب جالبی بود و خیلی مسائل جالبی عنوان کرده بود و واقعاً در حد بسیار بالایی به فکر فرو برد منو. البته حجم کتاب حدود 900 صفحه بود و بیشتر از اونی بود که بتونم همهی بخشاش رو با دقت بخونم. ولی تا حد راضی کنندهای خوندمش و اگه شرایط مناسب بود حتماً برای خوندن و فکر کردن معرفیش میکردم.
امیدوارم تابستون بتونم چند تا کتابی که عقب افتادم رو جبران کنم و خودمو به برنامه برسونم. اگه کسی احیاناً طبق موضوعای این چالش کتابی خونده و خوشش اومده ممنون میشم معرفی کنه که لااقل مرحلهی انتخاب کتاب یکم سادهتر بشه برام!
اشارهی بسیار زیبا و متحیر کننده (!) به رمان سرزمین اشباح از دارن شان. رمان خوناش میدونن کیه! :D
هنوز برای پیوستن به چالش دیر نشده. شروع به خوندن کنین و پیشرفتتون رو از طریق وبلاگتون -یا اگه ندارین تو همین وبلاگ- اطلاع بدین.
جدی امتحاناتون تموم شده؟ خیلی نامردین :|
پستهای من دربارهی این چالش رو میتونین از صفحهی هشتگ Book1395 # یا لینک کوتاه شدهی Bit.ly/Book1395 بخونین.
چالش کتابخوانی 1395
جادی -که همیشه یکی از الهامبخشترین افراد برای من توی وبلاگستان بوده و از حضورش مرسی هستم!- سال قبل یه چالش وبلاگی خوب برای کتابخوانی راه انداخته بود که من بخاطر کنکوری بودنم از شرکت توش جا موندم. ولی عقدهی شرکت توی این چالش توی دلم مونده بود و با خودم عهد بستم که سال بعد حتماً دنبالش کنم. ولی با شروع سال جدید دیدم جادی قصدی برای باز آفرینی این چالش نداره برای همین باهاش تماس گرفتم که ببینم برنامه چجوریه؛ خودش قصد داره شروعش کنه یا اجازه دارم خودم راهش بندازم؟ پاسخ هم این بود که احتمالاً امسال فرصت نمیکنه خودش این قضیه رو پیش ببره و من میتونم افتخارش رو داشته باشم. [اجازه نامهی کتبی! :D]
داستان این چالش به این صورته که شما باید در سال جدید دوازده تا کتاب بخونید -بیشتر هم خوندین به کسی بر نمیخوره!- اما با یه سری شروط ویژه که توی تصویر گفته شده. شرایط رو همونطور که سال قبل خود جادی تنظیم کرده بود قرار دادم فقط با مقدار خیلی کمی تغییر، چون بنظرم خودش همینجوری جذابیت کافی رو داشت.
درکل خودم رو در حدی نمیبینم که بخوام این چالش رو معرفی کنم که همه انجام بدن. ولی خوشحال میشم اگه همین تصویر رو بردارین و یجا بچسبونین و هر گزینهای که خوندین رو تیک بزنین و پیشرفتتون رو توی وبلاگتون اطلاع بدین. هم فاله هم تماشا. خودم هم توی این وبلاگ پیشرفتم رو در طول سال خواهم نوشت که میتونید از صفحهی تگ Book1395 # یا آدرس کوتاه شدهی Bit.ly/Book1395 همهی پستهای مربوط به این چالش من رو بخونید.
برای دریافت تصویر توی اندازهی اصلی روی عکس کلیک کنید.