به‌ هر‌ حال

زندگی من را به هر چند قسمت که تقسیم کنید, همه اش عنی است

جمعه, ۲۷ تیر ۱۳۹۳، ۱۲:۳۷ ق.ظ

درود بر شما بینندگان عزیز. با یک برنامه دیگر از سری برنامه های میهمانی خدا در خدمت شما هستیم. برای توریست هایی که احتمالا دارند این برنامه را میبینند بگویم که درود بر شما توریست های عزیز. با یک برنامه دیگر از سری برنامه های گاد پارتی یا د سلبریتی آو گاد در سرویس شما هستیم. همان طور که میدانید الآن در ماه رمضان هستیم. ماهی که سفره نعمت های خداوند گسترده تر از پیش میشود و خیلی میهمانی پرباری است کلا. در این ماه شما پشت هر درخت و آخر هر سوپر مارکتی بروید مردمان با ایمانی را میبینید که از سفره این میهمانی -که در همه جا گسترده است- دارند یک نعمتی برمیدارند و میخورند. برای مثال من امروز که داشتم میرفتم کلاس از وسط یک پارکی رد میشدم و دیدم خداوند سفره ی مربوط به چیپس و پفک اش را پشت یکی از بوته ها پخش کرده و کلی از مردم نشسته اند و دارند استفاده میکنند. آخر آن پارک هم بخش مربوط به آبمیوه و کیک بود که فقط یک آقا پسری داشت از آن بهره میبرد -که این موضوع نشان دهنده تمایل بیشتر ما ایرانی ها به چیپس و پفک و این مضرات است که پرداختن به آن از حوصله ی این بحث خارج است-. بعد وقتی هم که برمیگشتم رفتم توی یک فروشگاهی که یک هایپی چیزی بخرم -و بخورم طبیعتاً- که دیدم خداوند یک سفره ی بستنی و بیسکویت هم در انتهای آن مغازه پهن کرده است و چقدر هم مردم استقبال کرده اند از آن. این پاراگراف را برای آن نامسلمانانی نوشتم که میگویند خداوند در ماه مهمانی اش به مردم گشنگی میدهد. کجا گشنه هستند بابا؟ این همه خداوند در جاهایی که به عقل جن و انس هم نمیرسد سفره پهن کرده است! چقدر ما ایرانیان ناشکر هستیم واقعاً. دوصد افسوس!

دیگر این که من افطار میکنم. یعنی روزه نمیگیرم ولی افطار میکنم. البته نه اینکه روزه نگیرم ها. برنامه من یک روز در میان است. یک روز روزه ام را میخورم و یک روز روزه نمیگیرم. اینجوری ها. ولی به هر حال افطار میکنم. احتمالا ضرب المثل قدیمی "نماز که نمیخوانم, روزه هم که نمیگیرم, دیگر آنقدر بی دین و ایمان نشده ام که افطار هم نکنم!" را شنیده اید و منتظر هستید که الآن این را بگویم من. ولی خیر. شما -مثل همیشه- در اشتباه هستید. من این را نمیگویم زیرا انقدر ایرانی های بامزه پندار از این عبارت استفاده کرده اند که دیگر عن و گه اش در آمده است. تکراری شده است یعنی. و من -یعنی کایتو- هیچوقت برای طرفدارانم -یعنی شما- تکراری نمیشوم. هرگز. اصلاً من در فامیل به همین تکراری نشدن برای طرفداران معروف هستم. یعنی وقتی یکی از فامیل ها من را میبیند پیش خودش میگوید عه این همان فامیلمان است که هیچوقت برای طرفدارانش تکراری نمیشود. یا یک چیزی تو همین مایه ها میگوید خلاصه. بنابراین من آن حرف را نمیزنم. بله میگفتم. من روزه نمیگیرم ولی افطار میکنم فقط برای اینکه عشقم میکشد. همینجوری حال میکنم روزه نگیرم ولی افطار بکنم ببینم فضول اش کی است! فضول را بردند جهنم گفت درم بیارید آشغالای لاشی. ولی درش نیاوردند. دهن اش را هم سرویس کردند. عبرت بگیرید از این داستان آموزنده.

بعد اینکه احیا است مثل اینکه. امروز صبح در کلاس فهمیدم. گفتم به شما هم بگویم که اگر نمیدانستید بدانید. چون همین الآن به یکی از دوستانم تلفنی گفتم شب احیا است و او نمیدانست. پس شما هم شاید ندانید بهرحال. شب احیا شب خیلی خوبی است. دوستانم به بهانه گریه و زاری تا صبح میروند گیم نت و بازی میکنند و دوپس دوپس. البته دوستانم تقریبا هر روز به یک بهانه ای میروند گیم نت و بازی میکنند و دوپس دوپس. ولی این شب خاص است چون کلید گیم نت را میگیرند و تا صبح مجانی بازی میکنند. من هم که کلاً حالم از گیم نت و ورلد آو وارکرافت و اینها به هم میخورد ولی این یک شب را اصولاً میروم باهایشان. پارسال هم رفتم باهایشان. خیلی جالب بود. هرچه گقتم آهنگ نگذارند آن کافرهای از خدا بی خبر اعتنا نکردند و آهنگ گذاشتند و صدای اش را هم زیاد کردند تازه. بعد چند نفر ریختند دعوا کنند یک هو. من هم جفت کردم. چون آدم خیلی ترسویی هستم. بعد یک هو همه ی بچه ها از هر سوراخ سمبه ای که در اینور و آنور گیم نت بود یک چاقویی زنجیری قمه ای چیزی در آوردند رفتند دعوا. من هم همینجوری جفت کرده بودم باز. ولی بعد معلوم شد آنهایی که آمده بودند دعوا از بچه های خود گیم نت بودند -یعنی گیم نت ازدواج کرده بوده است و چندین و چند بچه به دنیا آورده بوده که اینها چند تن از بچه های او بوده اند- و فکر کرده بودند که ما آمده ایم دزدی ولی بعد فهمیده اند که خود ما -یعنی من که نه. دوستان چاقال ام- هم از بچه های گیم نت هستیم. من رفتم بهشان گفتم که آخر چه کسی این موقع شب میرود دزدی؟ و آنها گفتند اصولا همه ی دزدها این موقع شب میروند دزدی. و راضی شدم من. یعنی راضی که نشدم ولی ترسیدم یک حرفی بزنم و بزنند خوارم را سرویس کنند.

حالا فردا شب هم احتمال دارد بروم باهایشان. ولی حال ندارم کـ×نم را از روی صندلی بردارم و بروم گیم نت. خسته هستم. میخواهم بگیرم بخوابم به جای اش. چون میترسم اگر وقتی خسته ام تا صبح بروم گیم نت و مجانی چیزی که از آن متنفر هستم را بازی کنم پوستم خراب بشود. و در فصل قبل جزوه ی تان اشاره کرده ام که چقدر پوستم برای ام اهمیت دارد -اینجاست که میگویند قبل از اینکه بیایید سر کلاس جزوه جلسه قبل را مرور کنید تا بفهمید معلم چه زر میزند برای خودش-.

در راستای پست قبلی ام میخواستم یک عنوان جامع دهن پر کن فلسفی نما برای این پست بگذارم. مثلاً "رفیق بی کلک, مادر" یا مثلاً "زندگی امتحان اش را قبل از تدریس اش میگیرد" یا حتی "دهن معلم ورزش گهمان سرویس" که پس فردا نروید همه جا بگویید کایتو دروغگو است. یک جا میگوید عنوان پست بعدی ام فولان است و بعد وقتی فرستاد میبینیم فولان نیست. ولی دیدم چرا باید سیاه نمایی کنم آخر؟ من دروغگو هستم واقعاً. یک دروغگو که میگویم عنوان پست بعدی ام فولان است ولی درواقع فولان نیست. تخمِ فولان هم نیست. بنابراین ترجیح دادم با شما -خوانندگان عزیزِ توی خانه- روراست باشم.

به امید دیدار مجدد شما در برنامه های آینده. و اینکه شب بخیر. البته من بیدارم فعلاً. میخواهم بروم بازی کنم. یا شاید فیلم ببینم. فردا صبح هم که آزمون دارم. ولی شما بروید بخوابید دوستان گلم. خواب خوب خست. -نویسنده برای حفظ و هماهنگی واج آرایی حرف خ در این جمله , کلمه ی است را به خست تبدیل کرده است. خست از است می آید. و خسته و خستنده از آن مشتق میشوند-

همین دیگر.

۰ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۴/۲۷
۹ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

میخواهم برای عنوان پست بعدی ام یک رمان بنویسم

سه شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۳، ۱۲:۳۶ ق.ظ

بله درست متوجه شده اید. دارم روی یک رمان کار میکنم. یک رمان فاخر برای عنوانِ پست بعدی ام که در این وبلاگ میفرستم بعداً. چون به نظرم این وبلاگ لایقِ این است که عنوان پست بعدی اش به اندازه ی یک رمان طولانی باشد. تازه از این رمان های الکی پلکی که میشود توی چند ساعت تمام شان کرد و یک نقد و بررسی هم برایشان نوشت نه! ابداً نه! رمان که میگویم ذهنتان برود سمت ارباب حلقه ها مثلا. یا دارن شان. اینها. میخواهم عنوان پست بعدی ام به اندازه یک رمان 4 جلدی باشد که هر جلد اش ششصد و هفتاد و سه صفحه و نیم است. بله ششصد و هفتاد و سه صفحه و نیم. نیم دارد توی اش. یعنی یکی از صفحه هایش نصفه است. همینجوری. عشقم میکشد رمانی که میخواهم بنویسم یک صفحه ی نصفه درانش داشته باشد. هیچی هم توی اش نباشد. رمانِ عنوانِ پستِ وبلاگِ خودم است. (نویسنده در این جمله خوار و مادر نقش نمای اضافه را رسماً به هم قلمه زد!)

توی هرکدام از این جلدهای ششصد و هفتاد و سه و نیم صفحه ای هفت فصل میگذارانم و در هر فصل هفت باب. و در هرکدام از آن هفت باب هفتاد درب از درب های حکمت را به روی شما میگشویم. آن هم فقط و فقط درانِ یک عنوان پست. ببینید دیگر من چه شاخی هستم در میان شاخ های عالم. اوه اوه.

۲ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۴/۱۰
۱۵ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

چشمانت به آرژانتین هم گل میزنند, حقیقی که دیگر چیزی نیست

پنجشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۱۸ ب.ظ

سلااااام. چطورید شماها؟ خوبید؟ نیستید؟ چه خوب. یعنی چه خوب هستید چه بد خوب است. چون برای من مهم نیست. اصلا بروید بمیرید. چه اهمیتی برای من دارد؟ به خدا. خیلی خودتان را دست بالا گرفته اید. تسسسس، یه مشت چاقال!
الان من نشسته ام توی یک کافی شاپ. این دوستانم دارند زر میزنند با هم. سینا و پریسا هم رفته اند پشت آن پرده هه لب بگیرند. من هم اینور نشسته ام و هیچکدامشان به تخمم هم نیستند. هیچ چیز در دنیا به تخم من نیست. هیچ چیز بجز شما -شما خوانندگان مزخرف و نق نقو- . اگر بخواهیم یک جمع بندی کلی داشته باشیم باید بگویم هیچ چیز در دنیا به تخم من نیست، ولی شما به تخم من هستید.
من هر موقع می آیم کافی شاپ قهوه سفارش میدهم. چه در سرمای زمستان. یا وسط چله ی تابستان. یخچال فریزر ما، زیبا جادار سانیا. حتی الآن که همه آبمیوه با یخ سفارش داده اند من باز هم قهوه بی یخ سفارش داده ام. چون میخواهم کلاس بگذارم. چس کلاس. میخواهم چس کلاس بگذارم. بعضی وقت ها هم که میخواهم چس کلاس گذاشتن را به مرتبه ی اعلی برسانم حتی قهوه ام را نمیخورم. مخصوصاً وقتی دختر باهایمان باشد. میگذارم همینجوری بماند و وقتی یکی اشان پرسید چرا نمیخوری اش میگویم میل ندارم. و همه کف میکنند و لابد پیش خودشان میگویند بابا این پسره چقدر کول است. حتی یک دفعه که چس کلاس را ترکاندم همه کسانی که در کافی شاپ بودند بلند شدند و دست زدند. میگفتند هیچکس در جهان هستی مثل تو چس کلاس نمیگذارد. ایول. ماشالله. و من هم میگفتم خجالتم ندهید. من این پیشرفت را مرهون زحمات مادر و معلمانم هستم. انگار که در کنکور قبول شده باشم مثلا. یا انگار حقیقی باشم. خب دیگر فکر کنم گندش را درآوردم. بس است.

بس شد. الآن ساعت 1:30 صبح است و من خسته و کوفته و له و لورده در خانه دارم برایتان چیز میز مینویسم. میخواستم بروم بخوابم ولی گفتم خواب را همیشه میشود کرد ولی شما را نه! یعنی برای شما عزیزان دوست داشتنی نمیشود همیشه مطلب نوشت. آری آری من شما را خیلی دوست دارم. چون الآن خوابم می آید. آدم وقتی خواب اش می آید همه را دوست دارد. چون میخواهد همه دست از سرش بردارند و بگذارند بخوابد. من واقعا امیدوارم الآن که دروغکی گفتم دوستتان دارم ول ام کنید تا بروم کپه ی مرگم را بگذارم. ولی نمیگذارید که. مجبورم بیشتر دوستتان داشته باشم حالا. چه کنم دیگر.

چند شب پیش با داداشم و دوست اش رفته بودیم بیرون همینجوری. منظورم این است که برای دلیل خاصی نرفته بودیم. همینجوری رفته بودیم بیرون. دلمان خواسته بود. به کسی هم ربط ندارد. بعد یک جاده ای هست که باید از آن رد میشدیم. این جاده هه یک سوراخی وسط اش دارد. البته دقیقا وسط اش هم نه. نزدیک به دیواره ی کناری اش. بعد از یک دست انداز یک هو سمت راست جاده -که اگر از آن طرف بیایی میشود سمت چپ جاده- یک سوراخ بزرگی میبینی که خیلی بد است با ماشین بی افتی تویش. یک بار یک یارویی مواظب نبود و با ماشین افتاد تویش. راستش را بخواهید خودم بودم آن یارو. حواسم نبود و با ماشین افتادم تویش. البته انقدر نیست که ماشین بی افتد تویش و همینجوری برود پایین. فقط چرخ ماشین میرود تویش و در می آید. ولی خوار مادر سرنشینان سه الی چهار بار می آید جلوی چشمشان در همین حین. بعله یک بار حواسم نبود و تلقی افتادم تویش. ولی وقتی بر میگشتم حواسم بود و تلقی نیفتادم توی اش. از آن ور اش رفتم. ولی وقتی شب باشد و توی آن چاله آب باشد خیلی غیر قابل دیدن میشود. چون هیچ نوری هم به کف زمین نمیرسد که بازتاب کند. البته خودم ندیدم اینچنین صحنه ای را. فقط حدس میزنم که اگر در آن چاله آب باشد شب ها دیدن اش سخت تر میشود. که خب این مسئله به فیزیک پیشرفته مربوط میشود که از حوصله ی شما -شما بی سوادان. و شما کم سوادانی که آن پشت قایم شده اید. بله شما. ای بلامرده ها :))- خارج است. بعد چون این جاده در خارج از شهر و در یک جاده جنگلی است شهرداری به آن توجهی نمیکند. میگوید جنگل داری باید به آن توجه کند. ولی جنگل داری هم به آن توجه نمیکند. چون نداریم جنگل داری. نمیدانم حالا. از حوصله ی من خارج است این بحث.

ول کنید دیگر میخواهم بروم بخوابم این موقع شب. دیشب پنج ساعت خوابیدم فقط. و صبح رفتم کلاس فیزیک. فیزیک پیش. من خیلی دوست دارم به جای فیزیک چهارم بگویم فیزیک پیش. چون اسم پیش از چهارم خیلی باکلاس تر است. مثلا میگویند کلاس چندمی؟ و میگویی پیشم. آری پیش. ولی بگویی چهارم ام خیلی بد است. حال نمیدهد اصلا. فردا هم که کنکوری های تجربی کنکور دارند. و یک سال دیگر فردایش من کنکور دارم. اوه اوه. خدا رحم کند. خب دیگر جدی جدی بروم بخوابم. خواب برای شادابی و طراوت پوست خوب است. باعث میشود پوست انسان شفاف و سرزنده بماند. و صبح ها ورزش کند. من هم که همیشه خیلی به سلامت پوستم اهمیت میدهم. همیشه که میگویم یعنی از بدو تولد به پوستم اهمیت میداده ام. پدرم تعریف میکند که همان لحظه ای که متولد شدم یک کاتالوگ همراهم بود که توی اش نحوه استفاده از پوستم نوشته شده بوده است. شوخی بردار نیست که. آقا جدی جدی زدم کانال دو دیگر. وضع خراب است. چرا سر کنم؟ آس نشانم بده باور کنم. آه خدا یکی بی آید دست من را از کیبورد جدا کند همینجوری دارد چرت و پرت مینویسد برای خودش :))))))))))))))))

۰ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۴/۵
۱۱ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم