به‌ هر‌ حال

احتمالاً غلط املایی دارد, شما به دل نگیرید

دوشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۵۷ ب.ظ

The child in the hospital bed was just waking up after having his tonsils taken out. His throat hurt, and he was scared. However, the young nurse standing by his bed smiled so cheerfully that the little boy smiled back. He forgot to be afraid. The young nurse was May Paxton and she was deaf.

May Paxton graduated from the Missouri School for the Deaf at Fulton near the year 1909. Three years later she went ti see Dr. Katherine B. Richardson about becoming a nurse. Dr. Richardson was one of the founders of Mercy Hospital of Kansas City, Missouri. She had never heard of deaf nurse. Dr. Richardson told May that her salary would be very small and that the work would be arduous. However, May said that hard work did not frighten her. Dr. Richardson was impressen with her, and accepted May as a student nurse.

Dr. Richardson never regretted her decision. In fact, she was so pleased with May's work thath she later accepted two other deaf women as student nurses. The first was Miss Marian Finch of Aberdeen, South Dakota, who was hard of hearing. The second was Miss Lillie Bessie speaker of St. Joseph, Missouri. These three were called "the silent angels of Mercy Hospital" during the time they worked there.

May and Marian did not know each other before Marian was hired by the hospital. When Marian first came to the hospital, Dr. Richardson introduced May to Marian. She showd them to the toom they were to share. During the next two days, the two girls wrote notes to each other. Finally, other nurses asked Marian if she knew that May was deaf. Marian ran to the bedroom and asked May in sign if she realy was deaf. May answered in sign. Then, as the joke sunk in, the two girls brust into laughter.

May was always conscientious about following orders. Only once did she disobey Dr. Richardson. It took a lot of time to care for all the sick children, as a result, Dr, Richardson asked the nurses not to take the time to hold the new babies when they were crying. However, May hated to see the babies cry. When Dr. Richardson was not around, she found time to hold them. This small change helped the nursery to run much more smoothly. When Dr. Richardson discovered what May was doing, she recognisized that May's action had improved the nursery, and decided to overlook May's disobedience.

Dr. Richardson often spoke of her faith in the girls' ability to learn nursing. She wrote to may, "For three years, you have been with us ... It is wonderful to me that no man, woman or child ever, to my knowledge, made a complaint against you ..."

  متن ریدینگ دوم امتحان امروزمون بود این :| , 61 سوال بود بقیه رو تو 20 دقیقه نوشتم این لاشه سگ خودش 25 دقیقه وقت گرفت. تازه سوالاشم عادی نبودن. باکس باکس کرده بود نوآوری داشت خیر سرش. حالا کلاً نوشتم مشکلی ندارم باهاش. ولی محض خالی نبودن عریضه بگم کـ..خوار Dr. Richardson و وابستگان سببی و نسبی.

  وبلاگ بلاگفام بگای سگ رفته. وقتی میری توش انگار نمیری توش. چون میری تو یه جای دیگه. هرچی هم تو سورساش میگردم هیچ کد ارجاع دهنده ای پیدا نمیکنم. سرویس کرده اعصابمو.

  آلبوم جدید رضا یزدانی رو هم هنوز وقت نکردم درست حسابی گوش کنم. یبار که گوش کردم زیاد به دلم ننشست. ولی نمیتونم نظر قطعی بدم که تخـمیه چون آلبوم قبلیش هم اولش به دلم ننشسته بود ولی بعدش خیلی خوشم اومد ازش.

  کلاً امتحانات دارن به تباه ترین و کم بازده ترین وضع ممکن میگذرن. حس میکنم از وقتم اونجوری که باید استفاده نمیکنم. اتلاف وقتم خیلی زیاد شده. یعنی خب واسه امتحان میخونم کامل ولی باید بیشتر واسه باقی درسا وقت بذارم. اینجوری فایده نداره. باید طرحی نو دراندازم.

۲ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۱۰/۱۵
۴ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

تعداد تیزرهای آلبوم رضا یزدانی از خود ترک های آلبوم اش هم بیشتر شده است دیگر!

چهارشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۴۳ ق.ظ

یکی از خواستگارهای مامان ام قبل از بابای ام یک آخوند بود. یعنی آن موقع بچه آخوند بود. طلبه میگویند بهشان. الآن آخوند شده است. راست اش نمیدانم دیکته ی درست اش آخاند است یا آخوند. شاید در محاوره میگویند آخوند و در اصل آخاند است. یعنی ممکن است مثل میدان باشد که در محاوره میگویند میدون ولی در اصل میدان است. و یا ممکن است مثل ممنان باشد که در محاوره میگویند ممنون ولی در اصل ممنان نیست. بهرحال اگر یک آخوند این را میخواند و من اشتباه میگویم ببخشد ام. شاید بگویید چرا بجای لفظ آخوند از روحانی استفاده نمیکنی. یا از لفظ مردِ خدا. خب من هیچ کاری را بی حکمت نمیکنم. روحانی نام رئیس جمهور عزیزمان است و من نمیخواهم وبلاگم با گرد سیاست درآمیخته شود. مردِ خدا هم خدایی خیلی لفظ لوسی است. همان آخوند بهتر است. بلی میگفتم. یک آخوند خواستگار مامانم بوده است گویا. البته معمولاً بچه ها در جریان چند و چون خواستگار های مامان اشان نیستند. بچه ها که میگویم منظورم پسرها است. به دو دلیل. اولا دختر ها که اصلا هیچ جا حساب نمیشوند که حالا بخواهد بچه حساب بشوند. و دوما مادرها با دختر هایشان از این حرف های خاله زنکی میزنند گاهی. ولی پسرها خودشان را قاطی این مسائل نمیکنند. ولی در کمال تعجب میبینیم که من در جریان آن خواستگار مامان ام هستم. اصلا بگذارید برای تان تعریف کنم که چرا اینگونه است قضیه. آن آخوندی که ... وایسید آقا :))))))) بگذارید یک چیزی که همین الآن اتفاق افتاد را برایتان تعریف کنم. الان نون توی آن است. یکی از دوستانم نذر دو رکعت نماز شکر کرده است ولی الان که میخواهد بخواند متوجه شده که کلاً بلد نیست نماز بخواند :)))))) آقا :)))))))

خب دیگر شادی بس است. برگردیم سر بیزنس خودمان. مسائل مهم. مباحث ارزشمندی که بار علمی دارند. نه مباحثی که بجز اتلاف وقت -که باارزش ترین سرمایه هاست- کار دیگری نمیکنند. آری. آن آخوندی که خواستگار مامان ام بود بعد از رد شدن اش دیگر ارتباطی باهایش نداشته اند خانواده ی مان. ولی بهرحال چون آشنای دور بودند در جریان احوالات اش قرار میگرفته اند. بعد گویا الآن پنج تا بچه از زن اول اش دارد. و از آن فاجعه تر اینکه زن اول اش را برده برایش یک زن دیگر را خواستگاری کرده است و از آن هم چند تا بچه دارد. و الآن فکر کنم فهمیده باشید چرا من در جریان این قضیه هستم. اگر کمی باهوش باشید فهمیده اید. آری. پدر من با توجه به اینکه بسیار انسان خدا دوستی است و علاقه دارد که دائماً خدا را به همه یاد آوری کند هر از چند گاهی به مامانم میگوید که "ولی خدایی فک کن اگه من خر نمیشدم بیام بگیرمت الان چه وضعی داشتی. برو خدا رو شکر کن :)))" و جمیعاً میخندیم. البته مسخره کردن دیگران کار خوبی نیست. مثلا اینکه بروید آرایشگرتان را به خاطر اینکه صد و پنجاه و شش کیلو وزن دارد و دور کمر اش از محیط خانه ی شما بیشتر است مسخره کنید کار زشتی است. یا اینکه بروید گارسون رستورانی که آخرین بار با دوستتان آنجا غذا خوردید را به خاطر رنگ مزخرف و تخمیِ شلوارش مسخره کنید باز هم کار زشتی است. ولی مثلا اینکه بروید آن رستورانی که آخرین بار با دوستتان آنجا غذا خوردید را به خاطر نوشابه ی سیاه خود گاز پر کن اش -یعنی خودشان توی اش گاز میکنند [آری, گاز را میکنند] به قدری که بخواهی- , -یا بهتر بگویم, عنی که به اسم نوشابه ی سیاه بهمان دادند- مسخره کنید کار زشتی نیست. زیرا تنها مشابهتی که با نوشابه ی سیاه داشت مایع بودن و رنگ سیاه اش بود. و صدالبته اگر اینجای من هم بخواهد یک روز نوشابه ی سیاهِ خود گاز پر کن درست کند کمترین کاری که میتواند بکند این است که نوشابه ای که میسازد مایع و رنگ اش سیاه باشد. نمیدانم چرا هر بار باز هم به همان رستورانِ تخمی پخمی میرویم. مگر رستوران قحط است آخر؟ ولی این آخونده هم خدایی مسخره کردن دارد. هفت هشت تا بچه آخر! بعد برداشته زن اش را برده خواستگاری :)))) یعنی من هم که انسان بسیار متمدن, روشنفکر, دانشمند, عالم, باهوش, صوفی, نویسنده و سیگار فروشی هستم هم اورا مسخره میکنم و میخندم. ببینید چقدر وضع وخیم است. یعنی فقط من که نه. هروقت بابای ام این حرف را میزند همه ی مان میخندیم. و گناه میکنیم. زیرا خندیدن به یک مومن گناه دارد و جای گناهکاران در جهنم است.

منظورم از این جمله ی آخر این بود که گناهکاران هیچ جایی بجز جهنم ندارند در دنیا. حتی شما آن شعر پروین اعتصامی که میگوید محتسب مستی به ره دید و فولان را هم که نگاه کنید میبینید که گفته است "گفت تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب / گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست" و این یعنی گناهکاران در هیچ کجای جهان بجز جهنم جای ندارند. اینگونه است.

خبر بد هم اینکه آن هواپیمایی که دو سه روز پیش با گم شدن اش ما را خوشحال کرد گویا لاشه اش پیدا شده است و مارا ناراحت کرده است. البته همه ی مردمان توی اش مرده اند. ولی خب. بهرحال ما هم به کمی تنوع نیاز داریم دیگر. تازه داشتم به فیلم لاست اعتقاد پیدا میکردم. حیف شد. ولی مهم نیست. فدای سرتان.

حالا همه ی اینها را برای چه گفتم؟ اگر گفتید! آری. همه ی اینها را گفتم تا مقدمه ای بشود برای چیزی که الآن میخواهم بگویم.

امروز امتحان ادبیات داشتیم. امتحان ادبیات ترم اول. صبح که آمدم از در بروم بیران که سوار آژانس بشوم و بروم مدرسه دیدم که عه! جلوی در خانه ی مان چندین مامور اسلحه به دست با لباس های متفاوت ایستاده اند. لباس یکی اشان سیاه بود که نشان از یگان ویژه داشت. لباس یکی اشان سبز بود که نشان از نیروی انتظامی داشت. لباس یکی اشان هم از آن رنگ هایی بود که نشان از سپاه دارد. همه هم بیسیم و اسلحه داشتند. یک کم به این طرف و آن طرف که نگاه کردم باز هم دیدم که عه! دو طرف خیابان مان و کوچه های فرعی اش را با اتوبوس بسته اند. پیش خودم گفتم کایتو بدبخت شدی رفت. پاره ای. سپس کمی فکر کردم و دیدم که من بجز اینکه درس آخر ادبیات را سرسری خواندم جرم دیگری نکرده ام. و بنابراین رفتم و از یکی از آنها -آنها که جلوی خانه ی مان بودند- پرسیدم که قضیه چه است برادر؟ و او گفت برای سخنرانی پرشکوه 9 دی خیابان های اطراف مصلی را بسته ایم. و من هم گفتم آها. خدا قوت. با اجازه ی تان من بروم, امتحانم دیر شد. و او گفت که بله اجازه میدهم که بروی, امتحانت دیر نشود. و من رفتم, و امتحانم دیر نشد.

۱ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۱۰/۱۰
۵ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم