به‌ هر‌ حال

کنسرتی در پایتخت

شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۲، ۰۴:۲۶ ب.ظ
کنسرت روز پنجشنبه بود و برای خرید بلیط (چه هواپیما و چه کنسرت) پدرم در اومده بود. چهارشنبه ساعت 10 شب بود که به پایتخت رسیدم. هواپیمایی توی یکی از باند های فرودگاه سقوط کرده بود و آشوب رو میشد همه جای محیط احساس کرد. سریع از فرودگاه خارج شدم و برای فرار از هوای سرد سوار اولین تاکسی شدم و به سمت هتل حرکت کردم. توی راه به صحبت راننده تاکسی گوش میدادم که درباره ی نامردی دوستش تو جوونیاش صحبت میکرد که پول شراکتشون رو بالا کشیده و به ایران فرار کرده بود. البته همه ی مسیر حواسم به حرف های راننده نبود. فقط برای گرم کردن دلش سرم رو تکون میدادم ولی در اصل فکرم پیش کنسرت پنجشنبه بود و برنامه ای که برای اون روز داشتم. چون من اصولا آدم انسان دوستی نیستم و مشکل بقیه به چپمه!
بدون خداحافظی پول راننده رو دادم و ساک دستیمو برداشتم و به هتل رفتم. 7 ستاره نبود ولی ظاهر و باطن شیک و قشنگی داشت. وارد لابی شدم و از پذیرش کلید سوئیتم رو گرفتم. توی لابی خانواده ای ایستاده بودن که مشخص بود وضع مالی خوبی دارن و از مرفهین بی دردن, ولی دعوای سختی بین زن و شوهر خانواده در جریان بود چون که هیچ هتلی اتاق خالی نداشت و اونها هم شب جایی برای موندن نداشتن. خب هرکس مشکلی داره! , ساک سبکی داشتم ولی ترجیح دادم خدمتکار برام حملش کنه. پسر جوان و لاغری بود که تا داخل اتاق همراهیم کرد. یه آدامس به عنوان حق الزحمه بهش دادم و بدون هیچ حرفی منتظر خروجش از اتاق شدم. بعد از رفتنش پیراهنم رو در آوردم, یه بطری نوشیدنی سفارش دادم و رفتم پای لپتاپ تا مکان کنسرت رو روی GPS گوشیم وارد کنم. بعد از چند دقیقه همون پسر جوون جلوی در ظاهر شد, صدا زدم که خودش وارد بشه. یه سینی توی دستش داشت که روی اون یه بطری و ظرف پر از یخ بود. بطری با پارچه ای آبی با آرم حکاکی شده ی هتل پوشیده شده بود. خدمتکار بطری و ظرف یخ رو روی میز کنار تخت گذاشت و با حرکت سر من از اتاق خارج شد ...
صبح روز بعد با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم.
- صبح بخیر قربان, گفته بودید ساعت 9 بیدارتون کنیم.
+ ممنون
بوق ... بوق ... بوق ...
بعد از خوردن صبحانه تصمیم گرفتم برم و برای وقت گذرونی توی شهر بگردم. ترجیح میدادم وقتم رو با گردش بگذرونم تا اینکه بیکار توی سوئیت بشینم و احتمالا کارکنان هتل هم پیش خودشون بگن "این یارو چقد گشاده, اومده مسافرت و حال نداره از هتل بره بیرون!!" ... بنابراین ماشینی سفارش دادم و از پذیرش هتل آدرس چند تا از جاهای تفریحی شهرو گرفتم که تا وقت شروع کنسرت وقتم رو پر کنن. اولین مکانی که برای بازدید انتخاب کردم ساختمونی بود که شهرت عجیبی داشت. بیست و سومین رئیس جمهور آمریکا از آخرین طبقه ی اون به پایین پریده و خودکشی کرده بود. ساختمون زیبایی بود که به نظر میرسید بیشتر از 100 طبقه داشته باشه و نمای اون از سنگ سفید براقی پوشیده شده بود. روی پیاده روی جلوی ساختمون هم مجسمه ای از فردی قرار داشت که به نظر میرسید رئیس جمهور خودکشنده باشه! 
شهر جالبی بود. جاذبه ی توریستی بعدی آب نمای بزرگی بود که ملکه ی انگلستان در ایام جوانی توی اون آبتنی کرده بود و با انتشار عکسهاش آبروریزی بزرگی به بار اومده بود. به گفته راننده تاکسی کناره های این آبنما همیشه خال خال های سفیدی داره که به نظر من اثرات ابراز احساسات (!!) مردمه. کمی جلوتر تو راه جاذبه ی بعدی بودیم که متوجه شلوغی و ترافیک شدیدی شدم. پول تاکسی رو پرداخت کردم و پیاده به سمت محل شلوغی رفتم. به نظر میرسید مردم با سر و صدای زیادی در حال بازی با توپ قرمزی هستن. جلوتر که رفتم متوجه شدم اون توپ قرمز سر یک انسانه که توی یک تصادف کنده شده و مردم از فرط هیجان و ترس با پا به اون ضربه میزنن تا ازشون دور بشه. چاله های خون همه ی جای خیابون دیده میشد و با دویدن مردم به جاهای بیشتری میپاشید. از این صحنه عکسی گرفتم تا بعدا توی توییتر آپ کنم.
چند ساعتی برای خودم توی خیابون ها قدم زدم و توجهم به رفتار مردم جلب شد. دختر و پسری که به نظر میومد دانشجوی هنر باشن و با صدای بلند درباره ی موضوعی دعوا میکردن. پلیسی که تصادف کرده و درجا کشته شده بود. ساختمونی که آتیش گرفته بود و آتش نشان ها جرئت ورود به اون رو نداشتن. دو ساختمون بلند که دو هواپیمای مسافربری به اونها برخورد کرده بودن و مردم از اون به پایین میپریدن. رفتار مردم این شهر واقعا عجیب بود!
نگاهی به ساعتم کردم, 8 شب بود و کنسرت تا دو ساعت بعد شروع میشد. تاکسی گرفتم و توی ترافیک زیاد و آشوب همیشگی شهر به سمت محل کنسرت حرکت کردم. توی مسیر ماشینی از پل روگذر به پایین پرت شده بود و نصف مسیر رو مسدود کرده بود. با هر دردسری که بود 20 دقیقه قبل از شروع کنسرت به اونجا رسیدم و از ازدحام مردم متوجه شدم افراد زیادی به خواننده مورد علاقه ی من علاقه دارن. این یعنی شلوغی کنسرت و اتفاق خوشایندیه! , از محلی که ایستاده بودم میشد مکان ورود افراد VIP رو دید. بازیگرها, خواننده ها و حتی سیاستمدار های مشهور ... از بین اونها تونستم نقش اول سریال محبوبم, خواننده ی مورد علاقه ی دوست دخترم و رئیس جمهور رو تشخیص بدم! شایعاتی شنیده بودم که امروز رئیس جمهور به این کنسرت میاد و واقعا امیدوار بودم حقیقت داشته باشن!
درهای سالن باز شد و مردم به سرعت به سمت ورودی حرکت کردن. پیش از ورود مامور های سالن مردم رو میگشتن تا دوربینی به داخل برده نشه. من با نشون دادن کارت خبرنگاری اجازه ی حمل دوربین رو گرفتم و به گوشه ای از سالن رفتم. چند دقیقه بعد با شروع آهنگ ها مردم سرگرم رقص شدن و فضای سالن پر از انرژی شد. مکان VIP از محل ایستادن من به طور کامل مشخص بود و میتونستم تک تک افراد مشهور رو ببینم که به خاطر غرور و جایگاه اجتماعیشون از رقصیدن خودداری میکردن. رئیس جمهور روی سومین صندلی VIP نشسته بود.
دستکشم رو پوشیدم و دوربینم رو از کیفی که روی دوشم بود در آوردم. توی شلوغی سالن هیچکس متوجه نشد که من دوربین آوردم و اگر هم کسی متوجه شده بود به روی خودش نیاورد. چرا که هیچکس نگفت "هی این یارو دوربین داره!!" ...
از محفظه پشتی دوربین تفنگ دستی ای درآوردم و بین شلوغی جمعیت به سمت رئیس جمهور 6 گلوله شلیک کردم. وقتی از افتادن و مرگ غیر قابل برگشتش مطمئن شدم اسلحه رو به محفظه پشت دوربین برگردوندم, دستکشم رو درآوردم و خودم رو بین جمعیت گم و گور کردم. از در کنار سالن خارج شدم و با خروج از پشت ساختمون راهم رو به سمت خیابون اصلی کج کردم. کسی از مرگ رئیس جمهور مطلع نشده بود (حداقل تا وقتی که من توی ساختمون بودم!) چون سر و صدا و شادی مردم مثل قبل ادامه داشت. 
توی کوچه ی باریک پشت ساختمون کنسرت نظرم به دو بچه ی کوچک جلب شد. یه دختر و پسر نهایتا 12 ساله که توی سرما کز کرده بودن. هرچی پول توی جیبم داشتم رو به همراه بلیط کنسرت بهشون دادم. امیدوار بودم برای افراد زیر 12 سال یک بلیط کامل لازم نباشه! ...
به ساعتم نگاه کردم, 10:30 ... تا یک ساعت دیگه هواپیما حرکت میکرد و باید سریعا خودم رو به فرودگاه میرسوندم . . .
۱ ۰
سُر. واو. شین
۹۲/۸/۲۵
۳ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم