به‌ هر‌ حال

چالش کتابخوانی 1395 / گام ششم

چهارشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۰۸ ق.ظ

Book1395 - 6

داستان از اونجا چیز شد که من دیدم کتابخونه‌ی خوابگاه جای درس خوندن نیست و بنا کردم وقتایی که میخوام درس بخونم -که متاسفانه میشه تقریباً هر روز- بمونم کتابخونه دانشکده درسا رو بخونم و برگردم. خلاصه یه روز که خسته شدم گفتم برم لای قفسه‌ها ببینم اوضاع از چه قراره. به شکل اعجاب انگیزی رسیدم به یه کتاب داغون پاره پوره از پائولو کوئلیو به اسم "ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد" که وسط کلی کتاب گم شده بود و اگه کسی خیلی دقت نمیکرد اصلاً متوجه همچین کتابی بین اون همه حجمای کوچیک و بزرگ نمیشد. چیزی درباره‌ش نشنیده بودم تا اون موقع ولی از شمایل کتاب واضح بود که اولین کسی نیستم که بهش برخورده و آدمای قبلی‌ای هم که بهش برخوردن راضی برگشتن! خلاصه کتابو برداشتم شروع کردم به خوندن. خیلی برام جالب بود که موضوع کتابی که انقدر اتفاقی بهش برخوردم چقد با یکی از شدیدترین مشغله‌های فکری‌ای که این مدت ذهنمو درگیر کرده هماهنگه. خصوصاً با نثر پخته‌ی کوئلیویی که خودش همچین مسائلی رو به کامل‌ترین شکل ممکن تجربه کرده، این کتاب یکی از تاثیرگذارترین کتابایی بود که لااقل تو دو سه سال اخیر خوندم. 

خوندنش رو شدیداً پیشنهاد میکنم. خودم هم خب کتابش رو از کتابخونه گرفته بودم و برای همین میخرمش قطعاً. شما هم اگه خواستین میتونین از شهرکتاب آنلاین بخرینش.

- من میروم. دلم نمیخواهد مزاحتمان شوم.

ماری او را به گوشه ای هدایت کرد:

- آیا هیچ چیز یاد نگرفته‌ای؟ حتی با وجود نزدیک شدن مرگ؟ این فکر را که همیشه مزاحم دیگران هستی فراموش کن. این که نفر کناری‌ات را به زحمت می‌اندازی. مردم اگر دوست نداشته باشند میتوانند شکایت کنند. و اگر جرات شکایت کردن ندارند، مشکل خودشان است!

- به چشمان من نگاه کن و هیچوقت چیزهایی را که به تو میگویم فراموش نکن. فقط دو نوع ممنوعیت وجود دارد. یکی طبق قانون انسان و دیگری طبق قانون خداوند. هیچوقت ارتباط جنسی را به کسی تحمیل نکن. زیرا مفهوم آن تجاوز است. و هیچوقت با کودکان ارتباط جنسی نداشته باش، چون از همه‌ی گناهان بدتر است. بجز این تو آزادی. همیشه کسی هست که خواسته‌اش با تو یکسان باشد!

- دلم میخواهد اینجا را ترک کنم و در بیرون بمیرم. احتیاج دارم قصر لیوبلیانا را تماشا کنم. این قصر همیشه در جای خودش بوده، ولی من هرگز کنجکاوی رفتن و دیدن آن از نزدیک را نداشتم. لازم است با زنی که در زمستان بلوط و در بهار گل میفروشد صحبت کنم. ما اغلب اوقات از کنار هم رد میشدیم و من حتی یک بار هم حالش را نپرسیدم. و دلم میخواهد بدون بالاپوش بیرون بروم و در میان برف ها قدم بزنم. دلم میخواهد بفهمم سرمای شدید چگونه است. زیرا همیشه خودم را میپوشاندم و از سرماخوردگی خیلی میترسیدم.

به طول خلاصه، دکتر ایگور، دلم میخواهد باران را روی صورتم احساس کنم، به هر مردی که توجهم را جلب کند لبخند بزنم و همه‌ی قهوه‌هایی را که مردان برایم میخرند بنوشم. دلم میخواهد مادرم را ببوسم و به او بگویم که دوستش دارم. روی زانوانش گریه کنم، از نشان دادن احساساتم خجالت نکشم، چون این احساسات همواره وجود داشتند، ولی من پنهانشان میکردم.

ممکن است به یک کلیسا بروم و به تصاویری نگاه کنم که هیچگونه مفهومی برایم نداشتند، و ببینم آیا حالا با من سخنی میگویند؟ اگر مرد جالبی مرا به باشگاهی دعوت کند، تمام شب را به رقص خواهم گذرانید تا بر زمین بیفتم. بعد با او به بستر میروم، ولی نه آن گونه که با مردان دیگر بودم و سعی داشتم بر خودم مسلط باشم و به چیزهایی وانمود کنم که احساس نمیکردم. دلم میخواهد خودم را به یک نفر، به شهرم، به زندگی و در نهایت به مرگ تسلیم کنم.

  پست 100 ام وبلاگ مبارک! D: 

  مشکلی که برای قالب پیش اومده بود یه مشکل فنی بود که برطرف شد و میتونم اطمینان بدم که دیگه اتفاق نمیفته. یه سری فایل‌هایی که برای لود شدن قالب نیاز بودن توی یه سروری آپلود شده بودن که اشتراک سالانه‌ش تموم شده بود و با تمدید اشتراکش مشکل حل شد. که البته محض احتیاط کلاَ فایل‌ها رو به یه سرور قابل اطمینان‌تر منتقل کردم. امیدوارم روال باشه دیگه.

  زندگی اصولاً سخت میگیره. کنار بیای و نیای هم فرقی نداره واسش. اون بهرحال سختشو میگیره! D:

  یه متن اساسی نوشتم که کاشکی از فرستادنش معذور نبودم. فقط اینکه اگه دیدین یکی اطرافتون نفس میکشه و حرف میزنه و راه میره و یه وقتایی میخنده و خلاصه طبق روال زندگیشو میکنه فکر نکنین .. پوووف .. بیخیال. کاشکی از کامل کردن این جمله هم معذور نبودم :/

  پست‌های من درباره‌ی این چالش رو میتونین از صفحه‌ی برچسب Book1395 # یا لینک کوتاه شده‌ی Bit.ly/Book1395 بخونین.

۵ ۰
۸ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری‌: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

این مطلب با برچسب‌های, Book1395, Paulo Coelho, بازی وبلاگی, ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد, پائولو کوئلیو, چالش کتابخوانی, چالش کتابخوانی 1395, کتابخانه, کتابخوانی در تاریخ چهارشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۰۸ ق.ظ، توسط سُر. واو. شین منتشر شده است.
  • حن‍ ‍ا

    ۱۹ آبان ۹۵ ، ۰۱:۲۴ وب سایت

    اگه راه داره اون در ایران ممنوع‌ـی که می‌خای بخونی نویسنده ش ایرانی نباشه یازده دقیقه کوئلیو ام خوبه

  • سُر. واو. شین

    ۱۹ آبان ۹۵ ، ۰۱:۲۶

    اون که نویسنده‌ش باید ایرانی باشه و خوندمش ولی اینم که گفتین میخونم حتماً. مرسی معرفی.

  • مترسک ‌‌

    ۱۹ آبان ۹۵ ، ۰۷:۵۸ وب سایت

    پست صدم مبارک :)

    قالب هم فدای سرت :)
    برای چی معذوری جانم؟

  • سُر. واو. شین

    ۱۹ آبان ۹۵ ، ۱۵:۳۴

    قربونت داداش D:


    آدما خیلی جاها معذورن متاسفانه ..

  • Miss Avilet

    ۱۹ آبان ۹۵ ، ۲۱:۱۹ وب سایت

    آفرین جداً. طی نصف سال نصف چالشو انجام دادی دیگه. خیلی خوب رفتی جلو.

     + تو کامنتا یکی درباره‌ی ۱۱ دقیقه‌ی کوئلیو نوشته، خواستم بهت اطمینان بدم تا اونجایی که یادم میاد کوتاهه و کم حجم و خوبه روی هم رفته بخونیش:-″
    + فک کنم اینتر زدن همچنان کار نمیکنه توی این قالبت ولی من باز دارم اینتر میزنم هی:-؟
    + درباره‌ی اون بند از پ.ن ها که خودت هم میدونی کدومو میگم، سریعا میای گزارشات خود رو تحویل میدی:-′′

  • سُر. واو. شین

    ۲۰ آبان ۹۵ ، ۱۰:۴۹

    از چالش جلوئم من. فرصت نمیشه بنویسمشون فقط :)) 


    اونم میخونم مرسی.

    اینتر هم بزن همچنان شما :)) درست میشه :دی

    کدوم؟ متوجه منظورت نمیشم :-"

  • گمـــــــشده :)

    ۲۰ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۶ وب سایت

    این کتابو چند سال پیش خوندم
    خیلی خوب بود
    هنوزم یه چیزایی ازش یادمه

  • سُر. واو. شین

    ۲۰ آبان ۹۵ ، ۱۰:۴۹

    هوم. خیلی کتاب جالبی بود. 

  • تو کا

    ۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۴:۱۲ وب سایت

    من نمی‌دونم چرا نسبت به یه سری چیزها با اینکه هیییچ پیش‌زمینه‌ای ندارم ازشون ولی گارد می‌گیرم :/ یکیش پائولو کوئیلویه :دی اصن ندید و نخونده دوستش ندارم !! از همون ایام دبیرستان که بودیم و کلی کوئیلو رو بورس بود واینا و تااااا همین الانا دیگه :/ کلا سراغی راغب نیستم ازش بگیرم :دی

  • سُر. واو. شین

    ۲۴ آبان ۹۵ ، ۱۵:۲۴

    منم درباره‌ی بعضی چیزا اینجوری‌ام ولی کوئلو کارش درسته. برو سمتش خوشت میاد ازش. تضمینی :))

  • Shayan

    ۲۸ آبان ۹۵ ، ۱۹:۵۲

    آقا اینجا نذری میدادن ؟؟؟

  • سُر. واو. شین

    ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۰:۳۳

    من که در جریان نیستم :))

  • Fatemeh

    ۲۸ آبان ۹۵ ، ۲۱:۱۰

    منم پیشنهاد میکنم فیزیولوژی گایتون /هال. ویرایش 2016 و بخون هم واسه این دنیات خوبه هم واسه اون دنیا :D 

    حالا جدای از این کتابه که معرفی کردید نمیدونم چرا اصلا نمیتونم رمان خارجی بخونم. یعنی جین آستین و باز کردم سه فصل هم خوندم دیدم دیگه نمیتونم واقعا. یکساله یکی از کتابای چخوف رو گرفتم نتونستم بخونم هنوز. احساس میکنم دنیای دیگه ای ان. 

  • سُر. واو. شین

    ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۰:۳۶

    اتفاقاً دارم میخونم اونو و وقت عظیمی هم میگیره متاسفانه :)) نه تنها گایتون بلکه گاهاً لازم میشه به برن هم نیم نگاهی داشته باشم :/


    شاید بهتره یه مدت چند تا کتاب کم حجم‌تر بخونی تا بیفتی رو روال. من هر موقع حوصله‌ی کتاب خوندنم کم میشه یا کلا نمیتونم درست حسابی بخونم همین کارو میکنم جواب میده.

  • mahi siah

    ۲۹ آبان ۹۵ ، ۰۲:۴۳ وب سایت

    کتاب های پائولو جان مستقیم روی طرز کار مغزت در مورد دلت کار میکنه هدف میگره و ویژژژژ:)) وقتی این کتابو میخونی حالت عوض میشه اگه چند بار بخونی ینی قراره خودتم عوض بشی:)

  • سُر. واو. شین

    ۳۰ آبان ۹۵ ، ۰۰:۳۲

    آره دقیقاً یه همچین بساطی داره. یه طور عجیبی ان :))

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">