به‌ هر‌ حال

در این پست چیزی بجز مرگ نخواهید یافت

چهارشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۱:۲۶ ب.ظ

از وقتی که من بدنیا آمده ام در خانواده ی مان هیچ مرگ و میری نداشته ایم. البته راستش را بخواهید قبل از اینکه من بدنیا بیایم هم مرگ و میر خاصی نداشتیم. فقط وقتی برادرم بدنیا آمد عمویم مرد. یعنی کشته شد. به طرز وحشتناکی به قتل رسید و جسدش سال ها بعد زیر یک پل در یک شهرستان دور افتاده که حتی اسمش را هم نشنیده اید پیدا شد. درحالی که بعد از آن همه سال فقط استخوان هایش مانده بود و قابل شناسایی نبود. ولی مادرش که میشود مادربزرگ من او را از روی همان استخوان ها شناخت. زیرا خودش آن ها را برایش خریده بود, از خدا.

ها ها ها ها, شوخی کردم. درواقع عمویم را زن عمویم کشت. یعنی داشتند با هم شوخی میکردند و زن عمویم یک لیوان یا جاسیگاری یا خلاصه یک چیزی را به شوخی -شوخیِ تخمی- به سمت اش پرت کرد و حواسش نبود و خورد توی سرش و مرد. قشنگ جابجا مرد. زرتی دار فانی تا دسته به او فرو رفت. یعنی خب این چیزی است که برایم تعریف کرده اند. یا حداقل برداشت من است از چیزی که برایم تعریف کرده اند. ولی خب بعد از آن دیگر تلفاتی نداشتیم در خانواده. یعنی میخواهم بگویم که ما از این خانواده کشکی های رو به انقراض نیستیم که زرت و زرت مرگ و میر بدهیم.

حالا از این بحث ها که بگذریم همه خیلی از آن عموی مرحومم تعریف میکنند همیشه. یعنی هیچکس چیز بدی درباره اش نمیگوید. مثلا مادرم بارهای بار تاکید کرده که "تنها آدم تو کل خاندان بابات اون خدا بیامرز بود." البته من مطمئن ام که او هم اگر زنده بود باهایش مشکل داشتیم. چون ما کلاً از خانواده ی پدری ام خوشمان نمی آید. آن ها بارها تماس گرفته اند و گفته اند توروخدا از ما خوشتان بیاید. خواهش میکنیم. ولی ما گفته ایم که نه نه, امکان ندارد. ما فقط میتوانیم از شما بدمان بیاید. برای همین آن ها همیشه ناراحت اند.

منظورم این است که همیشه همین طور است. مردم نسبت به مرده ها خیلی مهربان تر هستند. یعنی همان کسی که تا دو روز قبل چشم دیدن فلان کس را نداشت تا طرف افتاد مرد هی از خوبی هایش میگوید و اینها. برای همه همین است ها! حتی آن شاه ملعون. همان مردمی که خودشان دهانش را سرویس کردند و از عرش عزت به فرش ذلت افکندندش حالا به او لقب "اون خدا بیامرز" را داده اند. به طوری که طبق آخرین تحقیقات در حدود نود و دو و هشت دهم درصد "اون خدا بیامرز" هایی که روزانه در کشور مصرف میشود خطاب مستقیم به وی است. 

برای همین من دوست دارم خداوند هرچه زودتر ریق رحمت را به همه ی عموها و خصوصاً یگانه عمه ام حقنه نماید تا از آن ها هم به خوبی یاد کنیم و مشکلمان با خانواده ی پدری ام هم حل شود. 

۱ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۲/۳۱
۵ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

همه در بندیم

سه شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۱:۳۶ ب.ظ

همه ی آدما به آرامش و راحتی نیاز دارن, یعنی نیاز دارن گاهی وقتا هم که شده با همه ی وجود احساس کنن به هیچ جا بسته نیستن و آزاد و راحتن. همه هم اینو میدونن. یعنی همه ی ما میدونیم که باید این لحظات "به هیچ جا وصل نبودن" -که به شکل بی رحمانه ای نایاب هستن- رو بو بکشیم و همیشه دنبالشون باشیم. ولی اتفاقی که میفته اینه که با اینکه همه دنبالشون هستیم و اتفاقاً پیدا کردنشون اونقدرا هم سخت نیست, در واقع کاری که میکنیم بجز دور شدن و دور شدن از اونا نیست. یعنی در عین حال که دنبال این آرامش تو زندگیمون هستیم ناخودآگاه از اون دور میشیم. و همیشه هم همه جا -حتی تو آینه!_ آدمایی رو میبینیم که مینالن از کمبود اون لحظاتِ آرامش توی زندگیشون.

شاید بهترین مثالی که میشه واسش زد الاغی باشه که یه تیکه چوب به بالای سرش وصله و به نوک چوب یه هویج. و لازم نیست بگم که الاغ هرقدر هم بدوه به اون نمیرسه. ما الاغیم! آسایشی که دنبالشیم اون هویجه, هر منظره ی دیگه ای بجز هویج هم کارها و درگیری های روزمره هستن, و اون تیکه چوب ... !

یه عده در کل شل میکنن و به جای هویج به منظره چشم میدوزن,که کارشون قابل تقدیر و البته ابلهانه ست! ولی دیگرانی که به امید رسیدن به هویج به دویدن ادامه میدن با اینکه به اون نمیرسن ولی لااقل امید دارن به رسیدن به آرامش, که البته بجز خستگی چیزی دست گیرشون نمیشه.

حالا بحث ما این نیست. همه ی اینا رو گفتم تا برسم به اون تیکه چوبه که هویج از نوکش آویزونه. چیزی که معمولاً هیچ کدوم از ما به اون توجه نمیکنیم. یعنی عاملی که باعث میشه ما به هویجمون نرسیم! عاشقا بهش میگن دل, مذهبیا میگن نفس ... من ترجیح میدم مغز صداش کنم. همه ی سختی هایی که به خاطر نرسیدن به آرامش متحمل میشیم رو مغزمون باعث میشه. مغز ساخته شده تا نظم و ترتیب ها رو هماهنگ کنه, و اون آسایش مد نظر ما -یعنی آرامشی که با تمام وجود احساس بشه- همیشه از نظم و ترتیب گریزونه. (ممکنه فک کنین دارم چرت و پرت میگم ولی کسایی که یه بارم شده از ندای مغزشون سرپیچی کردن اگه احساس بعدش رو به یاد بیارن میفهمن چی میگم, منظورم اون حس آزادی و سبکیه) این یعنی تناقض درونی و طبعاً اگه خودمون یجوری دست به کار نشیم مغز برنده ی میدونه و به آرامشمون نمیرسیم و وضعی که الآن دچارش هستیم رخ میده. افسردگی و بی تابی و ...

نمونه ی حرفم رو دیدید! , طرف عضو یه میکروبلاگ میشه تا با خالی کردن افکارش به آرامش برسه ولی به مرور تحت تاثیر جو قرار میگیره و بجای نوشتن از ته دل, به نوشته های قاعده مند و قرق شده و حد و مرز داری رو میاره که با اسمایلی و کارکترای جذاب تزئین شدن, فقط برای اینکه بیشتر مورد توجه قرار بگیره و لایک بیشتری بخوره!

طرف صبح زود با یه احساس خوب بیدار میشه و تصمیم میگیره برای صبحونه نون تازه بگیره, با خودش میگه اگه با دمپایی و تیشرت خونه برم تا سر کوچه مردم چی میگن؟ و یه لباس رسمی میپوشه و بازم درگیر قاعده مندی مغز میشه.

توی هوای بارونی به سرش میزنه بره بیرون قدم بزنه, ولی با خودش میگه ول کن بابا این مسخره بازیا مال تو فیلماست! میرم سرما میخورم. و بازم خودشو حبس میکنه توی خونه و نظم و ترتیبش.

دقت کنیم میبینیم همه ی اینا بندها و غل و زنجیر هایی هستن که مغزمون از قواعد و قوانین مختلف ساخته و تحمیل کرده به ما. نمیگم اصول و قواعد مهم نیستن و باید کنار گذاشته بشن. اتفاقاً نود و هشت و دو دهم درصد زندگی ما رو اونا تشکیل میدن. ولی اگه اون آسایش عمیق رو میخوایم باید گاهی از اون غل و زنجیر در بیایم و از قواعد خشک فاصله بگیریم.

در نهایت اینکه توی متن از "ما" و "خودمون" در مقابل "مغز" استفاده کردم. ولی واقعیت اینه که ما مغزمون هستیم! یعنی این دو جزء یکی هستن و دو قطب مخالف نیستن که از هم جداشون کنیم. بنابراین نتیجه میگیریم که ...

ولش کن, تا اینجا رو من اومدم, نتیجه ش با خودتون ! ...

۲ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۲/۲۳
۳ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

تناقض های نفسانی

جمعه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۵:۰۲ ب.ظ

اوضاع مزخرفیست این چند روز. این چند هفته. یا نمیدانم شاید این چند ماه. زمان از دستم در رفته. چند وقتیست که وقتی میخواهم بگویم یادش بخیر عید همین ... باید فکر کنم کمی, تا یادم بیاید که واقعاً چند ماه از عید گذشته است! , چند وقتیست که موزیک هم آرامم نمیکند, و نوشتن هم, و صحبت کردن با عشقم ... البته نمیدانم, خیلی وقت است که دیگر عشقی ندارم, شاید اگر به انسانی, گیاهی, شیء ای!, احساسی فراتر از حد معقول داشتم در این وانفسای روحی میتوانستم به آن چنگ بزنم و خودم را به وادی عقلانیت برسانم. دیگر واقعاً از این تناقض روحی به تنگ آمده ام, اینکه نمیدانم چه کسی را دوست دارم, از چه کسی متنفرم, چرا متنفرم؟ ... دوستانم را گم کرده ام و هرچه میگردم پیدایشان نمیکنم, البته نه!, مگر میشود کسی به یک باره آن همه دوست را, آن همه آدم گنده را گم کند؟, من خودم را گم کرده ام شاید! ...

پریروز بعد از چندین وقت ذوق کردم, یعنی برای چند لحظه از ته دل احساس آرامش کردم, البته نه به خاطر هدیه ای ناگهانی یا دیدار غیر منتظره ی یک دوست قدیمی آن هم دقیقاً وقتی که شدیداً دلتنگ او باشم!, تنها به خاطر باران, قدم زدن زیر آسمانی که بی خبر باریدن گرفت احساس خوبی داشت و تلخی افکار این روزهایم را برای چند دقیقه از روانم شست. ولی آن لحظات هم مثل بقیه ی چیزهایی که من و تو هردو میشناسیم فانی و گذرا بودند, مانند رفیق های نیمه راهم آن ها هم زود تمام شدند و رفتند و رفتند ...

البته این وضع تنها چند وقت است که حاکم است, نمیدانم, شاید ... نمیدانم چند وقت, ولی میدانم طولانی نیست, قطعاً کمتر از شش ماه است و کسی نباید خود را مقصر آن بداند, مسبب آن هم عقل خودم است شاید, یا تفکراتی که مغزم آنها را یک طرفه به محکمه ی خود برد و بدون لحظه ای صبر برای شور, حکم ارتداد برایشان صادر کرد و لایحه ای و تصویبی و قانونی مستلزم اجرا که بدون اینکه بخواهم برم تحمیل کرد, مغزم را میگویم!

نتیجه اش هم خستگیِ ذهنی ام شده, نشانه ی بارز ظاهری اش هم این که دو روز است به ذلت خواندن دروس عربی و آمار تن داده ام بدون اینکه کلمه ای شکوه و شکایت کنم! , و بزرگترین نشانه اش احساسی باطنی است, اینکه از خیلی آدم ها بدم آمده, نمیدانم میتوانم به جرئت لفط "بد آمدن" را به آن نسبت دهم یا بهتر است بگویم نسبت به همان "خیلی آدم ها" بی اعتنا شده ام, بی احساس یا ... بی علاقه مثلاً, یا هر اینچنین صفتی که خودت بگویی! ...

ولی باید کنار بیایم با خودم, قوانین را بشکنم, خودم را پیدا کنم, دوستانم را هم! ... باید تمام کنم این وضع آزار دهنده را, ولی برای پیدا کردن راهش زمان لازم است, و شاید میباید به جای اینکه زمان آزادم را با موزیکی که علی رغم امیدواریِ ساده لوحانه ام این روزها هیچگاه آرامم نمیکند پر کنم, بنشینم و میان خودم و عقلم جلسه ای محرمانه بگذارم و تصمیم بگیرم و خانه تکانی کنم مغزم را ... قلبم هم توی همان قفسه سینه ام بماند فعلاً, چند روزی از آن قفس درش آوردم و دودمانم را به خاک و خون کشید, البته فقط و فقط فعلاً! ...

۱ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۲/۱۲
۲ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

درباره ی کتاب

سه شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۴:۳۳ ب.ظ

با سلام, در این پست میخواهم برایتان درباره ی کتاب بنویسم. کتاب و روز مادر. چون کتاب و روز مادر دو جزء لاینفک هستند. که به زبان بی سواد ها (یعنی شما) میشود جداناپذیر. من چند روز قبل تصمیم گرفتم برای روز مادر به جای خرید شال و مانتو و لباس و اینجور قرتی بازی ها برای مادرم چند عدد کتاب بخرم -چون در نهایت به دست خودم میرسید کتاب ها و من خیلی کتاب خوان و باسواد و روشنفکر هستم- تا بتوانم به زندگی ادامه بدهم. چون دیگر نمیتوانستم این زندگی را تحمل کنم بدون کتاب. بنابراین یک روز بعد از مدرسه با یکی از دوستانم به شهرکتاب در آن سر شهر رفتیم تا چند عدد کتاب فاخر بخرم. شهر کتاب خیلی از مدرسه ی ما دور است. یک ساعت و نیم راه است حدودا. دو ساعت. دو ساعت و نیم اینها راه است. وقتی رسیدیم از متصدی بخش رمان های آنجا درخواست کردم که چند عدد کتاب فاخر ترجیحاً از آلبرکامو, گابریل گارسیا مارکز و میلان کوندرا معرفی کند و اون گفت قفسه کتاب های فاخر ما آن طرف است و با دست به آن طرف اشاره کرد. و آن طرف یه قفسه کتاب بود با میلیارد ها کتاب. میلیارد ها کتاب فاخر. بدون اغراق میگویم میلیارد ها کتاب که تنها برای خواندن اسمشان میلیارد ها سال زمان لازم بود و اگر پشت سر هم میگذاشتی اشان میلیارد ها سال نوری میشدند. سال نوری واحد مسافت است چون. میدانید که.

کمی اینور آن ور کردم ولی نتوانستم کتاب مناسبی انتخاب کنم. بنابراین از کارمند آنجا درخواست کمک کردم. اون کمی دیوانه و خل و چل میزد قیافه این هایش. شاید هم مست بود. یا صوفی ای چیزی بود. وقتی آمد گفت چه کمکی از دست من ساخته است دوستم؟ گفتم که من دوست تو نیستم لاشی. و میخواهم برای خرید چند کتاب من را راهنمایی کنید. انگار میخواستم ماشین بخرم. یا لپتاپی چیزی. او گفت کتاب را برای چه میخواهید؟ و من گفتم برای روز مادر. او گفت میشود اطلاعات بیشتری بدهید؟ و من عکس مادرم را در آوردم و گفتم این مادرم است. این پدرم. این هم خانه ی مان است. و آن هم کلاهی با مارک اپل. او گفت عجیب است نمیدانستم اپل کلاه هم تولید میکند. من هم گفتم آری خط تولید اش را به تازگی راه اندازی کرده اند. سپس او شروع کرد به دست گذاشتن بر روی کتاب های مختلف و تعریف کردن از آنها که نویسنده در آن به چه مضامینی پرداخته و فلان کتاب خیلی خوب است. و فلان کتاب بهتر است مثلا. و من گفتم کدامشان برای روز مادر مناسب است و او باز هم همان پروسه ی دست روی کتاب گذاشتن و زر زدن را تکرار کرد. و من هم گفتم از شما ممنان هستم و اگر اجازه بدهید کمی با کتاب ها ور بروم تا بتوانم انتخاب شایسته ای داشته باشم. او گفت آری آری حق با شماست. شما را با کتاب هایتان تنها میگذارم. زیرا آنجا مال خودم بود. یعنی از این تعارف های ایرانیها دیگر. که مغازه ی ما مال شماست و اینها. ها ها ها ها. خلاصه در نهایت چند کتاب خوب انتخاب و خریداری کردم و پس از تشکر از آن متصدی ,به خاطر راهنمایی هایش, و تشکر از زنی که پشت صندوق مینشید و پول میگیرد ,به خاطر زیبایی خیره کننده اش, از مغازه خارج شدم. به همراه دوستم البته. قصد داشتم به یک مغازه بروم که بتوانم در آنجا کادویم را با جلدی زیبا مزین کنم تا بتوانم منت بیشتری بر مادرم بگذارم. در راه به طور کاملا اتفاقی عشق دوران کودکی ام را دیدم. البته خیلی کودکی هم نه. پنجم دبستان این ها. درواقع در کوچه ی ما یک خانه داشتند و آن موقع ما دوست دختر دوست پسر بودیم. ولی وقتی از من درخواست کرد که کارهای بد بد بکنیم من با او به هم زدم. زیرا فهمیدم به من نگاه ابزاری دارد. و حالا بعد از چندین سال او را در خیابان دیده بودم. و خیلی سر و وضعم تخمی بود. اعصابم هم تخمی بود. همه چیز تخمی بود. حتی آدم های توی خیابان و ماشین ها و مغازه ها. اگر بخواهم کمی عاشقانه کنم قضیه را باید بگویم در حضور او هر چیز دیگری تخمی میشود. ولی خودش هم تخمی بود البته. خلاصه سلام و احوال پرسی کردیم و او از من پرسید خدای من تو اینجا چه میکنی؟ و من گفتم آمده ام برای مادرم کادو بخرم. گفت وای چقدر رمانتیک. پرسیدم تو اینجا چه کار میکنی؟ و او گفت دارم به کلاس زبان میروم. و مدرک نمیدونم چی چیِ زبانم که خیلی مدرک شاخی است را هم گرفته ام تازه! و من گفتم واو خدای من خیلی برایت خوشحال هستم. در حالی که اصلا برایش خوشحال نبودم. یعنی اصلا مهم نبود برایم. به چپم هم نبود. ولی گفتم خیلی خوب است و امیدوارم مدارک بالاتری هم بگیری به زودی. ولی امیدوار نبودم واقعا. و اتفاقا در آن لحظه داشتم به این فکر میکردم که چقدر خوب میشد اگر میمرد و یک نفر از جمعیت جهان کاسته میشد. بعد او گفت خوشحال میشوم اگر بتوانم برای ارتباط بیشتر شماره ات را داشته باشم. و من گفتم متاسفم چرا که سیم کارتم در اثر اشعه های مضر موبایل سوخته است ولی به محض خرید دوباره سیم کارت به او اطلاع میدهم. در همان لحظه یکی از دوست هایم با من تماس گرفت و خیلی ضایع بازی شد خلاصه. و خندیدم و شماره ام را به او دادم. خلاصه کمی صحبت کردیم و او گفت خب دیگر بیش از این وقتت را نمیگیرم. من هم گفتم به امید دیدار و خداحافظی کردیم. و البته اصلا امیدوار نبودم که دوباره او را ببینم. بعد از آن به یک مغازه ی جلدِ کادو فروشی رفتیم. یعنی مغازه ای که در آن انواع و اقسام جلد و جعبه ی کادو و کارت تبریک و اینها میفروشند. و یک دختری در آنجا کار میکرد که خیلی دختر خوبی بود. از او پرسیدم آیا کتاب های زیست شناسی ای که آن پشت است مال شماست؟ و او گفت آری آری مال من است. گفتم آیا رشته شما دبیری زیست شناسی است؟ گفت آری آری دبیری زیست شناسی است. و گفتم آه خدای من شما باید برای خواندن آن کتاب ها سختی زیادی بکشید و قطعا استعداد زیادی دارید. و او میخواست بگوید آری آری استعداد زیادی دارم ولی دید اگر بگوید خیلی شوآف و لوس بازی به نظر میرسد و بنابراین به نگاهی عاشقانه در چشم هایم و گفتن عبارت لطف دارید بسنده کرد.

در ادامه به او گفتم اگر میشود من را در انتخاب یک جلد کادوی مناسب راهنمایی کند. و او گفت میتوانم برایتان کاغذ کادو پیشنهاد بدهم. و یا کیسه ی کادو. و حتی جعبه ی کادو. انتخاب اولم کاغذ کادو بود. ولی گفت من بلد نیستم کاغذ کادو بگیرم و خودتان باید زحمت اش را بکشید. بنابراین گفتم کیسه ی کادو. و او گفت کیسه ی کادو برای این کادوی خاص من مناسب نیست. ناگزیر به جعبه ی کادو روی آوردم و با خوشحالی یک جعبه ی کادوی ده هزار تومانی کرد توی پاچه ام. و دوستم هم مثل بز داشت به این اتفاقات نگاه میکرد و هیچ کاری نمیکرد. یعنی تنها کاری که میکرد نگاه کردن بود. خلاصه با هزاران هزار بدبختی یک جعبه ی کادوی مناسب و زیبا که به سایز کتاب هایم هم میخورد انتخاب کردیم و ته آن یک سری پوشال موشای گذاشت و روی پوشال موشال ها کتاب ها را قرار داد و روی کتاب ها یک سری گلبرگ ملبرگ رنگارنگ منگارگ و خوشگل موشگل ریخت و پس از قرار دادن کارت تبریک (که با دست خط خودم رویش روز مادر را به مادرم تبریک گفته بودم) درب اش را رویش گذاشت و آن را به من داد. و کلی پول گرفت. کلی پول. سپس از او تشکر کردم و آمدم بیران. سپس از دوستم هم خداحافظی کردم و به سمت خانه ی مان رفتم.

عصر در خانه ی مان وقتی کادویم را در میان جمع به مادرم دادم همه کلی خوشحال شدند و گفتند آفرین بر تو که انقدر پسر باهوش, باسواد و روشنفکری هستی که این کتاب های زیبا را برای مادرت خریده ای. سپس کمی کتاب ها را ورانداز کردند (چه صدای رعد و برق خوبی می آید اینجا. به به!) و به طور کاملا اتفاقی در صفحه ی اول و خط اول یکی از کتاب ها نوشته شده بود "مامان امروز مرد!" و پدرم فکر کرد این کتاب را عمداً برای تخریب مقام مادر در خانواده ی امروزی خریداری نموده ام. ما در خانه میزدیم توی سر خودمان. میگفتیم که چرا مقام مادر در خانواده باید با یک کتاب تخریب شود. پدرم من را کتک میزد که چرا کتاب اینگونه است. من کتک میخوردم که نمیدانم پدر نمیدانم چرا کتاب اینگونه است. آه پدر نزن مرا. پدر میگفت نه, تو باید کتک بخوری پسرم. کتک پسر را مرد میکند آری. مادرم گریه میکرد و میزد توی سر اش. میگفت که مزن پسرم را. -مثلاً یک بچه کوچک هم داریم هم داریم, خیلی هم کوچک نه البته, بچه‌ ی هفت هشت ساله, اسم اش هم کیومرث صابری فومنی است مثلاً- مادرم جلوی چشم کیومرث صابری فومنی را گرفته بود تا صحنه‌ ی خشن کتک خوردن من -یعنی پسر اش- را نبیند. کیومرث صابری فومنی -منصوب به گل آقا- گریه می‌کرد و میگفت که میخواهد صحنه‌ ی خشن کتک خوردن من را ببیند. میگفت ول ام کن لاشی. پدرم او را هم کتک میزد. میگفت نه نه, کیومرث صابری فومنی تو نباید این صحنه را ببینی, آری آری نباید ببینی. همسایه ها آمده بودند و زنگ زده بودند پلیس. گفته بودند که از توی خانه بوی خیلی بدی می‌ آید -یعنی خانه‌ی ما-, پلیس ها هرچه زنگ در را زدند ما در را باز نکردیم. پلیس ها در را شکستند و آمدند تو و جنازه را پیدا کردند. پیرمرد مو سفیدی بود که از بی کسی کف اتاق اش مرده بود. بعد ها معلوم شد پیرمرد چند روز مرده بوده است ولی کسی از او خبر نداشته است. 

حالا شاید اینجا هایش کمی شلوغش کرده باشم. اما اصل داستان در همین حد است. یکم بالا پایین. فقط یکم.
در نهایت همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد و همه متوجه شدیم که نویسنده آن کتاب را در جهت ارتقای شان مادر نوشته است. البته نه دقیقاً. در اصل کتاب را درباره ی جایگاه انسان ها در جامعه و اینها نوشته است ولی خب باید یک نتیجه اخلاقی متناسب با بحث بگیریم دیگر. مادرانتان را دوست داشته باشید و به آنها احترام بگذارید جوانان.
در نهایت نمیدانم, نمیتوانم آنطور که باید و شاید آن متصدی کتاب فروشی را معرفی کنم, خیلی چیزخل میزد یارو.
MotherDay
۱ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۲/۲
۶ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم