به‌ هر‌ حال

آن شب در سالن کنسرت چه گذشت؟

دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۰۰ ق.ظ

دنبال کردن اخبار حملات تروریستی پاریس این روزها کار اکثر مردم شده است. شنیدن این خبر که پلیس سالن کنسرت را محاصره کرده هیجان انگیز است، تصاویر ورود ارتش به خیابان های پاریس جالب است و تصاویر مردم بهت زده در خیابان ها در عین ناراحت کننده بودن، جذابیت دارد. حواشی تجمع تعدادی از مردم تهران در مقابل سفارت فرانسه تب و تاب خاصی دارد و شنیدن خبر بمباران مواضع داعش توسط جنگنده های فرانسه حس خوبی منتقل میکند. پاریس مورد حمله ی تروریستی واقع شد ولی تمام جنبه های این حمله اخباری نیست که میشنویم. درواقع شاید اخباری که میشنویم ذره ای از جنبه های ویرانگر این حملات نیز نباشد. در اخبار تیتر میشود که تروریست ها ده ها نفر را در سالن کنسرت گروگان گرفته اند و پلیس سالن را محاصره کرده است. ولی اتفاق اصلی نه گروگان گیری است و نه محاصره ی پلیس. اتفاق اصلی درون افراد درگیر حادثه رخ میدهد. اتفاق اصلی تغییر مسیر زندگی ده ها نفر است که تنها در چند ثانیه رخ میدهد. معمولاً هیچ کدام از ما این گونه حوادث را از دید قربانیان آن دنبال نمیکنیم. درحالی که ویرانگر ترین جنبه ی حادثه دقیقاً همان بخش ماجراست.

این پست ترجمه ی متنی از صفحه فیسبوک Isobel Bowdery، یکی از بازماندگان حادثه گروگان گیری در سالن کنسرتی در پاریس است که در آن، حادثه ی آن شب را از دیدگاه خود بازگو کرده است. 

Isobel Bowdery

هیچ وقت فکر نمیکنی که ممکن است برای تو هم اتفاق بیفتد. آن شب فقط یک شب جمعه ی معمولی در یک کنسرت راک بود. جو محیط شاد بود و همه مشغول رقص و خنده بودند تا اینکه آن مرد از در جلویی وارد شد و شروع به تیراندازی کرد. همه ی ما ساده لوحانه فکر میکردیم این هم بخشی از نمایش است. این فقط یک حمله ی تروریستی نبود، یک قتل عام بود. ده ها نفر از مردم دقیقاً جلوی چشم من تیر خوردند. حوضچه های خون کف زمین، گریه ی مردانی که بدن های بی جان دوست دخترشان را در آغوش گرفته بودند، سالن کوچک موسیقی، آینده های نابود شده، خانواده های دل شکسته، همه و همه تنها در یک لحظه!

خسته و تنها بودم، برای بیش از یک ساعت خود را به مردن زدم. کنار افرادی دراز کشیدم که میتوانستند اجسام بی حرکت کسانی که دوستشان داشتند را ببینند .. . نفسم را حبس کرده بودم، سعی میکردم تکان نخورم، گریه نکنم و به آن مردها ترسی که خواهان دیدن آن بودند را نشان ندهم. من بسیار خوش شانس بودم که زنده ماندم، ولی خیلی ها نبودند! افراد بیگناهی که به دلایلی دقیقاً مشابه من آنجا حضور داشتند؛ میخواسنند شب جمعه ی خوشی را بگذرانند. این جهان بی رحم است! این اتفاقات جنبه های شرارت آمیز انسان ها را روشن میکند. تصویر آن مردها درحالی که مانند کرکس ما را احاطه کرده بودند تا آخر عمر مرا آزار خواهد داد. طرز دقت آنها در شلیک به افرادی که اطراف سالن بودند بدون قائل شدن کوچکترین ارزشی برای جان انسانها.

بنظر واقعی نمی آمد، هر لحظه انتظار داشتم یک نفر بگوید که همه ی این ماجرا یک کابوس بوده است. اما به عنوان یکی از بازماندکان این حادثه ی وحشتناک اکنون میتوانم قهرمان های آن شب را معرفی کنم. مردی که درحالی که من ناله میکردم به من اطمینان خاطر داد و زندگی خود را به خطر انداخت تا از سر من محافظت کند. زن و شوهری که آخرین کلمات عاشقانه شان باعث شد هنوز به وجود خوبی در دنیا اعتقاد داشته باشم. پلیسی که موفق به نجات جان صدها نفر شد، غریبه ای که من را از سر راه کنار برد و در طول آن 45 دقیقه ای که فکر میکردم پسری که عاشقش هستم مرده، مرا دلداری داد. مرد زخمی که وقتی او را اشتباه گرفتم و بعد متوجه شدم که او Amaury نیست، مرا نگه داشت و گفت همه چیز درست خواهد شد، درحالی که خودش هم تنها و ترسیده بود. زنی که در خانه ی خود را برای بازماندگان باز گذاشت. دوستی که به من سرپناه داد و سپس بیرون رفت تا لباس جدیدی بخرد تا من مجبور نباشم این لباس آغشته به خون را بپوشم. همه ی شماهایی که با پیام هایتان از من حمایت کردید. شما به من ثابت کردید که این دنیا پتانسیل بهتر شدن را دارد. اما قهرمانان اصلی آن 80 نفری هستند که در آن سالن کشته شدند. کسانی که خوش شانس نبودند. کسانی که امروز از خواب بیدار نشدند. و همه ی درد و رنجی که دوستان و خانواده های آن ها با آن دست و پنجه نرم میکنند. من واقعاً متاسفم. هیچ چیز نیست که بتواند این درد را جبران کند. من احساس افتخار میکنم که هنگام آخرین نفس هایشان آنجا در کنارشان بودم و واقعاً عقیده دارم که من هم باید به آن ها میپیوستم. من به شما اطمینان میدهم که آخرین افکار آنها درباره ی آن حیواناتی که باعث تمام این اتفاقات شدند نبوده؛ بلکه آن ها به افرادی که دوستشان داشتند فکر میکردند. 

درحالی که من روی زمین میان خون افراد غریبه دراز کشیده بودم و منتظر گلوله ای بودم که به زندگی 22 ساله ام پایان دهد، تمام چیزهایی را که تابحال دوست داشتم تصور میکردم و با خودم "دوستت دارم" را بارها و بارها زمزمه میکردم. به نقطه های عطف زندگی ام فکر میکردم. آرزو میکردم کسانی که دوستشان داشتم میزان عشقم را بدانند. آرزو میکردم که بدانند مهم نیست چه اتفاقی برای من بیفتد، که به باقی ماندن خوبی در مردم باور داشته باشند، که نگذارند آن مردها پیروز شوند! دیشب زندگی خیلی از مردم برای همیشه عوض شد و این نشانه ای برای ماست که انسان های بهتری باشیم. که طوری زندگی کنیم که قربانیان بیگناه این حادثه آرزوی آن را داشتند ولی متاسفانه حالا هیچگاه توانایی تحقق آن را نخواهند داشت.

آسوده بیارامید فرشتگان، هیچگاه فراموش نخواهید شد ..

• لینک مرتبط: متن اصلی در صفحه فیسبوک Isobel Bowdery

۱ ۰
سُر. واو. شین
۹۴/۸/۲۵
۸ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

جمعه ی غم انگیز

شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۵۵ ب.ظ

Paris Attacks

  بحث اصلاً سر فرانسه یا لبنان بودن نیست. بحث سر مرگ انسانیت ـه. هرجا یه عقیده باعث از بین رفتن زندگی یه عده بشه غم انگیزه. چه نسل کشی مسلمون ها توی میانمار باشه چه گروگان گیری توی پاریس و چه بمبگذاری توی بیروت. 

  اتفاقات دیروز واقعاً ناراحت کننده بودن. فکر این که شرایط آروم زندگی به چه سادگی میتونه از این رو به اون رو بشه احساس بدی به آدم میده. و این حقیقت که شهر پاریس که از خیلی از ما از بچگی به دید یه شهر رویایی بهش نگاه میکردیم الآن با چنین وضع وحشتناکی مواجه شده غم انگیزه.

  این نکته هم به نظرم خیلی جالبه که فرانسه که با کشورهای آروم و با ثباتی مثل آلمان و سوییس و بلژیک هم مرزه انقدر ناامنه و قضایایی مثل شارلی ابدو یا همین حملات دیروز داخلش رخ میده، ولی ایران با وجود اینکه وسط یکی از پرتنش ترین نقاط جهان قرار داره و اطرافش پر از گروهک هایی مثل طالبان و داعش و ... هست انقدر امنیت داره. حالا این امنیت به هر شکلی -خوب یا بد- که بدست بیاد برآیند خوبی داره. 

  اما از کمدی ترین خبر دیروز که روی لب همه لبخند نشوند نباید گذشت. اونم این که عربستان هم این حمله ی تروریستی رو محکوم کرد. آدم یاد سکانس اول فیلم دیکتانور میفته.

  یادی هم بکنم از مرحوم مرتضی پاشایی که به همین زودی از نبودنش یک سال گذشت. هرچند تو همین مدت از اکثر خواننده های زنده ی کشورمون فعال تر بود و نبودش اصلاً احساس نشد! 

  این پست هم از وبلاگ Inside Monster بخونید. حرفایی که چند روز قبل قصد داشتم بنویسم و وقت نشد رو به خوبی گفته. منطقی باشید، قبول کنید.

• یک سال قبل در چنین روزی: به مناسبت مرگ مرتضی پاشایی 

۰ ۰
سُر. واو. شین
۹۴/۸/۲۳
۴ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

یک استنتاج، یک نامه و چند پی نوشت

جمعه, ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۴ ب.ظ

یکی از چیزایی که تو مدتی که اینجا هستم متوجه شدم یه تفاوت بزرگ بین دخترا و پسراست. به این شکل که دخترا خیلی تمایل دارن دور خودشون یه دایره ی دوستی و حاشیه ی امن درست کنن و از اون خارج نشن. یعنی چند روز که تو محیط دانشگاه باشی متوجه میشی که تو وقت های آزاد دخترا به شکل کلونی هایی از هم فاصله میگیرن و دسته دسته میشن و معمولاً اعضای هر دسته فقط با اعضای همون دسته رابطه دارن و با بقیه حال نمیکنن. ولی در مورد پسرا با چند درجه اختلاف میشه گفت که کلونی ای تشکیل نمیشه و تقریبا همه با هم میپرن. هرچند بالاخره اکیپ های دوستی همیشه هستن ولی خب تو پسرا رابطه ای هم بین این اکیپ ها وجود داره. به نظر من همین تفاوت هم باعث میشه که افسردگی و غم دوری و زانوی غم بغل گرفتن و این مسائل توی دخترا بیشتر دیده بشه چون دورشون به قدری شلوغ نیست که ناراحتی از یادشون بره. البته اینطور نیست که پسرا شاد و شنگول باشن و ناراحت دوری از شهر و خانواده نباشن. ولی خب اثرش کمتر خودشو نشون میده. مثلاً حتی چند بار مورد داشتیم که دختره سر کلاس زده زیر گریه یا فشارش افتاده و استاد و کارکنان دانشگاه بردن آرومش کردن. ولی دپرس شدن تو پسرا غیرمستقیم از رفتارشون معلوم میشه. به علاوه یه عده که مثلاً وقتی برمیگردن سمتت میبینی چشماشون قرمزه و مشخصه که گریه کردن. خلاصه اگه دختری هستین که تو خوابگاه ناراحت و افسرده شدین سعی کنین یکم اون دایره دوستیتون رو بزرگتر کنین شاید کارساز بود.

یه نکته هم به اساتید و مسئولین ذیربط دانشگاها گوشزد بکنم. ببینین بزرگواران، وقتی شما با دانشجوهای ترم اول و دوم سر و کار دارید یعنی هر روز صبح یه قشری جلوی شما میشینن که فقط چند تا ماشین برای حفظ گفته های شما نیستن. بلکه انسان هایی هستن که تمام احساسات و عواطف انسانی رو همراه خودشون حمل میکنن. این احساسات برای دانشجوهایی که ذکر کردم شامل دلتنگی در اثر دوری هم میشه. بنابراین این دانشجوهای بینوا روزانه درس میخونن به امید گذشتن زمان و رسیدن به تعطیلاتی که بتونن برن و به افراد و چیزها و جاهایی که دلتنگ اونا هستن سر بزنن. پس مطمئن باشین که هر دانشجو برای تمام تعطیلات تا پایان ترم برنامه داره. بنابراین وقتی یه کلاس میان و ازتون درخواست میکنن که فلان روز رو تعطیل کنین تا بیشتر تو شهرشون بمونن نگین که: نمیشه، بهتره خانواده هاتون بیان اینجا که از درس عقب نمونین. چرا که دلتنگی فقط برای خانواده نیست. حجم خیلی بالایی از دلتنگی یه نفر میتونه برای دوستای قدیمی، محیط خونه و حتی خیابون های شهرش باشه.

یه مورد رو هم به طور خاص برای یکی از اساتید عزیز بگم که عزیز من وقتی میخوای به دانشجوها دلداری بدی نگو منم پروازی ام و مثل شما دلتنگ خانواده م میشم. و خواهش میکنم دیگه اینو نگو که بچه هام روزایی که نیستم بهونه ی نبودنم رو میگیرن. چون اولاً شما کلاً دو سه روز در هفته با هواپیما تو ناز و نعمت میای اینجا توی بهترین هتل بهت لوکس ترین خدمات ارائه میشه و با راننده شخصی میبرن میارنت. دوماً این که شما لااقل سی چهل ساله کارت اینه؛ یعنی این مساله ی دوری از خانواده برات از حموم رفتن عادی تر شده. و سوماً این که خدایی بچه هات بهونه ی نبودنتو میگیرن؟ آخه تو که لااقل شصتاد سال سن داری الان نوه ی بچه ت همسن بابای منه پسر خوب! بهونه میگیره؟ الهی!

  این استاد که گفتم تنها کسیه که یه روز از کلاسش که برمیگردیم تحسینش میکنیم یه روز فحش بارون! سینوسی نیست ولی کاری میکنه ما سینوسی باشیم درواقع.

  درحالی که اکثر شما دوستان و هواداران عزیز تو شهرهاتون دارین با پالتو و لباس پشمی بیرون میرین الآن اینجا تازه هوا طوری شده که حال میده با آستین کوتاه بری قدم بزنی!

  دلم برای Assassin's Creed: BH و GTA V و چند قلم بازی دیگه تنگ شده. بیصبرانه منتظر تعطیلات اواسط آذرماه و دیدار با Xbox360 عزیزم هستم :D 

  خیلی مطالب برای نوشتن هست ولی زمانه فرصت نوشتن نمیده بهم. اول از خودم و بعد از شماها عذر میخوام. امیدوارم بیشتر وقت بشه در آینده. 

۲ ۰
سُر. واو. شین
۹۴/۸/۲۲
۴ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم