به‌ هر‌ حال

آخرین کتاب؛ ناطوردشت

شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۵۴ ق.ظ

بعد از کنکور بالاخره فرصت کردم که به تپه‌ی کتاب‌های غیر درسی که توی کمدم تلمبار شده بودند دستی بکشم. اول از همه سر وقت ناطوردشت رفتم چون هم تعریفش را زیاد شنیده بودم و هم حجم مناسبی برای شروع داشت! 

شایان ذکر است که املای صحیح نام کتاب با «ط» میباشد در حالی که در برخی از ترجمه‌ها شاهد املای غلط یعنی «ت» بوده ام. 

ناتور: ا. [فر] Nature طبع، طبیعت، نیروی طبیعت، گوهر، ذات، منش، نهاد، سرشت، فطرت.

ناطور: ا. [ع] باغبان، نگهبان کشتزار، پالیزبان، نواطیر جمع.

مترجم   

اگر مقدمه ناشرها یا مترجم‌های این کتاب را خوانده‌ باشید احتمالاً نظر بسیار مثبتی نسبت به آن دارید. هولدن کالفیلد، پسر دبیرستانی سرکشی که با شرح داستان چند روز از زندگی‌اش غوغایی در بین نوجوانان آمریکا در دهه‌ی 50 به راه انداخت. غوغایی که ،طبق انتظاری که از یک اثر فرهنگی میرود، سیل بزرگی از تغییرات رفتاری را در طرفداران آن به‌وجود آورد. سیلی که از نظر شخص من به هیچ عنوان مثبت نبود.

با خواندن چند صفحه‌ی ابتدای این کتاب متوجه میشوید که قهرمان، یا شاید بهتر است بگویم ضد قهرمان داستان، به هیچ عنوان شخصیت مناسبی برای الگوپذیری یک نسل نیست. آن هم یک نسل از جوانانی که همیشه به دنبال یک الگوی جذاب برای نقش پذیری میگردند‎؛ و افرادی که حتی اگر به هیچ عنوان شخصیتی متناسب با آن الگو نداشته باشند، سعی میکنند برای همراه شدن با جریان جدید حتی استانداردهای شخصیتی خود را از نو بنویسند! به‌ هر حال در همان زمان هم این کتاب مخالفت های بسیاری را به‌دنبال داشت؛ تا جایی که در دهه‌ی 90 در آمریکا جزء کتاب های ممنوعه قرار گرفت. با این اوصاف دلیل مطرح شدن یکباره‌ی این کتاب به خوبی قابل درک است.

برای هضم ساده تر موضوع، فرض کنید در ایران کتابی به چاپ برسد که در آن پسری از حجب و حیای جامعه‌ی خود گریزان است و دست به رفتارهای کاملا آزاد و بی قید و بند میزند و عقیده دارد که به هیچ عنوان نباید در روابط به چیزی به عنوان اخلاق پایبند بود. همه‌ی ما میدانیم که افرادی با چنین افکار و رفتاری در ایران، هرچند زیاد نیستند، کم هم نیستند! [من با این طرز فکر ابراز موافقت یا مخالفت نمیکنم؛ جهت پیشگیری از برچسب های احتمالی!] بنابراین طبیعتاً با انتشار گسترده‌ی این کتاب و خصوصاً به‌خاطر مخالفت‌هایی که با آن میشود جوانان هرچه بیشتر به سمت آن جذب میشوند -مثل جذب بیشتر افراد به کتاب‌های عباس معروفی پس از ممنوع النشر شدن او در ایران- و با الگوگیری از آن کم کم کار به جایی میرسد که منتقدان، خط مشی این کتاب را حرف دل یک نسل میدانند و طبیعی است که با ادامه‌ی این روند تعادل منطقی در جامعه به هم میخورد و برایند تاثیرات مثبت نخواهد بود.

این فقط یک مثال بود. من با افکار و عقاید آقای کالفیلد کاری ندارم چون واقعاً ممکن است حرف دل خیلی‌ها باشند! ایراد اصلی که از نظر من به این کتاب وارد است جهت‌گیری اغراق‌آمیز نویسنده درباره‌ی رفتارهای شخصیت اصلی است. رفتارهایی که هم از جنبه‌ی باطنی و هم از جنبه‌ی ظاهری طبق برداشت من در نهایت هولدن کافیلد را به تیمارستان کشاندند! از نظر من نگاه منفی نسبت به دیدگاه‌های محافظه کارانه‌ی نسل گذشته در دهه ی 50 میتوانست کمی ملایم‌تر بیان شود. واقعاً هیچ‌کدام از ما شبانه روز درحال بد و بیراه گفتن به دیگران نیستیم! حتی منزوی‌ترین و جامعه‌ گریزترین افراد هم بیشتر در افکار خود سرگردان‌اند تا اینکه برای مثال با دوستشان قرار بگذارند و در تمام مدت گفتگو با او در ذهن خود به او بد و بیراه بگویند و به این فکر کنند که صحبت کردن با وی چقدر آزار دهنده است، و بعد از اتمام مکالمه باز هم این چرخه را با دوستی دیگر آغاز کنند! حتی اگر چنین باشد به زبان آوردن این افکار یعنی دریدن پرده‌هایی که بین باطن و ظاهر شخص وجود دارد. پرده‌هایی که باعث ایجاد نوعی تعادل در جامعه میشوند. نگاه نویسنده از هر دو جنبه -رفتار ظاهری و باطنی- شدیداً اغراق‌آمیز بوده و به زعم من الگوبرداری صرف یک عده از جوانان از این کاراکتر چیزی جز آسیب‌های شخصیتی در بر نداشته است. البته من به طور کامل با هدفی که نویسنده‌ی کتاب در پی دستیابی به آن بوده موافقم. محافظه‌کاری در جامعه تا حدی که به تصنعی بودن روابط برسد رویدادی اذیت کننده است. ولی معتقدم برای فرهنگ سازی نباید از آن طرف بام افتاد! 

هرچند نباید از جنبه‌های مثبت این رمان بگذریم. نثر صریح و تا حدودی رکیک این کتاب برای من تجربه‌ی لذتبخشی بود. شخصاً وجود چنین صراحت‌هایی را در بین رمان‌ها ضروری میدانم. برخی مونولوگ‌های شخصیت اصلی هم پیام های بسیار خوبی دارد که میتواند به تامل مثبت خواننده منجر شود. فضاسازی‌های جذاب نویسنده را هم از نقاط قوت کتاب میدانم. به طور کلی ناطوردشت کتابی است که مطالعه‌ی آن را شدیداً توصیه میکنم؛ به شرطی که با تفکر همراه باشد، نه فقط با تعمل!

شنبه شب‌ها توی پنسی همیشه یک نوع غذا رو داشتیم. قرار بود خیلی خوب باشه چون شاممون استیک بود. حاضرم هزار مرتبه شرط ببندم که دلیل اینکه بهمون استیک میدادن این بود که والدین خیلی از بچه ها یکشنبه ها به مدرسه میومدند و ترمر پیر احتمالاً حدس زده بود که مادر هر کسی از پسر عزیزش خواهد پرسید که شب گذشته شام چی خورده و اون خواهد گفت «استیک»، چه محشر! باید استیک ها رو میدیدی. از اون چیزهای سفت و خشک بود که حتی نمیشد بریدش. همیشه همراهش یه تاپاله پوره سیب زمینی بود و برای دسر هم بروان بتی میدادن که هیچکس لب نمیزد ...

همه‌ی اون خون‌ها باعث شد خشن به نظر بیام. تو زندگی‌ام دو بار دعوا کردم و هر دو بار باختم. اگه راستشو بخواهی خیلی خشن نیستم. من یک صلح طلبم. حس کردم آکلی همه‌ی سر و صدا رو شنیده و بیداره. برای همین از لای پرده‌ی حموم رفتم اون طرف ببینم چه غلطی داره میکنه. خیلی کم میرفتم تو اتاقش؛ همیشه بوی گند میداد چون خیلی آدم لجنی بود.

یه مردی رو دیدم با موهای جو گندمی که قیافه خیلی متشخصی داشت. یه کاری میکرد که اگه بگم باور نمیکنی، اول چمدونش رو روی تخت گذاشت بعد همه ی لباس های زنونه رو از توش بیرون آورد. لباس های کاملاً زنونه -جوراب های ابریشم، کفش پاشنه بلند، از اون شکم‌بندهایی که بندهاش از پایین آویزونه. بعد یه لباس شب مشکی تنگ پوشید. به خدا قسم راست میگم. بعد شروع کرد تو اتاق راه رفتن و قدم های کوتاه برداشت، درست مثل زن ها. سیگار میکشید و به خودش تو آینه نگاه میکرد. کاملاً هم تنها بود مگر اینکه کسی تو دستشویی بوده باشه، نتونستم خیلی خوب ببینم.

همه‌شون دقیقاً همون احمق‌هایی هستند که تو سینما مثل کفتار به چیزهایی که اصلاً خنده‌دار نیست میخندند. به خدا قسم، اگه نوازنده پیانو بودم یا حتی بازیگر سینما و این مشنگا فکر میکردن من خیلی محشرم حالم به هم میخورد. حتی دلم نمیخواست برام دست بزنن. مردم همیشه برای چیزهای اشتباه دست میزنن. اگه من نوازنده پیانو بودم تو کمد پیانو میزدم. به هر حال وقتی اون کارش تمام شد و همه از بس که براش دست زدن، دستاشون شکست، ارنی رو سه‌پایه‌اش چرخید و یه تعظیم الکی و متواضعانه تحویل داد. انگار نه فقط بهترین نوازنده پیانوست، متواضع‌ترین آدم دنیا هم هست.

مسئله اینه که هم اتاقی شدن با افرادی که چمدون تو از مال اون‌ها خیلی بهتره، واقعاً سخته. دیگه بماند که چمدون‌های تو آخر چمدون باشن. آدم فکر میکنه که اگه یکی باهوش و شوخ طبع باشه اهمیتی نمیده. این یکی از دلایلی بود که چرا با حرومزاده‌ای مثل استرادلیتر هم اتاقی شدم. حداقل چمدون‌هاش به خوبی مال من بودن.

هرچند که لیوس خیلی باهوش بود. واقعاً باهوش بود. هیچوقت موقعی که میدیدت سلام نمیکرد. اولین چیزی که به محض نشستن میگفت این بود که فقط چند دقیقه میتونه بمونه و یه جایی قرار داره. بعد یه مارتینی سفارش میداد. به متصدی بار میگفت مارتینی خالی باشه و توش زیتون نریزه. ... این مشکل آدمای باهوشه، هیچوقت دوست ندارن راجع به مسائل جدی بحث کنن مگه اینکه حوصله‌اش رو داشته باشن. ... آدم‌های باهوش دلشون نمیخواد در مورد این چیزا حرف بزنن مگر اینکه کنترل بحث دست خودشون باشه. همیشه دلشون میخواد وقتی خودشون خفه شدن تو هم خفه بشی و وقتی میرن اتاقشون تو هم برگردی به اتاق‌ات.

چند بار باهاشون رفتم ولی دیگه نرفتم. اولاً چون دوست نداشتم تو قبرستون ببینمش دور و برش پر از مرده و سنگ قبر. وقتی هوا آفتابی بود خیلی بد نبود ولی دوباره ما که اونجا بودیم بارون بارید. وحشتناک بود. بارون میبارید رو سنگ قبر مزخرفش، رو چمنا، روی شکمش، همه جا بارون بارید. همه ی کسایی که اومده بودن قبرستون مثل دیوونه‌ها دویدن طرف ماشیناشون. این مسئله نزدیک بود دیوونه‌ام کنه. همه میتونستن برن تو ماشیناشون و رادیو رو روشن کنن و برای شام برن یه جای خوب، همه بجز الی.

ولی چیزی که میخوام بگم اینه که بیشتر وقتا نمیدونی چی بیشتر برات جالبه تا لحظه ای که شروع به صحبت کردن راجع به موضوعی بکنی که زیاد برات جالب نیست. یعنی گاهی وقتا نمیتونی در این مورد کاری بکنی. به نظر من باید اگه دیدی کسی راجع به موضوعی حرف میزنه و بهش علاقمنده و اون موضوع هیجان‌زده‌اش میکنه، اجازه بدی تا حرفشو بزنه. وقتی کسی راجع به موضوعی هیجان‌زده میشه خوشم میاد.

هیچوقت هیچی رو به هیچکس نگو، اگه این کارو بکنی دلت برای همه تنگ میشه.

NatoorDasht

۴ ۰
سُر. واو. شین
۹۴/۴/۱۳
۱۵ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم