قدیس بود یا اصلاحگر؟ یا شاید هم سیاست مداری بی پروا! , نه واقعا میپرسم! او قدیس بود یا اصلاحگر؟
متنی که خواندید قسمتی از کتاب شعله های نبوغ ترجمه ی سعید محمدی بود که خیلی ماهرانه به آن گند زدم. یعنی البته تنها کاری که من کردم این بود که توی این وبلاگ نوشتم اش. دیگر خودش خود به خود گندانده شد. چون هرچیزی که توی این وبلاگ می آید درانش ریده میشود. هرچیزی. حتی اگر خود فعل ریدن هم بیاید اینجا باز هم درانش ریده میشود. من همیشه دشمنان و حتی دوستانم را تهدید میکنم که اگر مطابق خواسته ی من عمل نکنید توی وبلاگ ام درباره ی تان حرف میزنم. و سپس آنها قالب تهی میکنند و به خواسته ی من تن ذلت میدهند. یا حالا چیزهای دیگر میدهند. به شما ربطی ندارد.
البته اگر شما هم جمعه قلمچی داشتید و زبان فارسی میخواندید چیزی بیشتر از این ازتان در نمی آمد. منظورم این است که کسـشر گفتم کلا. چرا که نات انلی وبلاگِ من باعث و بانیِ عروج عزت و تکامل عرفانی همه میشود بات آلسو من هیچوقت حتی دشمنانم را تهدید نمیکنم دیگر چه برسد به دوستانم! چون تخم اش را ندارم. چرا که اگر دشمنان بی شمارم را تهدید کنم دهنم را سرویس میکنند و اگر دوستانم را تهدید کنم وقتی دشمنانم دارند دهنم را سرویس میکنند به یاری ام نمیشتابند. ولی با این اوصاف میخواهم الان درباره ی یکی از دوستانم صحبت کنم و بدین ترتیب به او ریده خواهد شد. کما اینکه میخواهم از او تعریف کنم. البته نه اینکه خودش گهِ قابل توجهی باشد که بخواهم تعریف کنم ـا! به هیچ وجه. فقط اتفاقات قابل توجهی پیرامون اش می افتد. پس چون بحث جدی است بگذارید بروم آن کنترل را بردارم و کانال را عوض کنم.
بله ممنون از وقتی که در اختیار من قرار دادید. قرار بود از اول این پست شروع کنم اصل قضیه رو بگم ولی همچی تحت تاثیر این جمله ی زبان فارسیمون بودم که عنان از کف دادم و گفتم اولشو اونجوری شروع کنم و آخرشو اینجوری تموم کنم!
اوکی آقا قضیه از این قراره که یه سری .. نه بذارین از یجا دیگه شروع کنم ,
احتمالا اکثرتون GTA: Vice City رو بازی کردین. اگه یادتون باشه یه باگی تو بازی بود که بعضی مواقع وقتی سوار یه ماشین میشدی تعداد اون نوع ماشین تو شهر خیلی زیاد میشد و هرجا میرفتی پر اونا بود! خب طبیعتاً این یه باگ تو برنامه نویسی بازی بوده ولی به طرز عجیبی بعضی وقتا یه همچین اتفاقاتی تو دنیای واقعی هم پیش میان! من اصولاً به اکثر خرافات اعتقادی ندارم. مثلا اینکه اگه قند بیفته تو چایی مهمون میاد یا اگه عطسه کنی و صلوات نفرستی دهنت سرویس میشه و فولان و بیسار. ولی این قضیه ی "دل به دل راه داره" واسه من بدجور ثابت شده. جالبیش هم به اینه که فقط راجع به یه نفر صدق میکنه این قضیه! البته نمیگم یه وقت خدا تو برنامه نویسیِ دنیا باگ داده ـا! نه. ولی خب اتفاقه دیگه پیش میاد! :D
من یه رفیقی دارم به اسم اشکان که دوستیمون به زور و با کلی ارفاق به یه سال و یه ماه میرسه ولی عمقش خیلی بیشتر از اینا شده توی همین مدت نسبتاً کوتاه. و قضیه ی این دل به دل راه داشتن ما اینه که اون شیراز پزشکی میخونه و هر چند ماه یه بار و به ندرت فرصت پیش میاد همدیگه رو ببینیم و واسه همین اکثر صحبتامون تلفنیه. نکته ی جالب اینه که همیشه و بلااستثنا هروقت من قصد میکنم بهش تماس بگیرم اونم همین تصمیمو میگیره و زنگ میزنه! همیشه. حتی یک بارم نشده که من بهش زنگ بزنم یا بالعکس, و اون یکی هم همین قصدو نکرده باشه!
خب برای اینکه مطلب بیشتر جا بیفته چند تا مثال میگم یادداشت کنید تو دفترتون. اواسط تابستون یه بار حدود ساعت 1 شب میخواستم بخوابم و گفتم یادم باشه فردا یه زنگ به اشکان بزنم. سرمو گذاشتم رو بالش گوشیم زنگ زد و خودش بود! , یا چند هفته پیش یه سوال درسی ازش داشتم و گفتم صبر کنم شب شه و بیکار باشه بهش تماس بگیرم. باز خودش عصر زنگ زد!
نزدیک ترین موردش هم جمعه ی هفته ی گذشته بود. 16 آبان. توضیح اینکه 16 آبان سال پیش یه روزی بود که یه مدلی واسه جفتمون خاطره شد از چند نظر. و یکی از خاطره هاشم [خاطره ی هاشم نه! خاطره هایش هم!] یه اتفاق ناگواری بود که تشریحش از حوصله ی این بحث خارجه. [ینی به طور غیر مستقیم منظورم اینه که کسایی که باید بدونن میدونن و کسایی که نمیدونن حتما ربطی بهشون نداشته که نمیدونن!] . من از جمعه ی هفته ی قبلش برنامه داشتم اون روز بهش زنگ بزنم و صحبت کنیم. دیگه هی هر روز یاد آوری میکردم به خودم که فراموش نکنم. جمعه هم شد و گفتم بذار شب بزنم شاید بیمارستان باشن. حدود ساعت 7 گوشیمو برداشتم بهش اس بدم بگم هروقت بیکار شدی بگو و اینا که دیدم خودش دو بار زنگ زده با اینکه اصلا تاریخ اون روز رو یادش نبوده. همینجوری زده بود!!
خلاصه اینکه آقا این قصه سر دراز دارد! و هرقدرم بهش فکر میکنم تهش میرسم به همون بازی GTA: VC و مخلفاتش. حالا به امید خدا برنامه دارم بعد کشته شدنم [چون من قراره کشته بشم به دست دشمنان بی شمارم!] از خدا بپرسم ببینم قضیه چیه. بشینیم بررسی, ریشه یابی و دیباگ کنیم!
پ.ن: الانم متوجه شدم ممکنه بین آزمون قلمچی و آپ کردن این وبلاگ هم رابطه ای وجود داشته باشه :)) فک کنم سومین باره که اتفاقی قبل آزمون اینجا رو آپ میکنم :D
پ.پ.ن: بی زحمت تا دهنتون بازه یه دعا هم واسه مرتضی پاشایی بکنین, حالش خوب نیس بنده خدا ! , البته خیلیا الآن حالشون خوب نیست ولی خب .. :D