به‌ هر‌ حال

معلم معارف ما میگوید فیلسوف است, از دانشگاه ننه اش دکترای فلسفه گرفته است

چهارشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۳، ۰۱:۲۴ ق.ظ

قدیس بود یا اصلاحگر؟ یا شاید هم سیاست مداری بی پروا! , نه واقعا میپرسم! او قدیس بود یا اصلاحگر؟

متنی که خواندید قسمتی از کتاب شعله های نبوغ ترجمه ی سعید محمدی بود که خیلی ماهرانه به آن گند زدم. یعنی البته تنها کاری که من کردم این بود که توی این وبلاگ نوشتم اش. دیگر خودش خود به خود گندانده شد. چون هرچیزی که توی این وبلاگ می آید درانش ریده میشود. هرچیزی. حتی اگر خود فعل ریدن هم بیاید اینجا باز هم درانش ریده میشود. من همیشه دشمنان و حتی دوستانم را تهدید میکنم که اگر مطابق خواسته ی من عمل نکنید توی وبلاگ ام درباره ی تان حرف میزنم. و سپس آنها قالب تهی میکنند و به خواسته ی من تن ذلت میدهند. یا حالا چیزهای دیگر میدهند. به شما ربطی ندارد.

البته اگر شما هم جمعه قلمچی داشتید و زبان فارسی میخواندید چیزی بیشتر از این ازتان در نمی آمد. منظورم این است که کسـشر گفتم کلا. چرا که نات انلی وبلاگِ من باعث و بانیِ عروج عزت و تکامل عرفانی همه میشود بات آلسو من هیچوقت حتی دشمنانم را تهدید نمیکنم دیگر چه برسد به دوستانم! چون تخم اش را ندارم. چرا که اگر دشمنان بی شمارم را تهدید کنم دهنم را سرویس میکنند و اگر دوستانم را تهدید کنم وقتی دشمنانم دارند دهنم را سرویس میکنند به یاری ام نمیشتابند. ولی با این اوصاف میخواهم الان درباره ی یکی از دوستانم صحبت کنم و بدین ترتیب به او ریده خواهد شد. کما اینکه میخواهم از او تعریف کنم. البته نه اینکه خودش گهِ قابل توجهی باشد که بخواهم تعریف کنم ـا! به هیچ وجه. فقط اتفاقات قابل توجهی پیرامون اش می افتد. پس چون بحث جدی است بگذارید بروم آن کنترل را بردارم و کانال را عوض کنم.

بله ممنون از وقتی که در اختیار من قرار دادید. قرار بود از اول این پست شروع کنم اصل قضیه رو بگم ولی همچی تحت تاثیر این جمله ی زبان فارسیمون بودم که عنان از کف دادم و گفتم اولشو اونجوری شروع کنم و آخرشو اینجوری تموم کنم!

اوکی آقا قضیه از این قراره که یه سری .. نه بذارین از یجا دیگه شروع کنم ,

احتمالا اکثرتون GTA: Vice City رو بازی کردین. اگه یادتون باشه یه باگی تو بازی بود که بعضی مواقع وقتی سوار یه ماشین میشدی تعداد اون نوع ماشین تو شهر خیلی زیاد میشد و هرجا میرفتی پر اونا بود! خب طبیعتاً این یه باگ تو برنامه نویسی بازی بوده ولی به طرز عجیبی بعضی وقتا یه همچین اتفاقاتی تو دنیای واقعی هم پیش میان! من اصولاً به اکثر خرافات اعتقادی ندارم. مثلا اینکه اگه قند بیفته تو چایی مهمون میاد یا اگه عطسه کنی و صلوات نفرستی دهنت سرویس میشه و فولان و بیسار. ولی این قضیه ی "دل به دل راه داره" واسه من بدجور ثابت شده. جالبیش هم به اینه که فقط راجع به یه نفر صدق میکنه این قضیه! البته نمیگم یه وقت خدا تو برنامه نویسیِ دنیا باگ داده ـا! نه. ولی خب اتفاقه دیگه پیش میاد! :D

من یه رفیقی دارم به اسم اشکان که دوستیمون به زور و با کلی ارفاق به یه سال و یه ماه میرسه ولی عمقش خیلی بیشتر از اینا شده توی همین مدت نسبتاً کوتاه. و قضیه ی این دل به دل راه داشتن ما اینه که اون شیراز پزشکی میخونه و هر چند ماه یه بار و به ندرت فرصت پیش میاد همدیگه رو ببینیم و واسه همین اکثر صحبتامون تلفنیه. نکته ی جالب اینه که همیشه و بلااستثنا هروقت من قصد میکنم بهش تماس بگیرم اونم همین تصمیمو میگیره و زنگ میزنه! همیشه. حتی یک بارم نشده که من بهش زنگ بزنم یا بالعکس, و اون یکی هم همین قصدو نکرده باشه!

خب برای اینکه مطلب بیشتر جا بیفته چند تا مثال میگم یادداشت کنید تو دفترتون. اواسط تابستون یه بار حدود ساعت 1 شب میخواستم بخوابم و گفتم یادم باشه فردا یه زنگ به اشکان بزنم. سرمو گذاشتم رو بالش گوشیم زنگ زد و خودش بود! , یا چند هفته پیش یه سوال درسی ازش داشتم و گفتم صبر کنم شب شه و بیکار باشه بهش تماس بگیرم. باز خودش عصر زنگ زد!

نزدیک ترین موردش هم جمعه ی هفته ی گذشته بود. 16 آبان. توضیح اینکه 16 آبان سال پیش یه روزی بود که یه مدلی واسه جفتمون خاطره شد از چند نظر. و یکی از خاطره هاشم [خاطره ی هاشم نه! خاطره هایش هم!] یه اتفاق ناگواری بود که تشریحش از حوصله ی این بحث خارجه. [ینی به طور غیر مستقیم منظورم اینه که کسایی که باید بدونن میدونن و کسایی که نمیدونن حتما ربطی بهشون نداشته که نمیدونن!] . من از جمعه ی هفته ی قبلش برنامه داشتم اون روز بهش زنگ بزنم و صحبت کنیم. دیگه هی هر روز یاد آوری میکردم به خودم که فراموش نکنم. جمعه هم شد و گفتم بذار شب بزنم شاید بیمارستان باشن. حدود ساعت 7 گوشیمو برداشتم بهش اس بدم بگم هروقت بیکار شدی بگو و اینا که دیدم خودش دو بار زنگ زده با اینکه اصلا تاریخ اون روز رو یادش نبوده. همینجوری زده بود!!

خلاصه اینکه آقا این قصه سر دراز دارد! و هرقدرم بهش فکر میکنم تهش میرسم به همون بازی GTA: VC و مخلفاتش. حالا به امید خدا برنامه دارم بعد کشته شدنم [چون من قراره کشته بشم به دست دشمنان بی شمارم!] از خدا بپرسم ببینم قضیه چیه. بشینیم بررسی, ریشه یابی و دیباگ کنیم!

  پ.ن: الانم متوجه شدم ممکنه بین آزمون قلمچی و آپ کردن این وبلاگ هم رابطه ای وجود داشته باشه :)) فک کنم سومین باره که اتفاقی قبل آزمون اینجا رو آپ میکنم :D

  پ.پ.ن: بی زحمت تا دهنتون بازه یه دعا هم واسه مرتضی پاشایی بکنین, حالش خوب نیس بنده خدا ! , البته خیلیا الآن حالشون خوب نیست ولی خب .. :D

۱ ۰
۶ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری‌: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

این مطلب با برچسب‌های, جفنگیات در تاریخ چهارشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۳، ۰۱:۲۴ ق.ظ، توسط سُر. واو. شین منتشر شده است.
  • sina S.M

    ۲۱ آبان ۹۳ ، ۲۰:۳۳ وب سایت

    عجب پست پر از فحاشی گری ای بود ! معلومه دل پری از کنکور داری
    البته من خودم کنکوری نیستم ولی میبینم دوستامو که جدیدن وحشی تر از قبل شدن ! به خدا کاری که کنکور به بهونه علم با این بچه های مردم میکنه ، داعش به بهونه اسلام با مردم نکرد !
    راستی اینی هم که گفتی من بهش نمیگم خرافات ، اسمش هست تله پاتی و این مزخرفات (میتونی به کتاب جهان هولوگرافیک مراجعه کنی )
    ولی خیلی مسخره بود که همچین اتفاق شایعی رو به خرافات عهد قجری مثل قند افتادن توی چایی تشبیه کردی !

    یکی مثل تو فکر میکنه به دست دشمنانش کشته میشه ، یکی مثل من فکر میکنه دشمنانش به دستش کشته میشوند ! (کشتم شپش شپش کش شش پا را !) به هر حال آرزو بر جوانان عیب نیست .

    خیلی وقته که آپ دیت هستیم ×
    پای دار باشید !

  • سُر. واو. شین

    ۲۲ آبان ۹۳ ، ۰۰:۲۷

    نه اتفاقا من با کنکور مشکلی ندارم اصلا :)) ینی حال میکنم باهاش کلا. این فحاشی و اینا هم که کلا داشتم همیشه شاید شما آشنایی نداشتی زیاد قبلا :))

    به نظر من همه ی این چیزا که از منطق خالص جدان خرافاتن. مثلا باد میزنه و در بسته میشه. این منطقه. ولی اینکه ذهنت با ذهن کس دیگه ای تداخل داشته باشه, یا اینکه کف دستت بخاره و فلان بشه خرافاتن به نظرم. حالا مبنای علمی داشته باشن یا نه. حالا شاید خرافات از دیدگاه های مختلف معانی مختلفی داشته باشه :D

    نظریه ی قند افتادن تو چایی هم باور کن هنوز طرفدار داره :)) پریروز داداشم اومد به مامانم گف قندم افتاد تو چایی آماده باش میخواد مهمون بیاد :|

    این بخش کشتن و اینا رو هم یه مقدار اگه پستای قدیمی ترمو بخونی با جو نوشتنم آشناتر بشی میفهمی کلا پارازیته و معنی خاصی نداره. کلا ایراد کار اینه که ملت یه چیزایی که نباید جدی بگیرن رو از متنام جدی میگیرن :-"

    خدمت خواهیم رسید. شما بیشتر D;

  • آیدین

    ۲۱ آبان ۹۳ ، ۲۰:۳۵

    دوتا از دوستای منم حالتی شبیه به این دارن ولی مربوط به یه باگ دیگه از vice city میشه , موضوع برمیگرده به خیلی وقت پیش که با دوتا از دوستام آشنا شدم که هر روز باید مسیری رو از دانشگاه تا یه جایی طی میکردیم ,  در حقیقت همانند همان حالتی که در gta : vice city رخ میدهد و شخص اول بازی در مواجه با رخداد های همگون واکنش یکسانی نشان میدهد این دو دوست من هم در مواجه با اتفاقات گوناگون فهش های یکسانی میدادند مثن با دیدن رانندگی بد یک نفر هر دو همزمان میگفتند مادر به خطا و یا در قبال زیاد درس دادن استاد هردو بدون اطلاع قبلی به صورت همزمان مادر استاد را به خطا میدادند در حالی که هرکدام فکر میکردند فقط خودش دارد اینکار را میکند اما در حقیقت بیشتر به مانند mfm بود تا یک حالت نرمال :/ و مثال هایی از این دست . کلا از این جور باگ ها زیاد است که ناشی از درنظر نگرفتن افکت های گوناگون برای اتفاقات مشابه است :/ 

  • سُر. واو. شین

    ۲۲ آبان ۹۳ ، ۰۰:۲۳

    بمیر بیشور :)))))

    ولی موافقم بهرحال واسه هر کسی پیش میاد. البته بجز اون بخش mfm که خب هرکسی سعادتشو نداره :-"

  • فاطی

    ۲۲ آبان ۹۳ ، ۱۰:۴۳

    معلم معارف رو بگو حالا :| ..

  • سُر. واو. شین

    ۲۲ آبان ۹۳ ، ۲۳:۵۱

    بابا معلم ما مثلا یه سوال ازش بپرسی و جوابش راضیت نکنه میگه "منِ فیلسوف نظرم اینه. تو چه نظری میتونی داشته باشی؟" . پوفیوز :|

  • منا مهدیزاده

    ۲۲ آبان ۹۳ ، ۱۵:۱۷ وب سایت

    بیا منطقی باشیم ... حقیقتن mfm سعادت نمی خواد ... اون ffm عه که نیازمنده سعادته ... !

  • سُر. واو. شین

    ۲۲ آبان ۹۳ ، ۲۳:۴۹

    به خدای کعبه قسم که باهات موافقم. در ضلالت و جهالت دست و پا میزدم پیش از این :))

  • nazi

    ۰۹ آذر ۹۳ ، ۱۰:۳۲

    جالبه منم قلمچی امتحان میدم بعد دوستامم پزشکی شیراز میخونن بعد اون 16آبان برا تووو...برا من 14آبان بود.خیلیم دلت از ادبیات و زبان فارسی پره هااا

  • سُر. واو. شین

    ۱۵ آذر ۹۳ ، ۰۰:۵۷

    تفاهم همینجوری میپاچه رو در و دیوار D;

    زبان فارسی یکم بد قلقه ولی با ادبیات خیلی حال میکنم :-"

  • nazi

    ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۰:۵۹

    حالا کنکورو چیکار کردی؟

  • سُر. واو. شین

    ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۳۹

    خوب بود اگه خدا بخواد :D 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">