به‌ هر‌ حال

میخواهم برای عنوان پست بعدی ام یک رمان بنویسم

سه شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۳، ۱۲:۳۶ ق.ظ

بله درست متوجه شده اید. دارم روی یک رمان کار میکنم. یک رمان فاخر برای عنوانِ پست بعدی ام که در این وبلاگ میفرستم بعداً. چون به نظرم این وبلاگ لایقِ این است که عنوان پست بعدی اش به اندازه ی یک رمان طولانی باشد. تازه از این رمان های الکی پلکی که میشود توی چند ساعت تمام شان کرد و یک نقد و بررسی هم برایشان نوشت نه! ابداً نه! رمان که میگویم ذهنتان برود سمت ارباب حلقه ها مثلا. یا دارن شان. اینها. میخواهم عنوان پست بعدی ام به اندازه یک رمان 4 جلدی باشد که هر جلد اش ششصد و هفتاد و سه صفحه و نیم است. بله ششصد و هفتاد و سه صفحه و نیم. نیم دارد توی اش. یعنی یکی از صفحه هایش نصفه است. همینجوری. عشقم میکشد رمانی که میخواهم بنویسم یک صفحه ی نصفه درانش داشته باشد. هیچی هم توی اش نباشد. رمانِ عنوانِ پستِ وبلاگِ خودم است. (نویسنده در این جمله خوار و مادر نقش نمای اضافه را رسماً به هم قلمه زد!)

توی هرکدام از این جلدهای ششصد و هفتاد و سه و نیم صفحه ای هفت فصل میگذارانم و در هر فصل هفت باب. و در هرکدام از آن هفت باب هفتاد درب از درب های حکمت را به روی شما میگشویم. آن هم فقط و فقط درانِ یک عنوان پست. ببینید دیگر من چه شاخی هستم در میان شاخ های عالم. اوه اوه.

۲ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۴/۱۰
۱۵ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

چشمانت به آرژانتین هم گل میزنند, حقیقی که دیگر چیزی نیست

پنجشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۱۸ ب.ظ

سلااااام. چطورید شماها؟ خوبید؟ نیستید؟ چه خوب. یعنی چه خوب هستید چه بد خوب است. چون برای من مهم نیست. اصلا بروید بمیرید. چه اهمیتی برای من دارد؟ به خدا. خیلی خودتان را دست بالا گرفته اید. تسسسس، یه مشت چاقال!
الان من نشسته ام توی یک کافی شاپ. این دوستانم دارند زر میزنند با هم. سینا و پریسا هم رفته اند پشت آن پرده هه لب بگیرند. من هم اینور نشسته ام و هیچکدامشان به تخمم هم نیستند. هیچ چیز در دنیا به تخم من نیست. هیچ چیز بجز شما -شما خوانندگان مزخرف و نق نقو- . اگر بخواهیم یک جمع بندی کلی داشته باشیم باید بگویم هیچ چیز در دنیا به تخم من نیست، ولی شما به تخم من هستید.
من هر موقع می آیم کافی شاپ قهوه سفارش میدهم. چه در سرمای زمستان. یا وسط چله ی تابستان. یخچال فریزر ما، زیبا جادار سانیا. حتی الآن که همه آبمیوه با یخ سفارش داده اند من باز هم قهوه بی یخ سفارش داده ام. چون میخواهم کلاس بگذارم. چس کلاس. میخواهم چس کلاس بگذارم. بعضی وقت ها هم که میخواهم چس کلاس گذاشتن را به مرتبه ی اعلی برسانم حتی قهوه ام را نمیخورم. مخصوصاً وقتی دختر باهایمان باشد. میگذارم همینجوری بماند و وقتی یکی اشان پرسید چرا نمیخوری اش میگویم میل ندارم. و همه کف میکنند و لابد پیش خودشان میگویند بابا این پسره چقدر کول است. حتی یک دفعه که چس کلاس را ترکاندم همه کسانی که در کافی شاپ بودند بلند شدند و دست زدند. میگفتند هیچکس در جهان هستی مثل تو چس کلاس نمیگذارد. ایول. ماشالله. و من هم میگفتم خجالتم ندهید. من این پیشرفت را مرهون زحمات مادر و معلمانم هستم. انگار که در کنکور قبول شده باشم مثلا. یا انگار حقیقی باشم. خب دیگر فکر کنم گندش را درآوردم. بس است.

بس شد. الآن ساعت 1:30 صبح است و من خسته و کوفته و له و لورده در خانه دارم برایتان چیز میز مینویسم. میخواستم بروم بخوابم ولی گفتم خواب را همیشه میشود کرد ولی شما را نه! یعنی برای شما عزیزان دوست داشتنی نمیشود همیشه مطلب نوشت. آری آری من شما را خیلی دوست دارم. چون الآن خوابم می آید. آدم وقتی خواب اش می آید همه را دوست دارد. چون میخواهد همه دست از سرش بردارند و بگذارند بخوابد. من واقعا امیدوارم الآن که دروغکی گفتم دوستتان دارم ول ام کنید تا بروم کپه ی مرگم را بگذارم. ولی نمیگذارید که. مجبورم بیشتر دوستتان داشته باشم حالا. چه کنم دیگر.

چند شب پیش با داداشم و دوست اش رفته بودیم بیرون همینجوری. منظورم این است که برای دلیل خاصی نرفته بودیم. همینجوری رفته بودیم بیرون. دلمان خواسته بود. به کسی هم ربط ندارد. بعد یک جاده ای هست که باید از آن رد میشدیم. این جاده هه یک سوراخی وسط اش دارد. البته دقیقا وسط اش هم نه. نزدیک به دیواره ی کناری اش. بعد از یک دست انداز یک هو سمت راست جاده -که اگر از آن طرف بیایی میشود سمت چپ جاده- یک سوراخ بزرگی میبینی که خیلی بد است با ماشین بی افتی تویش. یک بار یک یارویی مواظب نبود و با ماشین افتاد تویش. راستش را بخواهید خودم بودم آن یارو. حواسم نبود و با ماشین افتادم تویش. البته انقدر نیست که ماشین بی افتد تویش و همینجوری برود پایین. فقط چرخ ماشین میرود تویش و در می آید. ولی خوار مادر سرنشینان سه الی چهار بار می آید جلوی چشمشان در همین حین. بعله یک بار حواسم نبود و تلقی افتادم تویش. ولی وقتی بر میگشتم حواسم بود و تلقی نیفتادم توی اش. از آن ور اش رفتم. ولی وقتی شب باشد و توی آن چاله آب باشد خیلی غیر قابل دیدن میشود. چون هیچ نوری هم به کف زمین نمیرسد که بازتاب کند. البته خودم ندیدم اینچنین صحنه ای را. فقط حدس میزنم که اگر در آن چاله آب باشد شب ها دیدن اش سخت تر میشود. که خب این مسئله به فیزیک پیشرفته مربوط میشود که از حوصله ی شما -شما بی سوادان. و شما کم سوادانی که آن پشت قایم شده اید. بله شما. ای بلامرده ها :))- خارج است. بعد چون این جاده در خارج از شهر و در یک جاده جنگلی است شهرداری به آن توجهی نمیکند. میگوید جنگل داری باید به آن توجه کند. ولی جنگل داری هم به آن توجه نمیکند. چون نداریم جنگل داری. نمیدانم حالا. از حوصله ی من خارج است این بحث.

ول کنید دیگر میخواهم بروم بخوابم این موقع شب. دیشب پنج ساعت خوابیدم فقط. و صبح رفتم کلاس فیزیک. فیزیک پیش. من خیلی دوست دارم به جای فیزیک چهارم بگویم فیزیک پیش. چون اسم پیش از چهارم خیلی باکلاس تر است. مثلا میگویند کلاس چندمی؟ و میگویی پیشم. آری پیش. ولی بگویی چهارم ام خیلی بد است. حال نمیدهد اصلا. فردا هم که کنکوری های تجربی کنکور دارند. و یک سال دیگر فردایش من کنکور دارم. اوه اوه. خدا رحم کند. خب دیگر جدی جدی بروم بخوابم. خواب برای شادابی و طراوت پوست خوب است. باعث میشود پوست انسان شفاف و سرزنده بماند. و صبح ها ورزش کند. من هم که همیشه خیلی به سلامت پوستم اهمیت میدهم. همیشه که میگویم یعنی از بدو تولد به پوستم اهمیت میداده ام. پدرم تعریف میکند که همان لحظه ای که متولد شدم یک کاتالوگ همراهم بود که توی اش نحوه استفاده از پوستم نوشته شده بوده است. شوخی بردار نیست که. آقا جدی جدی زدم کانال دو دیگر. وضع خراب است. چرا سر کنم؟ آس نشانم بده باور کنم. آه خدا یکی بی آید دست من را از کیبورد جدا کند همینجوری دارد چرت و پرت مینویسد برای خودش :))))))))))))))))

۰ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۴/۵
۱۱ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

کیبوردم خیلی صدا میدهد, اعصابم را خوارد کرده است

پنجشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۰۷ ق.ظ

در خانه ی ما یک مایکروفر زندگی میکند. مایکروفر که میدانید چیست؟ نمیدانید؟ برای خودم متاسفم که دارم وقتم را برای شما بی سوات ها تلف میکنم. مایکروفر یک چیزی است که تویش غذا میگذارانی و بعد میگویی این -یعنی غذا- را برایم گرم کن. و آن -یعنی غذا- را برایت گرم میکند. خیلی موجود خوبی است مایکروفر. ما خیلی وقت است که در خانه ی مان مایکروفر داریم. سه سال. چهار سال حدودا. پنچ سال اینها است که در خانه ی مان مایکروفر داریم. آن موقع ها -یادش بخیر- یادم است که بچه بودم و یک روز با مادر و پدرم بیران بودیم و یک هو مادرم احساس کرد که وقت اش است که ما در خانه یک مایکروفر داشته باشیم. برای همین رفتیم و خریدیم. همینجوری یک هو. بالاترین مدل اش را هم خریدیم. چون آن موقع پول دار بودیم. آن موقع هنوز مایکروفر مثل الآن در خانه ی هر گدا گودوری -یعنی شماها- پیدا نمیشد. فقط اشراف و افراد این کاره -یعنی ما- از این چیز میز ها داشتند. بقیه ی مردم غذاهایشان را روی هیزم گرم میکردند. هیزمی که با آن آتش روشن کرده اند. ما هر دفعه که میخواهیم از مایکروفر استفاده کنیم پریز آن را به برق میزنیم و بعد از استفاده پریز آن را از برق میکشیم. زیرا مادرم معتقد است که با این کار مایکروفرمان دیرتر خراب میشود. پیر شده است دیگر. نمیداند تکنولوژی چه ها که با بشر نکرده است. البته ربطی ندارد ولی بهرحال.

ما از همه ی وسایل خانه ی مان استفاده ی تزئینی میکنیم. چون پول نداریم. پول چیز خیلی بدی است. فساد می آورد. تهاجم فرهنگی می آورد. خرابی به بار می آورد. نابود میکند همه چیز را. همه جا رسم این است که هر کس پول ندارد از چیزها استفاده ی تزئینی میکند. با این کار هم وسایل را تمیز نگه میدارد و هم در مصرف سرمایه های ملی مثل برق صرفه جویی میکند. ما هم طبق قانون "هرچه کمتر پول داشته باشی بیشتر از وسایل استفاده ی تزئینی میکنی" از وسایلمان استفاده ی تزئینی میکنیم. یعنی همین که مایکروفر را وقتی از آن استفاده نمیکنیم از برق میکشانیم. یا ماشین ظرف شوری را. یا ماشین لباس شوری را. همه ی این کارها را میکنیم که وقتی یک نفر آمد خانه ی مان بگوید به به چقدر همه ی چیزهای شما تمیز است و فکر کند که ما پول دار هستیم و همه چیزمان جدید و تمیز است. ما حتی یخچالمان را هم فقط وقتی میخواهیم درب اش را باز کنیم به برق میزنیم و وقتی درب اش را میبندیم دوباره از برق میکشانیم. همینجوری اش هم هی غذاهایمان که در یخچال هستند خراب میشوند و آنها را می اندازیم دورب. دیگر ببینید اگر یخچال همه اش به برق باشد چه میشود! اوه اوه!

این چیزهای درب کابینت هایمان را هم عوض کردیم چند روز پیش. همین که آن را نگه میدارد. چه است اسمش؟ لولا است فکر کنم. عوض اشان کردیم و یک مدلی به جایشان گذاشتیم که درب را که ول میکنی خودش آرام آرام بسته میشود. قبلی ها را باید خودمان آرام آرام بسته میکردیم و اگر ول میکردیم محکم بسته میشد و صدا میداد. بعد من عادت کرده ام همه ی درها را همینجوری ول کنم تا خودشان بسته شوند. دیشب ساعت 3 شب در شیشه ایِ کمد اتاقم را ول کردم ولی دیر فهمیدم که این درِ کمد است و نه درِ کابینت. یعنی وقتی فهمیدم که محکم بسته شده بود و خوار مادر گوش همه ی اهالی خانه را گـ××ده بود. خیلی بد بود صدایش. بد یعنی بلند. بلند و بد بود صدایش.

قاشق چنگال هایمان هم خیلی قدیمی هستند. دو برابر من سن دارند حدودا. مال جهیزیه ی مامانم بوده اند مثل اینکه و باز هم مادرم عقیده دارد که چون هنوز مزه ی آهن آن ها معلوم نیست قابل استفاده هستند. من هم هرقدر میگویم خب مزه ی آهن خیلی چیزها معلوم نیست و دلیل نمیشود که از آنها استفاده کنیم اول به حرفم گوش میدهد و بعد باز کار خودش را میکند. و من هم اعصابم خیلی خوارد میشود ولی چون آدم منطقی و آرامی هستم چیزی بروز نمیدهم. فقط به عنوان اعتراض روی ام را بر میگردانم. ولی هیچکس تخم اش هم نیست. چند دست دیگر قاشق چنگال هم داریم. یکی اشان نقره ای است و روی اش خط های طلایی دارد. بقیه ی شان هم همینجوری ها هستند. ولی آن ها را فقط موقعی که مهمان داریم میبینیم. وقتی مهمان نداریم غیب میشوند. بعضی وقت ها هم که پیدایشان میکنم و میخواهم باهایشان غذا بخورم مادرم میگوید که آنها را بگذار سر جایشان. یعنی فقط همین را میگوید ولی هزار تا "اگر نگذاری سر جایشان همان ها را تا دسته میکنم توی کـ××ت" در اش نهفته است. شنونده -یعنی من- باید عاقل باشد بهرحال. همیشه همینجوری است. مادرم در همه ی کارها مشورت میکند با همه. به همه حق انتخاب میدهد ولی آخر هم کاری را که خودش میخواهد میکند. پیر است دیگر. پیر و فرتوت. موهایش سفید شده است. به سختی و با عصا راه میرود. با عصا نفس میکشد. حرف هم نمیتواند بزند انقدر که پیر است. راست اش را بخواهید موهایش ریخته است اصلا. راه هم نمیتواند برود. آه.

جام جهانی هم شروع شده است. ایران هم در بازی اش رید. حقیقی خیلی خوشتیپ بود. داعش هم گفته است هر کس که اسم داعش را بی آورد 40 ضربه شلاق میخورد. ولی من اسم اش را آوردم و شلاق نخوردم. همیشه دروغ میگویند این تندروها. همین دیگر اینها هم اخبار کوتاه این هفته.

زندگی ام هم این چند وقت با درس اجین شده است. اجین دیکته اش درست است دیگر؟ نمیدانم. حال هم ندارم سرچ کنم. مگر خود شما چند بار در زندگی اتان اجین را تایپ کرده اید که من هم تایپ کرده باشم و بخواهم بلد باشم؟ هیچ بار. هیچ بار در زندگی اتان -زندگی ناچیز و بی ارزشتان- اجین را تایپ نکرده اید. اصلا بگذارید معادل اش به کار ببرم تا بهانه دست شما -شما آدم های مزخرف و بهانه گیر- ندهم. زندگی ام این چند وقت با درس در هم آمیخته است. یعنی هی سر ام از توی مانیتور میرود توی درس و از توی درس میرود توی توالت و از توی توالت میرود توی درس و بعد میرود توی مانیتور. همینجوری ها میشود هی. دیگر حوصله ندارم چیزی بنویسم. میخواهم بروم فیلم ببینم. فیلم دیدن ذهن آدم را باز میکند. من هم ذهن ام خیلی باز است. البته خیلی ذهن بسته و مزخرف و کـ×ری ای داشتم ولی از وقتی فیلم میبینم کاملا باز و خوب شده است. شوخی کردم هنوز هم همان طور مزخرف و کـ×ری پیری است. هار هار هار.

۲ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۳/۲۹
۱۶ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

من سعی میکنم از اینجا بروم ولی اینها ول ام نمیکنند

دوشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۱۰ ب.ظ

من میخواهم بروم از اینجا. بروم دیگر. کافی است انقدر اینجا بودم. خدا در قرآن -به ما مستضعفان عالم- گفته است اگر با جایی که هستید حال نمیکنید بروید یک جای دیگر خب. مگر مجبورید؟ و من هم میخواهم بروم یک جای دیگر. یک جای دورب. انقدر دورب که هیچکس نتواند پیدایم کند. حتی خودم هم نتوانم خودم را پیدا کنم. و شما هم نتوانید من را پیدا کنید. آن دختر خانم خوشگل و با شخصیتی که عکس اش روی آن جعبه هه در اتاقم مامانم است هم نتواند پیدایم کند. البته من خیلی او را دوست دارم ولی چاره ای نیست دیگر. نباید بتوانید من را پیدا کنید. بلکه یک افراد دیگری باید بی آیند من را پیدا کنند. آدم های خوب و صالح. و نماز خوان.

نه جدی به نظرم بهتر است از اینجا جمع کنم بروم آنجا. یعنی بلاگر. یا وردپرس. چون ممکن است اینجا بزنند درب و داغان -بر وزن دورب و داغان- ام کنند و فیلتر ام کنند. البته من که خیلی خوب تر از این حرف ها هستم که لایق فیلتر شدن باشم ولی کار است دیگر. میشود یک هو. اصلا خودم هم معذب هستم وقتی میروم این تو و میبینم نود و هشت و دو دهم درصد وبلاگ ها آنجا انقدر مذهبی هستند و من اینجا انقدر مذهبی نیستم. یعنی خب مثل این است که وسط مسجد مسیو اتک گوش کنی. یک جوری است. همه اش هم تقصیر شماست. اگر شما انقدر در این وبلاگ حرف های بی ادبی نمیخواندید که اینطوری نمیشد. البته الآن که میخوانید هم طوری نشده است ولی از کجا معلوم که نشود؟ نمیدانم حالا. شما فعلا بروید بخوابید خودم یک فکری برایش میکنم. سرم هم درد میکند. اوه اوه.

۰ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۳/۱۹
۳ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

میشود لطفا دست از سر من برداری؟ یا بزنم دهانت را سرویس کنم؟

يكشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۱۷ ب.ظ

دوستانم میگویند ویندوزفون مزخرف ترین سیستم عامل دنیاست و اندروید غیر مزخرف ترین سیستم عامل دنیاست. و البته درباره ی آی اُ اس صحبت نمیکنند. چون پول اش را ندارند. یعنی پول اش را ندارند که درباره ی آی اُ اس صحبت کنند. چون صحبت کردن درباره ی آی اُ اس پول میخواهد. ولی نظر آن چاقال ها برای من مهم نیست. چرا که به نظر من ویندوزفون شاخ ترین سیستم عاملی است که در جهان هستی وجود دارد و در آینده میتواند در جهان هستی وجود داشته باشد. یعنی به نظر من اگر خود خدا هم بی آید در قالب یک برنامه نویس بخواهد برنامه ی یک سیستم عامل را بنویسد دیگر نهایتا میتواند یک چیزی تو مایه های ویندوزفون بنویسد. یا آی اُ اس حالا. یکی چیزی در همین حدودها. ولی دوستانم میگویند که خیر. آندروید خیلی شاخ است. احتمالاً این حرف آنها به این دلیل است که آندروید بیشترین ساپورت توسط سازندگان را دارد و یا اینکه کمترین ویروس های جهان و بالاترین امنیت ممکن را دارد! ولی به هر حال به نظر من آندروید تخمی است. و همین که یک چیزی به نظر من تخمی باشد کافی است تا آن چیز واقعاً تخمی شود. اینجوری هاست.

چند وقت قبل من یک دوست قدیمی داشتم که خیلی دوست گهی بود. یعنی منظورم این است که پسر بدی بود و برای دوستی مناسب نبود. چون تا حالا من با یک گه دوست نبوده ام که بدانم دوستی با آن چگونه است. ولی به قیافه این ها و بویش می آید که دوست بدی باشد. بعد این آدم از نظر من آدم تخمی ای بود. و واقعا تخمی شد. یعنی یک روز با هم بیران بودیم و گشت میزدیم و از زندگی لذت میبردیم -یعنی او از زندگی لذت میبرد و من احساس میکردم عن و گه زندگی دارد میپاچد روی سر و صورتم. چون من یک آدمی هستم که هرکس با من بگردد از زندگی اش لذت میبرد- و وقتی خداحافظی کردیم من در راه خانه با خودم گفتم چقدر این پسر تخمی است. و چند روز بعد که دیدم اش واقعا تخمی شده بود. یعنی همین که من آن فکر را کرده بودم باعث شده بود تخمی شود. یعنی کل هیکل اش شبیه تخم شده بود. بیضوی و اینها. رنگ اش هم شبیه تخم شده بود. البته من تخم را از نزدیک ندیده ام که رنگ اش را بدانم ولی در کتاب زیستمان یک رنگی کشیده که رنگش اش شبیه آن بود. و این است دیگر کلا.

اتفاقاً الآن مهمان داشتیم. ما کلا مهمان زیاد نداریم. البته مردم خیلی دوست دارند که بی آیند خانه ی ما مهمانی ولی ما میگوییم که متاسفیم و نمیتوانید بی آیید. زیرا ما فقیر هستیم و نمیتوانیم برای شان غذا درست کنیم. حتی پول نداریم یک خیار بخریم و بدهیم بخورند. هر دفعه هم -هر چند سال یک بار- که یک مهمان می آید خانه ی مان و یک خیار جلوش میگذاریم میگوییم لطفا پوست اش را بگیر و خودش را بخور. زیرا خوش مزه تر است این طوری. ولی حقیقت این است که این را برای این میگوییم که بعداً خودمان پوست اش را بخوریم تا مزه ی خیار یادمان نرود. تا اگر یک وقتی رفتیم یک جایی که تابلو زده بود "فقط کسانی که مزه ی خیار را میدانند وارد شوند" ما هم بتوانیم سینه ی مان را ستبر کنیم و وارد شویم.

آه این ماسته که الآن دارم میخورم خیلی خوشمزه و شاخ است. اُ مای گاد. جیزز کرایست.

بعد این مهمان امروزمان خیلی یک هویی آمد. یعنی من در اتاقم بودم و برادرم هم در اتاقش بود و پدر و مادر ام هم داشتند فیلم ترکیه ای -فیلم ترکیه ایِ کـ×ری- میدیدند و من در بطن ادبیات بودم که یک هو دیدم همه دارند به هم سلام میکنند. منظورم از همه این است که چند تا صدای جدید هم به پدر و مادر و برادر ام اضافه شده بود و هی داشتند به هم میگفتند "سلام" و "به به خوش آمدید" و "عه چه خوشگل شدی" و "پارسال دوست امسال آشنا" و "دلمون براتون تنگ شده بود" و "چه جوون موندی" و این حرف ها. خیلی عجیب بود برایم چرا که یک هو صدای بیرون از فیلم ترکیه ای به مهمانی تغییر کرده است و فکر کردم که علفی حشیشی چیزی زده ام که رفته ام فضا و آمده ام و احساس کرده ام یک هو اینجوری شده است. البته خب من که اهل این دود و دم ها و کثیف کاری ها نیستم. ولی حتما یک چیزی بوده است دیگر. بعد با همان سر و وضع -سر و وضع تخمیِ توی خانه ای- در را باز کردم و با تعجب نگاهشان کردم و آن ها هم با تعجب نگاهم کردند. بعد سلام کردم و برگشتم توی اتاق ام. چون من خیلی آدم با ادبی هستم و هیچوقت بدون سلام کردن به اتاقم نمیروم. حتی در هواپیما هم اول به همه سلام میکنم و بعد به اتاقم میروم. یا در خیابان و مدرسه هم همین کار را میکنم. ادب مهم ترین بُعد زندگی من است. توجه دارید که زندگی ابعاد متنوعی دارد و خیلی مهم است که مهم ترین بعد زندگی شما چه چیزی است. البته شما که اصلا زندگی نمیکنید که زندگی اتان بخواهد بعد هم داشته باشد. بدبخت ها. و اینکه ابعاد جمع بُعد است. این ها را یادداشت کنید حتما در امتحان می آید.

آن سری رفته بودم مغازه از این نوشیدنی های انرژی زای خارجی بخرم. به نظرم خیلی عجیب است که یک نفر برود مغازه و فقط نوشیدنی انرژی زا بگیرد. ولی من رفتم مغازه نوشیدنی انرژی زا بگیرم. و از این به بعد هرجا صحبت اش شد میتواند با افتخار بگویم من یک بار رفته ام مغازه نوشیدنی انرژی زا بگیرم. فقط نوشیدنی انرژی زا. بگذارید برای کوتاه تر شدن صحبت بجای نوشیدنی انرژی زا از هایپ استفاده کنم. بله این گونه بهتر است. میتوانم بگویم یک بار رفتم مغازه که فقط هایپ بخرم. و نه هیچ چیز دیگر. نه از این بستنی پستنی ها و شکلات مکلات ها و چیپس میپس ها و نوار بهداشتی بالدار پوار پهداشتی پالدار هایی که شما میخرید. -راستی چرا همش میروید نوار بهداشتی بالدار پوار پهداشتی پالدار میخرید شما دخترها؟ یعنی در خودتان جیش میکنید مثل این نی نی کوچولوها -نی نی کوچولو های چندش آور- که همش خودشان را خیس میکنند؟ آخی آخی- و آنجا دیدم علاوه بر هایپ های سایز عادی، هایپ هایی با سایز های غیر عادی هم آورده اند. خیلی بزرگ بودند. انقدر حدودا که الآن دارم با دستم نشان میدهم. خیلی زیبا بود آن صحنه و همان موقع در دفترچه ام یادداشت کردم که حتما باید یک روز که حال -و پول- اش را داشتم بی آیم و از این هایپ های بزرگ بخرم و بخورم و بروم سیر و سیاحت کنم در دنیاهای دیگر. مثل خارجی ها که بنزین میخورند و میروند در فضای هپروت و لاهوت و ناسوت.

بله داشتم میگفتم. در بین این مهمانانمان یک زن و شوهر هم بودند. و شغل آن شوهره را مادر و پدرم نمیدانستند. چرا که مادرم به او میگفت آقای مهندس و بابایم به او میگفت آقای دکتر. و برادرم به بابایم اس ام اس داد که او مهندس است. ولی هیچکدام وجودش را نداشتند که از او بپرسند چه کاره است. من رفتم از او پرسیدم که چکاره است. و او گفت من دکتر دامپزشک هستم. من هم گفتم مگر دامپزشک هم دکتر است؟ و یک هو لبخندش محو شد و زن اش خندید و مادرم بحث را عوض کرد. نمیدانم چرا. حالا از شما میپرسم دامپزشک واقعا دکتر است؟ -خواننده های وبلاگ: نه، نه. دامپزشک دکتر نیست. چاقال است-

ما یک معلم ریاضی ای داریم که همیشه میگفت برای امتحانات نهایی کتاب را بخوانید حتما. -معلم مدرسه ی مان نیست البته. معلم خصوصی امان است. یعنی البته ما که فقیر هستیم. از این معلم خصوصی هایی است که می آید در پایین شهر به بچه های خانواده های فقیر خصوصی آموزش میدهد. در راه رضای خدا. نماز هم میخواند تازه- و ما میگفتیم که کتاب را نمیخوانیم زیرا خیلی مزخرف و حال به هم زن است. و میرویم کتاب کمک درسی میخوانیم که مزخرف و حال به هم زن نیست. و او گفت ×× عمه ی تان بروید هر گهی دلتان میخواهد بخورید. و ما رفتیم هر گهی دلمان خواست خوردیم. و در نهایت در امتحان نهایی چوب از جایی -تا دسته- به ما فرو رفت که فکر اش را هم نمیکردیم. یعنی یک سوالی که فکر میکردیم اصلا در کتاب نیست آمد و البته بلد بودم اش ولی خیلی مسخره وار اشتباه نوشتم اش. من نوشتم مسخره وار ولی شما بخوانید کـ×ری. چون من آدم با ادبی هستم و این کلمات نمیتواند از دهان و از کیبردم خارج شود.

بعد هم این که یک پارچه ی دراز را چهار لا کرده ام و جلوی پرده ی پنجره ی اتاقم وصل کرده ام تا اصلا نور داخل نیاید. چون دوست دارم اتاقم تاریک باشد. و عنوان پست هم اصلا به متن اش ربطی ندارد. میخواهم ببینم که میخواهد چه بگوید! و همین دیگر. بروم بازی ام را بکنم. شما هم بروید بخوابید دیگر. شب بخیر.

۱ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۳/۱۸
۸ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

در این پست چیزی بجز مرگ نخواهید یافت

چهارشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۱:۲۶ ب.ظ

از وقتی که من بدنیا آمده ام در خانواده ی مان هیچ مرگ و میری نداشته ایم. البته راستش را بخواهید قبل از اینکه من بدنیا بیایم هم مرگ و میر خاصی نداشتیم. فقط وقتی برادرم بدنیا آمد عمویم مرد. یعنی کشته شد. به طرز وحشتناکی به قتل رسید و جسدش سال ها بعد زیر یک پل در یک شهرستان دور افتاده که حتی اسمش را هم نشنیده اید پیدا شد. درحالی که بعد از آن همه سال فقط استخوان هایش مانده بود و قابل شناسایی نبود. ولی مادرش که میشود مادربزرگ من او را از روی همان استخوان ها شناخت. زیرا خودش آن ها را برایش خریده بود, از خدا.

ها ها ها ها, شوخی کردم. درواقع عمویم را زن عمویم کشت. یعنی داشتند با هم شوخی میکردند و زن عمویم یک لیوان یا جاسیگاری یا خلاصه یک چیزی را به شوخی -شوخیِ تخمی- به سمت اش پرت کرد و حواسش نبود و خورد توی سرش و مرد. قشنگ جابجا مرد. زرتی دار فانی تا دسته به او فرو رفت. یعنی خب این چیزی است که برایم تعریف کرده اند. یا حداقل برداشت من است از چیزی که برایم تعریف کرده اند. ولی خب بعد از آن دیگر تلفاتی نداشتیم در خانواده. یعنی میخواهم بگویم که ما از این خانواده کشکی های رو به انقراض نیستیم که زرت و زرت مرگ و میر بدهیم.

حالا از این بحث ها که بگذریم همه خیلی از آن عموی مرحومم تعریف میکنند همیشه. یعنی هیچکس چیز بدی درباره اش نمیگوید. مثلا مادرم بارهای بار تاکید کرده که "تنها آدم تو کل خاندان بابات اون خدا بیامرز بود." البته من مطمئن ام که او هم اگر زنده بود باهایش مشکل داشتیم. چون ما کلاً از خانواده ی پدری ام خوشمان نمی آید. آن ها بارها تماس گرفته اند و گفته اند توروخدا از ما خوشتان بیاید. خواهش میکنیم. ولی ما گفته ایم که نه نه, امکان ندارد. ما فقط میتوانیم از شما بدمان بیاید. برای همین آن ها همیشه ناراحت اند.

منظورم این است که همیشه همین طور است. مردم نسبت به مرده ها خیلی مهربان تر هستند. یعنی همان کسی که تا دو روز قبل چشم دیدن فلان کس را نداشت تا طرف افتاد مرد هی از خوبی هایش میگوید و اینها. برای همه همین است ها! حتی آن شاه ملعون. همان مردمی که خودشان دهانش را سرویس کردند و از عرش عزت به فرش ذلت افکندندش حالا به او لقب "اون خدا بیامرز" را داده اند. به طوری که طبق آخرین تحقیقات در حدود نود و دو و هشت دهم درصد "اون خدا بیامرز" هایی که روزانه در کشور مصرف میشود خطاب مستقیم به وی است. 

برای همین من دوست دارم خداوند هرچه زودتر ریق رحمت را به همه ی عموها و خصوصاً یگانه عمه ام حقنه نماید تا از آن ها هم به خوبی یاد کنیم و مشکلمان با خانواده ی پدری ام هم حل شود. 

۱ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۲/۳۱
۵ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

درباره ی کتاب

سه شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۴:۳۳ ب.ظ

با سلام, در این پست میخواهم برایتان درباره ی کتاب بنویسم. کتاب و روز مادر. چون کتاب و روز مادر دو جزء لاینفک هستند. که به زبان بی سواد ها (یعنی شما) میشود جداناپذیر. من چند روز قبل تصمیم گرفتم برای روز مادر به جای خرید شال و مانتو و لباس و اینجور قرتی بازی ها برای مادرم چند عدد کتاب بخرم -چون در نهایت به دست خودم میرسید کتاب ها و من خیلی کتاب خوان و باسواد و روشنفکر هستم- تا بتوانم به زندگی ادامه بدهم. چون دیگر نمیتوانستم این زندگی را تحمل کنم بدون کتاب. بنابراین یک روز بعد از مدرسه با یکی از دوستانم به شهرکتاب در آن سر شهر رفتیم تا چند عدد کتاب فاخر بخرم. شهر کتاب خیلی از مدرسه ی ما دور است. یک ساعت و نیم راه است حدودا. دو ساعت. دو ساعت و نیم اینها راه است. وقتی رسیدیم از متصدی بخش رمان های آنجا درخواست کردم که چند عدد کتاب فاخر ترجیحاً از آلبرکامو, گابریل گارسیا مارکز و میلان کوندرا معرفی کند و اون گفت قفسه کتاب های فاخر ما آن طرف است و با دست به آن طرف اشاره کرد. و آن طرف یه قفسه کتاب بود با میلیارد ها کتاب. میلیارد ها کتاب فاخر. بدون اغراق میگویم میلیارد ها کتاب که تنها برای خواندن اسمشان میلیارد ها سال زمان لازم بود و اگر پشت سر هم میگذاشتی اشان میلیارد ها سال نوری میشدند. سال نوری واحد مسافت است چون. میدانید که.

کمی اینور آن ور کردم ولی نتوانستم کتاب مناسبی انتخاب کنم. بنابراین از کارمند آنجا درخواست کمک کردم. اون کمی دیوانه و خل و چل میزد قیافه این هایش. شاید هم مست بود. یا صوفی ای چیزی بود. وقتی آمد گفت چه کمکی از دست من ساخته است دوستم؟ گفتم که من دوست تو نیستم لاشی. و میخواهم برای خرید چند کتاب من را راهنمایی کنید. انگار میخواستم ماشین بخرم. یا لپتاپی چیزی. او گفت کتاب را برای چه میخواهید؟ و من گفتم برای روز مادر. او گفت میشود اطلاعات بیشتری بدهید؟ و من عکس مادرم را در آوردم و گفتم این مادرم است. این پدرم. این هم خانه ی مان است. و آن هم کلاهی با مارک اپل. او گفت عجیب است نمیدانستم اپل کلاه هم تولید میکند. من هم گفتم آری خط تولید اش را به تازگی راه اندازی کرده اند. سپس او شروع کرد به دست گذاشتن بر روی کتاب های مختلف و تعریف کردن از آنها که نویسنده در آن به چه مضامینی پرداخته و فلان کتاب خیلی خوب است. و فلان کتاب بهتر است مثلا. و من گفتم کدامشان برای روز مادر مناسب است و او باز هم همان پروسه ی دست روی کتاب گذاشتن و زر زدن را تکرار کرد. و من هم گفتم از شما ممنان هستم و اگر اجازه بدهید کمی با کتاب ها ور بروم تا بتوانم انتخاب شایسته ای داشته باشم. او گفت آری آری حق با شماست. شما را با کتاب هایتان تنها میگذارم. زیرا آنجا مال خودم بود. یعنی از این تعارف های ایرانیها دیگر. که مغازه ی ما مال شماست و اینها. ها ها ها ها. خلاصه در نهایت چند کتاب خوب انتخاب و خریداری کردم و پس از تشکر از آن متصدی ,به خاطر راهنمایی هایش, و تشکر از زنی که پشت صندوق مینشید و پول میگیرد ,به خاطر زیبایی خیره کننده اش, از مغازه خارج شدم. به همراه دوستم البته. قصد داشتم به یک مغازه بروم که بتوانم در آنجا کادویم را با جلدی زیبا مزین کنم تا بتوانم منت بیشتری بر مادرم بگذارم. در راه به طور کاملا اتفاقی عشق دوران کودکی ام را دیدم. البته خیلی کودکی هم نه. پنجم دبستان این ها. درواقع در کوچه ی ما یک خانه داشتند و آن موقع ما دوست دختر دوست پسر بودیم. ولی وقتی از من درخواست کرد که کارهای بد بد بکنیم من با او به هم زدم. زیرا فهمیدم به من نگاه ابزاری دارد. و حالا بعد از چندین سال او را در خیابان دیده بودم. و خیلی سر و وضعم تخمی بود. اعصابم هم تخمی بود. همه چیز تخمی بود. حتی آدم های توی خیابان و ماشین ها و مغازه ها. اگر بخواهم کمی عاشقانه کنم قضیه را باید بگویم در حضور او هر چیز دیگری تخمی میشود. ولی خودش هم تخمی بود البته. خلاصه سلام و احوال پرسی کردیم و او از من پرسید خدای من تو اینجا چه میکنی؟ و من گفتم آمده ام برای مادرم کادو بخرم. گفت وای چقدر رمانتیک. پرسیدم تو اینجا چه کار میکنی؟ و او گفت دارم به کلاس زبان میروم. و مدرک نمیدونم چی چیِ زبانم که خیلی مدرک شاخی است را هم گرفته ام تازه! و من گفتم واو خدای من خیلی برایت خوشحال هستم. در حالی که اصلا برایش خوشحال نبودم. یعنی اصلا مهم نبود برایم. به چپم هم نبود. ولی گفتم خیلی خوب است و امیدوارم مدارک بالاتری هم بگیری به زودی. ولی امیدوار نبودم واقعا. و اتفاقا در آن لحظه داشتم به این فکر میکردم که چقدر خوب میشد اگر میمرد و یک نفر از جمعیت جهان کاسته میشد. بعد او گفت خوشحال میشوم اگر بتوانم برای ارتباط بیشتر شماره ات را داشته باشم. و من گفتم متاسفم چرا که سیم کارتم در اثر اشعه های مضر موبایل سوخته است ولی به محض خرید دوباره سیم کارت به او اطلاع میدهم. در همان لحظه یکی از دوست هایم با من تماس گرفت و خیلی ضایع بازی شد خلاصه. و خندیدم و شماره ام را به او دادم. خلاصه کمی صحبت کردیم و او گفت خب دیگر بیش از این وقتت را نمیگیرم. من هم گفتم به امید دیدار و خداحافظی کردیم. و البته اصلا امیدوار نبودم که دوباره او را ببینم. بعد از آن به یک مغازه ی جلدِ کادو فروشی رفتیم. یعنی مغازه ای که در آن انواع و اقسام جلد و جعبه ی کادو و کارت تبریک و اینها میفروشند. و یک دختری در آنجا کار میکرد که خیلی دختر خوبی بود. از او پرسیدم آیا کتاب های زیست شناسی ای که آن پشت است مال شماست؟ و او گفت آری آری مال من است. گفتم آیا رشته شما دبیری زیست شناسی است؟ گفت آری آری دبیری زیست شناسی است. و گفتم آه خدای من شما باید برای خواندن آن کتاب ها سختی زیادی بکشید و قطعا استعداد زیادی دارید. و او میخواست بگوید آری آری استعداد زیادی دارم ولی دید اگر بگوید خیلی شوآف و لوس بازی به نظر میرسد و بنابراین به نگاهی عاشقانه در چشم هایم و گفتن عبارت لطف دارید بسنده کرد.

در ادامه به او گفتم اگر میشود من را در انتخاب یک جلد کادوی مناسب راهنمایی کند. و او گفت میتوانم برایتان کاغذ کادو پیشنهاد بدهم. و یا کیسه ی کادو. و حتی جعبه ی کادو. انتخاب اولم کاغذ کادو بود. ولی گفت من بلد نیستم کاغذ کادو بگیرم و خودتان باید زحمت اش را بکشید. بنابراین گفتم کیسه ی کادو. و او گفت کیسه ی کادو برای این کادوی خاص من مناسب نیست. ناگزیر به جعبه ی کادو روی آوردم و با خوشحالی یک جعبه ی کادوی ده هزار تومانی کرد توی پاچه ام. و دوستم هم مثل بز داشت به این اتفاقات نگاه میکرد و هیچ کاری نمیکرد. یعنی تنها کاری که میکرد نگاه کردن بود. خلاصه با هزاران هزار بدبختی یک جعبه ی کادوی مناسب و زیبا که به سایز کتاب هایم هم میخورد انتخاب کردیم و ته آن یک سری پوشال موشای گذاشت و روی پوشال موشال ها کتاب ها را قرار داد و روی کتاب ها یک سری گلبرگ ملبرگ رنگارنگ منگارگ و خوشگل موشگل ریخت و پس از قرار دادن کارت تبریک (که با دست خط خودم رویش روز مادر را به مادرم تبریک گفته بودم) درب اش را رویش گذاشت و آن را به من داد. و کلی پول گرفت. کلی پول. سپس از او تشکر کردم و آمدم بیران. سپس از دوستم هم خداحافظی کردم و به سمت خانه ی مان رفتم.

عصر در خانه ی مان وقتی کادویم را در میان جمع به مادرم دادم همه کلی خوشحال شدند و گفتند آفرین بر تو که انقدر پسر باهوش, باسواد و روشنفکری هستی که این کتاب های زیبا را برای مادرت خریده ای. سپس کمی کتاب ها را ورانداز کردند (چه صدای رعد و برق خوبی می آید اینجا. به به!) و به طور کاملا اتفاقی در صفحه ی اول و خط اول یکی از کتاب ها نوشته شده بود "مامان امروز مرد!" و پدرم فکر کرد این کتاب را عمداً برای تخریب مقام مادر در خانواده ی امروزی خریداری نموده ام. ما در خانه میزدیم توی سر خودمان. میگفتیم که چرا مقام مادر در خانواده باید با یک کتاب تخریب شود. پدرم من را کتک میزد که چرا کتاب اینگونه است. من کتک میخوردم که نمیدانم پدر نمیدانم چرا کتاب اینگونه است. آه پدر نزن مرا. پدر میگفت نه, تو باید کتک بخوری پسرم. کتک پسر را مرد میکند آری. مادرم گریه میکرد و میزد توی سر اش. میگفت که مزن پسرم را. -مثلاً یک بچه کوچک هم داریم هم داریم, خیلی هم کوچک نه البته, بچه‌ ی هفت هشت ساله, اسم اش هم کیومرث صابری فومنی است مثلاً- مادرم جلوی چشم کیومرث صابری فومنی را گرفته بود تا صحنه‌ ی خشن کتک خوردن من -یعنی پسر اش- را نبیند. کیومرث صابری فومنی -منصوب به گل آقا- گریه می‌کرد و میگفت که میخواهد صحنه‌ ی خشن کتک خوردن من را ببیند. میگفت ول ام کن لاشی. پدرم او را هم کتک میزد. میگفت نه نه, کیومرث صابری فومنی تو نباید این صحنه را ببینی, آری آری نباید ببینی. همسایه ها آمده بودند و زنگ زده بودند پلیس. گفته بودند که از توی خانه بوی خیلی بدی می‌ آید -یعنی خانه‌ی ما-, پلیس ها هرچه زنگ در را زدند ما در را باز نکردیم. پلیس ها در را شکستند و آمدند تو و جنازه را پیدا کردند. پیرمرد مو سفیدی بود که از بی کسی کف اتاق اش مرده بود. بعد ها معلوم شد پیرمرد چند روز مرده بوده است ولی کسی از او خبر نداشته است. 

حالا شاید اینجا هایش کمی شلوغش کرده باشم. اما اصل داستان در همین حد است. یکم بالا پایین. فقط یکم.
در نهایت همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد و همه متوجه شدیم که نویسنده آن کتاب را در جهت ارتقای شان مادر نوشته است. البته نه دقیقاً. در اصل کتاب را درباره ی جایگاه انسان ها در جامعه و اینها نوشته است ولی خب باید یک نتیجه اخلاقی متناسب با بحث بگیریم دیگر. مادرانتان را دوست داشته باشید و به آنها احترام بگذارید جوانان.
در نهایت نمیدانم, نمیتوانم آنطور که باید و شاید آن متصدی کتاب فروشی را معرفی کنم, خیلی چیزخل میزد یارو.
MotherDay
۱ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۲/۲
۶ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

روی مانیتورم را هم خاک گرفته

شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۲، ۰۲:۱۳ ب.ظ

سلام میکنم به همه ی شما دوستان و شنوندگان عزیز -چون دوستان و شنوندگان دو چیز جدا هستند و نمیتوانند یکی باشند. یعنی اگر شما شنونده هستید امکان ندارد بتوانید دوست من باشید. دشمن هستید یعنی- با یک قسمت دیگر از برنامه ی نویسندگی دپرسیو یا رایتینگ دپرسینگ یا فارسی اش که میشود نویسندگی غمگین در خدمت شما هستیم. همانطور که میدانید نویسندگی کار بسیار سختی است. یعنی من که خیلی نویسنده هستم میدانم که چقدر کار سختی است. آدم فقط وقتی میتواند بنویسد که ناراحت باشد. یا ناراحت نباشد. یعنی به غیر از این دو حالت امکان ندارد بشود نویسندگی کرد.

من الان میخواهم این مطلب را بنویسم چون که دماغم را عمل کرده ام. و اکثر نویسندگان هم مطالبشان را برای این مینویسند که دماغشان را عمل کرده اند. و بخش جالب قضیه اینجاست که امروز باید گچ بینی ام را باز کنم. و این یعنی 10 روز از عملم گذشته است. چون بیماران -البته کسانی که بینی اشان را عمل میکنند بیمار نیستند, مجرم هستند- بعد از عمل بینی اشان باید 10 روز یک گچ روی صورتشان باشد تا جلوی تکان خوردن بینی را بگیرد. البته نمیدانم چرا به آن گچ میگویند. چون گچ نیست و درواقع یک قطعه قالب است که نمیدانم جنسش چیست ولی در خانه گچ صدایش میکنند. دکتر هستند دیگر از این شوخی ها دارند با لوازم اتاق عمل. ها ها ها ها ها.

چون معلم های مدرسه ی ما خیلی دیـ×ث هستند وقتی من نبودم خیلی درس دادند. یعنی درس را بر سر کلاس آوردند و دادند به بچه ها. برای همین چند تن از دوستانم که خیلی به فکر من هستند و مرا دوست دارند می آیند خانه ی مان و به من درس میدهند. البته به من درس نمیدهند دیـ×ث ها. به بهانه ی درس دادن می آیند و فیلم میبینند و کامپیوترم را زیر و رو میکنند تا چیزهای جالب پیدا کنند. چون در این سن انسان به چیزهای جالب نیاز دارد. ولی نمیدانند که خود خدای متعال هم بی آید نمیتواند چیز های جالب کامپیوتر مرا پیدا کند. هر هر هر هر. برای مثال چند روز قبل دوستانم آمدند با من زیست شناسی کار کنند ولی درواقع آمده بودند خانه ی ما را مکان کنند و برای امتحان ریاضی فردایشان بخوانند مرتیکه های لانتوری منش. بعد از آن یکی از دوستانم که خیلی آدم پلاسی است -در اینجا لفظ پلاس به دلیل نبوغ بالای نویسنده ی شاخ این وبلاگ به کار رفته است که هم میتوانید آن را به معنای + یا مثبت یا همان بچه چاقال معنا کنید و هم میتوانید به معنی کسی که ول است معنا کنید- یک کتاب آموزشی ریاضی من را برداشت و گفت این را میبرم بخوانم. من گفتم "آخه دیـ×ث ساعت 10 شبه تا برسی خونه 11 میشه میخوای کپه مرگتو بذاری فردام امتحانه, چه گهی میخوای بخونی امشب؟!"

بعد به او گفتم من به این کار تو اعتراض دارم و او گفت اگه دارین انتقاد پستش کنید به ما. کد پستی 5434659764. و از عدم توانایی حرکتی من استفاده کرد و کتاب را برد خانه ی شان تا فردایش برام بیاوردش.

ولی او کتاب من را فردایش به یکی دیگر از دوستانم -که جزء همان دوستانم است که خیلی به فکرم است و می آید خانه ی مان به من درس بدهد و وقتی فیلم ها را دید میرود- داد تا فردایش -یعنی فردای فردای آن روز که کتاب را گرفت- برایم بیاوردش. و آن دوستم فردای فردایش بعد از آزمون قلمچی به یک گیم نت که اتفاقاً دقیقا سر کوچه ی ما -یعنی کوچه ای که خانه ی ما در آن است- قرار دارد رفت و تا دسته بازی ها را شیاف کرد و بعد بجای اینکه 20 قدم بیاید و کتاب را به من بدهد آن را به یکی دیگر از دوستانم -که خیلی به فکرم است ولی نمی آید به من درس بدهد- داد و گفت این را به او -یعنی من- بده. ولی از آنجایی که آن یکی دوستم بیشتر از همه ی شان سر اش با ته اش بازی میکند سریعاً یادش رفت و رفت خانه ی شان و بعد در واتس اپ به من پیام داد که یادم رفت کتابت را به تو بدهم. شرمنده ام. فردا آن را براید می آورم. و بعد شکلک خنده ی هار هار گذاشت. من گفتم هار هار و کـ×× خر. شرمنده بودن تو که برایم کتاب نمیشود. ولی در دلم گفتم این ها را. و فردایش -یعنی امروز- دوستم ساعت 10 صبح من را بیدار کرد از خوابِ ناز -چون خواب خیلی ناز است- و کتابم را به همراه یک بسته شکلات فندقی به من داد و بعد با دستش لپم را کشید و گفت تپل شدی گوگولی مگولی و درحالی که هار هار میخندید رفت.

صبر کنید یکی از دوستانم دارد باهایم تماس میگیرد.

بله میگفتم که دوستم هار هار خندید و رفت. ولی شکلاتش خوشمزه بود و دستش درد نکند. حالا برنامه ی امروز من این است که بعد از خوردن این شکلات ها عصر به مطب دکتر بروم تا گچم را باز کند. بعد بروم سمنو بخرم و بخورم. چون سمنو را اصولاً برای خوردن میخرند. مگر اینکه بخواهد آن را بر سر سفره ی هفت سین بگذارند که در این صورت باز هم آخر اش آن را میخورند. سمنو توسط یک طلسم شیطانی به خورده شدن محکوم شده است. بیچاره.

دیگر همین. زندگی تخمی شده است. تخم از سر و روی این زندگی میبارد. من بروم با یک قسمت از سریال مورد علاقه ام شکلات بخورم. یعنی با هم شکلات بخوریم.

۲ ۰
سُر. واو. شین
۹۲/۱۲/۲۴
۲ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

تابستان خود را چگونه گذراندید؟!

شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۲، ۰۳:۳۴ ب.ظ

تابستان من از وقتی شروع به شروع شدن کرد که در آخرین روز مدرسه آخرین برگه ی امتحانی ام را به آخرین معلمی که امتحان میگرفت تحویل دادم و آخرین قدم هایم را در آخرین پله های مدرسه برداشتم و آخرین زبانم را به سمت مدرسه بیران آوردم و آخرین حرف زشتم را به آن زدم. -در هیچ فرهنگ و مذهبی فحش دادن به مدرسه در آخرین روز مدرسه بی ادبی به حساب نمی آید پس من بی ادب نیستم- بعد از آن به خانه ی مان رفتم و دیگر از خانه ی مان بیران نیامدم. یعنی اگر بخواهم دقیق تر بگویم -البته من که نمیخواهم, شما هی اصرار را میکنید- همه اش در پای کامپیوتر بوده ام که باهایش به اینترنت وصل میشده بوده ام.

من چند وقت پیش سر یک قضیه ای که به شما ربطی ندارد و طی یک عشق و حال نیمه سنگین پی پی کردم توی پول هایم و دیگر چیزی ندارم. بعد چند دانه دوست دارم که در تابستان اشان خیلی کار های دیگر میکنند و همش بیران میروند و سرگرمی میکنند. مثلاً هی به خرید میروند و هی بدو بدو از این کنسرت به آن مهمانی و از این مهمانی به آن کنسرت میروند و من نمیدانم پول اش را از کجایشان در می آورند. و من هم در پشت کامپیوترم -که باهایش به اینترنت میروم- مینشینم و به دایرکت های توییتر و مسیج های فیس بوک و اس ام اس ها و واتس اپ ها  -اس ام اس و واتس اپ با هم فرق دارند, میدانید که- بعد از ساعت ها پاسخ میدهم و میگویم که شرمنده ام و نمیتوانم یاری تان کنم چرا که سرم خیلی شلوغ است و وقت سر خاراندن هم ندارم چه برسد به پاسخ دادن و یاری کردن شما. اما حقیقت این است که به پهنای رشته کوه های هیمالیا وقت دارم اما فقط پول ندارم.

در اوایل تابستان من در چند روز به یک سری جلسه های درسی رفتم که در آنجا چند نفر که با درس کاسبی میکنند میگفتند که بیایید پول های تان را به ما بدهید تا شما را خداوندگار زیست شناسی, زمین شناسی, فیزیک شناسی, شیمی شناسی, فیزیک هسته ای شناسی, علوم آزمایشگاهی شناسی , امنیت سایبری, نجوم, هوافضا, پتروشیمی, علوم مکانیک, مکانیکی, تعمیرات ماشین, ساخت ماشین, ساخت ماشین نسکافه درست کن, ساخت ماشین مسواک درست کن, ساخت ماشین به دهانت مسواک بزن, ساخت ماشین چقدر به دهانت مسواک میزنی آن را ببند, و ساخت ماشین چقد زر میزنی دیگه خفه شو بکنیم. ولی متاسفانه من بعد از بخشی که گفتند "پول های تان را به ما بدهید تا شما را" را نشنیدم تا جایی که در آخر گفتند "بکنیم" و این جمله به نظر من منطقی نمی آمد زیرا برای این کار آن ها باید به ما پول میدادند نه ما به آن ها. بنابراین من گفتم "بیشین بینیم بابا مرتیکه دزد" و از آن جا خارج شدم و به کامپیوتر خودم -که باهایش به اینترنت وارد میکنم- وارد شدم و باز هم تا چندین ماه از آن جا بیران نیامدم.

بعد از چندین ماه برای یک سری کارهایی که به شما ربطی ندارد -قبلا هم به این نکته اشاره کرده بوده ام- مجبور شدم صبح ها در هنگامی که خروس ها هنوز خر و پف شان در آسمان ها بود از خواب بلند بشوم و بروم دنبال یک سری امضا به پای یک سری پرونده که باز هم به شما ربطی ندارد چه است. در این نقطه کار به جایی رسید که همان گونه که قبلا هم اشاره کرده بودم در یک جای دیگر, کم مانده بود بروم وسط آن جا به ایستم و فریاد بزنم "یک روز از این دانه ی نفرتی که در قلب من کاشته اید میوه ی خون درو خواهید کرد [فحش]" ... ولی با اینکه هنوز به من نداده اند [آن امضا را] باز هم نرفته ام این را فریاد بزنم زیرا تـ×ـم اش را نداشته ام و نخواهم داشته ام!!

در نهایت در روز های پایانی یکی از فامیل های یکی از دوست های یکی از برادر هایم (البته من فقط یک برادر دارم و برای این جمع بستم اش که سجع جمله [حالش] به هم نخورد) به اینجایمان آمده بود و در فولان جایمان فرو رفته بود و مجبور بودم شب ها تا ساعت خیلی دیر پیش او بروم تا حوصله اش سر نرود و روی زمین نریزد. و بعد از چند روز او از فولان جای مان در آمد و به خانه ی خودشان رفت.

در نهایت در این سه ماه تابستان تنها کاری که نکردم باز کردن لای کتاب بود -کتاب از تنها چیز هایی است که باز کردن لایش کار زشتی نیست!- و به استخر رفتن. البته برای به استخر رفتن خیلی زور زدم ولی نشد که برویم با بچه ها. -اینجا منظورم از بچه ها, دوست هایم بودند چرا که خودم بچه ندارم- به طور کل اگر بخواهم بگویم, تمام این سه ماه تابستان را رویش پی پی کردم و گذاشتم اینجا و الآن تنها 1 روز و 16 ساعت اش مانده است که تصمیم دارم مثل بقیه ی تابستان آن را در پشت کامپیوتر -که باهایش به اینترنت میروم- سر کنم.

۳ ۰
سُر. واو. شین
۹۲/۶/۳۰
۷ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

نسکافه هم خوبه [بدون عکس رنگی]

پنجشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۲، ۱۱:۵۰ ب.ظ

نمیدانم این چه کرمی است که چند وقت است در تانبانم افتاده. هی میروم از این چیزهای قهوه ای رنگ که رویش نوشته است Nescafe و شبیه شیر کاکائو است درست میکنم و میخورم و هرچه بیشتر میخورم باز هم بیشتر دلم میخواهد و هرچه کمتر میخورم باز هم دلم بیشتر میخواهد. اتفاقا همین اواخر هم کرم آب هویج بستنی در تانبانم افتاده بود. گفتم همین اواخر یعنی الان هم این کرم در تانبانم است. ولی الان میخواهم درباره ی نسکافه, نصف کافه, کافه, کافه تریا, کافه ی کافی, کافی, کافی است و چقدر زر میزنی صحبت کنم. درست کردن این ها خیلی سخت است چون باید چند تا چیز را با درصد خطای خیلی کم با هم ترکیب کنی تا یک مزه ی خوبی بدهد. اگر یکی اش را زیاد تر بریزی یک مزه ی تلخ آشغالی میگیرد که هر چه بیشتر شکر رویش بریزی بدتر میشود و هرچه باز هم بیشتر بریزی بیشتر عن اش در می آید, و اگر آن یکی اش را زیاد بریزی باز هم یک مزه ی آشغالی میگیرد که اگر بیشتر اش کنی بدتر عن اش در می آید, و اینجوری است کلاً ...

یک روز که پشت کامپیوتر نشسته بودم -حالا کامپیوتر خودم هم نبود- و داشتم در فضای بی کران اینترنت می گشت و گذاریدم این فکر به ذهنم افتاد که اگر الان یک لیوان نسکافه در کنارم بود میتوانستم خودم را در دسته ی خوش بخت ترین انسان های دنیا بسته بندی کنم و در کمد, کابینت, قفسه, کشوی میز و یا هرجای دیگری قرار بدهم. چون خوشبخت ترین انسان دنیا میتواند هر کاری که میخواهد بکند ...

بنابراین تصمیم گرفتم بروم و یک دستگاه نسکافه درست کن بخرم و بدهم او برایم نسکافه درست کند. خوبی اش این است که اگر بدمزه درست کند میتوانم بشکنم اش و بدی اش این است که نمیدانم همچین چیزی وجود دارد یا نه ... برای همین از دوستانم پرسیدم که آیا همچین چیزی وجود دارد یا نه و آنها اکثرا یک نگاهِ "این چه شر و وری میگه این وسط" واری به من کردند و من دیگر این سوال را تکرار نکردم ... بنابراین به گوگل که همه ی تان میشناسیدش مراجعه کردم و او بهم گفت که نزدیک ترین دستگاه به خانواده ی نسکافه درست کن ها, قهوه درست کن است که در خانه قهوه جوش صدایش میزنند -البته فکر کنم ناراحت بشود چون من یک بار به یک نفر این را گفتم و خیلی ناراحت شد- ... برای همین تصمیم گرفتم یک قهوه درست کن قیمت کنم و بخرم که دیگر خودم نخواهم نسکافه یا قهوه یا این چیز میز ها را درست کنم, و با توجه به این که ما فقیر فقر ها بودجه -یعنی پول- کافی برای خریدن این چیز میز ها را نداریم مجبور بودم برای خرید یک دانه ارزان اش اقدام بنمایم, برای همین یک روز که داشتم از یک جایی که به شما ربطی ندارد -بله من خیلی بی ادب استم- به خانه برمیگشتم عمداً مسیرم را انداختم در مسیری که حتما چشمم به یک قهوه درست کن بی افتد و افتاد. اتفاقاً یک خوبش را پیدا کردم که زیاد گران نبود. ولی همان زیاد گران نبود را هم نمیتوانستم بخرم چون پول کافی در جیبم نداشتم و نخواهم داشته ام ...

در نهایت وقتی به خانه برگشتم به پدرم گفتم که میخواهم آن را بخرم و گفت برو هر قدر میخواهی از توی جیبم بردار, ولی وقتی جیب اش را گشتم قهوه درست کن درانش نبود, بعد رفتم به او گفتم که دران جیبت قهوه درست کن نبود که هرقدر میخواهم بردارم و او یک نگاهی که نمیدانم تفسیرش چه بود بهم کرد و گفت خودم بعد میروم و یکی میخرم ...

البته وقتی مادرم آمد و قضیه را برایش تعریف کردم یکی از همان مدل نگاه هایی که نمیدانم تفسیرش چه بود بهمان کرد و گفت قهوه جوش -بله مادرم حرف بی ادبانه ای زد- داریم و به یک چیزی که تا الان به آن توجه نکرده بودم در یک قسمتی از آشپزخانه ی مان اشاره کرد. و البته بعد فهمیدم با این دستگاه نمیشود نسکافه درست کرد و فقط میشود قهوه درست کرد و بدجور ضایع شدم که خب این اش به شما ربطی ندارد ...

Nescafe

۳ ۰
سُر. واو. شین
۹۲/۶/۲۱
۲ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم