به‌ هر‌ حال

معلم معارف ما میگوید فیلسوف است, از دانشگاه ننه اش دکترای فلسفه گرفته است

چهارشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۳، ۰۱:۲۴ ق.ظ

قدیس بود یا اصلاحگر؟ یا شاید هم سیاست مداری بی پروا! , نه واقعا میپرسم! او قدیس بود یا اصلاحگر؟

متنی که خواندید قسمتی از کتاب شعله های نبوغ ترجمه ی سعید محمدی بود که خیلی ماهرانه به آن گند زدم. یعنی البته تنها کاری که من کردم این بود که توی این وبلاگ نوشتم اش. دیگر خودش خود به خود گندانده شد. چون هرچیزی که توی این وبلاگ می آید درانش ریده میشود. هرچیزی. حتی اگر خود فعل ریدن هم بیاید اینجا باز هم درانش ریده میشود. من همیشه دشمنان و حتی دوستانم را تهدید میکنم که اگر مطابق خواسته ی من عمل نکنید توی وبلاگ ام درباره ی تان حرف میزنم. و سپس آنها قالب تهی میکنند و به خواسته ی من تن ذلت میدهند. یا حالا چیزهای دیگر میدهند. به شما ربطی ندارد.

البته اگر شما هم جمعه قلمچی داشتید و زبان فارسی میخواندید چیزی بیشتر از این ازتان در نمی آمد. منظورم این است که کسـشر گفتم کلا. چرا که نات انلی وبلاگِ من باعث و بانیِ عروج عزت و تکامل عرفانی همه میشود بات آلسو من هیچوقت حتی دشمنانم را تهدید نمیکنم دیگر چه برسد به دوستانم! چون تخم اش را ندارم. چرا که اگر دشمنان بی شمارم را تهدید کنم دهنم را سرویس میکنند و اگر دوستانم را تهدید کنم وقتی دشمنانم دارند دهنم را سرویس میکنند به یاری ام نمیشتابند. ولی با این اوصاف میخواهم الان درباره ی یکی از دوستانم صحبت کنم و بدین ترتیب به او ریده خواهد شد. کما اینکه میخواهم از او تعریف کنم. البته نه اینکه خودش گهِ قابل توجهی باشد که بخواهم تعریف کنم ـا! به هیچ وجه. فقط اتفاقات قابل توجهی پیرامون اش می افتد. پس چون بحث جدی است بگذارید بروم آن کنترل را بردارم و کانال را عوض کنم.

بله ممنون از وقتی که در اختیار من قرار دادید. قرار بود از اول این پست شروع کنم اصل قضیه رو بگم ولی همچی تحت تاثیر این جمله ی زبان فارسیمون بودم که عنان از کف دادم و گفتم اولشو اونجوری شروع کنم و آخرشو اینجوری تموم کنم!

اوکی آقا قضیه از این قراره که یه سری .. نه بذارین از یجا دیگه شروع کنم ,

احتمالا اکثرتون GTA: Vice City رو بازی کردین. اگه یادتون باشه یه باگی تو بازی بود که بعضی مواقع وقتی سوار یه ماشین میشدی تعداد اون نوع ماشین تو شهر خیلی زیاد میشد و هرجا میرفتی پر اونا بود! خب طبیعتاً این یه باگ تو برنامه نویسی بازی بوده ولی به طرز عجیبی بعضی وقتا یه همچین اتفاقاتی تو دنیای واقعی هم پیش میان! من اصولاً به اکثر خرافات اعتقادی ندارم. مثلا اینکه اگه قند بیفته تو چایی مهمون میاد یا اگه عطسه کنی و صلوات نفرستی دهنت سرویس میشه و فولان و بیسار. ولی این قضیه ی "دل به دل راه داره" واسه من بدجور ثابت شده. جالبیش هم به اینه که فقط راجع به یه نفر صدق میکنه این قضیه! البته نمیگم یه وقت خدا تو برنامه نویسیِ دنیا باگ داده ـا! نه. ولی خب اتفاقه دیگه پیش میاد! :D

من یه رفیقی دارم به اسم اشکان که دوستیمون به زور و با کلی ارفاق به یه سال و یه ماه میرسه ولی عمقش خیلی بیشتر از اینا شده توی همین مدت نسبتاً کوتاه. و قضیه ی این دل به دل راه داشتن ما اینه که اون شیراز پزشکی میخونه و هر چند ماه یه بار و به ندرت فرصت پیش میاد همدیگه رو ببینیم و واسه همین اکثر صحبتامون تلفنیه. نکته ی جالب اینه که همیشه و بلااستثنا هروقت من قصد میکنم بهش تماس بگیرم اونم همین تصمیمو میگیره و زنگ میزنه! همیشه. حتی یک بارم نشده که من بهش زنگ بزنم یا بالعکس, و اون یکی هم همین قصدو نکرده باشه!

خب برای اینکه مطلب بیشتر جا بیفته چند تا مثال میگم یادداشت کنید تو دفترتون. اواسط تابستون یه بار حدود ساعت 1 شب میخواستم بخوابم و گفتم یادم باشه فردا یه زنگ به اشکان بزنم. سرمو گذاشتم رو بالش گوشیم زنگ زد و خودش بود! , یا چند هفته پیش یه سوال درسی ازش داشتم و گفتم صبر کنم شب شه و بیکار باشه بهش تماس بگیرم. باز خودش عصر زنگ زد!

نزدیک ترین موردش هم جمعه ی هفته ی گذشته بود. 16 آبان. توضیح اینکه 16 آبان سال پیش یه روزی بود که یه مدلی واسه جفتمون خاطره شد از چند نظر. و یکی از خاطره هاشم [خاطره ی هاشم نه! خاطره هایش هم!] یه اتفاق ناگواری بود که تشریحش از حوصله ی این بحث خارجه. [ینی به طور غیر مستقیم منظورم اینه که کسایی که باید بدونن میدونن و کسایی که نمیدونن حتما ربطی بهشون نداشته که نمیدونن!] . من از جمعه ی هفته ی قبلش برنامه داشتم اون روز بهش زنگ بزنم و صحبت کنیم. دیگه هی هر روز یاد آوری میکردم به خودم که فراموش نکنم. جمعه هم شد و گفتم بذار شب بزنم شاید بیمارستان باشن. حدود ساعت 7 گوشیمو برداشتم بهش اس بدم بگم هروقت بیکار شدی بگو و اینا که دیدم خودش دو بار زنگ زده با اینکه اصلا تاریخ اون روز رو یادش نبوده. همینجوری زده بود!!

خلاصه اینکه آقا این قصه سر دراز دارد! و هرقدرم بهش فکر میکنم تهش میرسم به همون بازی GTA: VC و مخلفاتش. حالا به امید خدا برنامه دارم بعد کشته شدنم [چون من قراره کشته بشم به دست دشمنان بی شمارم!] از خدا بپرسم ببینم قضیه چیه. بشینیم بررسی, ریشه یابی و دیباگ کنیم!

  پ.ن: الانم متوجه شدم ممکنه بین آزمون قلمچی و آپ کردن این وبلاگ هم رابطه ای وجود داشته باشه :)) فک کنم سومین باره که اتفاقی قبل آزمون اینجا رو آپ میکنم :D

  پ.پ.ن: بی زحمت تا دهنتون بازه یه دعا هم واسه مرتضی پاشایی بکنین, حالش خوب نیس بنده خدا ! , البته خیلیا الآن حالشون خوب نیست ولی خب .. :D

۱ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۸/۲۱
۶ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

چهار تا تار موی منو همین لانتوری منش سفید کرد

پنجشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۳، ۰۲:۱۷ ق.ظ

  پس نوشت: چند ماه بعد از نوشتن این مطلب نظر من درباره آقای پدرام فرهادیان تغییر کرد و دیگه به دید یک معلم خوب بهشون نگاه نمیکنم. نظرم راجع به استاد کرامت همچنان پابرجاست.

امروز تدریس زیست پدرام فرهادیان رو توی سایت کانون میدیدم. واقعا نکاتی که میگه خیلی خیلی عمیق و ارزشمندن. لج درآریش اونجاست که دقیقاً از متنی که تو کتاب خودته و جلوی چشمت نوشته یه نکته ای میگه که حتی فکرشم نمیکنی! حالا نه اینکه فقط پدرام فرهادیان این نکات رو بلد باشه. خیلیا بلدن و قطعاً خیلیا حتی بهتر از اون بلدن. ولی خب دیگی که واسه من نجوشه میخوام فولان! معلمای خوب و عالی هستن ولی واسه رقیبا! البته معلم خودمونم خیلی خوبه ولی بیشتر از اون به فکر ترکیب سالهای مختلفه که وقت کنه عمق کتاب رو بکشه بیرون. با این اوصاف احساس میکنم این یجور ظلمه! اینکه مثلا یکی معلش آقای X باشه و عمیق ترین مطالب کتابو لای نون لواش بذاره با چایی بده دست طرف ولی تو لازم باشه کلی زحمت بکشی و از اینور اونور ترکیب کنی تا بلکه تو قلمچی بالای 80% بزنی. البته خب از یه نظر میشه گفت این دلیل نمیشه. امسال 3 نفر زیست کنکورو 100% زدن و دبیر هیچکدومشون علی کرامت یا فرهادیان یا ... نبود! ولی به نظرم این حرفم یجور مرهم کاذبه. یاد اون متن طنزه میفتم که این چند روز ساعتی دو سه بار توی گروه های مختلف اپلیکیشن جاسوسی و ضد میهنی واتس اپ کپیش میکنن! که میگه نمیدونم اگه ترکت کردن بدون لیاقتت رو نداشتن, اگه فلانت کردن بدون فلان, خلاصه هرجوری ریدن بهت یجوری خودتو راضی کن. واسه خودت میگم که اذیت نشی و این حرفا!

الان اگه بخوام درباره ی همین هم نظرمو بگم دوباره باید برگردم به اینکه واسه صد زدن نیازی نیست حتماً دبیرت فلانی باشه. ولی نمیگم چون دوباره بین همین دو موضع تا ابدالدهر باید معلق باشم ولی جمعه آزمون دارم, وقتش نیست :D

  پ.ن: زلزله اومد امروز. همین. ینی کلا توضیحات اضافه ای ندارم. در حد یه جمله ی خبریِ به تخمم خور :D

  پ.پ.ن: از اول مهر دارم سعی میکنم یه شب زودتر از 1:30 بخوابم ولی چرخ روزگار به مراد ما نمیچرخه. ینی ساعت 12 هم قصد خواب کنم بازم 1:30 میرم تو تخت.

  پ.پ.پ.ن: اون معاون پرورشیمون که تو پستهای قبلی درباره ش به تفصیل سخن گفتم دیگه تو استیجای آخر جنونه. بلندگوی مدرسه رو به نرده ی کلاس ما وصل کردن. زنگای تفریح که میکروفون ورمیداره با بچه ها تو حیاط حول مسائل خاور میانه مصاحبه میکنه. موقع نمازم به حالت آواز و چهچهه میگه عجلوا بالصلاة و بشتابید نماز بخوانیم و فولان و بیصار. یه مدته دنبال اینم که ببینم ساقیش کیه ولی پیداش نمیکنم. جنسای خوبی داره قطعا!

  پ.پ.پ.پ.ن: شما را به دیدن Family Guy فرامیخوانم. ببینین خدایی. الان اگه دیده بودین با دیدن پی نوشت های این پست یاد یکی از صحنه هاش میفتادین لبخند میزدین. حالیتون نیست که بدبختا. اصلا برین همون ستایش ببینین. والله :|

۰ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۸/۸
۳ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

پاروی بی قایق با کنکور 94 آمد

پنجشنبه, ۱ آبان ۱۳۹۳، ۰۱:۵۷ ق.ظ

ای دل غافل. یه ماهه اینجا پست نذاشتم. اصلا انگار نه انگار یه ماه گذشت ـا! , انگار همین یه روز پیش بود که قضیه ی چالش کتابخوانی و اینا شد. ولی درواقع یه روز پیش نبود. یک ماه و یه روز پیش بود. و عمر به همین سرعت میگذره. بحث گذر عمر در این زمینه وقتی حادتر میشه که سال 94 کنکور داشته باشی. و عقب افتادن دو هفته ای کنکور هم مزید بر علته. من موندم خدایی دوتا آبمیوه کیک دادن تو ماه رمضون بحثیه که واسش دو هفته کنکورو بندازین عقب آخه بندگان مومن خدا؟ این چه حرکت نابخردانه ای بود؟

یادش بخیر 6 مرداد گفتم ای داد بیداد دیدی چه زود یه ماه گذشت؟ فقط 11 ماه به کنکورت مونده. 6 شهریور گفتم ای داد بیداد دیدی چه زود یه ماه دیگه هم گذشت؟ فقط 10 ماه به کنکورت مونده. بعد غلتک مهرماه که اومد وسط اصلا تاریخا انقدر سریع گذشتن که نفهمیدم چجوری یه ماه گذشت! یعنی از آخرین باری که گفتم "ای داد بیداد دیدی چه زود یه ماه دیگه گذشت" حدود دو ماه گذشته ولی درواقع دو ماه و نیم گذشته چون کنکور رو هم انداختن عقب نامردا!

دیشب هم رفتم سایت کانون دیدم اون اسکرولر اسامی نفرات برتر کنکور 93 رو هم برداشتن و یجوریم شد. انگار دیگه خیلی رسمی شده قضیه و همه ی فوکوسا رو ماست. تنهای تنها در فضای بیکران و بیابون بی آب و علف کنکور. اوایل مهرماه هم یه همچین احساسی داشتم. ینی دیدم کسایی که سال قبل پیش بودن دیگه امسال تو مدرسه نیستن و یه حس بدی داشت. ولی خب همه ش مزخرفه بابا اصل داستان چیز دیگه ایه. اگه فکر میکنین اصل داستان خود کنکوره و باقی چیزا حواشیه اشتباه میکنین. اگه فکر میکنین اصل داستان علم آموزیه و کنکور یه اتفاق کوچیکه اشتباه میکنین. اگه فکر میکنین رسیدن به کمالات و فضایل اخلاقی اصله و باقی چیزا مانعن اشتباه میکنین. اگه فکر میکنین نائل شدن به مقام قرب الهی اصله و همه ی کائنات حواشی هستن بازم اشتباه میکنین.

اصل آلبوم محسن چاوشیه آقا. اصلا الان که فکر میکنم میبینم چرا من پستو با تمجید این آلبوم شروع نکردم؟ حیف اصلا حال ندارم وگرنه برمیگشتم از اول مینوشتم. آقا یه آلبوم داده باقلوا, توپ, خدا, در تمامی جوانبِ امر مقام استادی رو تموم کرده. دیگه بیشتر توضیح نمیدم خودتون برین اورجینال بخرین گوش کنین. هرکی هم خوشش نیومده متاسفانه باید بگم به اندازه یه دونه پشگل اون گوسفند زبون بسته ای که چند سال پیش وقتی مامان بزرگ و بابابزرگم از مکه برگشتن سر بریدیم هم درک موسیقایی نداره. شاید یکم بیشتر حالا. شمام اگه خوشتون نیومده برین خودتونو به دکتر نشون بدین. [توضیحات: بهتون بر نخوره حوصله ندارم جمعش کنم. شوخیه :D]

نه ولی خدایی آلبوم خیلی خوبیه. تک تک کلماتش رو یجوری تلفظ کرده که آرامش میده به آدم. البته خب حق میدم کسایی که از اول طرفدار چاوشی نبودن حال نکنن با آهنگاش ولی واقعا آروم کننده س.

ولی شرایط کثیفی شده آقا. هرکی از ننه ش قهر کرده و تو خوانندگی به در بسته خورده زده تو کار کنکور. یه عده خرشون میرفته و به تلویزیون راه پیدا کردن, بقیه هم در حد موسسه و سایت و فلان باقی موندن. قبلا هر شبکه ای میزدی به آخوند عالم و روحانی گرانقدری داشت سخنرانی میکرد. الان هر وری میزنی یکی برنامه کنکور زده. فرصت برابر که به نسبت ید طولانی تری داره و به خاطر ارادت عمیقم یه قلمچی از گناهش میگذرم. کنکور آسان است هم که کلاهشو در حد کله ی 75 میلیون نفر گشاد کرده و تا جا داره ملت بینوا رو مپچاپه و تا دسته میکنه به پاچه شون. اون سری راننده تاکسیه میگف 4 میلیون دادم واسه دخترم کنکور آسان است بخرم. ای بزنه پس گردنتون. اون طرف پرواز کنکوری ها داره که نمیدونم قضیه ش چیه. این آیه های تمدن هم که گویا به تازگی شروع به کار کرده و زیر شاخه بسیج و رزمندگانه که ارادت خاصی بهشون داریم. ولی این دوستامون هنوز جوهر آزموناشون خشک نشده زدن تو کار تلویزیون و بهتر بود اول غلطای آزموناشون رو اصلاح میکردن بعد به فکر این مسائل میفتادن! فقط مونده گاج یه شبکه انحصاری بزنه که به امید خدا چرخ تلویزیون کلا بیفته زیر چوپ کنکور. حالا فعلا که دستمون به سنگ همینا گیره. ایشالله تموم شه یه نفس راحتی بکشم :|

الان میخواستم درباره اینکه یه جورایی دلم نمیخواد سال کنکور به این زودی بگذره چون لحظه های خیلی خوبی داره هم بگم ولی ساعت داره 2 میشه و اصلا حال ندارم. شمام دیگه دیره برین بخوابین. یه ماهه پست نذاشتم نظم خوابتون بهم ریخته. منم برم به زندگی تخماتیک کنکوریم برسم.

۰ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۸/۱
۳ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

نوشتن پست برای پاییز خیلی کار لوس و بی مزه ایه

سه شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۳، ۱۲:۴۶ ق.ظ

امروز هرقدر با خودم کلنجار رفتم که در مورد مهرماه و شروع پاییز احساساتمو بروز ندم دیدم نمیشه. یعنی حتی با وجود سردرد و حال وخیمی که امروز صبح داشتم بازم هر کسی رو دیدم فقط مونده بود بپرم بالا پایین بگم "وای جونمی پاییز داره میاد!"

البته این علاقه ی من به پاییز تاریخچه ی طولانی ای هم نداره. فکر کنم امسال سومین یا چهارمین سالی باشه که به پاییز علاقه دارم. قبلش فکر میکردم بهار به خاطر گوجه سبزایی که داره میتونه بهترین فصل سال باشه. ولی بعد دیدم که نه خیر, پاییز بهتره آقا هیچ ردخوری هم نداره! در این حد که حتی با وجود اینکه چند تا از بدترین خاطرات زندگیم رو از پاییز دارم, بازم باعث نشدن که از این فصل بدم بیاد و کما فی السابق برام محبوب ترین فصل ساله. دلیلش هم فک کنم بارونای توپی باشه که داره و آفتابی که توش کم کم بی رمق میشه. چون اصولاً من از آفتاب بدم میاد و عاشق بارونم. که البته این جمله رو خودتون میتونستین از جمله قبلیش متوجه بشین و نوشتنش حشو محسوب میشه! توجه دارین که بعضیا پاییزو واسه حس و حال عاشقونه و این چیزاش میخوان ولی من از اونجایی که اصلاً انسان مادی گرایی نیستم فقط پاییزو به خاطر خودش دوست دارم !

یادمه پارسال شب یلدا کلی ناراحت بودم هی ساعتو نگاه میکردم و ثانیه های آخر پاییز بغض کرده بودم که دوباره باید 9 ماه صبر کنم تا سال, یه پاییز جدید بزاد!, ولی خب هرچی هم که باشه یکی دیگه ش هم اومد. حالا یه جوری میگم از اومدنش خوشحالم انگار قراره هر روز زیر بارون سحرگاهی تو یه منظره رو به دره با هوای مه گرفته صبحونه مو بخورم بعد برم سراغ پیاده روی و باقی کارای روزانه! درحالی کنکور همچین برام برنامه ریخته که تنها سهمم از پاییز صدای باروناش خواهد بود که از دریچه کولر اتاقم میشنوم !

۱ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۷/۱
۱۱ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

چالش سبد کتاب گرم

يكشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۳، ۰۲:۱۲ ق.ظ

ایران کشور جالبیه. نمیدونم شاید کشورای دیگه ای هم اینجوری باشن ولی چون از وضعشون بی اطلاعم فعلا همین ایران رو مثال میزنم. کافیه یه جای دنیا، یه نفر، یه ایده ای رو بده تا ایرانیا در انواع و اقسام عرصه های مختلف اونو گسترش بدن. ابتکار هم میهنان ما انقدر بالاست که مثلا یه ایده در مورد موبایل رو میتونن به ساخت خودکار هم سوق بدن که خب این نشون از برتری ژنتیکی قوم آریایی ...

بیخیال جفنگ شد دیگه :D

سر چالش سطل آب یخ چند نفر منو دعوت کردن که برای اولین بار اینجا از همه شون به خاطر اینکه قبول نکردم عذر میخوام. دلیل قبول نکردن اون چالش اول از همه وقت نداشتن خودم بود و بعد از اون لوث شدن قضیه. ینی عنشو در آوردن دیگه هرکی از راه میرسید بدون اینکه اصلا بدونه قضیه چیه یه سطل آب میریخت رو خودش !

ولی خب گویا این مدت یه چالش قشنگی راه افتاده که شخصاً خیلی باهاش حال کردم. چالش کتاب خوانی یه چالشیه که به نظرم کمتر امکان لوث شدنش وجود داره, چون بهرحال هر کتابی ارزشش رو داره که یه نگاهی بهش انداخته بشه. و اینکه به نظرم جنبش مفیدی هست و میتونه یه نقشی تو افزایش کتابخوانی تو ایران داشته باشه. هفته پیش رفته بودم شهر کتابِ اینجا, یارو میگفت کتابفروشی ای که سه میلیارد و پونصد میلیون تومن کتاب توش هست لااقل روزی ده میلیون باید فروش داشته باشه ولی نداره. حالا وضع کتابای درسی خوبه ولی مثلا میگف از بخش رمان ها و اینا شاید هفته ای یه تعداد انگشت شماری کتاب فروش بره که خب واقعا آمار افتضاحیه !

خب بگذریم. اول از همه مرسی از این عزیز گرانقدر ! به خاطر دعوتش. البته من یکم دیر اقدام کردم ولی خب مهم اقدامه! بعد اینکه من بیشتر ترجیح میدم رمان تخیلی معرفی کنم چون اکثر اوقات بچگیام رو به خوندن اونا گذروندم. ولی خب بار فرهنگی ندارن و فقط جنبه گذران وقت دارن. از بین کتابای رمان دیگه هم واقعاً انتخاب بینشون سخته چون هر کدوم تو یه زمینه ای شاهکار هستن !

اول خواستم یه رمان از مصطفی مستور پیشنهاد بدم ولی خب با توجه به اینکه من علاقه وافری به آلبرکامو دارم الآن ترجیح میدم یکی از کتاب های اونو معرفی کنم. کتاب طاعون کتابیه که واقعاً هر کسی میتونه ازش لذت ببره. چون هم برای خوندن سطحی داستان کاملی داره و هم برای وارد شدن به عمق داستان معنای سیاسی کاملی رو میرسونه ! , البته متن ترجمه های فارسی ای که ازش موجوده یکمی روون نیست, البته خیلی خوب هستن ولی ممکنه برای فهمیدن یه قسمت لازم باشه تمرکز کنین یکم :D

بدتر از همه این است که آن ها فراموش شده باشند و این را خودشان می دانند. کسانی که آن ها را می شناختند فراموششان کرده اند، زیرا به چیز دیگری فکر می کنند و این برای هر کسی مفهوم است. و کسانی هم که آن ها را دوست دارند فراموششان کرده اند زیرا باید وقت شان را صرف اقدامات و راه یابی برای بیرون آوردن آنان بکنند. و به قدری غرق این اقدامات هستند که در نتیجه به خود آن کسی که باید بیرون بیاورند فکر نمی کنند. این هم طبیعی است. و در پایان همه ی این چیزها انسان می بیند که در بدترین بدبختی ها نیز هیچکسی واقعاً نمی تواند به فکر کس دیگر باشد. زیرا واقعاً در فکر کسی بودن عبارت از این است که دقیقه به دقیقه در اندیشه ی او باشیم و هیچ چیزی نتواند ما را از این اندیشه منصرف سازد، نه توجه به خانه و زندگی، نه مگسی که می پرد، نه غذاها و نه خارش. اما همیشه مگس ها و خارش ها وجود دارد. این است که زیستن دشوار است و این اشخاص این را خوب می دانند. 

ریو که به غریو شادی مردم در شهر گوش میداد, یادش آمد که این شادمانی همواره مورد تهدید قرار دارد. چون میدانست این جمعیت غرق در شادی از چه چیزهایی بی خبرند, این را هم در کتاب ها میتوان خواند که باسیل طاعون نه میمیرد و نه برای همیشه از صفحه ی روزگار مجو میشود. باسیل طاعون میتواند سال ها لای درز مبل ها, میان ملحفه ها و به خواب رود و صبورانه در اتاق ها, زیرزمین ها, چمدان ها, دستمال ها و ورق پاره ها به انتظار بنشیند و شاید روزی بیاید که برای شوربختی یا عبرت مردم بیدار شود و به جان موش ها بیفتد و آنها را برای مردن به شهر غرق در خوشبختی بفرستد.

چون من یه مقدار دیر اقدام کردم اکثر وبلاگای دوستان قبلا دعوت شدن و دیگه نمیتونم دعوتشون کنم ولی خب من هم شقایق , کمند و سینای عزیز رو دعوت میکنم به این چالش. البته طبق معمول اجباری نیست و اگه دلشون اومد میتونن دست رد به سینه م بزنن! :D

یه عذرخواهی هم از دوستانی که این مدت خصوصی و عمومی پیام دادن که چرا آپ نمیکنم و اینا میکنم از همینجا. من سرم به خاطر کنکور شلوغه و خیلی کم وقت میکنم وب رو آپ کنم. البته همین مدتم سعی کردم تا جای ممکن آپ بکنم ولی خب دیگه عمیقاً شرمنده شدم !

همین دیگه. این کتابه رو هم بخونین. البته کاشکی میشد تعداد بیشتری معرفی کنم که حق مطلب بهتر ادا بشه ولی همینم شما بخونین کفایت میکنه! موفق باشین.

۰ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۶/۳۰
۷ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

یک دانه آهنگ جدید هم پیدا نمیشود توی این کامپیوتر

پنجشنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۲۱ ق.ظ

سلام. در این پست میخواهم درباره ی سمنو با شما صحبت کنم. فقط برای اینکه فکر نکنید همه ی زندگی هایپ است. هایپ بخش مهمی از زندگی را تشکیل میدهد ولی بقیه ی زندگی را سمنو تشکیل میدهد. چرا که بسیار خوشمزه و خوب است و آدم هرقدر میخورد باز هم میخواهد بخورد. همان طور که اطلاع ندارید نام سمنو در طول تاریخ دچار تغییرات لفظی زیادی شده است. اکنون در حوالی استان فارس افرادی زندگی میکنند که هنوز در تلفظ سمنو کمی به گذشته تمایل دارند و به آن سمنی میگویند. نام سمنو درواقع از زمان هخامنشیان در تاریخ نوشته شده است و احتمال میرود که پیش از آن هم وجود داشته بوده باشه است. اصیل ترین تلفظ سمنو درواقع در زمان کوروش هخامنشی تلفظ میشده است که به آن میگفته اند سمانی. سمانی در آن زمان ها بسیار در فرهنگ ایرانیان نقش داشته است تا آنجا که با کمی تغییر در تلفظ به سماعی و سپس به سماع تغییر پیدا کرد و حتی فرقه ی سماعیان -که شیفتگان سمانی یا همان سمنو در آن به عضویت در می آمدند- رقصی مخصوص به خود ساختند به اسم رقص سماع که مولانا هم از اعضای این فرقه به شمار میرود. حتی در برخی از کتب تاریخی نامگذاری لیمو عمانی را هم به سمانی مرتبط کرده اند. به این صورت که روزی شمس قیس رازی از بیابان های اطراف بخارا گذر میکرده که به درختی برخورده که میوه ای عجیب داشته. او به دلیل تشابه رنگ آن میوه با سمانی و تشابه قیافه این هایش به لیمو آن را لیمو عمانی نامگذاری کرده و شرح کامل این اتفاق را در کتاب المعجم فی معاعیر اشعار العجم به رشته ی تحریر در آورده است. ولی من به شما میگویم که این داستان به هیچ عنوان صحت ندارد و شمس قیس رازی نیز دروغگویی بیش نیست. نامگذاری لیمو عمانی به سمانی ربط دارد ولی نه به این صورت. درواقع نام لیمو عمانی از نام منطقه ی عامان در اطراف تنگه هرمز برداشته شده است که درختِ آن در آن منطقه میروید. عامان -که به اشتباه عمان تلفظ میشود- نامی است برگرفته از لهجه محلی مردم آن منطقه. آن مردم که بیشتر شامل اعراب میشوند سمانی را به شکل عامانی تلفظ میکنند که در ایران شده است عمانی. حتی اگر دقت کنید نام دریای عمان در جنوب ایران هم تصدیقی بر این حرف من است.

البته بعضی از منابع که همیشه میخواهند ساز مخالف بزنند نام لیمو عمانی را برگرفته از "لیمو امانی" میدانند. در کتاب های تاریخی این کافران ذکر شده است که اسکندر هفتم که در قبرس بر تخت پادشاهی نشسته بود قلمرو و فرمانروایی عظیمی داشته که هیچ کشوری از تاخت و تاز او در امان نبوده است. ولی او برای پادشاهان کشورهای دوست که به آنها حمله نمیکرد به عنوان نشانه ی صلح یک نوع میوه شبیه لیمو ارسال میکرد که از آن پس آن لیمو ها به لیمو امانی مشهور شدند. یعنی لیمویی که هرکس آن را داشته باشد در امان است. ولی با حمله اعراب به ایران و کشور های حاشیه اش, و با توجه به علاقه ی وافر اعراب به استفاده از حرف ع در کلماتشان, با گذشت زمان "امانی" به "عمانی" تغییر پیدا کرد. البته این حاشیه پردازی تاریخی و دروغی بیش نیست و حتی با یک دقت بسیار کوچک میتوان پی برد که این روایت تنها تحریف در تاریخ است و بس!

حالا بگذریم از این حرف ها. من دو سال پیش خیلی از سمنو بدم می آمد. انقدر که حتی اگر میدیدم اش هم حالم به هم میخورد و شاید حتی میتوانستم بالا هم بیاورم. چون من هیچوقت نمیتوانم بالا بیاورم. فقط در بعضی مواقع میتوانم. یکی از آن مواقع هم تا چند سال پیش "دیدنِ سمنو" بود که الآن دیگر نیست. درواقع به این صورت بود که یک سال عید بسیار از سمنو بدم می آمد ولی سال بعد یک هو احساس کردم که چقدر سمنو چیز خوبی است. و بعد از آن کارم این شده بود که هر سال موقع عید بسته بسته و جعبه جعبه سمنو خریداری کنم و همه ی شان را بخورم. یعنی هیچ کار دیگری در زندگی ام نداشتم. بقیه ی طول سال هم بیکار یک گوشه مینشستم و منتظر میشدم که دوباره موقع سمنو بشود. ولی مشکلی که وجود داشت این بود که سمنو هم مانند همه ی چیزهای خوب یک روز تمام میشود. یعنی تمام میشدند تا آخر تعطیلات عید و من هم محزون و غم زده مجبور بودم منتظر سال بعد بمانم باز. چرا که درختِ سمنو فقط در اواخر زمستان و اوایل بهار میوه میدهد و در تابستان و پاییز بار نمیدهد. ولی امسال تصمیم گرفتم جیک جیک مستونم که هست فکر تابستونم هم باشد. برای همین چند بسته سمنو را در فریزر گذاشتم تا به صورت یخ زده بماند تا بتوانم در طول سال ذره ذره بخورمشان و زنده بمانم. چون بدون سمنو نمیتوان زنده ماند. این زندگی بدون سمنو زندگی نمیشود. ولی یادم رفته بود اصلا. یعنی الان چند ماه از عید میگذرد؟ پنج شش ماه میگذرد فکر کنم. همین حدودها. پنچ شش ماه است که یادم رفته است که ما در فریزرِ یخچالمان سمنو داریم. البته اینجا درست نبود بگویم فریزرِ یخچالمان چون فریزر و یخچال دو چیز جدا هستند. البته تکنولوژی کار را به جایی رسانده که فریزر و یخچال در کنار هم در دسترس بشریت قرار دارند ولی خب باز هم دو چیز جدا هستند. ولی گفتم دیگر. کار از کار گذشته. خلاصه امروز مادرم آمد یک چیزی هم توی دستانش بود. آن چیز یک کاسه کوچک بود و توی آن یک چیزهای قهوه ای ای بود. مادرم گفت بیا بستنی آوردم. و من هم گفتم عه مرسی. بعد خلاصه یک اتفاقاتی افتاد که اصلا حال ندارم تعریف کنم. فهمیدم سمنو است و خیلی خاطرات شیرینی از گذشته ها برایم زنده شد. گذشته های دور که چند بسته سمنو را با اشک و آه در فریزرِ یخچالمان گذاشتم و تا چند وقت با آنها خداحافظی کردم. درحالی که نمیدانستم این خداحافظی طولانی تر از آنی خواهد بود که انتظارش میرود. اینطوری ها است.

بس است دیگر زیادی شیرین شد این پست.

چند روز است خیلی بی حال شده ام. انقدر بیحال که حتی حال ندارم از روی صندلی ام بلند بشوم بروم دستشویی. فقط یک بار شب ها همه ی قوایم را جمع میکنم و میروم دستشویی و زود هم دوباره برمیگردم کـ×ونم را می اندازم روی صندلی. خیلی بی حال شده ام خلاصه. حتی با اینکه دوز مصرف هایپ و ردبول و نسکافه ام را دو و حتی چند برابر کرده ام باز هم بی حالم و حال ندارم. شاید دارم میمیرم. خلاصه اگر دیگر اینجا پست نگذاشتم بدانید مرده ام. یا اصلا نه. من دارم میمیرم و فکر نمیکنم مجال دیگری برای آپدیت کردن این وبلاگ برایم باقی باشد. پس از همینجا با شما خداحافظی میکنم. اگر بدی ای خوبی ای دیدید هیچ کاری نکنید آقا. هیچ کاری. همین که هیچ کاری نکنید بهترین لطف است. نه دعا کنید نه حلال کنید اصلا. میفرماید که امیدوار بود آدمی به خیر کسان / مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان. یا میفرماید سنان جور بر دل ریش کم زن / چو مرهم می نسازی نیش کم زن. همین دیگر. خداحافظ تا دیدار در دنیایی دیگر.

۰ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۵/۳۰
۱۰ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

گربه, رانندگی و یک داستان آموزنده ی دیگر

سه شنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۳۸ ق.ظ

روزی روزگاری در قلمروی پادشاهی خیلی خیلی دور زن و مردی جوان -که البته زن و شوهر بودند- در یک خانه با هم زندگی میکردند. به خوبی و خوشی. آنها در خانه یک گربه داشتند که خیلی گربه ی پوفیوز و تخسی بود و هی مرده را اذیت میکرد. آن مرد چندین بار آن گربه هه را برده بود با ماشین انداخته بود یک جاهای دور افتاده ای ولی وقتی به خانه برگشته بود دیده بود که گربه هه از او زودتر به خانه رسیده است. و خیلی تعجب کرده بود از این عظمت و شگفتی آفرینش خداوند. و بنابراین مسلمان شده بود. آن مرد اواخر اش دیگر شل کرده بود و فقط برای چک کردن سرعت رانندگی اش گربه را به خارج از شهر میبرد و سعی میکردم زودتر از او به خانه برسد. یک روز وقتی برای بار شصت و سوم گربه را به خارج از شهر برده و گم و گور کرده بود و با بیشترین سرعت در اتوبان به سوی خانه حرکت میکرد یک هو اگر گفتید چه دید؟ گربه هه را دید که داشت با سرعت کنار اتوبان به سمت خانه میدوید؟ نه نه مثل همیشه اشتباه فکر کرده اید. یک هو دید که پلیس دارد به او علامت میدهد که نگه دار. چرا که با سرعت زیاد رفته ای و باید پول اش را از فولان جایت بکشیم بیران. بنابراین نگه داشت تا آنها پول را از ... نه نه! نگه داشت تا به پلیس رشوه بدهد تا ول اش کنند برود خانه. چون او کسی نبود که زیر بار جریمه برود. حتی در مدرسه هم حاضر بود برای بچه زرنگ های کلاسشان بخورد تا آنها به او تقلب برسانند ولی زیر بار جریمه ی معلم نرود. در همان حالی که داشت مبلغ رشوه را میشمرد و تحویل میداد داشت به این فکر میکرد که چطور میشود آخر؟ مگر میشود یک گربه انقدر سریع برود خانه این همه مسیر را؟ برای همین شک کرد به یک سری مسائل که بهتان نمیگویم. البته فعلا نمیگویم. در آخر داستان میگویم. برای همین تصمیم گرفت یک چیزهایی که بهشان شک کرده بود را امتحان کند.

بنابراین دفعه ی بعد که برای بار شصت و چهارم گربه را به خارج از شهر برد در ماشین را قفل کرد و گربه را توی ماشین نگه داشت و زنگ زد به خانه ی شان. همسر اش گوشی را برداشت. به او گفت که ای همسرم من گم شده ام گوشی را بده به آن گربه ی مادرسگ تا راه بازگشت را بگوید بهم. زنه هم گوشی را به گربه هه داد و راه بازگشت را به او گفت. مرد تعجب کرد که چطور میشود گربه هه هم توی ماشین باشد و هم توی خانه به او آدرس بدهد. برای همین سریع به همراه گربه به خانه رفت و دید که بعله یک گربه ی دیگری در خانه است. گربه ی قبلی را به زن اش نشان داد و گفت برای این چیزها توضیحی داری؟ و زنه گفت که آری آری توضیحی دارم. گریه هم میکرد در همین حال. چون زن ها خیلی خوب بلدند گریه کنند. مخصوصا وقتی در گندی که خودشان بالا آورده اند می افتند و دست و پا میزنند میتوانند آنچنان به خوبی ننه من غریبم بازی در بیاورند که دل عزرائیل هم به رحم بیاید. برای همین میگویند به اشک تمساح دوست دخترتان توجه نکنید همه ش کشک است آقا. میخواهد درتان بمالد. بگذریم. زنه هی گریه میکرد و میگفت بخدا دستان من خودشان هر دفعه که میرفتی گربه را می انداختی بیران میرفتند سریع یک گربه ی دیگه از دوستشان میخریدند. من بی گناهم :((((((((( ولی مرده بیدی نبود که با این داستان ها خر بشود. برای همین زن اش را گرفت زیر باد کتک. بعد اش رفت از دوست خودش که یک مغازه ی گربه ی نر فروشی داشت -یعنی مغازه ای که در آن فقط گربه های نری که در طول عمر با هیچ گربه ی ماده ای نخوابیده اند و طبیعتاً خیلی حشـ×ری هستند میفروشند- بیست و هفت تا گربه ی نری که در طول عمر با هیچ گربه ی ماده ای نخوابیده اند و طبیعتاً خیلی حشـ×ری هستند خرید و آنها را با دوست دختر اش که من دروغکی به شما گفتم زن اش است انداخت درانِ یک اتاق و در و پنجره های اتاق را هم قفل کرد و به دوست دختر اش که من دروغکی به شما گفتم زن اش است گفت که حالا انقدر با این گربه ها که به من ترجیحشان دادی زندگی کن تا دهانت سرویس شود بی لیاقتِ بز.

چند روزی به همین منوال گذشت و مرد دید که دوست دختر اش خیلی با گربه ها خوش است و هر روز و هر ساعت و هر لحظه صدای خنده و شادی اشان از آن اتاق می آید. رفت در را باز کرد و دید دور هم نشسته اند و جرئت حقیقت بازی میکنند و خاطره تعریف میکنند و کلی خوش میگذرانند. بعد یکی از گربه ها به او گفت برو بیست و نه تا چای بیاور بشین اینجا بخوریم دور همی. مرده رفت چای بیاورد و در راه اتاق به آشپزخانه و آشپزخانه به اتاق به این فکر میکرد که چقدر بدبخت است که دوست دختر اش گربه ها را به او ترجیح داده است. و چقدر تنها و درمانده است. برای همین فقط بیست و هشت چای به اتاق برد. بعد لباس اش را پوشید و از خانه بیران رفت. به اولین مغازه رفت و یک پاکت از آن سیگار سیاه باکلاس ها خرید. او فراموش کرده بود که مسلمان شده و مسلمان ها سیگار نمیکشند. و در حالی که در تاریکی شب قدم میزد سیگار کشید و دور شد.

۲ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۵/۲۱
۱۶ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

خرخوان ها با ساعت مشکی در جلسه حاضر شوند

جمعه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۵۸ ق.ظ

به نظرم بوی هایپ خیلی خوب است. بوی هایپ انقدر خوب است که آدم میخواهد آن را به لباسش بپاچاند و برود توی بیران. ولی بدی اش این است که لباس های آدم ناچ -ناچ از نوچ می آید و در اسپانیایی اصیل نورچ تلفظ میشود- میشوند و بگای سگ میروند. البته منظورم لباس هایی است که هایپ را پاچانده ای به آنها. زیرا بقیه ی لباس ها دلیلی ندارند که نورچ بشوند. مگر اینکه به آنها هم هایپ زده باشید و یا روی آنها عسل ریخته باشد. زیرا لباس ها کلا به دو دلیل نارچ میشوند. یا روی آنها خودمان هایپ میریزیم و یا عسل خودش روی آنها میریزد -یعنی اگر هایپ خودش بریزد یا اگر عمدا عسل را بریزیم نمینوچد- . بله به همین دلیل است که اگر یک نفری بی آید رایحه ی هایپ را استخراج کند و بفروشد حتی ممکن است بیشتر از خود هایپ فروش کند. چرا که افقار -فقیران- میروند عطر هایپ میزنند تا وقتی دوستانشان پرسیدند این چه بویی است؟ بگویند که هایپ خورده ایم. خیلی پولداریم چون! و کلاس بگذارند هی.

هایپ خیلی خوب است در کل. هیچ کتابی نه تنها در وصف هایپ نمیگنجد, بلکه در خود هایپ هم نمیگنجد. چون قوطی های هایپ در سایز های کاملا مناسب و مشتری راضی نگهدارنده ساخته میشوند و هیچ کتابی در آنها جا نمیشود. حتی کوچکترین کتاب های جهان هستی هم در آن جا نمیشوند. حتی یک دانه یه کوچولوی بی ارزش که در مغازه ها به جای پول خورد میدهند. [تلمیح دارد به داستان معروف خودم به این صورت که: یک روز اینجا یک نمایشگاه کتابی بود و من رفتم در غرفه ی مبتکران آنجا و یک کتاب های خیلی کوچک و ریزه میزه ای آنجا بودند که آن یارو مغازه دار هه میگفت 500 تومان اند و به جای پول خورد میدهیم به مشتری ها. چون پول خورد نداریم. پول خورد چیز کم یابی است. نکته ی جالب آن آقاهه این بود که بهمن بازرگان را از نزدیک لمس کرده بود. خودم ازش پرسیدم و خود اش بهم گفت.]

هایپ انقدر خوب است که من میخواهم از این به بعد تمام پستان وبلاگم را -پِستان نه! پُستان. جمع مذکر سالم پُست در حالت مرفوعی- به آن اختصاص بدهم. یعنی از این لحظه به بعد در این وبلاگ هیچ چیز بجز چیزی که درباره ی هایپ باشد نخواهید خواند. بنابراین اگر به هایپ علاقه ندارید یا حتی بدتر, اگر از هایپ بدتان می آید آن علامت بستن صفحه را از بالای صفحه بزنید و از این وبلاگ بروید بیران. اینجا یا جای من و پست های هایپی ام است یا جای شما. ها ها ها شوخی کردم! دیگر آنقدر هم دموکراسی نداریم اینجا. اینجا فقط جای من و پست های هایپی ام است. شما هم اگر از هایپ خوشتان نمی آید بروید خودتان را به دکتر نشان بدهید. بروید در وبلاگ هایی که به دروغ و فقط برای جذب کردن شما هایپ دوست ندارها میگویند از هایپ متنفر اند, و اینها را در حالی مینویسند که در همان لحظه دارند هایپ میخورند. خودم با چشمان خودم دیده ام این صحنه ها را. ولی من با شما روراست هستم. چون دو چیز در لغت نامه ی زندگی من جایی ندارد. یکی حرف زشت و آن دیگری دروغ! بنابراین در این که من هیچوقت به شما چیزی بجز حقیقت نمیگویم حتی لحظه ای شک نکنید.

اتفاقا آن روزی رفته بودم یک کتابفروشی که کتاب بخرم ... بیخیال آقا ول اش کن. همه اش چرت و پرت است. مثل آخر قسمت هشتم هری پاتر که ولدمورت هری را بغل کرد و گفت متاسفم که پدر و مادرت را کشتم پسرم. و بعد او را هم کشت.

Hype

۲ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۵/۱۷
۱۰ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

تو ول کن

شنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۳۲ ب.ظ

داستان بدین ترتیب بود که من اول دبیرستان بودم, جوان و جویای نام. با چند تا بچه ها تصمیم گرفتیم یکم از بند درس خوندن باز آساییم و بریم تو این مسابقه های قرآنی و اینا شرکت کنیم ببینیم چجوریه. دیگه هر کدوم یه رشته ای رو انتخاب کردیم و رفتیم تو مرحله مدرسه ای و بعدش شهرستانی و فی النهایة وارد مرحله استانی شدیم. مسابقه تو یکی از شهرستانای دور افتاده بود که گاو و گوسفند و اینا همینجوری تو خیابوناش جولان میدادن و بدون اغراق میگم, موقع راه رفتن باید مواظب میبودی پاتو کجا میذاری که یوقت کفشت مدفوعِ گاوی نشه!

خلاصه که رشته من انشای نماز بود. مسئول ما چند نفر هم یه استاد بزرگواری بود که اتفاقاً امسال به مقام مقدس معاونت پرورشی مدرسمون نائل شده بود و تا جایی که دستش رسید بهمون فرو کرد. "بهمون" که میگم یعنی به همه ی 300-400 نفر دانش آموز مدرسه. درکل منظورم اینه که دامنه خدمت رسانیش وسیع بود. حالا اصرار نکنید اسم نمیبرم. بجاش میگم آقای ایکس. بله این آقای ایکس مدظلة العالی از اونجایی که به آزادی اندیشه و تفکرات خودجوشِ ما خیلی اعتقاد داشت نه تنها متن انشای منو از قبل خودش نوشته بود بلکه لحن نماز خوندن جلوی داورا رو به همه مون القا کرد, متن خطبه نهج البلاغه یکی از دوستام, تفسیر قرآن اون یکی دوستم و لحن مداحی اون یکی دوستم -که البته دوستم نبود ولی میگم دوستم که ریتم به هم نخوره- رو هم خودش ابتدا تا انتها برنامه ریزی کرده بود. یعنی اگه بخوام ساده تر بگم ما داشتیم کمکش میکردیم که تو همه ی رشته ها شرکت کنه و رتبه بیاره.

انشایی که این دوستمون نوشته بود از نظر تکلّف متن به طور مستقیم با مرزبان نامه ی اسپهبد مرزبان بن رستم بن شهریار بن شروین بن رستم بن سرخاب بن قارن قابل قیاس بود. متنشو تو سه صفحه A4 به دست خط خودش مزین کرده بود و گفت همه رو باید حفظ کنم و موضوع انشا رو درباره هر چیزی دادن همونو بنویسم. انشای ایشون در زمینه نماز بود و گفت حتی اگه گفتن درباره فواید آب آلبالو در فصل تابستون انشا بنویس بازم همینو بنویس. منم گردنم از مو نازک تر گفتم چشم. حفظ کردم و نوشتم.

اتفاقا اون برگه ها رو به عنوان یادگاری نگه داشتم که بعداً به زن و بچم نشون بدم تا درس زندگی بیاموزن. بیاموزن که خداوند متعال برای حماقت هیچ حد و حصری تعریف نکرده. یعنی اگه یه نفر رو دیدین که خیلی خیلی خیلی احمق بود مطمئن باشین بازم یه نفر هست که یه دونه "خیلی" بیشتر از اون احمق باشه و به همین منوال تا آخر. حالا همون برگه ها رو که نگه داشتم واسه شما هم میگم که همین درسو بیاموزین.

نکته جالب قضیه که درواقع مشوق اصلی من برای نوشتن اون انشا تو وبلاگم بود این بود که من این متن رو فقط توی یکی دو روز اونم روزی حدود یه ساعت وقت گذاشتن حفظ کردم. تازه با وجود درس و مشق مدرسه. در کل خواستم از خودم تعریف کنم یعنی. خیلی آدم شاخ و باحالی ام من.

همین دیگه برین -برید. بی ادبا!- بخونین.

  پی نوشت: این پست به هیچ عنوان به مضمون نماز خطابی نداره و تنها موضوع این مطلب همون آقای ایکس قدسره شریف هستش. هرگونه اسم بردن از لفظ مقدس "نماز" فقط به خاطر موضوع انشایی بود که ایشون نوشته بودن.

بسم الله الرحمن الرحیم

رنـگ و بـوی نــام زیـبـای خـدا دارد نمـــاز / در هـوایــش خـلوتــی درد آشـنـا دارد نـمـاز

در طلـوع لحـظـه هـایـش واژه هـای سبـز رنـگ / بهـر دلهـا خط نـوری تا خـدا دارد نمـاز

عشق و ایمان, اشک و آه و ناله های نیمه شب / لاله زاری دلنشین و باصفا دارد نماز

به نام آنکه از شکوه نامش آسمان نیلگون دل، نورباران میشود و از جذبه ی عشقش، عاشقان ریشه بر خاک میزنند و سر بر افلاک مینهند. عابدان از اعتلای شأن خدای عزوجل زمام عبودیت را در محضر ربوبیت نهاده و کوشک های خیالی خویش را با تندباد ذکر حق در هم کوبانده، و آن خداست که کتیبه ی عشق را بر سردر کاشانه ی عشاق نهاده، کنام عارفان را با سراج نماز فروزان ساخته؛ عزت رب، دایره ی ذلت عبد را کامل میکند و قفل سکوت شکسته میشود و فریادگران مأزنه های آگاهی و تدین به اهالی خاک چنین فرمان میدهند:

بخوان به نام آن باغبانی که ریشه حاجت را به خاک اجابت سپرده و با شمیم اشک ترنم بدیعی را برای باغچه ی خشکیده ی معرفت به ارمغان آورده اند. بخوان به نام آنانی که با ندای خوش لا اله الا الله خلایق را به سوی روشنی نمایاندند. و میخوانم با نام نامی توحید، آن یگانه کردگار هستی آرا، به نام نامی الله.

معبودا! حال که نسیم روح بخش نماز وزیدن را آغاز کرده، شاخه ی سرسبز قنوت را با دعایم میپرورانم، تا به اوج سیر و سلوک دست یابم. در هنگامه ی قنوتم بسیار سخن ها را با دستانی خالی از امید و سرشار از راز و نیاز گویا میشوم.

ای معبود عابدان، ای معشوق عاشقان، ای مسجود ساجدان و ای مذکور ذاکران؛ حنجره ای دارم خالی از فریاد و بغض شکسته ای که آن را با مرهم سکوت التیام بخشیده ام. مرا بر رام ترین مرکب سرنوشت سوار کن تا مقیم لحظه های نیایش شوم و باز به آیین رود بازگردم و شعر بندگی ام را آنچنان که لایق توست بسرایم و با حنجره ای پر از فریاد بر گوش هستی طنین اندازم.

دفتر خاطرات قلبم نجواها و رازهای شیرین با تو را یکایک ثبت کرده است. تا کی به چشمان اشکبارم وعده ی لبیک را میدهی؟!

مرکبی از نور میخواهم تا به عرش اجابتت برسم و پرده های ظلمت را کنار بزنم تا پنجه های ظریف آفتاب با قلمی از جنس نور شکوهمندی و جمالت را بر جبهه ی آفاق به ترسیم درآورند و دست فلک، اوصاف و کمالات بی نهایتت را بر صفحات تاریخ بنگارد و من عظمت و جلالت را بر دفتر هستی بخوانم. حال به خزان بگو که رخت از جانم برکند و بار سفر بندد. زیرا که میخواهم کلبه ی جانم را جایگاه گلواژه های نام تو سازم.

بارالها! بار من کوله باری از شقایق بود ولی غفلت های من سبب تباه آنان شد. دست طغیانگر باد گلبرگ های شقایق مرا به تاراج برد. با کدامین رو از تو طلب شقایقی دیگر کنم؟ ترسم که آن را نیز زیر تازیانه های باد از دست بدهم. به جلالت سوگند مرا ترنمی ببخش که آن را به شقایق های پژمرده ی روحم بخشم تا آنان را طراوتی بدیع ارمغان آور شود. تا جان به تن دارم از بود خویش فریاد برآرم که "ایاک نعبد و ایاک نستعین" .

و در کلام آخر با تو بگویم:

گر ما مقصریم تو دریای رحمتی / جرمی که میرود به امید عطای توست

دانـم که در حسـاب نیایـد گناه ما / وقتی که رحمت بی منتهـای توست

به حقیقت که چه زیباست با نام تو زیستن و الفبای زندگی ام را با نام تو آموختن و از پنجره ی نگاهت جهان را نگریستن و پی به خلقت جهان بردن.

خدای مهربانم، هر روز نیایشم هدهدی میشود و به سوی سرزمینت پرواز میکند. ای آن که بر تخت هزار سبا نشسته ای، عظر حضورت ملکه ی ذهنم میشود. پس کاری کن تا وقتی با کاسه ی چشمانم حضورش را گدایی میکنم کاسه ام خالی نماند. و کاری کن بتوانم از پل رنگین کمانی نماز هر روز به تو نزدیکتر شوم. و کاری کن تا لحظات ناب زندگی مان حضور سپید تو در آسمان احساسمان باشد و آبی روحمان از سپید وجودت به کمال برسد.

آمین یا رب العالمین

۰ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۵/۱۱
۱۱ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

حسودی که فقط به پول نیست!

پنجشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۳، ۰۱:۱۲ ق.ظ

راستش یه متن به لحن پست قبلیا نوشته بودم رو کاغذ که اینجا بنویسم -معمولا همیشه بداهه مینوشتم ولی چند وقته شبا انقد خستم حتی یه تخم هم نمیاد به ذهنم که بنویسم. مجبورم وسط تست فیزیک [که اصولاً برای همین کار طراحی شدن] بنویسم!- ولی حال ندارم باز کتم دفتره رو.

من هیچوقت تو زندگیم حسود نبودم. یعنی کاری نکردم که رسما بشه گفت دارم به فلان چیز حسادت میکنم. البته اگرم حسادتی میکردم قطعا دلیل درست و حسابی براش داشتم چون من خیلی آدم با منطق و با حساب کتابی ام! مثلا اگه به رفیقم که میلیارد میلیارد درآمد باباشه و شام شبشون پول ماشین ماست حسودی میکردم قطعاً حق میدادم به خودم. ولی خب نمیکنم!

در کل از زندگیم راضی ام. ولی خب امکان نداره انسان باشی و یه خلاء کوچیک ته قلبت نباشه. مگر اینکه اون رفیق من باشی که میلیارد میلیارد درآمد باباشه. اونوقت میتونی اون خلاء کوچیکه رو هم نداشته باشی!

یه ویژگی ای که دارم اینه هیچوقت در طول زندگیم با هیچ چیز طبیعی ای حال نکردم. مثلا هیچوقت از طبیعت لذت نبردم. همیشه ترجیح میدادم بشینم Xbox بازی کنم تا اینکه با خانواده برم در دامان گرم طبیعت تفریح کنم. یا ترجیح میدادم تو خونه بمونم و برم نت تا اینکه برم اردوی مدرسه. حتی اون سری که مدیرمون گفته بود اردو رفتن من اجباریه بازم ترجیح دادم بمونم خونه کتاب بخونم. زنگ زده بود خونه و به مامان بابام گفته بود مجبورم کنن برم, ولی بهرحال حرف حرف منه! خیلی کم پیش اومده که با خانواده بریم آبشار یا پارک جنگلی یا هرجای دیگه ای که یه گوشه ایش به طبیعت ربط داشته باشه و من از ماشین پیاده شم! آهنگ گوش دادن تو ماشینو ترجیح میدم باز. نه اینکه الآن بخوام خودمو از شما جدا کنما, نه. ولی واقعاً درک نمیکنم چطور یه نفر ممکنه بالا رفتن از کوه به این خشنی رو به موندن تو خونه و موزیک گوش دادن ترجیح بده!

یه چیزی که همیشه ته دلم میخواستم عملی بشه و نشد -زمانش گذشت- این بود که از این ایرانی هایی باشم که چندین ساله رفتن یه کشور دیگه. آلمان مثلا. حضور اینجور آدما توی اینترنت معمولا جذاب تر از بقیه ست. انگار حرف بیشتری برای گفتن دارن. زندگی قشنگ تری نسبت به همتاهای وطنیشون دارن! عکسایی که میذارن محیط قشنگ تری نسبت به بقیه داره. یه عکس ساده از یه درخت توی پارک های خارج از ایران هم نسبت به مدل داخلیش خیلی قشنگ تره. یا لااقل قشنگ تر به نظر میاد. یا حتی متنی که یه خارج نشین نوشته داد میزنه که توی ایران نوشته نشده. میگه آقا منو با این متنای ایرانی قاطی نکن! من خیلی فرق دارم, خارُجی اَم!

اون سری که بابام میگفت واسه بحران های منطقه ی مقدس خاورمیانه شاید لازم شه جمع کنیم بریم به این قضیه پی بردم! قبلش زیاد بهش فکر نکرده بودم که جدی زندگی تو ایران قشنگ تره یا خارج از ایران. قضیه حرف بابام که منتفی شد ولی بازم تا چند روز ذهنم درگیرش بود. نه اینکه جوگیر رفتنش باشم. درگیر این بود که واقعا چه فرقی دارن! البته بجز این فرق که اینجا یه درصد کمی احتمالش هست که داعش سر بریده مونو بذاره رو سینه مون ولی اونجا همون احتمال کم هم نیست!

دوتا دوست تو آلمان دارم. هر سری عکس آپ میکنن آدم مجذوب محیطش میشه. درخت همون درخته. چمن همون چمنه. ولی زمین تا آسمون فرقشونه. هیچوقت نشده یه عکس از خیابونای نیویورک ببینم و پیش خودم -یا پیش دیگران!- نگم "چقد این خیابونای نیویورک قشنگن لامصبا!". چند تا فامیلم آمریکا داریم هر موقع زنگ میزنن و تو خیابونن صدای آژیر میاد! خیلی شیکه خب از یه شهری همیشه صدای آژیر بیاد. تو ایران همه چی آروم اتفاق میفته. -اینجا یه چیزی نوشته بودم بخش ویراستاری مغزم پاکش کرد!-

وقتی میخواستم Xbox بگیرم پول دادیم به یکی از آشناهامون آمریکا که از اونجا بگیره و بفرسته برامون. یا وقتی داداشم میخواست Iphone بگیره هم همینطور. به نظر میاد آدمای اونجا خیلی دست باز تری دارن! محیط باز تری دارن. دنیای قشنگ تری دارن. شهری که وقتی رندوم تو یکی از خیابوناش قدم میزنی احتمال روبرو شدن با یه Apple Store هست قطعاً برتری شدیدی نسبت به شهری داره که توش مغازه های دلگیر و کسل کننده با اون لامپ های 100 نارنجی نفرت انگیز تو هر خیابونیش پیدا میشن.

البته نه. به نظرم فرقی نداره. یعنی نمیدونم! من که نه اهل طبیعت رفتنم و نه خیابون گردی. همه اموراتم تو خونه میگذره و بیرون رفتنام از سر اجباره. برام چه فرقی داره تو کوچه بالای خونمون فروشگاه مواد غذایی ممتاز -که البته اسم هایپر مارکت رو به سردرش چسبونده و اگه بهش رو بدی Everything under a roof هم کنارش مینویسه- داره کاسبی میکنه یا اپ استور! چه اینجا بشینم و تو اینترنت باشم چه تو قلب آمریکا فکر نمیکنم داخل اتاقا تفاوتی داشته باشن. فقط سرعت اینترنتش فرق میکنه که اونم -فعلا- باهاش کنار میام!

۰ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۵/۹
۷ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم