به‌ هر‌ حال

زندگی من را به هر چند قسمت که تقسیم کنید, همه اش عنی است

جمعه, ۲۷ تیر ۱۳۹۳، ۱۲:۳۷ ق.ظ

درود بر شما بینندگان عزیز. با یک برنامه دیگر از سری برنامه های میهمانی خدا در خدمت شما هستیم. برای توریست هایی که احتمالا دارند این برنامه را میبینند بگویم که درود بر شما توریست های عزیز. با یک برنامه دیگر از سری برنامه های گاد پارتی یا د سلبریتی آو گاد در سرویس شما هستیم. همان طور که میدانید الآن در ماه رمضان هستیم. ماهی که سفره نعمت های خداوند گسترده تر از پیش میشود و خیلی میهمانی پرباری است کلا. در این ماه شما پشت هر درخت و آخر هر سوپر مارکتی بروید مردمان با ایمانی را میبینید که از سفره این میهمانی -که در همه جا گسترده است- دارند یک نعمتی برمیدارند و میخورند. برای مثال من امروز که داشتم میرفتم کلاس از وسط یک پارکی رد میشدم و دیدم خداوند سفره ی مربوط به چیپس و پفک اش را پشت یکی از بوته ها پخش کرده و کلی از مردم نشسته اند و دارند استفاده میکنند. آخر آن پارک هم بخش مربوط به آبمیوه و کیک بود که فقط یک آقا پسری داشت از آن بهره میبرد -که این موضوع نشان دهنده تمایل بیشتر ما ایرانی ها به چیپس و پفک و این مضرات است که پرداختن به آن از حوصله ی این بحث خارج است-. بعد وقتی هم که برمیگشتم رفتم توی یک فروشگاهی که یک هایپی چیزی بخرم -و بخورم طبیعتاً- که دیدم خداوند یک سفره ی بستنی و بیسکویت هم در انتهای آن مغازه پهن کرده است و چقدر هم مردم استقبال کرده اند از آن. این پاراگراف را برای آن نامسلمانانی نوشتم که میگویند خداوند در ماه مهمانی اش به مردم گشنگی میدهد. کجا گشنه هستند بابا؟ این همه خداوند در جاهایی که به عقل جن و انس هم نمیرسد سفره پهن کرده است! چقدر ما ایرانیان ناشکر هستیم واقعاً. دوصد افسوس!

دیگر این که من افطار میکنم. یعنی روزه نمیگیرم ولی افطار میکنم. البته نه اینکه روزه نگیرم ها. برنامه من یک روز در میان است. یک روز روزه ام را میخورم و یک روز روزه نمیگیرم. اینجوری ها. ولی به هر حال افطار میکنم. احتمالا ضرب المثل قدیمی "نماز که نمیخوانم, روزه هم که نمیگیرم, دیگر آنقدر بی دین و ایمان نشده ام که افطار هم نکنم!" را شنیده اید و منتظر هستید که الآن این را بگویم من. ولی خیر. شما -مثل همیشه- در اشتباه هستید. من این را نمیگویم زیرا انقدر ایرانی های بامزه پندار از این عبارت استفاده کرده اند که دیگر عن و گه اش در آمده است. تکراری شده است یعنی. و من -یعنی کایتو- هیچوقت برای طرفدارانم -یعنی شما- تکراری نمیشوم. هرگز. اصلاً من در فامیل به همین تکراری نشدن برای طرفداران معروف هستم. یعنی وقتی یکی از فامیل ها من را میبیند پیش خودش میگوید عه این همان فامیلمان است که هیچوقت برای طرفدارانش تکراری نمیشود. یا یک چیزی تو همین مایه ها میگوید خلاصه. بنابراین من آن حرف را نمیزنم. بله میگفتم. من روزه نمیگیرم ولی افطار میکنم فقط برای اینکه عشقم میکشد. همینجوری حال میکنم روزه نگیرم ولی افطار بکنم ببینم فضول اش کی است! فضول را بردند جهنم گفت درم بیارید آشغالای لاشی. ولی درش نیاوردند. دهن اش را هم سرویس کردند. عبرت بگیرید از این داستان آموزنده.

بعد اینکه احیا است مثل اینکه. امروز صبح در کلاس فهمیدم. گفتم به شما هم بگویم که اگر نمیدانستید بدانید. چون همین الآن به یکی از دوستانم تلفنی گفتم شب احیا است و او نمیدانست. پس شما هم شاید ندانید بهرحال. شب احیا شب خیلی خوبی است. دوستانم به بهانه گریه و زاری تا صبح میروند گیم نت و بازی میکنند و دوپس دوپس. البته دوستانم تقریبا هر روز به یک بهانه ای میروند گیم نت و بازی میکنند و دوپس دوپس. ولی این شب خاص است چون کلید گیم نت را میگیرند و تا صبح مجانی بازی میکنند. من هم که کلاً حالم از گیم نت و ورلد آو وارکرافت و اینها به هم میخورد ولی این یک شب را اصولاً میروم باهایشان. پارسال هم رفتم باهایشان. خیلی جالب بود. هرچه گقتم آهنگ نگذارند آن کافرهای از خدا بی خبر اعتنا نکردند و آهنگ گذاشتند و صدای اش را هم زیاد کردند تازه. بعد چند نفر ریختند دعوا کنند یک هو. من هم جفت کردم. چون آدم خیلی ترسویی هستم. بعد یک هو همه ی بچه ها از هر سوراخ سمبه ای که در اینور و آنور گیم نت بود یک چاقویی زنجیری قمه ای چیزی در آوردند رفتند دعوا. من هم همینجوری جفت کرده بودم باز. ولی بعد معلوم شد آنهایی که آمده بودند دعوا از بچه های خود گیم نت بودند -یعنی گیم نت ازدواج کرده بوده است و چندین و چند بچه به دنیا آورده بوده که اینها چند تن از بچه های او بوده اند- و فکر کرده بودند که ما آمده ایم دزدی ولی بعد فهمیده اند که خود ما -یعنی من که نه. دوستان چاقال ام- هم از بچه های گیم نت هستیم. من رفتم بهشان گفتم که آخر چه کسی این موقع شب میرود دزدی؟ و آنها گفتند اصولا همه ی دزدها این موقع شب میروند دزدی. و راضی شدم من. یعنی راضی که نشدم ولی ترسیدم یک حرفی بزنم و بزنند خوارم را سرویس کنند.

حالا فردا شب هم احتمال دارد بروم باهایشان. ولی حال ندارم کـ×نم را از روی صندلی بردارم و بروم گیم نت. خسته هستم. میخواهم بگیرم بخوابم به جای اش. چون میترسم اگر وقتی خسته ام تا صبح بروم گیم نت و مجانی چیزی که از آن متنفر هستم را بازی کنم پوستم خراب بشود. و در فصل قبل جزوه ی تان اشاره کرده ام که چقدر پوستم برای ام اهمیت دارد -اینجاست که میگویند قبل از اینکه بیایید سر کلاس جزوه جلسه قبل را مرور کنید تا بفهمید معلم چه زر میزند برای خودش-.

در راستای پست قبلی ام میخواستم یک عنوان جامع دهن پر کن فلسفی نما برای این پست بگذارم. مثلاً "رفیق بی کلک, مادر" یا مثلاً "زندگی امتحان اش را قبل از تدریس اش میگیرد" یا حتی "دهن معلم ورزش گهمان سرویس" که پس فردا نروید همه جا بگویید کایتو دروغگو است. یک جا میگوید عنوان پست بعدی ام فولان است و بعد وقتی فرستاد میبینیم فولان نیست. ولی دیدم چرا باید سیاه نمایی کنم آخر؟ من دروغگو هستم واقعاً. یک دروغگو که میگویم عنوان پست بعدی ام فولان است ولی درواقع فولان نیست. تخمِ فولان هم نیست. بنابراین ترجیح دادم با شما -خوانندگان عزیزِ توی خانه- روراست باشم.

به امید دیدار مجدد شما در برنامه های آینده. و اینکه شب بخیر. البته من بیدارم فعلاً. میخواهم بروم بازی کنم. یا شاید فیلم ببینم. فردا صبح هم که آزمون دارم. ولی شما بروید بخوابید دوستان گلم. خواب خوب خست. -نویسنده برای حفظ و هماهنگی واج آرایی حرف خ در این جمله , کلمه ی است را به خست تبدیل کرده است. خست از است می آید. و خسته و خستنده از آن مشتق میشوند-

همین دیگر.

۰ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۴/۲۷
۹ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

میخواهم برای عنوان پست بعدی ام یک رمان بنویسم

سه شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۳، ۱۲:۳۶ ق.ظ

بله درست متوجه شده اید. دارم روی یک رمان کار میکنم. یک رمان فاخر برای عنوانِ پست بعدی ام که در این وبلاگ میفرستم بعداً. چون به نظرم این وبلاگ لایقِ این است که عنوان پست بعدی اش به اندازه ی یک رمان طولانی باشد. تازه از این رمان های الکی پلکی که میشود توی چند ساعت تمام شان کرد و یک نقد و بررسی هم برایشان نوشت نه! ابداً نه! رمان که میگویم ذهنتان برود سمت ارباب حلقه ها مثلا. یا دارن شان. اینها. میخواهم عنوان پست بعدی ام به اندازه یک رمان 4 جلدی باشد که هر جلد اش ششصد و هفتاد و سه صفحه و نیم است. بله ششصد و هفتاد و سه صفحه و نیم. نیم دارد توی اش. یعنی یکی از صفحه هایش نصفه است. همینجوری. عشقم میکشد رمانی که میخواهم بنویسم یک صفحه ی نصفه درانش داشته باشد. هیچی هم توی اش نباشد. رمانِ عنوانِ پستِ وبلاگِ خودم است. (نویسنده در این جمله خوار و مادر نقش نمای اضافه را رسماً به هم قلمه زد!)

توی هرکدام از این جلدهای ششصد و هفتاد و سه و نیم صفحه ای هفت فصل میگذارانم و در هر فصل هفت باب. و در هرکدام از آن هفت باب هفتاد درب از درب های حکمت را به روی شما میگشویم. آن هم فقط و فقط درانِ یک عنوان پست. ببینید دیگر من چه شاخی هستم در میان شاخ های عالم. اوه اوه.

۲ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۴/۱۰
۱۵ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

چشمانت به آرژانتین هم گل میزنند, حقیقی که دیگر چیزی نیست

پنجشنبه, ۵ تیر ۱۳۹۳، ۰۲:۱۸ ب.ظ

سلااااام. چطورید شماها؟ خوبید؟ نیستید؟ چه خوب. یعنی چه خوب هستید چه بد خوب است. چون برای من مهم نیست. اصلا بروید بمیرید. چه اهمیتی برای من دارد؟ به خدا. خیلی خودتان را دست بالا گرفته اید. تسسسس، یه مشت چاقال!
الان من نشسته ام توی یک کافی شاپ. این دوستانم دارند زر میزنند با هم. سینا و پریسا هم رفته اند پشت آن پرده هه لب بگیرند. من هم اینور نشسته ام و هیچکدامشان به تخمم هم نیستند. هیچ چیز در دنیا به تخم من نیست. هیچ چیز بجز شما -شما خوانندگان مزخرف و نق نقو- . اگر بخواهیم یک جمع بندی کلی داشته باشیم باید بگویم هیچ چیز در دنیا به تخم من نیست، ولی شما به تخم من هستید.
من هر موقع می آیم کافی شاپ قهوه سفارش میدهم. چه در سرمای زمستان. یا وسط چله ی تابستان. یخچال فریزر ما، زیبا جادار سانیا. حتی الآن که همه آبمیوه با یخ سفارش داده اند من باز هم قهوه بی یخ سفارش داده ام. چون میخواهم کلاس بگذارم. چس کلاس. میخواهم چس کلاس بگذارم. بعضی وقت ها هم که میخواهم چس کلاس گذاشتن را به مرتبه ی اعلی برسانم حتی قهوه ام را نمیخورم. مخصوصاً وقتی دختر باهایمان باشد. میگذارم همینجوری بماند و وقتی یکی اشان پرسید چرا نمیخوری اش میگویم میل ندارم. و همه کف میکنند و لابد پیش خودشان میگویند بابا این پسره چقدر کول است. حتی یک دفعه که چس کلاس را ترکاندم همه کسانی که در کافی شاپ بودند بلند شدند و دست زدند. میگفتند هیچکس در جهان هستی مثل تو چس کلاس نمیگذارد. ایول. ماشالله. و من هم میگفتم خجالتم ندهید. من این پیشرفت را مرهون زحمات مادر و معلمانم هستم. انگار که در کنکور قبول شده باشم مثلا. یا انگار حقیقی باشم. خب دیگر فکر کنم گندش را درآوردم. بس است.

بس شد. الآن ساعت 1:30 صبح است و من خسته و کوفته و له و لورده در خانه دارم برایتان چیز میز مینویسم. میخواستم بروم بخوابم ولی گفتم خواب را همیشه میشود کرد ولی شما را نه! یعنی برای شما عزیزان دوست داشتنی نمیشود همیشه مطلب نوشت. آری آری من شما را خیلی دوست دارم. چون الآن خوابم می آید. آدم وقتی خواب اش می آید همه را دوست دارد. چون میخواهد همه دست از سرش بردارند و بگذارند بخوابد. من واقعا امیدوارم الآن که دروغکی گفتم دوستتان دارم ول ام کنید تا بروم کپه ی مرگم را بگذارم. ولی نمیگذارید که. مجبورم بیشتر دوستتان داشته باشم حالا. چه کنم دیگر.

چند شب پیش با داداشم و دوست اش رفته بودیم بیرون همینجوری. منظورم این است که برای دلیل خاصی نرفته بودیم. همینجوری رفته بودیم بیرون. دلمان خواسته بود. به کسی هم ربط ندارد. بعد یک جاده ای هست که باید از آن رد میشدیم. این جاده هه یک سوراخی وسط اش دارد. البته دقیقا وسط اش هم نه. نزدیک به دیواره ی کناری اش. بعد از یک دست انداز یک هو سمت راست جاده -که اگر از آن طرف بیایی میشود سمت چپ جاده- یک سوراخ بزرگی میبینی که خیلی بد است با ماشین بی افتی تویش. یک بار یک یارویی مواظب نبود و با ماشین افتاد تویش. راستش را بخواهید خودم بودم آن یارو. حواسم نبود و با ماشین افتادم تویش. البته انقدر نیست که ماشین بی افتد تویش و همینجوری برود پایین. فقط چرخ ماشین میرود تویش و در می آید. ولی خوار مادر سرنشینان سه الی چهار بار می آید جلوی چشمشان در همین حین. بعله یک بار حواسم نبود و تلقی افتادم تویش. ولی وقتی بر میگشتم حواسم بود و تلقی نیفتادم توی اش. از آن ور اش رفتم. ولی وقتی شب باشد و توی آن چاله آب باشد خیلی غیر قابل دیدن میشود. چون هیچ نوری هم به کف زمین نمیرسد که بازتاب کند. البته خودم ندیدم اینچنین صحنه ای را. فقط حدس میزنم که اگر در آن چاله آب باشد شب ها دیدن اش سخت تر میشود. که خب این مسئله به فیزیک پیشرفته مربوط میشود که از حوصله ی شما -شما بی سوادان. و شما کم سوادانی که آن پشت قایم شده اید. بله شما. ای بلامرده ها :))- خارج است. بعد چون این جاده در خارج از شهر و در یک جاده جنگلی است شهرداری به آن توجهی نمیکند. میگوید جنگل داری باید به آن توجه کند. ولی جنگل داری هم به آن توجه نمیکند. چون نداریم جنگل داری. نمیدانم حالا. از حوصله ی من خارج است این بحث.

ول کنید دیگر میخواهم بروم بخوابم این موقع شب. دیشب پنج ساعت خوابیدم فقط. و صبح رفتم کلاس فیزیک. فیزیک پیش. من خیلی دوست دارم به جای فیزیک چهارم بگویم فیزیک پیش. چون اسم پیش از چهارم خیلی باکلاس تر است. مثلا میگویند کلاس چندمی؟ و میگویی پیشم. آری پیش. ولی بگویی چهارم ام خیلی بد است. حال نمیدهد اصلا. فردا هم که کنکوری های تجربی کنکور دارند. و یک سال دیگر فردایش من کنکور دارم. اوه اوه. خدا رحم کند. خب دیگر جدی جدی بروم بخوابم. خواب برای شادابی و طراوت پوست خوب است. باعث میشود پوست انسان شفاف و سرزنده بماند. و صبح ها ورزش کند. من هم که همیشه خیلی به سلامت پوستم اهمیت میدهم. همیشه که میگویم یعنی از بدو تولد به پوستم اهمیت میداده ام. پدرم تعریف میکند که همان لحظه ای که متولد شدم یک کاتالوگ همراهم بود که توی اش نحوه استفاده از پوستم نوشته شده بوده است. شوخی بردار نیست که. آقا جدی جدی زدم کانال دو دیگر. وضع خراب است. چرا سر کنم؟ آس نشانم بده باور کنم. آه خدا یکی بی آید دست من را از کیبورد جدا کند همینجوری دارد چرت و پرت مینویسد برای خودش :))))))))))))))))

۰ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۴/۵
۱۱ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

کیبوردم خیلی صدا میدهد, اعصابم را خوارد کرده است

پنجشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۰۷ ق.ظ

در خانه ی ما یک مایکروفر زندگی میکند. مایکروفر که میدانید چیست؟ نمیدانید؟ برای خودم متاسفم که دارم وقتم را برای شما بی سوات ها تلف میکنم. مایکروفر یک چیزی است که تویش غذا میگذارانی و بعد میگویی این -یعنی غذا- را برایم گرم کن. و آن -یعنی غذا- را برایت گرم میکند. خیلی موجود خوبی است مایکروفر. ما خیلی وقت است که در خانه ی مان مایکروفر داریم. سه سال. چهار سال حدودا. پنچ سال اینها است که در خانه ی مان مایکروفر داریم. آن موقع ها -یادش بخیر- یادم است که بچه بودم و یک روز با مادر و پدرم بیران بودیم و یک هو مادرم احساس کرد که وقت اش است که ما در خانه یک مایکروفر داشته باشیم. برای همین رفتیم و خریدیم. همینجوری یک هو. بالاترین مدل اش را هم خریدیم. چون آن موقع پول دار بودیم. آن موقع هنوز مایکروفر مثل الآن در خانه ی هر گدا گودوری -یعنی شماها- پیدا نمیشد. فقط اشراف و افراد این کاره -یعنی ما- از این چیز میز ها داشتند. بقیه ی مردم غذاهایشان را روی هیزم گرم میکردند. هیزمی که با آن آتش روشن کرده اند. ما هر دفعه که میخواهیم از مایکروفر استفاده کنیم پریز آن را به برق میزنیم و بعد از استفاده پریز آن را از برق میکشیم. زیرا مادرم معتقد است که با این کار مایکروفرمان دیرتر خراب میشود. پیر شده است دیگر. نمیداند تکنولوژی چه ها که با بشر نکرده است. البته ربطی ندارد ولی بهرحال.

ما از همه ی وسایل خانه ی مان استفاده ی تزئینی میکنیم. چون پول نداریم. پول چیز خیلی بدی است. فساد می آورد. تهاجم فرهنگی می آورد. خرابی به بار می آورد. نابود میکند همه چیز را. همه جا رسم این است که هر کس پول ندارد از چیزها استفاده ی تزئینی میکند. با این کار هم وسایل را تمیز نگه میدارد و هم در مصرف سرمایه های ملی مثل برق صرفه جویی میکند. ما هم طبق قانون "هرچه کمتر پول داشته باشی بیشتر از وسایل استفاده ی تزئینی میکنی" از وسایلمان استفاده ی تزئینی میکنیم. یعنی همین که مایکروفر را وقتی از آن استفاده نمیکنیم از برق میکشانیم. یا ماشین ظرف شوری را. یا ماشین لباس شوری را. همه ی این کارها را میکنیم که وقتی یک نفر آمد خانه ی مان بگوید به به چقدر همه ی چیزهای شما تمیز است و فکر کند که ما پول دار هستیم و همه چیزمان جدید و تمیز است. ما حتی یخچالمان را هم فقط وقتی میخواهیم درب اش را باز کنیم به برق میزنیم و وقتی درب اش را میبندیم دوباره از برق میکشانیم. همینجوری اش هم هی غذاهایمان که در یخچال هستند خراب میشوند و آنها را می اندازیم دورب. دیگر ببینید اگر یخچال همه اش به برق باشد چه میشود! اوه اوه!

این چیزهای درب کابینت هایمان را هم عوض کردیم چند روز پیش. همین که آن را نگه میدارد. چه است اسمش؟ لولا است فکر کنم. عوض اشان کردیم و یک مدلی به جایشان گذاشتیم که درب را که ول میکنی خودش آرام آرام بسته میشود. قبلی ها را باید خودمان آرام آرام بسته میکردیم و اگر ول میکردیم محکم بسته میشد و صدا میداد. بعد من عادت کرده ام همه ی درها را همینجوری ول کنم تا خودشان بسته شوند. دیشب ساعت 3 شب در شیشه ایِ کمد اتاقم را ول کردم ولی دیر فهمیدم که این درِ کمد است و نه درِ کابینت. یعنی وقتی فهمیدم که محکم بسته شده بود و خوار مادر گوش همه ی اهالی خانه را گـ××ده بود. خیلی بد بود صدایش. بد یعنی بلند. بلند و بد بود صدایش.

قاشق چنگال هایمان هم خیلی قدیمی هستند. دو برابر من سن دارند حدودا. مال جهیزیه ی مامانم بوده اند مثل اینکه و باز هم مادرم عقیده دارد که چون هنوز مزه ی آهن آن ها معلوم نیست قابل استفاده هستند. من هم هرقدر میگویم خب مزه ی آهن خیلی چیزها معلوم نیست و دلیل نمیشود که از آنها استفاده کنیم اول به حرفم گوش میدهد و بعد باز کار خودش را میکند. و من هم اعصابم خیلی خوارد میشود ولی چون آدم منطقی و آرامی هستم چیزی بروز نمیدهم. فقط به عنوان اعتراض روی ام را بر میگردانم. ولی هیچکس تخم اش هم نیست. چند دست دیگر قاشق چنگال هم داریم. یکی اشان نقره ای است و روی اش خط های طلایی دارد. بقیه ی شان هم همینجوری ها هستند. ولی آن ها را فقط موقعی که مهمان داریم میبینیم. وقتی مهمان نداریم غیب میشوند. بعضی وقت ها هم که پیدایشان میکنم و میخواهم باهایشان غذا بخورم مادرم میگوید که آنها را بگذار سر جایشان. یعنی فقط همین را میگوید ولی هزار تا "اگر نگذاری سر جایشان همان ها را تا دسته میکنم توی کـ××ت" در اش نهفته است. شنونده -یعنی من- باید عاقل باشد بهرحال. همیشه همینجوری است. مادرم در همه ی کارها مشورت میکند با همه. به همه حق انتخاب میدهد ولی آخر هم کاری را که خودش میخواهد میکند. پیر است دیگر. پیر و فرتوت. موهایش سفید شده است. به سختی و با عصا راه میرود. با عصا نفس میکشد. حرف هم نمیتواند بزند انقدر که پیر است. راست اش را بخواهید موهایش ریخته است اصلا. راه هم نمیتواند برود. آه.

جام جهانی هم شروع شده است. ایران هم در بازی اش رید. حقیقی خیلی خوشتیپ بود. داعش هم گفته است هر کس که اسم داعش را بی آورد 40 ضربه شلاق میخورد. ولی من اسم اش را آوردم و شلاق نخوردم. همیشه دروغ میگویند این تندروها. همین دیگر اینها هم اخبار کوتاه این هفته.

زندگی ام هم این چند وقت با درس اجین شده است. اجین دیکته اش درست است دیگر؟ نمیدانم. حال هم ندارم سرچ کنم. مگر خود شما چند بار در زندگی اتان اجین را تایپ کرده اید که من هم تایپ کرده باشم و بخواهم بلد باشم؟ هیچ بار. هیچ بار در زندگی اتان -زندگی ناچیز و بی ارزشتان- اجین را تایپ نکرده اید. اصلا بگذارید معادل اش به کار ببرم تا بهانه دست شما -شما آدم های مزخرف و بهانه گیر- ندهم. زندگی ام این چند وقت با درس در هم آمیخته است. یعنی هی سر ام از توی مانیتور میرود توی درس و از توی درس میرود توی توالت و از توی توالت میرود توی درس و بعد میرود توی مانیتور. همینجوری ها میشود هی. دیگر حوصله ندارم چیزی بنویسم. میخواهم بروم فیلم ببینم. فیلم دیدن ذهن آدم را باز میکند. من هم ذهن ام خیلی باز است. البته خیلی ذهن بسته و مزخرف و کـ×ری ای داشتم ولی از وقتی فیلم میبینم کاملا باز و خوب شده است. شوخی کردم هنوز هم همان طور مزخرف و کـ×ری پیری است. هار هار هار.

۲ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۳/۲۹
۱۶ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

من سعی میکنم از اینجا بروم ولی اینها ول ام نمیکنند

دوشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۱۰ ب.ظ

من میخواهم بروم از اینجا. بروم دیگر. کافی است انقدر اینجا بودم. خدا در قرآن -به ما مستضعفان عالم- گفته است اگر با جایی که هستید حال نمیکنید بروید یک جای دیگر خب. مگر مجبورید؟ و من هم میخواهم بروم یک جای دیگر. یک جای دورب. انقدر دورب که هیچکس نتواند پیدایم کند. حتی خودم هم نتوانم خودم را پیدا کنم. و شما هم نتوانید من را پیدا کنید. آن دختر خانم خوشگل و با شخصیتی که عکس اش روی آن جعبه هه در اتاقم مامانم است هم نتواند پیدایم کند. البته من خیلی او را دوست دارم ولی چاره ای نیست دیگر. نباید بتوانید من را پیدا کنید. بلکه یک افراد دیگری باید بی آیند من را پیدا کنند. آدم های خوب و صالح. و نماز خوان.

نه جدی به نظرم بهتر است از اینجا جمع کنم بروم آنجا. یعنی بلاگر. یا وردپرس. چون ممکن است اینجا بزنند درب و داغان -بر وزن دورب و داغان- ام کنند و فیلتر ام کنند. البته من که خیلی خوب تر از این حرف ها هستم که لایق فیلتر شدن باشم ولی کار است دیگر. میشود یک هو. اصلا خودم هم معذب هستم وقتی میروم این تو و میبینم نود و هشت و دو دهم درصد وبلاگ ها آنجا انقدر مذهبی هستند و من اینجا انقدر مذهبی نیستم. یعنی خب مثل این است که وسط مسجد مسیو اتک گوش کنی. یک جوری است. همه اش هم تقصیر شماست. اگر شما انقدر در این وبلاگ حرف های بی ادبی نمیخواندید که اینطوری نمیشد. البته الآن که میخوانید هم طوری نشده است ولی از کجا معلوم که نشود؟ نمیدانم حالا. شما فعلا بروید بخوابید خودم یک فکری برایش میکنم. سرم هم درد میکند. اوه اوه.

۰ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۳/۱۹
۳ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

میشود لطفا دست از سر من برداری؟ یا بزنم دهانت را سرویس کنم؟

يكشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۱۷ ب.ظ

دوستانم میگویند ویندوزفون مزخرف ترین سیستم عامل دنیاست و اندروید غیر مزخرف ترین سیستم عامل دنیاست. و البته درباره ی آی اُ اس صحبت نمیکنند. چون پول اش را ندارند. یعنی پول اش را ندارند که درباره ی آی اُ اس صحبت کنند. چون صحبت کردن درباره ی آی اُ اس پول میخواهد. ولی نظر آن چاقال ها برای من مهم نیست. چرا که به نظر من ویندوزفون شاخ ترین سیستم عاملی است که در جهان هستی وجود دارد و در آینده میتواند در جهان هستی وجود داشته باشد. یعنی به نظر من اگر خود خدا هم بی آید در قالب یک برنامه نویس بخواهد برنامه ی یک سیستم عامل را بنویسد دیگر نهایتا میتواند یک چیزی تو مایه های ویندوزفون بنویسد. یا آی اُ اس حالا. یکی چیزی در همین حدودها. ولی دوستانم میگویند که خیر. آندروید خیلی شاخ است. احتمالاً این حرف آنها به این دلیل است که آندروید بیشترین ساپورت توسط سازندگان را دارد و یا اینکه کمترین ویروس های جهان و بالاترین امنیت ممکن را دارد! ولی به هر حال به نظر من آندروید تخمی است. و همین که یک چیزی به نظر من تخمی باشد کافی است تا آن چیز واقعاً تخمی شود. اینجوری هاست.

چند وقت قبل من یک دوست قدیمی داشتم که خیلی دوست گهی بود. یعنی منظورم این است که پسر بدی بود و برای دوستی مناسب نبود. چون تا حالا من با یک گه دوست نبوده ام که بدانم دوستی با آن چگونه است. ولی به قیافه این ها و بویش می آید که دوست بدی باشد. بعد این آدم از نظر من آدم تخمی ای بود. و واقعا تخمی شد. یعنی یک روز با هم بیران بودیم و گشت میزدیم و از زندگی لذت میبردیم -یعنی او از زندگی لذت میبرد و من احساس میکردم عن و گه زندگی دارد میپاچد روی سر و صورتم. چون من یک آدمی هستم که هرکس با من بگردد از زندگی اش لذت میبرد- و وقتی خداحافظی کردیم من در راه خانه با خودم گفتم چقدر این پسر تخمی است. و چند روز بعد که دیدم اش واقعا تخمی شده بود. یعنی همین که من آن فکر را کرده بودم باعث شده بود تخمی شود. یعنی کل هیکل اش شبیه تخم شده بود. بیضوی و اینها. رنگ اش هم شبیه تخم شده بود. البته من تخم را از نزدیک ندیده ام که رنگ اش را بدانم ولی در کتاب زیستمان یک رنگی کشیده که رنگش اش شبیه آن بود. و این است دیگر کلا.

اتفاقاً الآن مهمان داشتیم. ما کلا مهمان زیاد نداریم. البته مردم خیلی دوست دارند که بی آیند خانه ی ما مهمانی ولی ما میگوییم که متاسفیم و نمیتوانید بی آیید. زیرا ما فقیر هستیم و نمیتوانیم برای شان غذا درست کنیم. حتی پول نداریم یک خیار بخریم و بدهیم بخورند. هر دفعه هم -هر چند سال یک بار- که یک مهمان می آید خانه ی مان و یک خیار جلوش میگذاریم میگوییم لطفا پوست اش را بگیر و خودش را بخور. زیرا خوش مزه تر است این طوری. ولی حقیقت این است که این را برای این میگوییم که بعداً خودمان پوست اش را بخوریم تا مزه ی خیار یادمان نرود. تا اگر یک وقتی رفتیم یک جایی که تابلو زده بود "فقط کسانی که مزه ی خیار را میدانند وارد شوند" ما هم بتوانیم سینه ی مان را ستبر کنیم و وارد شویم.

آه این ماسته که الآن دارم میخورم خیلی خوشمزه و شاخ است. اُ مای گاد. جیزز کرایست.

بعد این مهمان امروزمان خیلی یک هویی آمد. یعنی من در اتاقم بودم و برادرم هم در اتاقش بود و پدر و مادر ام هم داشتند فیلم ترکیه ای -فیلم ترکیه ایِ کـ×ری- میدیدند و من در بطن ادبیات بودم که یک هو دیدم همه دارند به هم سلام میکنند. منظورم از همه این است که چند تا صدای جدید هم به پدر و مادر و برادر ام اضافه شده بود و هی داشتند به هم میگفتند "سلام" و "به به خوش آمدید" و "عه چه خوشگل شدی" و "پارسال دوست امسال آشنا" و "دلمون براتون تنگ شده بود" و "چه جوون موندی" و این حرف ها. خیلی عجیب بود برایم چرا که یک هو صدای بیرون از فیلم ترکیه ای به مهمانی تغییر کرده است و فکر کردم که علفی حشیشی چیزی زده ام که رفته ام فضا و آمده ام و احساس کرده ام یک هو اینجوری شده است. البته خب من که اهل این دود و دم ها و کثیف کاری ها نیستم. ولی حتما یک چیزی بوده است دیگر. بعد با همان سر و وضع -سر و وضع تخمیِ توی خانه ای- در را باز کردم و با تعجب نگاهشان کردم و آن ها هم با تعجب نگاهم کردند. بعد سلام کردم و برگشتم توی اتاق ام. چون من خیلی آدم با ادبی هستم و هیچوقت بدون سلام کردن به اتاقم نمیروم. حتی در هواپیما هم اول به همه سلام میکنم و بعد به اتاقم میروم. یا در خیابان و مدرسه هم همین کار را میکنم. ادب مهم ترین بُعد زندگی من است. توجه دارید که زندگی ابعاد متنوعی دارد و خیلی مهم است که مهم ترین بعد زندگی شما چه چیزی است. البته شما که اصلا زندگی نمیکنید که زندگی اتان بخواهد بعد هم داشته باشد. بدبخت ها. و اینکه ابعاد جمع بُعد است. این ها را یادداشت کنید حتما در امتحان می آید.

آن سری رفته بودم مغازه از این نوشیدنی های انرژی زای خارجی بخرم. به نظرم خیلی عجیب است که یک نفر برود مغازه و فقط نوشیدنی انرژی زا بگیرد. ولی من رفتم مغازه نوشیدنی انرژی زا بگیرم. و از این به بعد هرجا صحبت اش شد میتواند با افتخار بگویم من یک بار رفته ام مغازه نوشیدنی انرژی زا بگیرم. فقط نوشیدنی انرژی زا. بگذارید برای کوتاه تر شدن صحبت بجای نوشیدنی انرژی زا از هایپ استفاده کنم. بله این گونه بهتر است. میتوانم بگویم یک بار رفتم مغازه که فقط هایپ بخرم. و نه هیچ چیز دیگر. نه از این بستنی پستنی ها و شکلات مکلات ها و چیپس میپس ها و نوار بهداشتی بالدار پوار پهداشتی پالدار هایی که شما میخرید. -راستی چرا همش میروید نوار بهداشتی بالدار پوار پهداشتی پالدار میخرید شما دخترها؟ یعنی در خودتان جیش میکنید مثل این نی نی کوچولوها -نی نی کوچولو های چندش آور- که همش خودشان را خیس میکنند؟ آخی آخی- و آنجا دیدم علاوه بر هایپ های سایز عادی، هایپ هایی با سایز های غیر عادی هم آورده اند. خیلی بزرگ بودند. انقدر حدودا که الآن دارم با دستم نشان میدهم. خیلی زیبا بود آن صحنه و همان موقع در دفترچه ام یادداشت کردم که حتما باید یک روز که حال -و پول- اش را داشتم بی آیم و از این هایپ های بزرگ بخرم و بخورم و بروم سیر و سیاحت کنم در دنیاهای دیگر. مثل خارجی ها که بنزین میخورند و میروند در فضای هپروت و لاهوت و ناسوت.

بله داشتم میگفتم. در بین این مهمانانمان یک زن و شوهر هم بودند. و شغل آن شوهره را مادر و پدرم نمیدانستند. چرا که مادرم به او میگفت آقای مهندس و بابایم به او میگفت آقای دکتر. و برادرم به بابایم اس ام اس داد که او مهندس است. ولی هیچکدام وجودش را نداشتند که از او بپرسند چه کاره است. من رفتم از او پرسیدم که چکاره است. و او گفت من دکتر دامپزشک هستم. من هم گفتم مگر دامپزشک هم دکتر است؟ و یک هو لبخندش محو شد و زن اش خندید و مادرم بحث را عوض کرد. نمیدانم چرا. حالا از شما میپرسم دامپزشک واقعا دکتر است؟ -خواننده های وبلاگ: نه، نه. دامپزشک دکتر نیست. چاقال است-

ما یک معلم ریاضی ای داریم که همیشه میگفت برای امتحانات نهایی کتاب را بخوانید حتما. -معلم مدرسه ی مان نیست البته. معلم خصوصی امان است. یعنی البته ما که فقیر هستیم. از این معلم خصوصی هایی است که می آید در پایین شهر به بچه های خانواده های فقیر خصوصی آموزش میدهد. در راه رضای خدا. نماز هم میخواند تازه- و ما میگفتیم که کتاب را نمیخوانیم زیرا خیلی مزخرف و حال به هم زن است. و میرویم کتاب کمک درسی میخوانیم که مزخرف و حال به هم زن نیست. و او گفت ×× عمه ی تان بروید هر گهی دلتان میخواهد بخورید. و ما رفتیم هر گهی دلمان خواست خوردیم. و در نهایت در امتحان نهایی چوب از جایی -تا دسته- به ما فرو رفت که فکر اش را هم نمیکردیم. یعنی یک سوالی که فکر میکردیم اصلا در کتاب نیست آمد و البته بلد بودم اش ولی خیلی مسخره وار اشتباه نوشتم اش. من نوشتم مسخره وار ولی شما بخوانید کـ×ری. چون من آدم با ادبی هستم و این کلمات نمیتواند از دهان و از کیبردم خارج شود.

بعد هم این که یک پارچه ی دراز را چهار لا کرده ام و جلوی پرده ی پنجره ی اتاقم وصل کرده ام تا اصلا نور داخل نیاید. چون دوست دارم اتاقم تاریک باشد. و عنوان پست هم اصلا به متن اش ربطی ندارد. میخواهم ببینم که میخواهد چه بگوید! و همین دیگر. بروم بازی ام را بکنم. شما هم بروید بخوابید دیگر. شب بخیر.

۱ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۳/۱۸
۸ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

اتاق سفید

شنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۳۵ ب.ظ

این متن رو تابستون پارسال تو یه وبلاگ دیگه م نوشته بودم ولی خب اون بخش وبلاگه رو دارم حذف میکنم و حیفم اومد این از بین بره. حال ندارم دوباره بخونمش ببینم مشکل نگارشی یا نیاز به تصحیح داره یا نه ولی بهرحال همینه دیگه.

- بذار ببینم درست متوجه شدم؟! من به مدت 2 ماه توی این اتاقک زندگی میکنم, تو تمام اتاق های اون دوربین کارگذاری شده و تمام حرکات من توسط افرادی که نمیشناسم دیده میشه.

- بجز سرویس بهداشتی!
- همون. یعنی 2 ماه از همه ی زندگی کنار بکشم و زیر دست یه سری آدم که نمیشناسم زندگی کنم؟!

- بله, تمام مخارج شما اعم از تفریحات, خورد و خوراک, پوشاک و هر نیاز دیگه ای رایگان تامین میشه و در ازای همکاری با ما در این تحقیق, بعد از اتمام 2 ماه مبلغ 25 میلیون تومن به حساب شما واریز میشه.

به هر حال اقامت شما در اینجا از 1 هفته ی دیگه شروع میشه, فکر نمیکنم تکرار دوباره ی این مکالمه سودی داشته باشه, شما با گذروندن اون تست ها با ما توافق کردید.
- بله درسته.
- پس 7 روز دیگه شما رو ملاقات میکنیم.

روزهای اول اقامتم جالب بود, امکانات اونجا تماما مطابق با روحیات من تنظیم شده بود, فکر کنم شناخت اونا از من با توجه به تستی بود که توی اینترنت داده بودم. اون اوایل کارم شده بود بازی با Xbox360 , یه مجموعه ی کامل از بازیهای مورد علاقه ی من رو آماده کرده بودن, راستش به نظرم 2 ماه تحت نظر بودن ارزش 25 میلیون تومن رو داشت.

با گذشت دو هفته ی اول کم کم تحت نظر بودنِ 24 ساعته رو مخم راه میرفت. اینکه تنها راه ارتباطم با دنیای خارج موبایلی باشه که تماس هاش باید با هماهنگی افرادی که نمیشناسم صورت بگیره اذیتم میکرد. طی 1-2 هفته ی اول تماس های زیادی با پدر و مادرم داشتم و مرتب در جریان اوضاع قرارشون میدادم. ولی با گذشت زمان حس میکردم به اندازه ی کافی تحت نظر هستم, نیازی نیست سوال های افراد دیگه ای مثل پدر و مادرم رو هم پاسخ بدم و تحت نظر اونا هم باشم! این شد که تا یه مدت با هیچکس صحبت نکردم. یه هفته؟ دو هفته؟ نمیدونم ...

به بهونه ی نصب یه میز تحریر بزرگ 2 نفر رو کشوندم به اتاقم. حس میکردم سال هاست که آدمی رو ندیدم. با سوال های مختلف سعی میکردم باهاشون مکالمه کنم. با انسان های واقعی, نه صدای پشت تلفن, نه دوربین های امنیتی و نه افکار خودم!

- هوا اون بیرون چطوره؟!
- بارون میاد.
- هوم, بارون ...

خیلی وقته زیر بارون قدم نزدم, در حالی که آدمای پشت اون دوربینا آزادن, آزاد ...

بعد از رفتن مامورها دستگاه تهویه رو روشن کردم, بالاترین قدرت. رفتم حموم و آب سرد رو باز کردم, با لباس زیر آب ایستادم و چشمامو بستم. باد و آب پوستمو نوازش میکرد, از همه مهم تر اینکه اینجا کسی منو نمیدید!

بعد از اون, روزها کارم این بود که اکثر وقتم رو تو این حالت بگذرونم, اسمشو گذاشته بودم شبیه ساز باران. تا جایی پیش رفتم که فقط برای خواب از سرویس بهداشتی و اون وضعیت خارج میشدم. نمیخواستم بازم با بیرون رفتن نگاه افرادی که حتی تعدادشون رو هم نمیدونستم روی تک تک حرکت هام باشه. چند روز گذشت و کم کم صداشون در اومد. تماس میگرفتن و میگفتن "چرا از اونجا بیرون نمیای؟". در آخر بهم گفتن که فقط اجازه دارم 45 دقیقه در روز از سرویس بهداشتی استفاده کنم و باقی روز باید مشغول فعالیت جلوی چشم اونها باشم. دوباره!!

خیلی وقت بود که به تقویم نگاه نکرده بودم, نمیدونستم چند روز تا پایان 2 ماه مونده. روزها مثل یه مجسمه یه گوشه میشستم و به هیچی فکر نمیکردم, نه به 25 میلیون پول, نه به بارون, نه به خانواده ای که اون بیرون منتظرم بودن و نه به آدم هایی که هر لحظه از پشت اون دوربین های لعنتی بهم نگاه میکردن! نکنه اونا افکار من رو هم ببینن؟! ...

چند روز بعد تصمیم گرفتم با دستم چشمامو بپوشونم, به سیاهی محض خیره بشم. منطقی اینه که وقتی من نتونم دوربینا رو ببینم اونا هم نتونن منو ببینن!! به شکل بچگانه ای وقتی دستم روی صورتم بود همون حس امنیتی رو تجربه میکردم که وقتی توی سرویس بهداشتی و زیر بارون کذایی بودم!!

اونا نمیتونن منو ببینن, آزادم!!
چند وقت گذشته بود؟! ...

بالاخره بعد از گذشت زمانی که اندازه ی اون برام اهمیتی نداشت, اون در چوبی قهوه ای که باهاش به این اتاق وارد شده بودم باز شد. یه تعداد آدم با سر و صدا و خنده وارد شدن. کسایی که به منو با اسم های مختلفی صدا میکردن. پسرم, داداشی, رفیق.  راستی اسمم چی بود؟!

دستامو از روی صورتم برداشتم و نگاه تک تک اونا رو دنبال کردم. روی من بود!
- به من نگاه نکنیــــد!!

اونا قصد داشتن به من آسیب برسونن, نگاهاشون رو تنم خراش مینداخت.

همه قصد داشتن به من نگاه کنن, هر جا میبردنم همه بهم نگاه میکردن و کلمات بی مفهومی رو ادا میکردن, منم فقط میتونستم دستامو روی چشمام بذارم و ازشون خواهش کنم که نگاهاشونو از روی من بردارن.

نمیدونم چقدر گذشت و چه جاهایی رفتم, ولی نهایتاً منو به یه اتاق سفید بردن, با ترس دستمو از روی صورتم برداشتم, هیچ نگاهی توی اتاق نبود. نه نگاهی, نه دوربینی. هیچکس منو نمیدید. باورم نمیشد. میتونستم سال ها روی اون تخت سفید دراز بکشم و به سقف سفید اتاق خیره بشم. بدون اینکه هیچکس بهم نگاه کنه!! , هیچکس ...
۰ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۳/۱۰
۵ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

شرطی شدن کلاسیک

سه شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۳، ۰۴:۴۳ ب.ظ

چند روز قبل داشتم به روش پیشروی لینک به لینک از یک وبلاگ به وبلاگ دیگه میرفتم و مطالب مختلف رو میخوندم, طبق معمول بعضی انقدر خوب بودن که از خوندن مطالبشون سیر نمیشدم و بعضی انقدر افتضاح که حتی زمان گذاشتن برای بستن تب صفحه رو هم اتلاف وقت میدونستم!

موضوع کلی یکی از وبلاگ هایی که خیلی خوب نوشته شده بود و زمان زیادی برای مطالعه اش گذاشتم روزنوشت های یک نفر بود که گاهی هم گریزی به خاطرات گذشته و تفسیر هایی از اون میزد. اتفاق جالبی که حین خوندن مطالب اون وبلاگ افتاد این بود که با وجود اینکه نویسنده چندین بار توی مطالب مختلف به دختر بودن خودش اشاره کرده بود, به شکل عجیبی ذهن من این اشاره ها رو نادیده گرفته بود و بعد از بستن اون وبلاگ هنوز هم شخصیت اون فرد در ذهنم یه پسر بود! و البته متوجه این موضوع نشدم تا فردای اون روز که برای پیاده روی بیرون میرفتم و ناخودآگاه اون اشاره ها به ذهنم اومدن و خیلی برام عجیب بود که چطور میشه از چنین نوشته هایی رد شده باشم و این فکر به اشتباه تو ذهنم ثبت شده باشه!

به نظرم این موضوع شباهت زیادی با اتفاقی داره که روزانه در زندگی همه ما می افته. برای مثال موقع آشنایی با یک فرد جدید. قانونی وجود داره به این مضمون که هنگام ملاقات با یه فرد جدید نهایتاً 20 ثانیه فرصت دارید که برداشت مناسبی از شخصیت خودتون رو به فرد مقابل القا کنید و این برداشت چند ثانیه ای پایه گذار اساس روابط شما در آینده میشه و آگاهی شخصیتی که تو این زمان اتفاق می افته تا زمانی طولانی قابل تغییر نیست. به طور خلاصه اگه شما در ثانیه های اول آشنایی, فرد مقابل رو دارای شخصیت خوب و مناسب -که البته بستگی به تعریف شما از واژه های "خوب" و "مناسب" داره!- نبینید تا زمانی طولانی -که ممکنه به بینهایت میل کنه!- از ادامه رابطه با اون فرد امتناع میکنید و از اون لذت نمیبرید. ولو اینکه شخصیت اون فرد واقعاً خوب بوده و شما دچار اشتباه شده باشید. و این اتفاق زمانی دردناک تر میشه که شما مجبور به ادامه رابطه با اون فرد باشید, مثلا در یه رابطه کاری یا خانوادگی. این برداشت فقط در صورتی میتونه تغییر کنه و تصحیح بشه که زمانی رو برای فکر کردن به اون اختصاص بدید, جوانب مختلف رو درنظر بگیرید و در نهایت تصمیمی منطقی درباره ی احساس خودتون نسبت به اون فرد یا مسئله بگیرید.

وقتی من اولین خط های اون وبلاگ رو میخوندم, حالا یه به واسطه ی طرز گفتار نویسنده و یا پیشینه ذهنی من, این برداشت تو ذهنم ایجاد شده بود که نویسنده مَرده. این طرز فکر با وجود اشاره های خود اون فرد باقی موند و تا وقتی جدی بهش فکر نکرده بودم از بین نرفت. برخورد ما با خیلی از مسائل روزمره دیگه هم تابع همین امره. برداشتی منفی که توی اولین برخورد با یک مسئله داریم و بعد از اون به خاطر اینکه زمان مناسبی رو به فکر کردن درباره ش اختصاص نمیدیم, ماندگاری اون اشتباه رو تو ذهن خودمون طولانی تر و ریشه ی اون رو عمیق تر میکنیم. متاسفانه تاثیر پذیری این مسئله هم فقط در جهت منفی صورت میگیره. یعنی گاهی با وجود اینکه چندین نفر سعی در از بین بردن برداشت منفی ما نسبت به یک شخص یا مسئله دارن موفق به این کار نمیشن ولی کافیه یک نفر حتی با یک استدلال غیر منطقی ما رو به منفی تر کردن تفکراتمون نسبت به اون موضوع سوق بده تا به راحتی چال ذهنیات ما رو عمیق تر کنه!

این اتفاق آزار دهنده که باعث میشه همیشه به خیلی از اتفاقات نگرش منفی داشته باشیم قطعا خودمون رو هم آزار میده. نه اینکه فقط این مسئله توی مزخرف بودن زندگیمون تاثیر بذاره. ده ها و صدها و هزاران مسئله ریز و درشت دیگه هستن که روی هم جمع میشن و باعث میشن زندگیمون مزخرف بشه و احساس بدی نسبت به اون داشته باشیم. دلیلش هم اینه که ما اصولاً فقط ناظر هستیم و هیچوقت برای بهتر شدن اوضاع حتی سعی هم نمیکنیم!

۱ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۳/۶
۱۱ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

کاستومر ایز د کینگ

دوشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۵۷ ق.ظ

قضیه از حدود یک سال پیش شروع شد که تصمیم گرفتم صندلی جدیدی خریداری کنم. پس از کمی جستجو بالاخره فروشگاهی معتبر با ظاهری مناسب و مشتری پسند پیدا کردم و اتفاقاً صندلی زیبایی به محض ورود به فروشگاه چشمم را گرفت. از این توضیح میگذرم که باوجود اینکه صندلی هایی به مراتب بهتر هم وجود داشت تنها به دلیل اینکه آن یک صندلی به دلم نشسته بود با اصرار و ابرام در نهایت همان را خریداری کردم!, طبعا برخورد مسئول فروش فروشگاه بسیار مناسب بود و با صبر و شیکبایی قدم به قدم همراه ما بود و صندلی ها و ویژگی هایشان را یکی یکی میگفت و نظر میداد و مواردی از همین دست. نکته آخر و تاکید اصلی او هنگام اتمام خرید این بود که برگه همراه صندلی که نشان گارانتی آن است را گم نکنیم زیرا بدون آن ضمانت نامه بی اعتبار است. در نهایت خرید کامل شد و گذشت تا یک ماه پیش که جک صندلی مشکل پیدا کرد. پس از تماسی که با فروشگاه داشتیم تصمیم بر این شد که صندلی را به آنها بسپاریم تا به دفتر مرکزی فرستاده و یک هفته بعد آن را صحیح و سالم تحویل بگیریم. ولی به طرز عجیبی این یک هفته به دو هفته و سه هفته و نهایتا یک ماه تبدیل شد و البته هنوز هم تمام نشده!, طی پیگیری هایی که کردیم دلیل این اتفاق این عنوان شد که هنوز تعداد صندلی ها به حد نصاب نرسیده و بنابراین درخواست ارسال قطعه یدکی را داده اند و قطعه به تازگی رسیده و خودشان مشغول نصب هستند. دو روز بعد به خاطر تماس خودشان مبنی بر آماده بودن صندلی به فروشگاه مراجعه کردیم و در کمال تعجب عذرخواهی کردند و گفتند هنوز آماده نشده و فلان روز دوباره برگردیم. فلان روز دوباره برگشتیم و باز هم خبری از متهم نبود و گویا قسمتی از صندلی هم پاره شده بود! خلاصه که در نهایت امروز بعد از کمی جدی تر شدن بحث تصمیم بر این شد که تا زمان تعمیر کاملش یک صندلی دیگر را به امانت بگیریم.

ولی بحث من این نیست. درواقع هدف من اشاره به برخورد فروشندگان است. همانطور که گفتم هنگام خرید صندلی برخورد بسیار مطلوب و مناسبی صورت گرفت ولی هنگامی که برای گارانتی به آنجا مراجعه کردیم و همینطور در پیگیری های پس از آن برخورد بسیار ناپسندی اتفاق افتاد که به شدت حقوق مشتری را زیر سوال میبرد. برای مثال قبول کردن گارانتی که طبق قانون از وظایف نمایندگی یک شرکت است با اکراه و منت گذاری صورت گرفت و کاهلی کارکنان برای رسیدگی به مسئله هم جای خود دارد!

از پرداختن به دلیل این مسئله هم امتناع میکنم زیرا قطعا اطلاع دارید که در این برخوردها پای نیاز در میان است. یعنی طبعا بوی پولی که هنگام خرید مشتری به مشام میرسد مانع بدرفتاری و بی حوصله نمایی در مقابل او میشود؛ و بالعکس!

نمونه این امر را بارها شاهد بوده ام. برای مثال چند ماه قبل با یکی از دوستانم برای تعویض فلشی که به تازگی با گارانتی مادام العمر خریداری کرده بود به نمایندگی مراجعه کردیم و متصدی محترم بالکل فروش چنین محصولی به دوستم را انکار کرد!. چنین مسائلی شاید فقط در ایران مشاهده شود.

انگلیسی ها ضرب المثلی دارند به این مضمون: "Customer is the king" که نشان از مشتری مداری عمیقی دارد که سالهاست در فرهنگ کشورشان جا خوش کرده است. برای آن دسته از دوستان که اینگونه تعاریف از فرهنگ غرب را خود فروختگی و تقلیدی کورکورانه از شنیده ها میدانند در این زمینه هم خاطره ای دارم از چند هفته قبل که تصمیم به تعویض مودم و خریداری مدلی بالاتر از همان کمپانی گرفتیم. با توجه به کم بودن منابع اطلاعاتی معتبر فارسی درباره ی محصولات آن کمپانی [NetGear] به ناچار از طریق سایت آن با اوپراتور ارتباط برقرار کردیم. در ابتدای مکالمه به دلایل امنیتی! از ذکر اینکه از کشور ایران تماس میگیریم خودداری کردیم ولی در نهایت تصمیم گرفتیم مکانمان را لو بدهیم! در کمال تعجب و علیرغم انتظارمان مبنی بر پس زدن ادامه ی مکالمه به دلیل تحریم های ایران برخورد اوپراتور بسیار شگفت آور بود. او ضمن ابراز خشنودی از اینکه از محصولات آن شرکت در ایران استفاده میکنیم گفت وظیفه کمپانی این است که از مشتریان خود در هر کشوری به طور کامل پشتیبانی کند. بعد از حدود یک ساعت صحبت و مشاوره برای انتخاب مناسب ترین مودم در پایان مکالمه تاکید کرد که در صورت انتخاب مودم از طریق همان سایت اقدام به خرید بکنیم تا با هزینه ی خود کمپانی مودم را با پست به ایران بفرستند!

نمونه این اتفاق را پیش از آن هم توسط شرکت اپل شاهد بودیم که مشاوره ی مفصلی درباره ی یک مشکل ارائه دادند.

بحث این است که چرا باید چنین فرهنگ ابتدایی و ساده ای که تمدن بشری سالهاست به آن رسیده هنوز هم در ایران زیر پا گذاشته شود؟ این طرز فکر که مشتری به مغازه دار نیازمند است از دو جهت اشتباه است. اول اینکه اگر نیازی وجود داشته باشد دو طرفه است و ارائه دهنده غالب محض نیست, و دوم اینکه با توجه به منزلت مشتری در هر حال هر فروشنده ای باید خود را نیازمند مشتری ببند تا تعادل منطقی در جامعه برقرار شود. این وضع آزاردهنده که همه میبینند و انجام میدهند و نقدش میکنند ولی هیچکس برای رفع آن اقدامی نمیکند به روالی روتین در زندگی تبدیل شده. راه حل این مسئله هم این است که فرهنگسازی را از خودمان شروع کنیم. و البته راه دیگری هم هست, میلیون ها سال صبر کنیم تا طبیعت این مشکل را حل کند!

۳ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۳/۵
۴ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

در این پست چیزی بجز مرگ نخواهید یافت

چهارشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۱:۲۶ ب.ظ

از وقتی که من بدنیا آمده ام در خانواده ی مان هیچ مرگ و میری نداشته ایم. البته راستش را بخواهید قبل از اینکه من بدنیا بیایم هم مرگ و میر خاصی نداشتیم. فقط وقتی برادرم بدنیا آمد عمویم مرد. یعنی کشته شد. به طرز وحشتناکی به قتل رسید و جسدش سال ها بعد زیر یک پل در یک شهرستان دور افتاده که حتی اسمش را هم نشنیده اید پیدا شد. درحالی که بعد از آن همه سال فقط استخوان هایش مانده بود و قابل شناسایی نبود. ولی مادرش که میشود مادربزرگ من او را از روی همان استخوان ها شناخت. زیرا خودش آن ها را برایش خریده بود, از خدا.

ها ها ها ها, شوخی کردم. درواقع عمویم را زن عمویم کشت. یعنی داشتند با هم شوخی میکردند و زن عمویم یک لیوان یا جاسیگاری یا خلاصه یک چیزی را به شوخی -شوخیِ تخمی- به سمت اش پرت کرد و حواسش نبود و خورد توی سرش و مرد. قشنگ جابجا مرد. زرتی دار فانی تا دسته به او فرو رفت. یعنی خب این چیزی است که برایم تعریف کرده اند. یا حداقل برداشت من است از چیزی که برایم تعریف کرده اند. ولی خب بعد از آن دیگر تلفاتی نداشتیم در خانواده. یعنی میخواهم بگویم که ما از این خانواده کشکی های رو به انقراض نیستیم که زرت و زرت مرگ و میر بدهیم.

حالا از این بحث ها که بگذریم همه خیلی از آن عموی مرحومم تعریف میکنند همیشه. یعنی هیچکس چیز بدی درباره اش نمیگوید. مثلا مادرم بارهای بار تاکید کرده که "تنها آدم تو کل خاندان بابات اون خدا بیامرز بود." البته من مطمئن ام که او هم اگر زنده بود باهایش مشکل داشتیم. چون ما کلاً از خانواده ی پدری ام خوشمان نمی آید. آن ها بارها تماس گرفته اند و گفته اند توروخدا از ما خوشتان بیاید. خواهش میکنیم. ولی ما گفته ایم که نه نه, امکان ندارد. ما فقط میتوانیم از شما بدمان بیاید. برای همین آن ها همیشه ناراحت اند.

منظورم این است که همیشه همین طور است. مردم نسبت به مرده ها خیلی مهربان تر هستند. یعنی همان کسی که تا دو روز قبل چشم دیدن فلان کس را نداشت تا طرف افتاد مرد هی از خوبی هایش میگوید و اینها. برای همه همین است ها! حتی آن شاه ملعون. همان مردمی که خودشان دهانش را سرویس کردند و از عرش عزت به فرش ذلت افکندندش حالا به او لقب "اون خدا بیامرز" را داده اند. به طوری که طبق آخرین تحقیقات در حدود نود و دو و هشت دهم درصد "اون خدا بیامرز" هایی که روزانه در کشور مصرف میشود خطاب مستقیم به وی است. 

برای همین من دوست دارم خداوند هرچه زودتر ریق رحمت را به همه ی عموها و خصوصاً یگانه عمه ام حقنه نماید تا از آن ها هم به خوبی یاد کنیم و مشکلمان با خانواده ی پدری ام هم حل شود. 

۱ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۲/۳۱
۵ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم