به‌ هر‌ حال

همه در بندیم

سه شنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۱:۳۶ ب.ظ

همه ی آدما به آرامش و راحتی نیاز دارن, یعنی نیاز دارن گاهی وقتا هم که شده با همه ی وجود احساس کنن به هیچ جا بسته نیستن و آزاد و راحتن. همه هم اینو میدونن. یعنی همه ی ما میدونیم که باید این لحظات "به هیچ جا وصل نبودن" -که به شکل بی رحمانه ای نایاب هستن- رو بو بکشیم و همیشه دنبالشون باشیم. ولی اتفاقی که میفته اینه که با اینکه همه دنبالشون هستیم و اتفاقاً پیدا کردنشون اونقدرا هم سخت نیست, در واقع کاری که میکنیم بجز دور شدن و دور شدن از اونا نیست. یعنی در عین حال که دنبال این آرامش تو زندگیمون هستیم ناخودآگاه از اون دور میشیم. و همیشه هم همه جا -حتی تو آینه!_ آدمایی رو میبینیم که مینالن از کمبود اون لحظاتِ آرامش توی زندگیشون.

شاید بهترین مثالی که میشه واسش زد الاغی باشه که یه تیکه چوب به بالای سرش وصله و به نوک چوب یه هویج. و لازم نیست بگم که الاغ هرقدر هم بدوه به اون نمیرسه. ما الاغیم! آسایشی که دنبالشیم اون هویجه, هر منظره ی دیگه ای بجز هویج هم کارها و درگیری های روزمره هستن, و اون تیکه چوب ... !

یه عده در کل شل میکنن و به جای هویج به منظره چشم میدوزن,که کارشون قابل تقدیر و البته ابلهانه ست! ولی دیگرانی که به امید رسیدن به هویج به دویدن ادامه میدن با اینکه به اون نمیرسن ولی لااقل امید دارن به رسیدن به آرامش, که البته بجز خستگی چیزی دست گیرشون نمیشه.

حالا بحث ما این نیست. همه ی اینا رو گفتم تا برسم به اون تیکه چوبه که هویج از نوکش آویزونه. چیزی که معمولاً هیچ کدوم از ما به اون توجه نمیکنیم. یعنی عاملی که باعث میشه ما به هویجمون نرسیم! عاشقا بهش میگن دل, مذهبیا میگن نفس ... من ترجیح میدم مغز صداش کنم. همه ی سختی هایی که به خاطر نرسیدن به آرامش متحمل میشیم رو مغزمون باعث میشه. مغز ساخته شده تا نظم و ترتیب ها رو هماهنگ کنه, و اون آسایش مد نظر ما -یعنی آرامشی که با تمام وجود احساس بشه- همیشه از نظم و ترتیب گریزونه. (ممکنه فک کنین دارم چرت و پرت میگم ولی کسایی که یه بارم شده از ندای مغزشون سرپیچی کردن اگه احساس بعدش رو به یاد بیارن میفهمن چی میگم, منظورم اون حس آزادی و سبکیه) این یعنی تناقض درونی و طبعاً اگه خودمون یجوری دست به کار نشیم مغز برنده ی میدونه و به آرامشمون نمیرسیم و وضعی که الآن دچارش هستیم رخ میده. افسردگی و بی تابی و ...

نمونه ی حرفم رو دیدید! , طرف عضو یه میکروبلاگ میشه تا با خالی کردن افکارش به آرامش برسه ولی به مرور تحت تاثیر جو قرار میگیره و بجای نوشتن از ته دل, به نوشته های قاعده مند و قرق شده و حد و مرز داری رو میاره که با اسمایلی و کارکترای جذاب تزئین شدن, فقط برای اینکه بیشتر مورد توجه قرار بگیره و لایک بیشتری بخوره!

طرف صبح زود با یه احساس خوب بیدار میشه و تصمیم میگیره برای صبحونه نون تازه بگیره, با خودش میگه اگه با دمپایی و تیشرت خونه برم تا سر کوچه مردم چی میگن؟ و یه لباس رسمی میپوشه و بازم درگیر قاعده مندی مغز میشه.

توی هوای بارونی به سرش میزنه بره بیرون قدم بزنه, ولی با خودش میگه ول کن بابا این مسخره بازیا مال تو فیلماست! میرم سرما میخورم. و بازم خودشو حبس میکنه توی خونه و نظم و ترتیبش.

دقت کنیم میبینیم همه ی اینا بندها و غل و زنجیر هایی هستن که مغزمون از قواعد و قوانین مختلف ساخته و تحمیل کرده به ما. نمیگم اصول و قواعد مهم نیستن و باید کنار گذاشته بشن. اتفاقاً نود و هشت و دو دهم درصد زندگی ما رو اونا تشکیل میدن. ولی اگه اون آسایش عمیق رو میخوایم باید گاهی از اون غل و زنجیر در بیایم و از قواعد خشک فاصله بگیریم.

در نهایت اینکه توی متن از "ما" و "خودمون" در مقابل "مغز" استفاده کردم. ولی واقعیت اینه که ما مغزمون هستیم! یعنی این دو جزء یکی هستن و دو قطب مخالف نیستن که از هم جداشون کنیم. بنابراین نتیجه میگیریم که ...

ولش کن, تا اینجا رو من اومدم, نتیجه ش با خودتون ! ...

۲ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۲/۲۳
۳ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

تناقض های نفسانی

جمعه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۵:۰۲ ب.ظ

اوضاع مزخرفیست این چند روز. این چند هفته. یا نمیدانم شاید این چند ماه. زمان از دستم در رفته. چند وقتیست که وقتی میخواهم بگویم یادش بخیر عید همین ... باید فکر کنم کمی, تا یادم بیاید که واقعاً چند ماه از عید گذشته است! , چند وقتیست که موزیک هم آرامم نمیکند, و نوشتن هم, و صحبت کردن با عشقم ... البته نمیدانم, خیلی وقت است که دیگر عشقی ندارم, شاید اگر به انسانی, گیاهی, شیء ای!, احساسی فراتر از حد معقول داشتم در این وانفسای روحی میتوانستم به آن چنگ بزنم و خودم را به وادی عقلانیت برسانم. دیگر واقعاً از این تناقض روحی به تنگ آمده ام, اینکه نمیدانم چه کسی را دوست دارم, از چه کسی متنفرم, چرا متنفرم؟ ... دوستانم را گم کرده ام و هرچه میگردم پیدایشان نمیکنم, البته نه!, مگر میشود کسی به یک باره آن همه دوست را, آن همه آدم گنده را گم کند؟, من خودم را گم کرده ام شاید! ...

پریروز بعد از چندین وقت ذوق کردم, یعنی برای چند لحظه از ته دل احساس آرامش کردم, البته نه به خاطر هدیه ای ناگهانی یا دیدار غیر منتظره ی یک دوست قدیمی آن هم دقیقاً وقتی که شدیداً دلتنگ او باشم!, تنها به خاطر باران, قدم زدن زیر آسمانی که بی خبر باریدن گرفت احساس خوبی داشت و تلخی افکار این روزهایم را برای چند دقیقه از روانم شست. ولی آن لحظات هم مثل بقیه ی چیزهایی که من و تو هردو میشناسیم فانی و گذرا بودند, مانند رفیق های نیمه راهم آن ها هم زود تمام شدند و رفتند و رفتند ...

البته این وضع تنها چند وقت است که حاکم است, نمیدانم, شاید ... نمیدانم چند وقت, ولی میدانم طولانی نیست, قطعاً کمتر از شش ماه است و کسی نباید خود را مقصر آن بداند, مسبب آن هم عقل خودم است شاید, یا تفکراتی که مغزم آنها را یک طرفه به محکمه ی خود برد و بدون لحظه ای صبر برای شور, حکم ارتداد برایشان صادر کرد و لایحه ای و تصویبی و قانونی مستلزم اجرا که بدون اینکه بخواهم برم تحمیل کرد, مغزم را میگویم!

نتیجه اش هم خستگیِ ذهنی ام شده, نشانه ی بارز ظاهری اش هم این که دو روز است به ذلت خواندن دروس عربی و آمار تن داده ام بدون اینکه کلمه ای شکوه و شکایت کنم! , و بزرگترین نشانه اش احساسی باطنی است, اینکه از خیلی آدم ها بدم آمده, نمیدانم میتوانم به جرئت لفط "بد آمدن" را به آن نسبت دهم یا بهتر است بگویم نسبت به همان "خیلی آدم ها" بی اعتنا شده ام, بی احساس یا ... بی علاقه مثلاً, یا هر اینچنین صفتی که خودت بگویی! ...

ولی باید کنار بیایم با خودم, قوانین را بشکنم, خودم را پیدا کنم, دوستانم را هم! ... باید تمام کنم این وضع آزار دهنده را, ولی برای پیدا کردن راهش زمان لازم است, و شاید میباید به جای اینکه زمان آزادم را با موزیکی که علی رغم امیدواریِ ساده لوحانه ام این روزها هیچگاه آرامم نمیکند پر کنم, بنشینم و میان خودم و عقلم جلسه ای محرمانه بگذارم و تصمیم بگیرم و خانه تکانی کنم مغزم را ... قلبم هم توی همان قفسه سینه ام بماند فعلاً, چند روزی از آن قفس درش آوردم و دودمانم را به خاک و خون کشید, البته فقط و فقط فعلاً! ...

۱ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۲/۱۲
۲ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

درباره ی کتاب

سه شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۴:۳۳ ب.ظ

با سلام, در این پست میخواهم برایتان درباره ی کتاب بنویسم. کتاب و روز مادر. چون کتاب و روز مادر دو جزء لاینفک هستند. که به زبان بی سواد ها (یعنی شما) میشود جداناپذیر. من چند روز قبل تصمیم گرفتم برای روز مادر به جای خرید شال و مانتو و لباس و اینجور قرتی بازی ها برای مادرم چند عدد کتاب بخرم -چون در نهایت به دست خودم میرسید کتاب ها و من خیلی کتاب خوان و باسواد و روشنفکر هستم- تا بتوانم به زندگی ادامه بدهم. چون دیگر نمیتوانستم این زندگی را تحمل کنم بدون کتاب. بنابراین یک روز بعد از مدرسه با یکی از دوستانم به شهرکتاب در آن سر شهر رفتیم تا چند عدد کتاب فاخر بخرم. شهر کتاب خیلی از مدرسه ی ما دور است. یک ساعت و نیم راه است حدودا. دو ساعت. دو ساعت و نیم اینها راه است. وقتی رسیدیم از متصدی بخش رمان های آنجا درخواست کردم که چند عدد کتاب فاخر ترجیحاً از آلبرکامو, گابریل گارسیا مارکز و میلان کوندرا معرفی کند و اون گفت قفسه کتاب های فاخر ما آن طرف است و با دست به آن طرف اشاره کرد. و آن طرف یه قفسه کتاب بود با میلیارد ها کتاب. میلیارد ها کتاب فاخر. بدون اغراق میگویم میلیارد ها کتاب که تنها برای خواندن اسمشان میلیارد ها سال زمان لازم بود و اگر پشت سر هم میگذاشتی اشان میلیارد ها سال نوری میشدند. سال نوری واحد مسافت است چون. میدانید که.

کمی اینور آن ور کردم ولی نتوانستم کتاب مناسبی انتخاب کنم. بنابراین از کارمند آنجا درخواست کمک کردم. اون کمی دیوانه و خل و چل میزد قیافه این هایش. شاید هم مست بود. یا صوفی ای چیزی بود. وقتی آمد گفت چه کمکی از دست من ساخته است دوستم؟ گفتم که من دوست تو نیستم لاشی. و میخواهم برای خرید چند کتاب من را راهنمایی کنید. انگار میخواستم ماشین بخرم. یا لپتاپی چیزی. او گفت کتاب را برای چه میخواهید؟ و من گفتم برای روز مادر. او گفت میشود اطلاعات بیشتری بدهید؟ و من عکس مادرم را در آوردم و گفتم این مادرم است. این پدرم. این هم خانه ی مان است. و آن هم کلاهی با مارک اپل. او گفت عجیب است نمیدانستم اپل کلاه هم تولید میکند. من هم گفتم آری خط تولید اش را به تازگی راه اندازی کرده اند. سپس او شروع کرد به دست گذاشتن بر روی کتاب های مختلف و تعریف کردن از آنها که نویسنده در آن به چه مضامینی پرداخته و فلان کتاب خیلی خوب است. و فلان کتاب بهتر است مثلا. و من گفتم کدامشان برای روز مادر مناسب است و او باز هم همان پروسه ی دست روی کتاب گذاشتن و زر زدن را تکرار کرد. و من هم گفتم از شما ممنان هستم و اگر اجازه بدهید کمی با کتاب ها ور بروم تا بتوانم انتخاب شایسته ای داشته باشم. او گفت آری آری حق با شماست. شما را با کتاب هایتان تنها میگذارم. زیرا آنجا مال خودم بود. یعنی از این تعارف های ایرانیها دیگر. که مغازه ی ما مال شماست و اینها. ها ها ها ها. خلاصه در نهایت چند کتاب خوب انتخاب و خریداری کردم و پس از تشکر از آن متصدی ,به خاطر راهنمایی هایش, و تشکر از زنی که پشت صندوق مینشید و پول میگیرد ,به خاطر زیبایی خیره کننده اش, از مغازه خارج شدم. به همراه دوستم البته. قصد داشتم به یک مغازه بروم که بتوانم در آنجا کادویم را با جلدی زیبا مزین کنم تا بتوانم منت بیشتری بر مادرم بگذارم. در راه به طور کاملا اتفاقی عشق دوران کودکی ام را دیدم. البته خیلی کودکی هم نه. پنجم دبستان این ها. درواقع در کوچه ی ما یک خانه داشتند و آن موقع ما دوست دختر دوست پسر بودیم. ولی وقتی از من درخواست کرد که کارهای بد بد بکنیم من با او به هم زدم. زیرا فهمیدم به من نگاه ابزاری دارد. و حالا بعد از چندین سال او را در خیابان دیده بودم. و خیلی سر و وضعم تخمی بود. اعصابم هم تخمی بود. همه چیز تخمی بود. حتی آدم های توی خیابان و ماشین ها و مغازه ها. اگر بخواهم کمی عاشقانه کنم قضیه را باید بگویم در حضور او هر چیز دیگری تخمی میشود. ولی خودش هم تخمی بود البته. خلاصه سلام و احوال پرسی کردیم و او از من پرسید خدای من تو اینجا چه میکنی؟ و من گفتم آمده ام برای مادرم کادو بخرم. گفت وای چقدر رمانتیک. پرسیدم تو اینجا چه کار میکنی؟ و او گفت دارم به کلاس زبان میروم. و مدرک نمیدونم چی چیِ زبانم که خیلی مدرک شاخی است را هم گرفته ام تازه! و من گفتم واو خدای من خیلی برایت خوشحال هستم. در حالی که اصلا برایش خوشحال نبودم. یعنی اصلا مهم نبود برایم. به چپم هم نبود. ولی گفتم خیلی خوب است و امیدوارم مدارک بالاتری هم بگیری به زودی. ولی امیدوار نبودم واقعا. و اتفاقا در آن لحظه داشتم به این فکر میکردم که چقدر خوب میشد اگر میمرد و یک نفر از جمعیت جهان کاسته میشد. بعد او گفت خوشحال میشوم اگر بتوانم برای ارتباط بیشتر شماره ات را داشته باشم. و من گفتم متاسفم چرا که سیم کارتم در اثر اشعه های مضر موبایل سوخته است ولی به محض خرید دوباره سیم کارت به او اطلاع میدهم. در همان لحظه یکی از دوست هایم با من تماس گرفت و خیلی ضایع بازی شد خلاصه. و خندیدم و شماره ام را به او دادم. خلاصه کمی صحبت کردیم و او گفت خب دیگر بیش از این وقتت را نمیگیرم. من هم گفتم به امید دیدار و خداحافظی کردیم. و البته اصلا امیدوار نبودم که دوباره او را ببینم. بعد از آن به یک مغازه ی جلدِ کادو فروشی رفتیم. یعنی مغازه ای که در آن انواع و اقسام جلد و جعبه ی کادو و کارت تبریک و اینها میفروشند. و یک دختری در آنجا کار میکرد که خیلی دختر خوبی بود. از او پرسیدم آیا کتاب های زیست شناسی ای که آن پشت است مال شماست؟ و او گفت آری آری مال من است. گفتم آیا رشته شما دبیری زیست شناسی است؟ گفت آری آری دبیری زیست شناسی است. و گفتم آه خدای من شما باید برای خواندن آن کتاب ها سختی زیادی بکشید و قطعا استعداد زیادی دارید. و او میخواست بگوید آری آری استعداد زیادی دارم ولی دید اگر بگوید خیلی شوآف و لوس بازی به نظر میرسد و بنابراین به نگاهی عاشقانه در چشم هایم و گفتن عبارت لطف دارید بسنده کرد.

در ادامه به او گفتم اگر میشود من را در انتخاب یک جلد کادوی مناسب راهنمایی کند. و او گفت میتوانم برایتان کاغذ کادو پیشنهاد بدهم. و یا کیسه ی کادو. و حتی جعبه ی کادو. انتخاب اولم کاغذ کادو بود. ولی گفت من بلد نیستم کاغذ کادو بگیرم و خودتان باید زحمت اش را بکشید. بنابراین گفتم کیسه ی کادو. و او گفت کیسه ی کادو برای این کادوی خاص من مناسب نیست. ناگزیر به جعبه ی کادو روی آوردم و با خوشحالی یک جعبه ی کادوی ده هزار تومانی کرد توی پاچه ام. و دوستم هم مثل بز داشت به این اتفاقات نگاه میکرد و هیچ کاری نمیکرد. یعنی تنها کاری که میکرد نگاه کردن بود. خلاصه با هزاران هزار بدبختی یک جعبه ی کادوی مناسب و زیبا که به سایز کتاب هایم هم میخورد انتخاب کردیم و ته آن یک سری پوشال موشای گذاشت و روی پوشال موشال ها کتاب ها را قرار داد و روی کتاب ها یک سری گلبرگ ملبرگ رنگارنگ منگارگ و خوشگل موشگل ریخت و پس از قرار دادن کارت تبریک (که با دست خط خودم رویش روز مادر را به مادرم تبریک گفته بودم) درب اش را رویش گذاشت و آن را به من داد. و کلی پول گرفت. کلی پول. سپس از او تشکر کردم و آمدم بیران. سپس از دوستم هم خداحافظی کردم و به سمت خانه ی مان رفتم.

عصر در خانه ی مان وقتی کادویم را در میان جمع به مادرم دادم همه کلی خوشحال شدند و گفتند آفرین بر تو که انقدر پسر باهوش, باسواد و روشنفکری هستی که این کتاب های زیبا را برای مادرت خریده ای. سپس کمی کتاب ها را ورانداز کردند (چه صدای رعد و برق خوبی می آید اینجا. به به!) و به طور کاملا اتفاقی در صفحه ی اول و خط اول یکی از کتاب ها نوشته شده بود "مامان امروز مرد!" و پدرم فکر کرد این کتاب را عمداً برای تخریب مقام مادر در خانواده ی امروزی خریداری نموده ام. ما در خانه میزدیم توی سر خودمان. میگفتیم که چرا مقام مادر در خانواده باید با یک کتاب تخریب شود. پدرم من را کتک میزد که چرا کتاب اینگونه است. من کتک میخوردم که نمیدانم پدر نمیدانم چرا کتاب اینگونه است. آه پدر نزن مرا. پدر میگفت نه, تو باید کتک بخوری پسرم. کتک پسر را مرد میکند آری. مادرم گریه میکرد و میزد توی سر اش. میگفت که مزن پسرم را. -مثلاً یک بچه کوچک هم داریم هم داریم, خیلی هم کوچک نه البته, بچه‌ ی هفت هشت ساله, اسم اش هم کیومرث صابری فومنی است مثلاً- مادرم جلوی چشم کیومرث صابری فومنی را گرفته بود تا صحنه‌ ی خشن کتک خوردن من -یعنی پسر اش- را نبیند. کیومرث صابری فومنی -منصوب به گل آقا- گریه می‌کرد و میگفت که میخواهد صحنه‌ ی خشن کتک خوردن من را ببیند. میگفت ول ام کن لاشی. پدرم او را هم کتک میزد. میگفت نه نه, کیومرث صابری فومنی تو نباید این صحنه را ببینی, آری آری نباید ببینی. همسایه ها آمده بودند و زنگ زده بودند پلیس. گفته بودند که از توی خانه بوی خیلی بدی می‌ آید -یعنی خانه‌ی ما-, پلیس ها هرچه زنگ در را زدند ما در را باز نکردیم. پلیس ها در را شکستند و آمدند تو و جنازه را پیدا کردند. پیرمرد مو سفیدی بود که از بی کسی کف اتاق اش مرده بود. بعد ها معلوم شد پیرمرد چند روز مرده بوده است ولی کسی از او خبر نداشته است. 

حالا شاید اینجا هایش کمی شلوغش کرده باشم. اما اصل داستان در همین حد است. یکم بالا پایین. فقط یکم.
در نهایت همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد و همه متوجه شدیم که نویسنده آن کتاب را در جهت ارتقای شان مادر نوشته است. البته نه دقیقاً. در اصل کتاب را درباره ی جایگاه انسان ها در جامعه و اینها نوشته است ولی خب باید یک نتیجه اخلاقی متناسب با بحث بگیریم دیگر. مادرانتان را دوست داشته باشید و به آنها احترام بگذارید جوانان.
در نهایت نمیدانم, نمیتوانم آنطور که باید و شاید آن متصدی کتاب فروشی را معرفی کنم, خیلی چیزخل میزد یارو.
MotherDay
۱ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۲/۲
۶ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

کمی هم درس

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۳:۱۰ ب.ظ

یه ماه مونده تا شروع امتحانات ترم دوم, امتحانات نهایی به عبارتی, یه حس مزخرفِ عجیبی داره, از یه طرف واسه خود امتحانات و از یه طرف واسه چیزی که بعدش پیش میاد!

یه عده میگن چون قراره 20-30 درصد تو کنکور تأثیر داشته باشه یکی دوتا سوال سخت میندازن توش که فرق دانش آموز قوی و ضعیف معلوم شه, یه عده میگن چون قراره تو محروم ترین بخشای کشور هم برگزار بشه سختش نمیکنن! ... یه عده میگن خیلی آسونه و راحت میشه با یکم دقت ازش نمره گرفت, یه عده میگن خیلی زور بزنی شاید بالای 19 بگیری چون خیلی بد تصحیح میکنن برگه ها رو! ... این وسط من موندم و کلی آدم که تقسیم بندیای خودشونو میکنن و ای بسا تفسیر و تحلیل که امتحانات نهایی فلان طوره و بیسار طوره!

نگرانی اینکه نتونم درسا رو به موقع تموم کنم و وقت نشه نمونه سوالات سالای پیش رو هم حل کنم یه طرف دیگه ی قضیه س, به چند تا سال بالایی گفتم تا الان و تقریباً همه به جای راهنمایی کردن از فتوحات سال گذشته ی خودشون تعریف کردن که چه ها کردن و این حرفا!

از یه ور دیگه فکر اینکه از لحظه ای که آخرین امتحان رو بدم دیگه (طبق تقسیم بندی قلم چی!) دبیرستانی نیستم و کنکوری حساب میشم استرس زاست!, ینی یه سال وقت دارم که هر کم و کسری که تو سالای پیش داشتم رو جبران کنم و به هر قیمتی شده خودمو برسونم به یه استاندارد قابل قبول, که پزشکی شیراز باشه مثلا! ...

حالا احتمال قبول شدنم هم با توجه به منطقه 3 بودن اینجا (اگه تا سال دیگه منطقه 2 نشه!) بالاست, ولی خب اگه زد و نتونستم یه رشته خوب قبول بشم و مجبور شدم یه سال بمونم چی؟!, اگه گند بزنم به این همه خرج و مخارجی که برام میکنن و این همه انتظاری که با تعریف و تمجیدای مسخره ازم بالا و بالاتر میره چی؟!, و کلی "چی" دیگه که هی تو مغزم بالا پایین میپرن و اعصابمو سرویس میکنن! ...

حالا این وسط یه عده هستن میگن اگه کلاس میخوای بگیری باید بعد از تابستون بگیری تا عید!, یه عده هم هستن که میگن هر کلاسی داری نهایتاً تا آخر تابستون داشته باش و از اول مهر ادامه نده, [بین علما اختلاف افتاده!], منم خب طبیعتاً گیج شدم که آخر سر چه سیاستی درسته ... البته خب بهم میگن این همه آدم رفتن و کنکور دادن و قبول شدن!, ولی خب این همه آدمم قبول نشدن در عوض!! ...

حالا بیخیال, فعلا همین فرمون ـو برم جلو ببینم چی میشه! ...

۲ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۱/۲۰
۴ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

خسی در فولان

پنجشنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۳، ۰۷:۱۴ ب.ظ

آقا فرصتی جور شد که چند روز از این آب و هوای تمیز  و حوصله سر بر یاسوج بزنیم بریم به یه آب و هوای تمیز دیگه که حوصله سر بر نبود البته. 3-4 روز رفتیم به شهر تاریخیِ نطنز که در نمیدونم چند دقیقه ایِ اصفهان قرار داره. مامانم میگفت حداکثر 45 دقیقه ولی از اصفهان که رد شدیم یه دور کل موزیکای گوشیمو گوش دادم (با اغراق البته) ولی نرسیده بودیم هنوز.

شهر باحالی بود در کل, بافت قدیمی (خیلی قدیمی!) به زیباییِ هرچه تمام تر با بافت جدید (نسبتاً جدید!) درآمیخته بود. مثلا یه مجتمع مسکونی خوشگل و جدید بود که دقیقا کنارش یه خونه کاه گلی بود که با اطمینان میگم میشد فسیلِ آدم واقعی پیدا کرد توش. ینی اغراق نمیکنم انقد قدیمی که فسیل خور بود دقیقاً. توی یه سریشون میشد رفت تو یه سریِ دیگه شونم میشد رفت ولی ممکن بود بریزه خوار آدمو به مادرش پیوند بده واسه همین نمیرفتیم ما!, شمام اگه بودین نمیرفتین ...

یکی از خونه هاش که خیلی باهاش حال کردم متاسفانه در جلوشو از پشت چوب گذاشته بودن و امکان وارد شدن بهش وجود نداشت. ولی دیوار حیاطش ریخته بود و در اونوریش باز بود و امکان وارد شدن بهش وجود داشت در واقع. از پشت. پشت اصولاً جای مناسبی برای وارد شدن به هر چیزیه. هیچی دیگه رفتیم تو خیلی باحال بود کاغذ دیواریا پوست پوست شده بودن و در و دیوارا عین رزیدنت اویل 6 بودن. یا 5 , یادم نیس درست. چند تا عکس خیلی هنری که اکچولی هیچکس بجز من نمیتونه مثل اونا رو بگیره هم گرفتم که الان میذارم چند تاشو ببینین حال کنین.

Natanz1

این همون خونه ی مذکور بودش از بیرون, سمت چپِ اینجا که تو عکس نیفتاده درش بود که بسته بودش, سمت راستم که مشاهده میکنین دیوارش ریخته و پشتش یه در باز بود. یه دسشویی هم داشت تو حیاطش که حقیقتاً جرئت نکردم برم ببینم چجوریه چون جلوش کلی علف ملف بود ترسیدم ماری چیزی بیاد بخوردم. کی دوست داره یه مار بخوردش؟ هیچکی! هیچکی دوست نداره ...

Natanz2

این پنجره از بیرون همون پنجره سمتِ راستی تو عکس اولیه ست D; ...

اینم اگه اطلاع ندارین بگم که بهش میگن پنجره, و مستحضر هستید که عکاس این اثر که اینجانب باشم با چه هنرمندی و ظرافت خاصی اقدام به عکس برداری کردم و دمم گرم واقعاً. یه چیز باحال دیگه ای که نطنز داشت این بودش که پیکربندی بلوارها و خیابوناش برای رشد آینده ای که قراره بکنه مناسبن, مثلا بعضی شهرا هستن که از اول برای رشد و پیشرفت ساخته نشدن و بعضی از جاهاشون وقتی میری دقیقاً میبینی که اندازه و وسعت خیابونا برای ساختمونایی که داره ساخته میشه و مراکز خریدی که باز میشن مناسب نیست و لازمه عقب نشینی کنن. ولی توی نطنز حالا عمداً یا سهواً جای خوبی برای پیشرفت باز گذاشته شده و خیلی خوب بود از این نظر.

یه جای باحال دیگش هم یه آرامگاهی بودش که خیلی قشنگ بود و روی یه تپه بود و یجور قبرستون بود که به گفته ی یکی که یادم نیست کی بود مخصوص سید های خانواده ی مادریِ منه. چون پایه گذار نطنز یجورایی اونا بودن. مثلا همین پسر داییِ من اگه به سلامتی ریق رحمتو سر بکشه لاشه شو میندازن اونجا!

Natanz4

این درا انگار نصفشون تو زمینه! D; ...

ولی خب کمبودهای بزرگی هم مشاهده میشه داخلش که امید میره با تدابیر دولت تدبیر و امید به زودی رفع و رجوع بشن. مثلا یه کله پاچه فروشی به زور توش پیدا میشد که واقعا نقص بزرگی محسوب میشه. یا کلا دوتا موبایل فروشی داشت که واسه میکروکردن سیم کارتم با هزار بدبختی پیداشون کردم و تازه لاشگوشتِ پدرسگ واسه یه پانچ کردن سیم کارت 2 تومن گرفت ازم. خدا نگذره از مادرش!

مورد قابل توجه دیگه ای هم که به وضوح مشاهده میشد بخشنامه ی احتمالی ای بود که به دست ساکنین رسیده مبنی بر اینکه از هر 10 خانوار حداقل 6 تاشون باید سانتافه 2014 داشته باشن. و داشتن واقعاً. ینی دو دقیقه میرفتی بقالی تا برگردی 7-8 تا از همینایی که گفتم میدیدی.

یه جایی هم داشت به اسم گنبد باز (اگه اشتباه نکنم) که روی قله یکی از کوهای کرکس ساخته شده بود و یکی دو ساعت رسیدن به قله وقت میبرد. داییم گفت چون گرگ اومده اونجا رو بستن و به خیال خودش فک میکرد ما بچه 7 ساله ایم و باور میکنیم. و درست فکر کرده بود اتفاقاً چون به شکل ابلهانه ای باور کردیم و از بالارفتن از اون کوه صرف نظر کردیم :| , شبا هم با یه پروژکتور از پایین نور مینداختن روش و به شکل خوفناکی قشنگ میشد.

Natanz3

یه تیکه ای هم داشت به اسمِ اوره, که واقعاً هرچی فک کردم نفهمیدم چرا اسم یه جایی رو باید بذارن اوره, این به نظرم رسید که شاید اولش عورة یا همون عورت بوده و با گذشت زمان ساکنین دیدن خوبیت نداره اسمشو گذاشتن اوره, ولی خب بازم دلیل نمیشه بهرحال ...

در کل شهرِ خوبی بود, البته از اون شهراییه که برای زندگی مناسب به نظر نمیرسه و واسه همین تعطیلات ییلاقی بهتره ...

در انتها تشکر میکنم از شرکت بیان به خاطر 5000 تومن عیدی ای که بهمون داد تا باهاش یه سری امکانات واسه وبلاگمون بخریم. منم 2 گیگ حجم بیان باکس اضافه و یه سری چیزای دیگه گرفتم و مشاهده میکنید که این ولخرجی که تو آپ کردن عکسا میکنمم به همین دلیله D; ...

۱ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۱/۷
۱ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

روی مانیتورم را هم خاک گرفته

شنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۲، ۰۲:۱۳ ب.ظ

سلام میکنم به همه ی شما دوستان و شنوندگان عزیز -چون دوستان و شنوندگان دو چیز جدا هستند و نمیتوانند یکی باشند. یعنی اگر شما شنونده هستید امکان ندارد بتوانید دوست من باشید. دشمن هستید یعنی- با یک قسمت دیگر از برنامه ی نویسندگی دپرسیو یا رایتینگ دپرسینگ یا فارسی اش که میشود نویسندگی غمگین در خدمت شما هستیم. همانطور که میدانید نویسندگی کار بسیار سختی است. یعنی من که خیلی نویسنده هستم میدانم که چقدر کار سختی است. آدم فقط وقتی میتواند بنویسد که ناراحت باشد. یا ناراحت نباشد. یعنی به غیر از این دو حالت امکان ندارد بشود نویسندگی کرد.

من الان میخواهم این مطلب را بنویسم چون که دماغم را عمل کرده ام. و اکثر نویسندگان هم مطالبشان را برای این مینویسند که دماغشان را عمل کرده اند. و بخش جالب قضیه اینجاست که امروز باید گچ بینی ام را باز کنم. و این یعنی 10 روز از عملم گذشته است. چون بیماران -البته کسانی که بینی اشان را عمل میکنند بیمار نیستند, مجرم هستند- بعد از عمل بینی اشان باید 10 روز یک گچ روی صورتشان باشد تا جلوی تکان خوردن بینی را بگیرد. البته نمیدانم چرا به آن گچ میگویند. چون گچ نیست و درواقع یک قطعه قالب است که نمیدانم جنسش چیست ولی در خانه گچ صدایش میکنند. دکتر هستند دیگر از این شوخی ها دارند با لوازم اتاق عمل. ها ها ها ها ها.

چون معلم های مدرسه ی ما خیلی دیـ×ث هستند وقتی من نبودم خیلی درس دادند. یعنی درس را بر سر کلاس آوردند و دادند به بچه ها. برای همین چند تن از دوستانم که خیلی به فکر من هستند و مرا دوست دارند می آیند خانه ی مان و به من درس میدهند. البته به من درس نمیدهند دیـ×ث ها. به بهانه ی درس دادن می آیند و فیلم میبینند و کامپیوترم را زیر و رو میکنند تا چیزهای جالب پیدا کنند. چون در این سن انسان به چیزهای جالب نیاز دارد. ولی نمیدانند که خود خدای متعال هم بی آید نمیتواند چیز های جالب کامپیوتر مرا پیدا کند. هر هر هر هر. برای مثال چند روز قبل دوستانم آمدند با من زیست شناسی کار کنند ولی درواقع آمده بودند خانه ی ما را مکان کنند و برای امتحان ریاضی فردایشان بخوانند مرتیکه های لانتوری منش. بعد از آن یکی از دوستانم که خیلی آدم پلاسی است -در اینجا لفظ پلاس به دلیل نبوغ بالای نویسنده ی شاخ این وبلاگ به کار رفته است که هم میتوانید آن را به معنای + یا مثبت یا همان بچه چاقال معنا کنید و هم میتوانید به معنی کسی که ول است معنا کنید- یک کتاب آموزشی ریاضی من را برداشت و گفت این را میبرم بخوانم. من گفتم "آخه دیـ×ث ساعت 10 شبه تا برسی خونه 11 میشه میخوای کپه مرگتو بذاری فردام امتحانه, چه گهی میخوای بخونی امشب؟!"

بعد به او گفتم من به این کار تو اعتراض دارم و او گفت اگه دارین انتقاد پستش کنید به ما. کد پستی 5434659764. و از عدم توانایی حرکتی من استفاده کرد و کتاب را برد خانه ی شان تا فردایش برام بیاوردش.

ولی او کتاب من را فردایش به یکی دیگر از دوستانم -که جزء همان دوستانم است که خیلی به فکرم است و می آید خانه ی مان به من درس بدهد و وقتی فیلم ها را دید میرود- داد تا فردایش -یعنی فردای فردای آن روز که کتاب را گرفت- برایم بیاوردش. و آن دوستم فردای فردایش بعد از آزمون قلمچی به یک گیم نت که اتفاقاً دقیقا سر کوچه ی ما -یعنی کوچه ای که خانه ی ما در آن است- قرار دارد رفت و تا دسته بازی ها را شیاف کرد و بعد بجای اینکه 20 قدم بیاید و کتاب را به من بدهد آن را به یکی دیگر از دوستانم -که خیلی به فکرم است ولی نمی آید به من درس بدهد- داد و گفت این را به او -یعنی من- بده. ولی از آنجایی که آن یکی دوستم بیشتر از همه ی شان سر اش با ته اش بازی میکند سریعاً یادش رفت و رفت خانه ی شان و بعد در واتس اپ به من پیام داد که یادم رفت کتابت را به تو بدهم. شرمنده ام. فردا آن را براید می آورم. و بعد شکلک خنده ی هار هار گذاشت. من گفتم هار هار و کـ×× خر. شرمنده بودن تو که برایم کتاب نمیشود. ولی در دلم گفتم این ها را. و فردایش -یعنی امروز- دوستم ساعت 10 صبح من را بیدار کرد از خوابِ ناز -چون خواب خیلی ناز است- و کتابم را به همراه یک بسته شکلات فندقی به من داد و بعد با دستش لپم را کشید و گفت تپل شدی گوگولی مگولی و درحالی که هار هار میخندید رفت.

صبر کنید یکی از دوستانم دارد باهایم تماس میگیرد.

بله میگفتم که دوستم هار هار خندید و رفت. ولی شکلاتش خوشمزه بود و دستش درد نکند. حالا برنامه ی امروز من این است که بعد از خوردن این شکلات ها عصر به مطب دکتر بروم تا گچم را باز کند. بعد بروم سمنو بخرم و بخورم. چون سمنو را اصولاً برای خوردن میخرند. مگر اینکه بخواهد آن را بر سر سفره ی هفت سین بگذارند که در این صورت باز هم آخر اش آن را میخورند. سمنو توسط یک طلسم شیطانی به خورده شدن محکوم شده است. بیچاره.

دیگر همین. زندگی تخمی شده است. تخم از سر و روی این زندگی میبارد. من بروم با یک قسمت از سریال مورد علاقه ام شکلات بخورم. یعنی با هم شکلات بخوریم.

۲ ۰
سُر. واو. شین
۹۲/۱۲/۲۴
۲ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

کنسرتی در پایتخت

شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۲، ۰۴:۲۶ ب.ظ
کنسرت روز پنجشنبه بود و برای خرید بلیط (چه هواپیما و چه کنسرت) پدرم در اومده بود. چهارشنبه ساعت 10 شب بود که به پایتخت رسیدم. هواپیمایی توی یکی از باند های فرودگاه سقوط کرده بود و آشوب رو میشد همه جای محیط احساس کرد. سریع از فرودگاه خارج شدم و برای فرار از هوای سرد سوار اولین تاکسی شدم و به سمت هتل حرکت کردم. توی راه به صحبت راننده تاکسی گوش میدادم که درباره ی نامردی دوستش تو جوونیاش صحبت میکرد که پول شراکتشون رو بالا کشیده و به ایران فرار کرده بود. البته همه ی مسیر حواسم به حرف های راننده نبود. فقط برای گرم کردن دلش سرم رو تکون میدادم ولی در اصل فکرم پیش کنسرت پنجشنبه بود و برنامه ای که برای اون روز داشتم. چون من اصولا آدم انسان دوستی نیستم و مشکل بقیه به چپمه!
بدون خداحافظی پول راننده رو دادم و ساک دستیمو برداشتم و به هتل رفتم. 7 ستاره نبود ولی ظاهر و باطن شیک و قشنگی داشت. وارد لابی شدم و از پذیرش کلید سوئیتم رو گرفتم. توی لابی خانواده ای ایستاده بودن که مشخص بود وضع مالی خوبی دارن و از مرفهین بی دردن, ولی دعوای سختی بین زن و شوهر خانواده در جریان بود چون که هیچ هتلی اتاق خالی نداشت و اونها هم شب جایی برای موندن نداشتن. خب هرکس مشکلی داره! , ساک سبکی داشتم ولی ترجیح دادم خدمتکار برام حملش کنه. پسر جوان و لاغری بود که تا داخل اتاق همراهیم کرد. یه آدامس به عنوان حق الزحمه بهش دادم و بدون هیچ حرفی منتظر خروجش از اتاق شدم. بعد از رفتنش پیراهنم رو در آوردم, یه بطری نوشیدنی سفارش دادم و رفتم پای لپتاپ تا مکان کنسرت رو روی GPS گوشیم وارد کنم. بعد از چند دقیقه همون پسر جوون جلوی در ظاهر شد, صدا زدم که خودش وارد بشه. یه سینی توی دستش داشت که روی اون یه بطری و ظرف پر از یخ بود. بطری با پارچه ای آبی با آرم حکاکی شده ی هتل پوشیده شده بود. خدمتکار بطری و ظرف یخ رو روی میز کنار تخت گذاشت و با حرکت سر من از اتاق خارج شد ...
صبح روز بعد با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم.
- صبح بخیر قربان, گفته بودید ساعت 9 بیدارتون کنیم.
+ ممنون
بوق ... بوق ... بوق ...
بعد از خوردن صبحانه تصمیم گرفتم برم و برای وقت گذرونی توی شهر بگردم. ترجیح میدادم وقتم رو با گردش بگذرونم تا اینکه بیکار توی سوئیت بشینم و احتمالا کارکنان هتل هم پیش خودشون بگن "این یارو چقد گشاده, اومده مسافرت و حال نداره از هتل بره بیرون!!" ... بنابراین ماشینی سفارش دادم و از پذیرش هتل آدرس چند تا از جاهای تفریحی شهرو گرفتم که تا وقت شروع کنسرت وقتم رو پر کنن. اولین مکانی که برای بازدید انتخاب کردم ساختمونی بود که شهرت عجیبی داشت. بیست و سومین رئیس جمهور آمریکا از آخرین طبقه ی اون به پایین پریده و خودکشی کرده بود. ساختمون زیبایی بود که به نظر میرسید بیشتر از 100 طبقه داشته باشه و نمای اون از سنگ سفید براقی پوشیده شده بود. روی پیاده روی جلوی ساختمون هم مجسمه ای از فردی قرار داشت که به نظر میرسید رئیس جمهور خودکشنده باشه! 
شهر جالبی بود. جاذبه ی توریستی بعدی آب نمای بزرگی بود که ملکه ی انگلستان در ایام جوانی توی اون آبتنی کرده بود و با انتشار عکسهاش آبروریزی بزرگی به بار اومده بود. به گفته راننده تاکسی کناره های این آبنما همیشه خال خال های سفیدی داره که به نظر من اثرات ابراز احساسات (!!) مردمه. کمی جلوتر تو راه جاذبه ی بعدی بودیم که متوجه شلوغی و ترافیک شدیدی شدم. پول تاکسی رو پرداخت کردم و پیاده به سمت محل شلوغی رفتم. به نظر میرسید مردم با سر و صدای زیادی در حال بازی با توپ قرمزی هستن. جلوتر که رفتم متوجه شدم اون توپ قرمز سر یک انسانه که توی یک تصادف کنده شده و مردم از فرط هیجان و ترس با پا به اون ضربه میزنن تا ازشون دور بشه. چاله های خون همه ی جای خیابون دیده میشد و با دویدن مردم به جاهای بیشتری میپاشید. از این صحنه عکسی گرفتم تا بعدا توی توییتر آپ کنم.
چند ساعتی برای خودم توی خیابون ها قدم زدم و توجهم به رفتار مردم جلب شد. دختر و پسری که به نظر میومد دانشجوی هنر باشن و با صدای بلند درباره ی موضوعی دعوا میکردن. پلیسی که تصادف کرده و درجا کشته شده بود. ساختمونی که آتیش گرفته بود و آتش نشان ها جرئت ورود به اون رو نداشتن. دو ساختمون بلند که دو هواپیمای مسافربری به اونها برخورد کرده بودن و مردم از اون به پایین میپریدن. رفتار مردم این شهر واقعا عجیب بود!
نگاهی به ساعتم کردم, 8 شب بود و کنسرت تا دو ساعت بعد شروع میشد. تاکسی گرفتم و توی ترافیک زیاد و آشوب همیشگی شهر به سمت محل کنسرت حرکت کردم. توی مسیر ماشینی از پل روگذر به پایین پرت شده بود و نصف مسیر رو مسدود کرده بود. با هر دردسری که بود 20 دقیقه قبل از شروع کنسرت به اونجا رسیدم و از ازدحام مردم متوجه شدم افراد زیادی به خواننده مورد علاقه ی من علاقه دارن. این یعنی شلوغی کنسرت و اتفاق خوشایندیه! , از محلی که ایستاده بودم میشد مکان ورود افراد VIP رو دید. بازیگرها, خواننده ها و حتی سیاستمدار های مشهور ... از بین اونها تونستم نقش اول سریال محبوبم, خواننده ی مورد علاقه ی دوست دخترم و رئیس جمهور رو تشخیص بدم! شایعاتی شنیده بودم که امروز رئیس جمهور به این کنسرت میاد و واقعا امیدوار بودم حقیقت داشته باشن!
درهای سالن باز شد و مردم به سرعت به سمت ورودی حرکت کردن. پیش از ورود مامور های سالن مردم رو میگشتن تا دوربینی به داخل برده نشه. من با نشون دادن کارت خبرنگاری اجازه ی حمل دوربین رو گرفتم و به گوشه ای از سالن رفتم. چند دقیقه بعد با شروع آهنگ ها مردم سرگرم رقص شدن و فضای سالن پر از انرژی شد. مکان VIP از محل ایستادن من به طور کامل مشخص بود و میتونستم تک تک افراد مشهور رو ببینم که به خاطر غرور و جایگاه اجتماعیشون از رقصیدن خودداری میکردن. رئیس جمهور روی سومین صندلی VIP نشسته بود.
دستکشم رو پوشیدم و دوربینم رو از کیفی که روی دوشم بود در آوردم. توی شلوغی سالن هیچکس متوجه نشد که من دوربین آوردم و اگر هم کسی متوجه شده بود به روی خودش نیاورد. چرا که هیچکس نگفت "هی این یارو دوربین داره!!" ...
از محفظه پشتی دوربین تفنگ دستی ای درآوردم و بین شلوغی جمعیت به سمت رئیس جمهور 6 گلوله شلیک کردم. وقتی از افتادن و مرگ غیر قابل برگشتش مطمئن شدم اسلحه رو به محفظه پشت دوربین برگردوندم, دستکشم رو درآوردم و خودم رو بین جمعیت گم و گور کردم. از در کنار سالن خارج شدم و با خروج از پشت ساختمون راهم رو به سمت خیابون اصلی کج کردم. کسی از مرگ رئیس جمهور مطلع نشده بود (حداقل تا وقتی که من توی ساختمون بودم!) چون سر و صدا و شادی مردم مثل قبل ادامه داشت. 
توی کوچه ی باریک پشت ساختمون کنسرت نظرم به دو بچه ی کوچک جلب شد. یه دختر و پسر نهایتا 12 ساله که توی سرما کز کرده بودن. هرچی پول توی جیبم داشتم رو به همراه بلیط کنسرت بهشون دادم. امیدوار بودم برای افراد زیر 12 سال یک بلیط کامل لازم نباشه! ...
به ساعتم نگاه کردم, 10:30 ... تا یک ساعت دیگه هواپیما حرکت میکرد و باید سریعا خودم رو به فرودگاه میرسوندم . . .
۱ ۰
سُر. واو. شین
۹۲/۸/۲۵
۳ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

اصلاحات قرضی!

جمعه, ۱۹ مهر ۱۳۹۲، ۱۲:۲۶ ق.ظ

جدی خیلی دوست دارم برم تو اعصار و قرون [قُرون: ج شاخ :-"] گذشته زندگی کنم و یه چیزایی رو تغییر بدم, البته ماله ایران و جهان اسلام نه آ! ... تو اروپا و این حرفا منظورمه ...

تو ایران که خبری نبود, چکیده تاریخش این بودش که پادشاهه شرابخور و دائم الخمر میشه و یه قوم دیگه میان دهن ملت محترم ـمونو سرویس میکنن, آثار این موارد هنوزم هست (حمله مغول ها منظورم هست در واقع!!) ... تو بقیه ی جهان محترم اسلام هم هیجان انگیز ترین اتفاقش جنگ های صلیبیه که اونم میشه از منظر جوامع اروپایی مورد بررسی قرار داد ... ینی ترجیح میدم از اونور نگاش کنم تا از اینور D; ...

مثلا فک کن یه سر میرفتم به زمان اروپای فئودالی, بعد یه حاکم خیلی شاخ میشدم که کلی کشاورز رو زمین ـام کار میکردن و یه ارتش قوی داشتم و اینا, حالا اینجاشو فاکتور میگیرم که به دلیل ظلم زیادی که به مردم میکردم بعدا سرمو بریدن! ...

بعد میرفتیم جلوتر پاپ و اینای مسیحی میگفتن اگه درس بخونین آتیشتون میزنیم و فولانتون میکنیم و اینا, بعد من برمیگشتم معلم فیزیکمونو میبردم اونجا که آتیشش بزنن من حال کنم D; ...

ولی به نظر من ابزورد ترین اتفاق تاریخ اروپا همین شروع دوره ی رنسانس و پیشرفت علم و تکنولوژی و ایناست, چه کاریه واقعا؟! , علم و پیشرفت که هدف نیست ... من اگه کاره ای بودم 100% جلوی این واقعه ی اسف بارو میگرفتم ... ینی اصلا اگه دست من باشه هر کسی بره دنبال علم رو از دم تیغ میگذرونم, ترجیحا جلوی چشم خانوادش ...

این کار دو مزیت داره, اولا درس عبرتی میشه برای همگان, دوما بچه هاشون که مرگ ننه باباشونو میبینن عقده میکنن و بعدا که بزرگ شدن میشن یکی مثل چنگیز خان و هیتلر و ناپلئون و کلی کشتار و خونریزی میکنن و دنیا رو به جای بهتری برای زندگی تبدیل میکنن!! ...

یا حتی میشد برم کارهای انسان دوستانه هم بکنم, مثلا برم به هیتلر بگم آقا هوا خیلی سرده حیفن سربازات, از اونور برو که هوا گرم تر باشه و بتونی بری همه رو بکشی ...

یا مثلاً میرفتم زمان جنگ استقلال آمریکا و رنگ لباسای سربازا رو عوض میکردم تا همدیگه رو بکشن و با کاهش جمعیت جهان, بقیه زندگی راحت تری داشته باشن! , و حتی شاید موفق میشدم فتنه رو در نطفه خاموش کنم و باعث بشم دیگه کشوری به اسم آمریکا بوجود نیاد ...

یا از همه مهم تر, میرفتم 11 سپتامبر و بنزین هواپیماها رو بیشتر میکردم و یکمی هم ماده ی منفجره [منفرجه, هر هر هر!] توشون جاسازی میکردم که وقتی خوردن به ساختمونا دیگه انقد ریختنشون طول نکشه, همون لحظه کل ساختمونای اطراف هم همراه برج ـای تجارت جهانی برن هوا پودر شن بیان زمین, دیگه انقدر زجر نکشن مردم ...

خلاصه اینکه من از این افکار اصلاح در گذشته زیاد دارم, و همون طور که مشاهده کردین همه شون در جهت تعالی و زندگی راحت تر انسان ها هستن ...

در صورت تمایل میتونید به کتاب سبیل الاصلاح القرضی - چاپ چهار هزار و سیصد و پنجاه و ششم مسکو مراجعه کنید :-" ...

Tarikh

من در حال قدم زدن برای اصلاح تاریخ - مسکو

۱ ۰
سُر. واو. شین
۹۲/۷/۱۹
۸ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

جبهه پایداری درس!!

چهارشنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۲، ۰۴:۲۸ ب.ظ

آقا شروع شدن سوم دبیرستان همانا و موج جدید حملات درسی همانا! , از یه طرف امتحانات نهایی داره تیر مستقیم میزنه و از اون طرف کنکور با Sniper وسط مغزمو نشونه گرفته!! ...

حالا اینا به صورت تئوری مشکل خاصی نیستن و میشه از تیرشون جاخالی داد, ولی مشکل اونجاست که عملاً زمان کافی برای جاخالی دادن نیست!! , دیگه روزی لااقل 1-2 تا درس پایه داریم و بقیه هم درسای عمومی, طبیعتا درسای اختصاصی وقت گیرترن و باید بشینی جزوه معلم و کتاب درسی و یه کتاب آموزشی رو بخونی و تست بزنی تا کامل مسلط بشی بهش, ولی باگ قضیه اینه که اینجوری هیچ وقتی واسه درسای عمومی نمیمونه و اگرم بمونه جونی واسه خوندنشون نمیمونه! ... مثلا برای هر درس اختصاصی که فرداش داری 3-4 ساعت وقت بذاری و کامل بخونیش, دیگه چی از مغزت میمونه که بخوای یه درس عمومی مثل دینی رو هم بخونی؟! |: ...

البته اگه یه کتاب آموزشی خوب گیر بیاری میتونی قشنگ بخونی و از زمانت استفاده ی بیشتری ببری ولی بازم دروس عمومی مشکلن ... از یه طرف دیگه حتی اگه جا واسه عمومی ـا باز بشه تازه قضیه امتحانات نهایی حل میشه حدوداً, دیگه واسه مرور سال دوم و خوندن درسای پیش دانشگاهی واسه کنکور مطلقاً هیچ وقتی نمیمونه ...

یعنی فقط باید امیدوار باشی که امسال سوم رو کامل بخونی و نهایی رو بگذرونی تا شاید تو تابستون بتونی سال دوم رو یادآوری کنی و پیش دانشگاهی رو هم بخونی یکم! (که البته بازم سازماندهی این همه درس خیلی سخته) ...

از یه طرف دیگه مشکل بزرگتری که وجود داره ریلیز بازی GTA V ـه که خب کمتر گیمری (قدیمی یا جدید!) هست که بتونه در مقابل بازی نکردنش مقاومت کنه!! D; ...

بنابراین به عقیده ی بنده ی حقیر 24 ساعت برای یه شبانه روز کافی نیست, پیشنهاد من برای خداوند تبارک و تعالی اینه که تو ورژن بعدی دنیا مدار زمین رو عقب تر قرار بده و خورشید رو بزرگتر کنه تا زمان شبانه روز به بیشتر از 30 ساعت افزایش پیدا کنه و لااقل نوادگان ما وقتی کنکوری شدن بتونن به همه ی کاراشون برسن!! ...

Dars

پ.ن: حس نوشتن دارما, وقتش کمتر پیش میاد D; ...

پ.ن: عکس مفهومی!! ...

۱ ۰
سُر. واو. شین
۹۲/۷/۱۰
۶ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

تابستان خود را چگونه گذراندید؟!

شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۲، ۰۳:۳۴ ب.ظ

تابستان من از وقتی شروع به شروع شدن کرد که در آخرین روز مدرسه آخرین برگه ی امتحانی ام را به آخرین معلمی که امتحان میگرفت تحویل دادم و آخرین قدم هایم را در آخرین پله های مدرسه برداشتم و آخرین زبانم را به سمت مدرسه بیران آوردم و آخرین حرف زشتم را به آن زدم. -در هیچ فرهنگ و مذهبی فحش دادن به مدرسه در آخرین روز مدرسه بی ادبی به حساب نمی آید پس من بی ادب نیستم- بعد از آن به خانه ی مان رفتم و دیگر از خانه ی مان بیران نیامدم. یعنی اگر بخواهم دقیق تر بگویم -البته من که نمیخواهم, شما هی اصرار را میکنید- همه اش در پای کامپیوتر بوده ام که باهایش به اینترنت وصل میشده بوده ام.

من چند وقت پیش سر یک قضیه ای که به شما ربطی ندارد و طی یک عشق و حال نیمه سنگین پی پی کردم توی پول هایم و دیگر چیزی ندارم. بعد چند دانه دوست دارم که در تابستان اشان خیلی کار های دیگر میکنند و همش بیران میروند و سرگرمی میکنند. مثلاً هی به خرید میروند و هی بدو بدو از این کنسرت به آن مهمانی و از این مهمانی به آن کنسرت میروند و من نمیدانم پول اش را از کجایشان در می آورند. و من هم در پشت کامپیوترم -که باهایش به اینترنت میروم- مینشینم و به دایرکت های توییتر و مسیج های فیس بوک و اس ام اس ها و واتس اپ ها  -اس ام اس و واتس اپ با هم فرق دارند, میدانید که- بعد از ساعت ها پاسخ میدهم و میگویم که شرمنده ام و نمیتوانم یاری تان کنم چرا که سرم خیلی شلوغ است و وقت سر خاراندن هم ندارم چه برسد به پاسخ دادن و یاری کردن شما. اما حقیقت این است که به پهنای رشته کوه های هیمالیا وقت دارم اما فقط پول ندارم.

در اوایل تابستان من در چند روز به یک سری جلسه های درسی رفتم که در آنجا چند نفر که با درس کاسبی میکنند میگفتند که بیایید پول های تان را به ما بدهید تا شما را خداوندگار زیست شناسی, زمین شناسی, فیزیک شناسی, شیمی شناسی, فیزیک هسته ای شناسی, علوم آزمایشگاهی شناسی , امنیت سایبری, نجوم, هوافضا, پتروشیمی, علوم مکانیک, مکانیکی, تعمیرات ماشین, ساخت ماشین, ساخت ماشین نسکافه درست کن, ساخت ماشین مسواک درست کن, ساخت ماشین به دهانت مسواک بزن, ساخت ماشین چقدر به دهانت مسواک میزنی آن را ببند, و ساخت ماشین چقد زر میزنی دیگه خفه شو بکنیم. ولی متاسفانه من بعد از بخشی که گفتند "پول های تان را به ما بدهید تا شما را" را نشنیدم تا جایی که در آخر گفتند "بکنیم" و این جمله به نظر من منطقی نمی آمد زیرا برای این کار آن ها باید به ما پول میدادند نه ما به آن ها. بنابراین من گفتم "بیشین بینیم بابا مرتیکه دزد" و از آن جا خارج شدم و به کامپیوتر خودم -که باهایش به اینترنت وارد میکنم- وارد شدم و باز هم تا چندین ماه از آن جا بیران نیامدم.

بعد از چندین ماه برای یک سری کارهایی که به شما ربطی ندارد -قبلا هم به این نکته اشاره کرده بوده ام- مجبور شدم صبح ها در هنگامی که خروس ها هنوز خر و پف شان در آسمان ها بود از خواب بلند بشوم و بروم دنبال یک سری امضا به پای یک سری پرونده که باز هم به شما ربطی ندارد چه است. در این نقطه کار به جایی رسید که همان گونه که قبلا هم اشاره کرده بودم در یک جای دیگر, کم مانده بود بروم وسط آن جا به ایستم و فریاد بزنم "یک روز از این دانه ی نفرتی که در قلب من کاشته اید میوه ی خون درو خواهید کرد [فحش]" ... ولی با اینکه هنوز به من نداده اند [آن امضا را] باز هم نرفته ام این را فریاد بزنم زیرا تـ×ـم اش را نداشته ام و نخواهم داشته ام!!

در نهایت در روز های پایانی یکی از فامیل های یکی از دوست های یکی از برادر هایم (البته من فقط یک برادر دارم و برای این جمع بستم اش که سجع جمله [حالش] به هم نخورد) به اینجایمان آمده بود و در فولان جایمان فرو رفته بود و مجبور بودم شب ها تا ساعت خیلی دیر پیش او بروم تا حوصله اش سر نرود و روی زمین نریزد. و بعد از چند روز او از فولان جای مان در آمد و به خانه ی خودشان رفت.

در نهایت در این سه ماه تابستان تنها کاری که نکردم باز کردن لای کتاب بود -کتاب از تنها چیز هایی است که باز کردن لایش کار زشتی نیست!- و به استخر رفتن. البته برای به استخر رفتن خیلی زور زدم ولی نشد که برویم با بچه ها. -اینجا منظورم از بچه ها, دوست هایم بودند چرا که خودم بچه ندارم- به طور کل اگر بخواهم بگویم, تمام این سه ماه تابستان را رویش پی پی کردم و گذاشتم اینجا و الآن تنها 1 روز و 16 ساعت اش مانده است که تصمیم دارم مثل بقیه ی تابستان آن را در پشت کامپیوتر -که باهایش به اینترنت میروم- سر کنم.

۳ ۰
سُر. واو. شین
۹۲/۶/۳۰
۷ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم