ما هم مقصریم !
منتشر شده در ویژهنامهی 16 آذر نشریهی سیاهه - دانشگاه علوم پزشکی هرمزگان
روز دانشجو همیشه فرصتی بوده برای پرداختن به عواملی که دانشجویان را از رسیدن به حقوق اساسی خود بازداشتهاند. هیچکس منکر این مساله نمیشود که عوامل بسیاری در این امر دخیل بودهاند؛ حتی خود عاملین آن! به علاوه، شواهد فرهنگی و تاریخی بسیاری وجود دارند که تمام قد بر این مساله صحه میگذارند و نادیده گرفتن آنها را عملاً غیر ممکن میکنند. یادداشتها و مقالات زیادی در این زمینه نوشته شده، میشود و خواهد شد. اما به زعم نگارنده، در کنار مسائل یاد شده، روز دانشجو میتواند فرصتی هم باشد برای زیر ذرهبین قرار دادن عملکرد خودمان در نقش یک دانشجو؛ به این معنا که تلاش کنیم کم کاریها، کاهلیها و سستیهای خودمان را هم ببینیم. چرا که گرفتن انگشت اتهام به سمت عوامل خارجی و مبرا کردن خود در وضع کنونی راهی است که به تجربه، تابحال غیر از بدتر کردن اوضاع نتیجهای نداشته و جز خیانت به خودمان نیست.
در حال حاضر ما با فضای دانشگاهی روبرو هستیم که رخوتآلود، کسالتبار و ناامید کننده است و اگر هم تلاشی برای بهبود این جو انجام میشود، در میان بار عظیم بیتوجهیها و تفکرات منفی سایرین مدفون شده و عملاً به چشم آمدنش نیازمند صرف انرژی است. گویی دانشجویان در خلسهای فرو رفتهاند که امیدی برای خروج از آن نیست. این در حالی است که اکثریت دانشجویان صاحبنظر، به زیر و بم این اتمسفر آگاه و معترض هستند و گاه و بیگاه آن را به شیوههای مختلف به باد انتقاد میگیرند؛ اما اکثریت قریب به اتفاق همین انتقادها نیز در نهایت در حد بحثهای کوچک درونگروهی باقیمانده و از آن فراتر نمیروند. کسی قدمی در جهت ریشهیابی منشا این نارضایتیها برنمیدارد و اگر هم بردارد، به همان شکل یاد شده تنها به کمکاری مسئولین اشاره میکند.
در حقیقت رشتهی حل این مشکلات وارد یک دور و تسلسل باطل شده است. در اکثر موارد، دانشجویان مسئولیت حل یک معضل را صرفاً به گردن مدیران دانشگاه انداخته، و از سوی دیگر مدیران نیز احتمالاً با دیدن جو کلی حاکم بر دانشگاه، و درواقع دیدن دانشجویانی که خود هیچ قدمی در مسیر رسیدن به خواستههایشان برنمیدارند، هیچ عامل محرک و تشویق کنندهای برای رسیدگی به مشکلات پیدا نمیکنند و این دور باطل دائماً تکرار میشود. بدیهی است که مسائل ابتدایی مانند کمبود کیفیت غذای سلف، ناکافی بودن امکانات بوفهی دانشکدهها، ناکافی بودن فضای مطالعاتی و مسائل مشابه، اصولاً چیزی نیستند که حرکتی از جانب دانشجویان بطلبند و وظیفهی رسیدگی به آنها صرفاً و مشخصاً برعهدهی مسئولان است و هرگونه نارضایتی از این موارد نشان از کمکاری بخش مدیریتی دانشگاه دارد؛ بنابراین این طیف از مشکلات از گفتمان این یادداشت خارجاند. در این متن به موضوعاتی اشاره داریم که مستقیماً با فعالیتهای دانشجویی همراه هستند.
در شرایط کنونی با دانشجویانی روبرو هستیم که درمورد رشتهای که در آن تحصیل می کنند هیچ اطلاعی ندارند، آیندهی کاری برایشان مبهم بوده و همین مساله نیز باعث ایجاد یک جو افسردگی و بیانگیزگی در بین این دسته از دانشجویان شده است. سوال اینجاست که آیا تنها مسئولان هستند که وظیفهی اطلاع رسانی صحیح و ایجاد انگیزهی کافی در این طیف دانشجویان را دارند؟ آیا خود این افراد، به عنوان مسئول نهایی برنامهریزی برای زندگی خودشان، هیچ وظیفهای در قبال روشنگری آیندهی شغلی خود ندارند؟ آیا کم کاری مسئولان در زمینهی این اطلاع رسانی، بهانهای کافی برای این مساله است که خود دانشجویان هیچ فعالیتی در جهت شناخت صحیح رشتهی خود و حرکت به سمت آیندهای موفقتر نداشته باشند؟ پاسخ این پرسشها واضح است. ولی با این اوصاف گویا دانشجویان همچنان ترجیح میدهند به جای تحقیق و ایجاد کارگروههایی برای ایجاد شناخت صحیح از رشتهی خود و انتقال آن به دانشجویان دیگر، به عنوان عنصری خنثی تنها دهان به انتقاد باز کنند و منتظر مدیر و مسئولی منجی بنشینند که از راه رسیده و این بار سردرگمی را از دوششان بردارد!
از آن سو، طیف دیگری از دانشجویان از نبود فضای پژوهشی و علمی کارآمد در دانشگاه ناراضی هستند و ریشهی این نارضایتی را نیز کمکاری مسئولین میدانند. هیچکس منکر نقش مهم مدیران در ایجاد جو فعال پژوهشی در دانشگاه نمیشود، ولی آیا خود آنها نمیتوانند قدمی در راه پژوهش بردارند؟ با توجه به شناختی که شخصاً از جو دانشجویان دارم، خیل عظیمی از آنها، حتی در رشتهی پزشکی، ایدهای برای آیندهی شغلی خود ندارند. بسیاری حتی از تخصص مورد علاقهی خود برای ادامهی تحصیل نیز ناآگاهاند و طبیعتاً منطقی نیست که انتظار داشته باشیم مسئولین شخصاً برای تشخیص آیندهی شغلی مورد علاقهی هر دانشجو آستین بالا بزنند! این وظیفهی هر فرد است که با تحقیق صحیح از بسترهای بسیاری که همواره فراهم است، از رشتههای مختلف شناخت کافی پیدا کرده و مسیر مورد علاقهی خود برای ادامهی تحصیل را بیابد. در این صورت میتوان وارد بحث فضای پژوهشی دانشگاه شد.
انجام فعالیتهای پژوهشی علاوه بر یک فعالیت مثبت علمی، بستری برای ادامهی تحصیل در سطوح بالاتر، برای مثال در خارج از کشور نیز هست و از این نظر برای زندگی دانشجویان یک عنصر مهم و کلیدی محسوب میشود. در این راه، کمیتهی تحقیقات و انجمن علمی، هرکدام با تبلیغات فراوان خود برای جذب دانشجویان علاقمند در تلاشاند. افراد زیادی نیز از طریق همین کمیتهها وارد مسیر پژوهش شده و نتایج موفقیتآمیزی نیز کسب کردهاند. ولی حتی برای دانشجویانی که سقف این دو را برای پیشرفت خود کوتاه میبینند، مسیر برای ایجاد کانون علمی جدید مطابق با علاقهی تخصصی خود باز است. اما مشکل بعدی که احتمالاً تا اینجای کار به ذهنتان خطور کرده است، بحث بودجهی ناکافی و مسائل مرتبط با آن است. واضح است که مبحث اختصاص بودجه به کارهای تحقیقاتی، نیازمند توجه ویژهی مسئولین است و هرگونه کمکاری آنها در این موضوع، میتواند یک طرح تحقیقاتی با تمام تلاشهای صورت گرفته در آن را به شکست منجر کند. ولی از سوی دیگر این هم واضح است که با زیاد شدن فعالیتهای پژوهشی در دانشگاه و به تبع آن، تاثیر مثبتی که در رتبهی علمی دانشگاه در بین سایر دانشگاهها دارد، مسئولین نیز به طور صحیحی متوجه این مهم شده و قطعاً بودجهی اختصاص یافته به کارهای تحقیقاتی را افزایش خواهند داد. به احتمال زیاد اگر تابحال در مسالهی بودجه مشکلی وجود داشته، بخاطر همین مطالبهی اندک از سمت دانشجویان بوده است.
از سوی دیگر، راه برای بالا بردن کیفیت معنوی زندگی نیز تا حد مناسبی باز است. قطعاً هر فرد در رشتهای خارج از رشتهی تحصیلی خود نیز علاقمندیهایی دارد. از هنر و ادب گرفته تا کار و اشتغال. بخش زیادی از احساسات منفی و ناامیدی حاضر در فضای دانشگاه، بخاطر تک بعدی شدن زندگی دانشجویان است. هر فردی با هر میزان مشغولیت درسی که داشته باشد، میتواند وقتی برای پرداختن به علایق غیر درسی خود تنظیم کند و این مساله به طور قطع نقش بسیار مهمی در احساس مفید بودن و ایجاد انگیزه برای ادامهی مسیر تحصیل دارد. ولی واضح است که باری به هر جهت بودن و خنثی گذراندن زندگی، اگر در مسیر تحصیل و زندگیمان پسرفت ایجاد نکند، هیچ پیشرفت و حاصل مفیدی هم به ارمغان نخواهد آورد.
تلاش نگارنده در این متن، یادآوری نقش شخص دانشجو به عنوان عنصر اصلی پیشبرد مسیر زندگیاش بوده است. بنده به هیچ عنوان قصدی برای پوشاندن کمکاری مسئولان ندارم و اتفاقاً از منتقدان جدی بسیاری از رویههای دانشگاه هستم؛ ولی لازم میدانم در کنار تمام اعتراضات و انتقادات، به کم کاریهای خودمان هم بپردازم. باید قبول کنیم که ما هم مقصریم، ما هم مسیر اشتباهی را در پیش گرفتهایم و این رخوتی که ریشهاش را در میان خودمان پروراندهایم در نهایت به کسی جز خودمان آسیب نخواهد زد. در یک جمله، اگر مسئول آیندهی زندگی هرکس خود آن فرد است، خواه ناخواه مسئولیت بالا بردن کیفیت مسیر آن آینده نیز برعهدهی کسی جز خود فرد نیست.
پیشنهاد میکنم اگر دغدغه و وقت برای اینجور مسائل دارید این نشریه رو دانلود کنین بخونین. زیبا و غنی شده! D: [لینک دانلود نشریه]
راستش قرار نبود این متنو اینجا بفرستم اصلاً. ولی خب دیدم بهرحال متنی برای نشریهای نوشته شده، این وبلاگ هم که متاسفانه به خودی خود مهجور و دور افتاده شده، بنابراین بهتره اینجا هم پستش کنم و به این بهونه هم نشریه رو برای دانلود گذاشته باشم و هم وبلاگ رو آپدیت کرده باشم.
ترجیحاً UpToDate باشید !
زندگی همیشه پیچیدگیهایی داره که گاه به گاه میتونن تازگی داشته باشن. مسیرهای جدیدی که جلوی آدم قرار میگیره و برای وارد شدن بهشون مجبوره مسیرهای دیگهای رو قربانی بکنه. این مختصرترین توضیحیه که میتونم لااقل به خودم در مورد دور شدنم از فضای وبلاگنویسی بدم و فکر میکنم به حد کافی منطفی بنظر میرسه. بهرحال عزیزان همیشه عزیز باقی میمونن و انسان تلاش میکنه تا حد ممکن یه جایی توی وجودش براشون نگه داره. بگذریم.
رشتههای علوم پزشکی اصولاً از رشتههایی هستن که دانشجوهاش بعد از فارغ التحصیل به هیچ وجه نمیتونن به همون علمی که طی دوران تحصیل بدست آوردن -یا حتی شاید بدست نیاوردن!- قناعت کنن و ذات این رشتهها به سرعت درحال تغییر و به روز شدنه. روال طبیعی ماجرا توی خیلی از موارد اینه که دانشجو طی تحصیل به صورت لب مرزی درسها رو پاس میکنه و تکمیل آموزشش رو به دورههای بعد پاس میده. درنهایت هم، برای مثال توی رشتهی پزشکی، خودش رو در حالی پیدا میکنه که با همون روال قبل، آزمون پره اینترنی رو هم گذرونده و آخرین دورهی آموزش پزشکیش رو بدون بیس قوی علمی شروع کرده. این مسالهی مشخصیه و بخش بزرگی از ضعف پزشکای کشور هم به خاطر این روال دانشگاهیه. ولی خب به این ماجرا کاری ندارم.
بخش دیگهای از ضعف پزشکا توی بالین به خاطر همون آپدیت شدن دائمی رفرنسهاست که خیلی از پزشکها یا توان و یا حالش رو ندارن که دنبال به روز کردن اطلاعاتشون برن. همین روال به صورت خفیفتر برای استیجرها و اینترنها هم وجود داره. چون حقیقت ماجرا اینه که آپدیت بودن دائمی با منابع علمیای که به سرعت در حال تغییر هستن کار سادهای نیست.
دوستانی که یه مقدار بیشتر توی باغ هستن احتمالا با سایت UpToDate آشنایی دارن. این سایت یه دانشنامهی Evidence-Baced هستش که سالهاست کار جمعآوری و انتقال این اطلاعات به اقشار مختلف علوم پزشکی رو انجام میده. به بیان سادهتر یه مرجع معتبر از آخرین اطلاعات پزشکی و دارویی که برای درمان بیماریهای مختلف به پزشکها و داروسازا کمک میکنه.
مشکل اینجاست که این سایت -مشابه اکثریت قریب به اتفاق سیستمهای جهان!- اصولاً ایران رو برای ثبتنام کاربر به رسمیت نمیشناسه و اگر این رو هم مشکل خاصی حساب نکنیم، هزینهی خرید اکانتش بسیار بالاست؛ سالانه 199 و دوساله 369 دلار!
با علم به این مسائل و با توجه به اینکه ایرانی جماعت این محدودیتها سرش نمیشه، من و چند نفر از دوستام بر آن شدیم (!) که این اطلاعات ارزشمند رو به شیوهی منطقیتری به دست جامعهی پزشکی ایران برسونیم. نتیجهی این کار ساخت یه اپلیکیشن شد که کاربرا با هزینهی مناسبی توان دسترسی به این مرجع رو داشته باشن.
روال ماجرا به این صورته که شما وارد صفحهی این اپلیکیشن توی سایت تیم ما [iMedApps.ir] میشید، نوع اشتراکتون رو انتخاب میکنید، هزینهی معقول و منطقی رو پرداخت میکنید و در نهایت اکانت آپتودیت از آن شماست! D:
توضیحات کاملتر و جامعتر از چیستی و چرایی این برنامه رو میتونید توی همون سایت بخونید.
قرار بود این پست رو چند روز پیش بفرستم که در جریان تخفیف جمعهی سیاه هم قرار بگیرین ولی امان از شلوغ بودن سر و درگیریهای زندگی!
خودتان را هم بومی میکنیم !
یکی از چیزایی که این مدت خیلی زیاد شنیده میشه و من به شدت باهاش مشکل دارم اصرار بیش از اندازهی حکومت به بومیسازی همه چیزه. یا شاید بهتر باشه بگم نگاه اشتباه حکومت به مفهوم بومیسازی. نگاهی که باعث میشه نسبت به مسالهی جالب و مثبتی مثل بومیسازی انقدر جهتگیری منفی توی جامعه وجود داشته باشه.
تابحال چندین تلاش گسترده برای بومی کردن یه سری از سیستمهایی که مردم به طور روزمره ازشون استفاده میکنن صورت گرفته و بلااستثنا همهشون خوردن تو دیوار! از موتورهای جستجوی بومی گرفته که افتضاح محض بودن و عملاً بجز رسوایی چیزی نداشتن، تا سرویسهای ایمیل بومی با سرمایهگذاریها و بودجههای کلان که حقیقتاً برای اونا هم کلمهای بهتر از رسوایی به ذهنم نمیرسه. اما سوال اصلی اینه که: چرا؟
یکی از دلایلی که همیشه باعث شده چنین پروژههایی با شکست مواجه بشن نگاه امنیتی حکومت به مسالهی بومیسازیه. این قضیه هرقدر هم توسط هرکسی تکذیب بشه، کاملاً واضحه که سازمانهای مختلفی توی کشور هستن که این رو حق خودشون میدونن که هرموقع لازم دونستن به یه سری اطلاعات دسترسی داشته باشن. حقیقت ماجرا اینه که بیشتر از نود درصد مردم اساساً طی استفادههایی که از ایمیل، مسنجر یا هر سیستم آنلاین دیگهای میکنن اصلاً اطلاعاتی که لازم باشه به خاطرش نگران باشن رد و بدل نمیکنن. اما این به هیچ وجه دلیل نمیشه که نیازی نباشه به این نگاه امنیتی اعتراض داشته باشن. دقیقاً مثل این میمونه که اگه یه روز بنا شد وبکم تمام لپتاپهای کشور کنترل بشه، انتظار داشته باشیم کسایی که جلوی لپتاپشون کار خاصی نمیکنن اعتراضی نداشته باشن! خب منطقی نیست. از طرف دیگه این نگاه امنیتی کاملا مستعد گسترده شدنه. یعنی اگر بر فرض یه سیستم پیامرسان بومی ایجاد بشه که هم مردم ازش استقبال کنن و هم سازمانهای سوم شخص رو به مرادشون برسونه، قدم بعدی قطعاً کنترل بیشتر توی زمینههای گستردهتره. احتمالاً این خبر رو شنیدین که دولت چین برای اتصال به اینترنت قانون احراز هویت گذاشته و بنا به این قانون هرکسی بخواد مطلبی رو روی اینترنت منتشر کنه لازمه نام و اطلاعات کاملش در دسترس باشه. یه گریزی هم اینجا به اینترنت ملی و صحبتایی که پیرامونش میشد میزنم! میبینیم که واقعاً تا رسیدن به اون مرحله فاصلهی طولانیای نداریم.
میشه گفت این نگرش امنیتی اصلیترین عامل مخالفت اکثر مردم با هر چیزیه که پسوند "بومی" داشته باشه. و تا وقتی این نگرش توی سیستم حاکم وجود داشته باشه چنین تلاشهایی به شکست قطعی محکومن. خود من به عنوان دانشجویی که کار خاصی هم به سیاست و این داستانا ندارم، اگه بحث انتخاب بشه ترجیح میدم کلاً از هیچ پیامرسانی استفاده نکنم، تا اینکه از یه سیستم بومی ولی با نظارت و کنترل -هرچند احتمالی- استفاده کنم؛ و قطعاً افراد هم عقیدهی من کم نیستن.
بحث بعدی نحوهی اجرای پروژههای بومیسازیه. روال طبیعی چنین پروژههایی اینه که سیستمهای داخلی توسط استارتاپهای داخلی بوجود بیان، پا بگیرن، در صورت لزوم حمایت بشن و جای خودشون رو بین سیستمهای موجود باز کنن. اینکه دولت اعلام کنه ما انقدر بودجه میدیم برای ساخت فلان سیستم بومی مثل یه جوک میمونه. حالا اصلاً وارد اینکه اون بودجهی کلان قراره دست کی سپرده بشه و به چه شکلی مصرف بشه ندارم. ولی صرفاً چنین حرفی بازم به اون بحث امنیتی بودن ماجرا دامن میزنه. چقدر برای ایمیلهایی مثل چاپار و میهنمیل هزینه شد ولی از هیچکدوم کوچکترین استقبالی از طرف مردم صورت نگرفت. و چقدر برای موتورهای جستجوی بومی مثل پارسیجو هزینه صرف شد و چه نتیجهای داد! به همین خاطره که میگم این روندها توی ایران کاملاً برعکس طی میشن. شرکت مستقلی مثل بیان مجبوره به خاطر اینکه لازم نباشه به افراد سوم شخص دسترسی اجباری بده، از عمومی کردن سیستم ایمیلی که ساخته صرف نظر کنه؛ و نهادهای بالادست ترجیح میدن به جای بها دادن به اینجور شرکتها، بودجهای رو به دست یه سری افراد بسپرن که احتمالاً خودشون هم میدونن نتیجهی کارشون قرار نیست با اقبال عمومی روبرو بشه. این یعنی عملاً افراد تصمیم گیرنده دور ریختن بودجه رو به پا گرفتن سیستمهای قدرتمندی که صرفاً "بومی" هستن ولی "دولتی" نیستن ترجیح میدن. نمونههای مشابه زیادن. پروژهی خوبی مثل اسنپ تا وقتی سپاه، اونم به دلایل اقتصادی و نه لزوماً حمایتی، پشتش در نیومد تقریباً توان ادامه دادن با وجود هجمهها رو نداشت. این حمایت هم به این قیمت تموم میشه که اگر روزی برای مثال Uber کارش رو توی ایران شروع کنه، احتمالاً خیلیا ترجیح میدن به جای یه سیستم داخلی که اصطلاحاً "به یه جاهایی وصله" از اوبر خارجی و مطمئنتر استفاده کنن. اینه که میگم اساساً پا گرفتن استارتاپها نیازی به حمایت خاصی نداره، توی این شرایط فقط اینکه سنگاندازی بیخود صورت نگیره خودشون کار خودشون رو میکنن.
اول متن گفتم که خود مفهوم بومیسازی چیز مثبت و خوبیه، ولی تو معنای صحیح خودش. اگر به بومیسازی به عنوان محدود کردن یه سری سیستمها به داخل کشور و در نتیجهش دسترسیهای اطلاعاتی که میتونه داشته باشه نگاه بشه شکستش قطعیه. دلیلش هم مشخصه، مردم ترجیح خودشون رو بارها نشون دادن. ولی اگر این بومیسازی کاملاً برعکس این باشه چی؟ فرض کنین نگاهها به ماجرا عوض بشه و دولت اعلام کنه از استارتاپهایی که توان ایجاد فلان سیستم رو در حد بینالمللی دارن حمایت میکنه. یعنی برای مثال همین بیان برای گسترش زیرساختهای سیستم بلاگ و جهانی کردنش راه بازی داره و اگه خودش جربزهش رو داشته باشه ازش حمایت میشه. یا مثلاً فلان پیامرسان اگر توان پشتیبانی و حفظ امنیت سیستمش رو داشت کارش رو گستردهتر میکنه و اگر لازم بود ازش حمایت میشه. [البته بازم میگم منطقیترین روال رشد استارتاپها از طریق سرمایهگذاریهای غیر دولتیه؛ ولی فرض کنیم دولت هم خیلی مشتاقه که تو این چیزا یه کمکی بکنه!]
در این صورت میشه واقعاً امید داشت که یک سیستم ایرانی داشته باشیم که ازش استقبال میشه. مساله کاملاً واضحه؛ مردم سیستم درون کشوری که هدفش محدود کردن جریان ارتباطات و احتمالاً نظارت باشه -و دائماً دربارهی ضعف امنیت و راحت بودن نفوذ به اطلاعاتش گزارش منتشر بشه- رو دوست ندارن، ولی سیستم ایرانی که دائماً از نظر امنیت و امکانات پیشرفت کنه و مسیرش رو به سمت جهانی شدن طی کنه دوست دارن! باز خودم به عنوان یه دانشجوی ساده رو مثال میزنم. من اگر بدونم این سیستم ایرانی که توش وبلاگ مینویسم [البته اخیراً نمینوشتم :)) ولی خب] خارج از ایران هم خدمات زیادی میده و هزاران یوزر داره احساس خیلی بهتری از نوشتنم پیدا میکنم و قطعاً ازش برای پیشرفت بیشتر حمایت میکنم. یا اصلاً سادهتر از این. من اسمم سروشه. اگر پیامرسان ایرانی سروش سرعت، قدرت و امنیت بالایی داشته باشه و ببینم توی کشورهای دیگه هم به خاطر امکاناتش داره مورد استقبال قرار میگیره و مسیر خوبی داره نه تنها ازش استفاده میکنم بلکه پزش رو هم میدم! والا D:
ولی این نگاه فعلی بجز هدر دادن بودجه، بیشتر کردن نارضایتی و نهایتاً شکست پروژههای بومیسازی هیچ نتیجهی دیگهای نداره. امیدوارم هرچه زودتر آقایون اشتباه کارشون رو متوجه بشن و به جای نهادهای دولتی که سیستمهای محدود داخلی تولید میکنن، شاهد استارتاپهای مستقل و خوشذوقی باشیم که در حد بینالمللی فعالیت میکنن. میدونم زیادی خوشبینانهس ولی بالاخره یجوری باید متنو تموم کنم دیگه! D:
یه موقعایی لازمه آدم خودشو از همه جا بکشه کنار و یه سر و سامونی به افکارش بده. خیلی جوابه!
موزیک Metallica - The Unforgiven II رو هم همینجوری محض حس و حالش گوش بدین اگه حال داشتین.
یک بههرحالِ چهار ساله!
امروز برای من از دو جهت روز مهمیه. از یه طرف روز وبلاگستان فارسی رو داریم و از طرف دیگه سالروز شروع به کار این وبلاگ! دربارهی اولی سالهای قبل توضیح زیاد دادم. گفتم که شروع همه چیز از این پست بود، توی "وبلاگ اصلاً یعنی چه؟" از نوشتن خودم گفتم و توی "تیشه بر ریشهی وبلاگستان فارسی" توضیح دادم که چرا نباید وبلاگمون رو روی تلگرام و اینستاگرام بنا کنیم. تو حیطهی این موضوع حرف برای گفتن زیاد هست ولی خب هرچیزی از یه حدی بیشتر بشه عن ماجرا در میاد. برای همین فقط به لینک دادن به پست سالهای قبلم و گفتن این جمله بسنده میکنم که برای قدرت گرفتن دوبارهی وبلاگستان فارسی و نیفتادنش دست آن سایرین، فقط باید نوشت و گفت و آگاه کرد!
اما این وبلاگ [که تنها وبلاگم نیست اما عزیزترینشونه!] امروز چهار ساله شد. از 16 شهریور 1392 تا همین روز و همین ماه از سال 1396. از روزی که کمکم داشتم از رسیدن ایمیل دعوتنامهی بیان ناامید میشدم و اومدنش طوری هیجانزدهم کرد که به محض اینکه فرصت کردم وبلاگمو ثبت کردم -انگار اگر دیر میجنبیدم منصرف میشدن و دعوتنامه رو پس میگرفتن!- ، تا امروز که بعد از چهار سال تلاش برای حفظ اصالت این وبلاگ دوباره پشت لپتاپ نشستم تا گذشته رو ورق بزنم. از روزی که این پست ارسال شد، تا امروز که دارم این نوشته رو مینویسم.
طی این مدت چیزای زیادی به من گذشت و تلاشم بر این بود که از هر اتفاق مهم یه نشونهی هرچند کوچیک توی این وبلاگ جا بذارم. منظورم از اصالت هم همینه. توی این مورد معنی اصالت برای من، معنا داشتنه. یعنی تلاش کردم که تا جای ممکن صفحههای این وبلاگ رو از چرت و پرت نویسی دور نگه دارم. البته منظورم مدل پستایی که تو صفحهی #جفنگیات میفرستم نیست، همونا هم هرکدوم برام یه چیزی رو زنده میکنن، شاید یکی از دلایل اهمیت این وبلاگ برای من همین باشه که تا جای ممکن از هرزنویسی دور نگهش داشتم، لااقل از نظر خودم، و هر پستی رو که رندوم هم باز کنم یه خاطرهی تلخ یا شیرین کوبیده میشه تو صورتم!
از این وبلاگ که بگذرم، میخوام دربارهی سیستم بیان صحبت کنم. قبلاً گفته بودم که بیان باعث شد من از مهاجرت کامل به سیستمای خارجی صرف نظر کنم و بار و بندیلمو همینجا باز کنم. اوایل تنها دلیل این اتفاق امکانات و پشتیبانی خیلی خوبی بود که داشت. یه تیم کوچیک با کارهای بزرگ و ایدههای بزرگتر! اما اون موقعا اتمسفر بیان برای من -اگه نگم اذیت کننده بود- جذاب نبود. همین الآن هم حجم زیادی از فضای بیان رو وبلاگهای ارزشی و مذهبی تشکیل میدن ولی اون موقع اکثریت قاطع این سرویس از این مدل وبلاگا تشکیل شده بود. من مشکلی با وبلاگنویسی ارزشی ندارم و اتفاقاً خیلی هم خوبه که یه فرد مذهبی یا کلاً هر فردی با هر عقیدهای بتونه بیاد و نظراتش رو رو با کار فرهنگی بیان کنه. ولی بالاتر هم گفتم که هرچیزی که از یه حدی بیشتر بشه چه اتفاقی میفته! یکی از خاصیتهای وبلاگنویسی اینه که آدم توی محیطی بنویسه که تعدادی هم فاز و هم بیان خودش هم اونجا باشن؛ و با توجه به اینکه من اینجا زیاد تو فاز نوشتن عقیدتی و خصوصاً مذهبی نیستم توی اون محیط خیلی راحت نبودم.
اما گذر زمان و خصوصاً شرایطی که برای بلاگفا پیش اومد و باعث سرازیر شدن نویسندههای اون به بیان شد، یه نقطهی عطف برای این سیستم بود که طی اون تعادل نسبتاً خوبی توی سبک وبلاگها برقرار شد. از بین نویسندههایی که مهاجرت کرده بودن افراد خیلی قویای پیدا شدن که سطح نگارش رو به شکل لذتبخشی بالا بردن. این مساله باز توی ماههای اول حماسهی بلاگفا کمتر خودشو نشون میداد، ولی به عقیدهی من اون ماجرا خواه ناخواه باعث یه جریان سازی شد که طی اون هنوز هم نویسندههای قویای دارن سر بر میارن و تعدادشون بیشتر و بیشتر میشه. این اواخر که بعد از یه مدت دوری طبق عادت قبلیم شروع کردم به گشت و گذار توی وبلاگای جدید و قدیم، به تعداد زیادی نویسندهی خیلی خوب برخوردم که ساعتها میشه بدون خستگی پای نوشتههاشون نشست و خوند و لذت برد. این اتفاق خیلی خوبیه و باعث میشه آیندهی خیلی روشنی برای بیان و کلاً فضای وبلاگ ایران به ذهن آدم بیاد. خدا رو چه دیدی! شاید چندین سال بعد تیتر یه مقالهی تحلیلی، تاثیر این برههی زمانی توی اوج گرفتن دوبارهی وبلاگنویسی توی ایران باشه.
دلیل تاکید من روی مهم بودن وبلاگ توی فضای مجازی واضحه. خوندن، مهم و تاثیر گذاره و نوشتن از اون هم بیشتر. وبلاگ تقریباً تنها چیزیه که میتونه به بهترین شکل این مسائل رو توی جامعه رواج بده و تنها مفهومیه که اگر بهش بها داده بشه توان ایستادن جلوی بخش مضر فرهنگ تلگرامی و اینستاگرامی رو داره؛ که با تبر به جون ریشهی فرهنگ جامعه افتادن و دارن وضعش رو از قبل هم خرابتر میکنن. [من با تلگرام و اینستاگرام مشکلی ندارم و خودم هم ازشون استفاده میکنم. منظورم یه طیف خاص اتفاقاتیه که این مدل شبکهها باعثش شدن و توی پست سال قبلم توضیحش دادم.] وبلاگ به دنبال خودش کتابخونی میاره، تفکر میاره، نقادی میاره و دهها چیز دیگه هر هرکدوم هرقدر هم کوچیک باشن، نهایتاً تاثیر بزرگی روی بدنهی فکری جامعه میذارن و اون رو به جلو هل میدن.
در نهایت هم باز برگردم به همین وبلاگ. اینجا در برابر خیل بزرگ وبلاگهای خوبی که دارن فعالیت میکنن بیش از حد کوچیکه. ولی خب برام ارزش معنوی بالایی داره. خودم از همه بیشتر بخاطر کم آپدیت کردنش از خودم شاکیام و واقعاً دوست دارم به اون سطح فعالیتی که تو ذهنم دارم برسونمش. ولی متاسفانه این قضیه شرایط زیادی رو میطلبه که بیشترشون فکری هستن و تا وقتی حس نکنم واقعاً وقتشه نمیتونم سمتش برم. امیدوارم تو این سال جدید وبلاگم بتونم بیشتر از قبل بنویسم تا هم خودم حس رضایت بیشتری داشته باشم و هم نظرات اون دوستانی که بهم لطف دارن رو بیشتر از قبل توی کامنتها ببینم. ولی شما بنویسین! من هرقدر هم کم بنویسم، در عوضش زیاد میخونم و خیلی وقتا پیش میاد که ساعتها توی نوشتههای وبلاگای مختلف غرق میشم. زیاد بنویسین و دیگران رو هم به نوشتن ترغیب کنید! [ حق دارین الآن بگین تو کی باشی که بگی ما چیکار کنیم! ولی خب دیگه! D: ]
به امید روزهای بهتر و پربارتر ! ..
فکر نمیکنم بیشتر از این نوشتن کمکی بکنه. فقط امیدوارم این روند خوبی که گفتم ادامه پیدا کنه و به یه اوج قبل از سقوطِ دوباره تبدیل نشه!
روز ملی قاصر
ما داریم توی کشوری زندگی میکنیم که اساساً توش هیچکس به مرگ طبیعی نمیمیره. توی زیست بوم ایران مرگ در مفهوم کلی به دو دسته تقسیم میشه: شهادت و قصور پزشکی! یعنی شما یا سرباز هستی و میری سوریه اون طرفا شهید میشی، یا در اثر قصور پزشکان نابخرد از بین میری. درواقع ما با پدیدهای روبرو هستیم به اسم جامعهی پزشکی، که توی چشم شما ملت نگاه میکنه و هی قصور میکنه، قصور پشت قصور!
خود من تا جایی که یادم میاد هربار که کسی فوت کرد [فارغ از سن و شرایط زندگیش] پشتش فحش و لعنت بود که به پزشکای بیسواد حرومخور نثار شد. این مساله هم فقط مربوط به هنرمندا و آدمای معروف نیست، همین آدمای عادی و معمولی اطراف ما هم همینطورن. یکی دو ماه پیش مادربزرگ یکی از دوستای من فوت کرد. حالا دقیقاً در جریان سن ایشون نیستم ولی خاطراتی که تعریف میکرد حدوداً برمیگشت به زمان احمدشاه قاجار! اواخر دیگه حرف هم به زور میزد. وقتی خبر فوت ایشون رو با تلفن به دوستم اطلاع دادن، فحشی که همزمان به پزشکای بیمارستان دادن رو هم با گوشای خودم شنیدم. دایی این دوستمون اعتقاد داشت که مادرش سرحال بوده و تا همین دیروز صد متر رو زیر 8 ثانیه میدویده و قصور پزشکی باعث شده که ایشون شبونه تو خواب تموم کنه. احتمالاً منظورش این بوده که قصور پزشکی که تو بیمارستان اون سر شهر شیفت بوده از راه دور باعث مرگ مادر ایشون توی تخت خواب خودش شده! یا در یک مورد دیگه همین چند مدت قبل یکی از آشناها سرما خورده بود رفته بود بیمارستان دولتی، اونجا یه دانشجوی پرستاری پنیسیلین رو اشتباه زده بود و گویا حین تزریق عصب سیاتیک این داداشمون عروس شده بود. واقعاً از نظر من تمام فحشهایی که به بستگان درجه یک پزشک معالج این آشنای ما حواله شد کاملاً بر حق بودن. اون دکتر بیسواد بیجا کرد پنیسیلین نوشت که بعدش اون دانشجوی پرستاری تزریق رو اشتباه انجام بده! آخه تا کی جامعهی ما باید از حضور این پزشکهای جاهل آسیب ببینه؟
همین موضوع برای افراد معروف هم پیش میاد و احمالاً شما بهتر از من در جریان هستید که چقد فاز داره پیگیری و هشتگ زدن تو این موارد! برای مثال خیلی از عزیزانی که برای مرگ استاد کیارستمی هشتگ قصور پزشکی راه انداختن قبل اینکه شروع کنن به توییت کردن، یه سرچ کردن ببینن این جناب کیارستمی کی بوده اصلاً! چون کلاً این عزیزان وقتی برای تلف کردن پای سینمای ایران نداشتن هیچوقت و تو عمرشون فقط فیلمای کوئنتین تارانتینو و کریستوفر نولان میدیدن! ولی خب عصر اطلاعات باعث شده حتی این دوستان هم فقط با یه سرچ ساده بتونن ظرف نیم ساعت به طرفدار پر و پا قرص قدیمی و حتی منتقد آثار استاد کیارستمی تبدیل بشن! چه توییتها که ارسال نشد و چه هشتگها که زده نشد و چه حکمها که بریده نشد و صد البته که همه هم به حق بودن. چرا که قطعاً مردمی که خودشون لحظهی فوت اونجا بودن خیلی بهتر از پزشکی قانونی فاسد جنایتکار در جریان جزئیات اون قصور پزشکی هستن. جناب استاد بزرگوار داریوش مهرجویی هم که مهر تایید نهایی رو پای نامه زدن که: پزشکان احمق باعث مرگ کیارستمی شدند! و خب درست هم میگن. کی وجودشو داره مخالفت کنه!
همین موضوع ادامه پیدا کرد تا در نهایت رسید به تیتر جدیدترین قصور پزشکی خاورمیانه. در جریان هستید که توی آخرین اظهارات پروندهی حمید صفت ادعا شده که قصور پزشکی باعث فوت پدر ایشون بوده. و خب بازم حق دارن! صددرصد حق دارن! این که جناب حمید خان صفت گرفته پدر ناتنیش رو مث سگ زده که دلیل فوت نمیشه، قطعاً پای یک پزشک در میون بوده! اصلاً من نمیدونم وقتی پزشکها دارن توی این جامعه قدم میزنن و نفس میکشن چرا باید کسی بمیره؟ چه معنی داره؟ مگه دولت پول مفت داره به دانشگاههای علوم پزشکی میده که مردم هر روز به دلایل واهی مثل تصادف و دعوا و آوردوز بمیرن؟
اما با تمام این تفاسیر باید بگم نظر منم اینه که پزشکها قاصرترین افراد روی زمین هستن. واقعاً عامل اکثر مرگ و میری که روزانه رخ میده خود این پزشکا هستن، چرا که اولین کسایی بودن که توانایی داشتن جلوی هر اتفاق بدی رو بگیرن. اونا خیلی ساده میتونستن با به دنیا نیاوردن یه مشت مشنگ جلوی تمام اتفاقات بد دنیا رو بگیرن ولی این کار رو نکردن و دنیا رو به این وضعی که الآن میبینیم انداختن!
ولی خب مردم عزیز و مهربون و بزرگوار ما با این اوصاف باز هم یه روز رو به اسم روز پزشک قرار دادن تا حسن نیت خودشون رو به این شیاطین ثابت کنن. اما چه سود! به زعم من اسم این روز باید به روز ملی قاصرین شیاد تغییر پیدا کنه تا تمام جامعه یک رنگ از تناقضها خالی بشه و هیچ لکهی کوچکی هم در حمایت از پزشکا توی هیچ بخشی از این کشور دیده نشه!
من در جریان هستم که پزشکای بیصفت زیادی هم توی جامعه هستن که یا سواد کافی ندارن یا وجدانشون کفایت کارشون رو نمیکنه! لزومی به یادآوری نیست. خود منم بارها اشتباهات پزشکی رو اطرافم دیدم، ولی حجمشون در برابر هوشمندیهایی که زندگیها رو نجات میده خیلی کم و ناچیزه. به چشم اومدنشون انرژی میخواد!
در کنار اون بنظر من باید این رو هم در نظر گرفت که درسته که ما پزشک بد داریم، ولی به همون میزان سیاستمدار بد، معلم بد، روحانی بد، تاجر بد و رفتگر بد هم داریم! چرا که هیچ شغلی ذات انسانها رو غربال نمیکنه. این رو باید قبول کرد.
عجب تابستونی بود !
خیالات کنکور زده
هر چند روز میام صفحهی پست جدید وبلاگو باز میکنم یچی بنویسم در بیام از خجالت تاریخ بین مطالب. بعد هی میگم ولش کن حالا. چه عجلهایه. ننویس یه مدت. یکم مقاومت کن این عطشه بفهمه افسارت انقدرام شل و ول نیست. یکم اراده به خرج بده. آخرشم یا گه گداری موفق میشم یا اگه نشدم میرم یجا دیگه مینویسم. اونور مثلاً. یا اون یکی ور. یا تو اون دفترچه قهوهای خوشگله. توییتر و تلگرام و اینام داستانی شدن. یه بحثی که میاد تو ذهنت میتونی تو وبلاگ چن صفحه بنویسی انقد کش بدی و هم بزنی که ته دیگش هم بیاد بالا، اونجا دو خط مینویسی میزنی انگیزهی نوشتنو میسوزونی میره پی کارش. انقد سطحی که انگار دوتا قاشق از رو دیگ ورداشتی ریختی اونور، تهشم دیگه ته میگیره بوی سوختگیش میزنه بالا باید بریزیش دور تا سری بعدی.
من اصولاً آدم خاطرهبازی نیستم. شایدم باشم، ولی فک کنم نیستم. تا جای ممکن سعی میکنم نرم تو گذشته، بشینم خیره بشم به آینده ببینم چی قراره پیش بیاد. ولی خب یه سری خاطرهها خیلی سمج میشن گاهی. هرقدرم بگی خاطرهباز نیستی اینا یه وقتایی میان دستتو میگیرن میگن بیا بریم بازی. هی بگو نمیام. نمیخوام. ولم کن. هی میگه بیا بریم خوش میگذره. میگی اون دفه هم گفتی خوش میگذره، همش نشسته بودیم یه گوشه، اون پاکته تموم شد تهشم خوش نگذشت. تو هم که سرت همش تو گوشیت بود تهش بیخوابیش موند واسه من. هی میگه نه این دفه فرق داره. پاشو بیا بهت میگم. معمولاً هم راضیت میکنن بری. بس که سمجن سگ مصبا. البته من معمولاً خودم مقاومت میکنم. ولی یه وقتا نمیشه دیگه.
خرداد یه ماه خاصیه همیشه. میاد یه حس و حال غریبی میاره آدمو در بر میگیره. از یه ورش بوی سیاست میاد، از اون ور یاد و خاطرات یه سری دورانا. ولی همهی اینا به کنار، یکی از بخشای جذاب خرداد بیست و دومشه که میاد دست منو میگیره کشون کشون میبره عقب. میبره جلو یه صندلی میگه نگاش کن، یادت میاد اینو، نشستی روش خوش خوشان کنکور دادی. انگار نه انگار چی قراره بشه؟ انگار نه انگار هر تستی که میزنی قراره چندین کیلومتر تو رو از چیزایی که بخاطرشون کنکور میدی دورتر کنه؟ انگار نه انگار که داری پا میذاری تو مسیری که کاری میکنه دو سال دیگه این موقع ساعت 5 صب بشینی پای لپتاپت به این فک کنی که جمله بعدی چی بنویسی؟ خلاصه از این حرفا. منم میگه یادمه، که چی؟ میگه هیچی دیگه. یادت بیاد. غرق در خاطرات شو. منم میگم باشه. بعد پا میشم میام پای لپتاپ به این فک میکنم که جمله بعدی رو چی بنویسم.
ولی دوران عجیبی بود دوران کنکور. دو سال گذشت از اون روز ولی خصوصاً روز آخرش رو خوب یادمه. روز آخری پاشدیم با بچهها گفتیم چیکار کنیم؟ بریم بیرون تا از حال و هوای سنگین کنکور دور شیم؟ استثنائاً بریم در آغوش خانواده تا فضای استرسزای کنکور بیشتر آوار شه رو سرمون؟ تهش اجماع بر این شد که جمع شیم ببینیم کنکور ریاضی چه خبر بوده. قشنگ یادمه چطور اون دوستم گرخیده بود. یا اون یکی سر شیمی تقریباً به تشنج افتاد. یا چجوری من و اون یکی و اون دوتای دیگه تلاش داشتیم وضعیت رو عادی جلوه بدیم. خوب یادمه که میگفتم درسته هیجده تا سوال مسالهای شیمی اومده ولی دلیل نمیشه واسه مام زیاد بیاد که . ولی تو دلم میگفتم عجب گهی خوردی سروش. پامیشدی میرفتی هنری چیزی میخوندی. خیلی روال و قشنگ تهش با یه گیتار سر مترو تئاتر شهر امرار معاش میکردی. فارغ از مصائب روزگار. ولی گذروندیمش. چیزی که هیچوقت بش فکر نمیکردم مرور کردن دین و زندگی ساعت 12 شب قبل کنکور بود. انقد واسه ریاضیا ساده داده بودن که پشمم خزان شد. گفتم آقا انقد قرار باشه ساده بیاد دهنم سرویسه من واسه شرایط پیچیده آماده شدم فقط. ولی تهش برا ما یکم سختتر اومد الحمدلله. تهشم به روال شبای قبل انقد با Subway Surfers ور رفتم تا خوابم ببره.
آزمون خوبی هم بود. جلسه یاری کرد. مراقبا خوب بودن. دمای هوا در طی آزمون باهام تعامل داشت. فقط وسطای جلسه نور خورشید افتاد تو کلاس میخواست به برگهم دست درازی کنه که همونم در توانش نبود، رسید به لبهی پاسخبرگ من و بعدش برگشت رفت عقب. حال خوبی بود. برگه رو که تحویل دادم بوی آزادی میومد. بو رو دنبال کردم تا خود خونه میرفت. از کلاس آزمون که زدم بیرون باد کولر ته راهرو خورد بهم پوستمو نوازش کرد. پیامشو دریافت کردم. داشت میگفت شل کن کنکور زبان رو نرو. منم که بنا داشتم اون بوی آزادی رو دنبال کنم گفتم چشم آقا نمیرم. گشاد کردم نرفتم. عوضش تا تونستم بوی آزادی رو استشمام کردم. تابستون رو تا سرحد استطاعت خوش چریدم. خوب بود آقا. خوب بود تا اعلام نتایج و رنگ قهوهای ماندگاری که تا عمر دارم میمونه رو پیشونیم. نتایج که اومد مانیتورو نگا کردم دیدم پزشکی اومده، سراسری هم اومده ولی آرمانهای خودم چی شدن پس؟ این کجا اون کجا؟ دیدم صدا پا میاد، سرمو برگردوندم دیدم آرمانهام دارن میدون دور میشن. خیلی نگاشون کردم. دور شدن رفتن تا شدن یه سری نقطهی کوچیک تو افق. گردنم خسته شد دیگه برگردوندم رو مانیتور ..
خیلی گذشت. دو سال گذشته الان. یک دهم طول عمر فعلیم. بیست تقسیم بر دو. یه سری از اون نقطه ریزا اومدن دوباره. برگشتن سمتم. اومدن تو دستم. ولی اکثرشون دیگه پیداشون نیست. ینی هست هنوز خاطراتشون تو ذهنم. ولی خودشون رفتن یجا که فقط خودم باید برم تا پیداشون کنم. اونام منتظر موندن. نرفتن جای دیگه. ولی خودم باید برم سمتشون. نشده تا الآن. ولی امید هنوز پابرجاست. باید بشه.
دو سالی که گذشت پر اتفاقای عجیب غریب بود. پر فراز نشیب بود. پر بود از اومدنا و رفتنا. چقد آدم که آواز "من میمونم"ـشون کـ×ون آسمونو پاره کرده بود ولی تهش همون شد که خودم بهشون گفتم بودم، به وقتش کیفشونو برداشتن گفتن هر اومدنی رفتنی داره، حلال کن. به هیچکدوم یادآوری هم نکردم که گفته بودن میمونن، که قرار نبود برن. عادت ندارم بگم این چیزا رو. یه "مراقبت کن" میگم و راهیشون میکنم سمت زندگیشون. از اون طرف خیلیا اومدن یه سری کارا کردن و رفتن. خوب داشت بد هم داشت. ولی زندگیه دیگه. بداش بیشتر بود. بدایی که یه موقعا فقط حالمو ریختن به هم. یه موقعا هم خیلی چیزا رو تحت تاثیرشون قرار دادن. عین خیالشون هم نبود. شاید هم بود. ولی مگه فرقی میکنه؟ اون ردپا مهمه که بهرحال گذاشتن پشت سرشون. ولی خب موردی نیست. عادت دارم به گذشتن از این مسائل. میگذرن میرن و کسی هم به هیچ ورش نمیگیره. بدیهی اینه که تو این دو سال خیلی خاطرهها جمع شد و این تازه اول یه مسیر پر پیچ و خمه که هیچ آینهی محدبی هم سر گردنههاش نداره. فقط باید پا رو گذاشت رو گاز و سعی کرد هرجا پیچ میچرخه، فرمون هم بچرخه. بالا اومدن از درههاش مصیبته. جدی میگم. امتحان کردم چند بار. خودمو انداختم پایین ببینم میشه بالا اومد یا نه. تونستم ولی مصیبت بود. جاهاش مونده هنوز.
بیست و دوی خرداده دیگه. میاد سرکشی میکنه میره. این فکر و خیالا رو هم همینجوری آویزون از کولهبارش میاره آوار میکنه رو سرم. ولی یه چیز مشخصه برام. این دو سالو بیخیال. ولی سال کنکور من برام سال خوبی بود. خاطرهی بد هم داشت ولی سال تر و تمیزی بود. پاک بود. حاشیه نداشت. پر از خاطرهی خوب و تلاش و پیش رفتن بود. برعکس خیلیا هر موقع بهش نگاه میکنم لبخند میاد رو لبام. پیش خودم میگم خوب چیزی بود، ولی بدیش اینه که این خوبیا همیشه پایدار نیستن و همیشه هم به چیزای خوبی ختم نمیشن.
ولی خب امید هست. باید پیش رفت و هر قدمی که جلوتر میری کوله پشتیت هم سنگینتر بشه. غیر این باشه زمین میخوری و بلند شدنش یه موقعایی خیلی سخت میشه.
بخوام بنویسم همینجوری مینویسم. تمومش کنم بهتره. فقط اینکه خوشحالم از اینکه بعد این همه اتفاق الآن یجورایی شفافم با خودم. بعد یه مدت گیج و منگی بیخود باز دارم خودمو جمع و جور میکنم. حس خوبیه یجورایی. برنامه زیاد دارم و همهشون هم به عمق و کیفیت همون خوابی هستن که دو سال پیش این موقع توش بودم!
جدی دو سال پیش بود! سه ساعت دیگه خانومه تو بلندگو میگه بردارین اون برگههای لامصبو ..
کتابهای خود را کـ×ن به کـ×ن روشن نکنید!
تقریباً هر چیزی تو دنیا به یه زمانی برای هضم شدن و جا افتادن نیاز داره. طبیعیه. غذا که میخوری زمان میخواد تا هضم شه. از خواب بیدار میشی یکم زمان میخواد تا بیداری جا بیفته برات. کسی میزنه در گوشت یکم وقت میخواد تا هضمش کنی. و کلی مثال دیگه که میشه گفت. در مقابل کمن چیزایی که نیاز به وقت برای جا افتادن نداشته باشن. مثلاً اگه جاش باشه و سیگاری باشی میتونی چند تا رو پشت به پشت روشن کنی و آخ هم نگی.
از بین چیزایی که هضمشون به یه مقدار وقت نیاز داره، اون چیزایی که با ذهن و فکر آدم سر و کار دارن یه مقدار حساسترن. یه چیزایی مثل کتاب خوندن .. بیخیال حوصلهی مقدمه چینی ندارم! D:
آقا یه کلام. کتاب سیگار نیس که کـون به کـون روشن کنین! و اصولاً برعکس سیگار جوری نیست که هرجایی و تو هر حالی بتونین روشن کنین و احتمالاً ازش لذت هم ببرین. کتاب خوندن شرایط محیا و ذهن آماده میخواد. هر کتابی که میخواد باشه. وقتی میخوای کلمات یه کتاب رو بخونی درواقع قصد داری ذهن یه نفر رو بگیری تو دستات و لمسش کنی. وقتی یه کتاب منتشر میشه و به دست تو میرسه یعنی اون فرد یه بخشی از مغزش رو گذاشته توی دستات و داره افکارش رو مستقیماً باهات در میون میذاره. قصد ندارم بگم کتاب چقد چیز مقدس و خوبیه و های و وای و اینا. ولی حقیقت ماجرا همینه. وقتی سر و کارت مستقیماً با افکار و ذهن یه نفر باشه باید باهاش جور دیگهای برخورد کنی. این اتفاق فقط هم تو کتاب خوندن پیش نمیاد. وقتی یه نفر جلوت میشینه و با هم دربارهی یه موضوعی تبادل نظر میکنین هم کم و بیش همین اتفاق میفته. اینجور مواقع باید برای هضم افکار اون فرد یکم وقت گذاشت؛ یکم تامل کرد و زمان داد و ترجیحاً سعی کرد تا یه اتفاقی تو ذهن خود آدم هم بیفته! یعنی باید تلاش کرد تا اون ارتباطی که به هر شکلی برقرار شده بیخود و بدون تاثیر از بین نره.
اینجوری بهش نگاه کنین که افکار یه آدم به عنوان مهمترین داشتههای اون فرد، حاصل تجربیات کامل یه زندگی هستن و وقتی انقدر قوی بودن که توسط یه نفر روی کاغذ نوشته بشن، چاپ بشن و به دست شما برسن یعنی واقعاً اون اهمیت رو داشتن!
برای همین وقتی یه کتاب رو خوندین و تمومش کردین یعنی درواقع یه بخش از ذهن یه نفر رو وارد خودتون کردین. پس طبیعتاً باید به اون ذهن و افکار تازه وارد اجازه بدین که جاگیر بشن. یعنی هرقدر زمان لازمه به اون کتاب بدین و بهش فکر کنین تا یه نتیجه دربارهش بگیرین. تا حس کنین یه برداشتی ازش داشتین و یه تاثیری روتون داشته، یا لااقل تونستین افکاری که اون کتاب بهتون منتقل کرده رو منطقی رد کنین و تاثیرش رو خنثی کنین. ولی چیزی که مهمه اینه که صرف خوندن یه کتاب و تموم کردنش و سریعاً رفتن به سراغ کتاب بعدی راهش نیست.
بنظرم در کل توی خوندن یه کتاب دو تا لذت بزرگ وجود داره. یکیش اینکه از نثر و نحوهی انتقال مفاهیم توی متن لذت ببریم. این همون لذتیه که خوندن بعضی جملات تاثیر گذار کتابا برامون دارن و باعث میشن اونا رو برای دیگران هم بفرستیم. ولی لذت دومی هم وجود داره که از اولی خیلی بزرگتره اما اکثر ماها خودمون رو ازش محروم میکنیم؛ اون هم زمانیه که بعد از تموم شدن هر کتاب به خودمون میدیم تا توی سکوت و با آرامش به مفاهیمی که ازش دریافت کردیم فکر کنیم و هضمشون کنیم. از این مورد بدتر هم وقتیه که هدف از خوندن یه کتاب فقط تموم کردن و از سر باز کردنش باشه. اون موقعه که حتی ممکنه انقدر سطحی از متن بگذریم که همون لذت اول رو هم احساس نکنیم. این کار عملاً وقتی که برای اون خوندن گذروندیم رو پوچ میکنه.
درستِ ماجرا اینه که به کتابا زمان بدیم؛ هرقدر که لازمه. نمیگم من خودم همیشه این رو رعایت میکنم ولی لااقل اکثر مواقع سعی میکنم بهش عمل کنم. مثلاً یادمه بعد از 1984 حدود دو یا سه هفته هیچ کتابی نخوندم تا فقط بهش فکر کنم و سعی کنم یه نتیجهای از توش در بیارم. در مقابل هم بوده وقتایی که یه کتابی رو خوندم و به محض بستنش رفتم سراغ یکی دیگه. اما نتیجهش این شده که حس کردم زمانی که برای خوندنش گذاشته بودم رو عملاً به بطالت گذروندم. چون یه مدت بعد تنها چیزی که میتونستم دربارهش بگم در این حد بوده که مثلاً کتاب جالبی بود یا ارزش خوندن داشت. همین!
البته قبول دارم که کتابهایی هم هستن که یه مشت چرندیات بیشتر نیستن و ارزش خاصی برای وقت گذاشتن ندارن. ولی بهرحال هرچی که باشن حاصل ذهن یه آدم هستن، باید به کتابهامون وقت بدیم و اونا رو کـون به کـون روشن نکنیم!
منظورم از این پست به هیچ وجه شخص خاصی نیست. به هیچ وجه! بازم تاکید میکنم: به هیچ وجه! کسی به خودش نگیره لطفاً D:
منطقیه کسی که خودش سیگاری نیست از اصطلاحات سیگاریا مطلع باشه دیگه؟ اتهامی چیزی گریبانگیرم نشه یه وقت!
فونت و تصاویر و منوی سمت راست قالب وبلاگ برای شما هم مشکل دارن؟ در صورت مشاهدهی اشکال لطفاً ما را در جریان بگذارید :/
نامهای به کسی که تلاش میکند دوست صدایش کنم!
بیا چند کلمه با هم صحبت کنیم دوست عزیزم. البته نه! بیا، من صحبت میکنم و تو گوش کن. تو همهی حرفهایت را قبلاً زدهای. البته نه به من، ولی زدهای و خیلیها شنیدهاند، از جمه من! پس چند دقیقه گوش کن ..
میخواهم دربارهی مرام صحبت کنم. مرام کلمهی عجیبی است، مفاهیم زیادی را در خودش دارد، از مردانگی تا انصاف. مرام دوست و دشمن نمیشناسد، فقط هست؛ مرام را اگر داشته باشی دیگر فرقی نمیکند در مقابلت چه کسی ایستادهاست، چون به هر حال قوانین و خط قرمزهای مهمی برایت وجود دارد که اجازه نمیدهد پایت را از حد انصاف فراتر بگذاری. میدانی مشکل چیست؟ مردم زیادی مثل تو وجود دارند، تو انسان خاصی نیستی، تو تنها یک مهرهی کوچک دیگر از خیل عظیم مردمانی هستی که به خوب و کامل بودن خود سخت ایمان دارند. دربارهی دیگران چیزی نمیدانم اما خط زندگی تو را خوب میدانم و میدانم که عبور تو از چه مسیرهایی توانسته نفست را تا این حد به سراشیب تباهی بکشاند.
مشکل در وهلهی اول محیط مریضی است که تو در آن بار آمادهای. محیطی که به تو حق به جانب بودن را آموخته است. حق به جانب بودن آفت بزرگی است، نابود کننده است، تباه کننده است. و کسی که از کودکی با این تفکر رشد کند که بی هیچ دلیل خاصی، و شاید به دلیل چیز بی اهمیتی مانند عقیدهاش، همیشه حق با اوست، به بزرگترین آفت جامعهاش تبدیل خواهد شد.
مشکل بعدی شاید رشتهای باشد که در آن درس میخوانیم. پزشکی غلط انداز است. بدیهی است که هیچ رشتهای برای آدم شعور و شخصیت نمیآورد. گاهی مردم این مساله را نمیدانند و روی شخصیت پزشکان حساب دیگری باز میکنند، این اشتباه شاید قابل اغماض باشد؛ اما اگر خود فرد تصور کند بخاطر رشتهاش حتماً شعور بالایی هم دارد، این مصیبت بزرگی است که درمان ندارد! در این مواقع برای فرد عقاید مذهبی و فلسفیاش هم جور دیگری بنظر میرسند. حتی اگر این عقاید را از قبل از دوران نشستناش بر صندلی دانشگاه پزشکی به همراه داشته باشد. تو به این مشکل هم دچاری، خودت از بیماریات خبر نداری ولی حامل مرضی هستی که تو را تبدیل به یک تومور متحرک در بدن جامعه میکند. جامعهای که برای اندکی پاک بودن دست و پا میزند ولی تو و امثال تو مثل سرطان افتادهاید به همین جان لاجانش تا از این هم بیرمقترش کنید.
تمام این مشکلات و طی تمام این مسیر اشتباه در نهایت تو را به جایی رسانده که عمیقاً اعتقاد داری افکار و عقایدی که سالهاست به همراه خودت داری به دلیل اعتماد به نفس کاذبت حتماً درست هم هستند؛ تا اینجای کار به مشکل بر نمیخوریم اما ایراد کار از جایی شروع میشود که تو وظیفه، و از آن بدتر، حق خودت میدانی که عقاید خودت را به دیگران هم القا کنی و به روی مخالفان عقیدهات، حتی آنهایی که اصولاً کاری به کارت ندارند، برچسب بچسبانی و انگ بزنی و بهتان ببندی و هرجا لازم دیدی حتی با دروغ گفتن تلاش کنی که آنها را هم تخریب کنی و به همان درهی پستی بکشانی که خودت حتی نمیدانی که در آن قرار داری!
البته من به خوبی شرایط تو را میدانم. دلیل دروغها و تلاشهایت برای تخریب دیگران را درک میکنم. تو در جایگاهی هستی که باور داری عقایدت از هر چالشی سربلند بیرون میآیند و چنین عقاید برحقی، لزوماً باید بر صدر ذهن همه نقش ببندد و هرکسی با آنها مخالف است شایستهی زندگی نیست! تو باور داری که افراد مخالفت هرقدر هم آرام و خنثی باشند باز هم برای جامعهای که تو خودت را به اشتباه پرچمدار آن میدانی مضر هستند. بنابراین لازم میدانی که حتی اگر خودشان آتو دستت ندادند، دروغی سر هم کنی تا جای آن پر شود و نقطه ضعفی بشود بر وجودشان که خودشان حتی از وجودش خبر هم ندارند. میدانم تلاشت بر این است که فتنهای را که عقایدت باعث شدهاند فکر کنی ممکن است پیش بیاید، از نطقه خفه کنی. اما حقیقت ماجرا این است که قبل از افرادی که تو تلاش میکنی تا به هر شکل به آنها ضربهای بزنی، کسی که قربانی شده است خودت هستی. تو قربانی افکار و عقایدی شدهای که از یک محیط مریض و متوهم به تو منتقل شده است و تو را به این روز انداخته است. حقیقت ماجرا اینجاست که، ساده بگویم، این راهش نیست دوست عزیزم!
نمیگویم جا برای قبول اشتباه بودن افکارت باز بگذار، حتی نمیگویم از آن دروغهایت دست بردار. ولی لااقل قبل از این که تیشهی ناعدالتیات را به دست بگیری چند دقیقه وقت بگذار تا به هر شکلی طرف مقابلت هم بتواند حرفی بزند. ترسی که نداری، در هر حال قدرت در دست توست!
من نگرانیام از حالا نیست؛ این کارهای کودکانه و مقطعی تابحال راه به جایی نبردهاند و این بار هم نخواهند برد. اما آیندهای که تو و هم کیشانت قرار است رقم بزنید برایم نگران کننده است؛ احتمال زیادی هست که در آینده بر منصبی بنشینید و با اطمینان میگویم که شما آفت منصبتان خواهید بود. چه بر چهارپایهی نگهبانی یک توالت عمومی بنشینید و چه تکیه بزنید بر صندلی ریاست جمهوری! عقاید تو آسیبزا نیست ولی افکاری که پشت آن قرار دادهای نابود کنندهاند.
به تو این نوید را میدهم که تو هم بانی همین سیستم مریضی خواهی بود که خودت اکنون در مقام قضاوت از فساد آن شاکی هستی. تو هم با دروغهایی که برای پیشبرد خواستههایت بدون کوچکترین عذاب وجدانی به دیگران میبندی، در نهایت بانی همان رانتها و فسادهایی خواهی شد که الآن با شنیدنشان هم حالت تهوع میگیری!
ولی این را بدان که این رسمش نیست. از روبرو لبخند و از پشت خنجر زدن راهش نیست. این مسیری که پیش گرفتی و به دهانت هم مزه کرده بنای نابودی بیش از پیش این جامعهی به خودی خود بیمار را میگذارد. بس کن، این رسمش نیست رفیق!
جز به جز خواندی، اشک ریختی و به سینه کوفتی، بر سر کوبیدی، داغ بر دل شیطان گذاشتی؛ افسوس که هدف انسانیت بود. ولی باید مرام در انسانیت تعریف شده باشد. این مرض توست!
این متن خطاب به کسیه که آدرس اینجا رو نداره. یا لااقل من نمیدونم که داره! بنابراین کسی به خودش نگیره لطفاً.
• سالها قبل در چنین روزی: به لب رسیده جان، کجایی؟ / تناقضهای نفسانی
چالش کتابخوانی 1395 / گام ههندیدم D:
چون من آدمیام که اصولاً وقت نمیکنم، از قبل برام بدیهی بود که فرصت نمیشه تا کتابای چالش رو خوندم اینجا پستشون کنم. بنابراین نیمهی دوم کتابا پشت سر هم جمع شدن و نتیجه این شد که باید الآن در یک حرکت انتحاری گامهای هفتم و هشتم و نهم و دهم و یازدهم و دوازدهم رو با هم و در قالب گام "ههندید" ام معرفی کنم! D:
هفتمین کتابی که خوندم استخوانهای خوک و دستهای جذامی از مصطفی مستور بود. نثر مستور رو همیشه دوست داشتم. از روی ماه خداوند را ببوس به عنوان اولین کتابی که ازش خوندم گرفته تا کتاب آخرش که بهترین شکل ممکن بود. با اینکه هیچ تلاشی برای تغییر دادن سبکش نمیکنه و میشه گفت به تکرار رسیده اما بهرحال تواناییش توی جذب کردن مخاطب و کشوندنش تا آخر کتاب تحسین برانگیزه. اینکه توی یه کتاب کم حجم 100 صفحهای تعداد زیادی شخصیت وارد کنی و برای زندگی هرکدوم داستانهای مختلفی ایجاد کنی و تو هرکدوم از داستانها قصد داشته باشی یه مفهومی رو منتقل کنی و همهی این کارها رو جوری انجام بدی که خواننده بین زندگی شخصیتها سردرگم نشه هنر جالبیه که مصطفی مستور به خوبی اون رو داره.
هشتمین کتاب الف از پائولو کوئلیو. تو این چالش دوتا کتاب از این نویسنده خوندم. کوئلیو رو خیلی قبول دارم و جذب نوشتههاش میشم. کتاب الف مفهوم سنگینی رو توی خودش داشت که پیشنهاد میکنم حتماً بخونین و دربارهی مفهومش هم تحقیق جداگونه بکنید. دربارهش فقط در همین حد میگم که یجورایی به نوعی مراقبهی خاص اشاره میکنه که در نگاه اول ممکنه فراطبیعی و غیر واقعی بنظر برسه. ولی چیزی که برام خیلی جالب بود این بود که یجورایی به همین نوع مراقبه و خارج شدن از بعد درک محدود انسان، توی خیلی کتابای دیگه مثل جزء از کل استیو تولتز و اگه اشتباه نکنم ارابهی خدایان اشاره شده. این نشون میده که مسالهی اتفاقیای نیست و چنین مسائلی میتونن واقعاً وجود داشته باشن. جدای از بحث کتابها یه سری مطالعههایی که دربارهی مواد مخدر و خصوصاً روانگردانها انجام دادم هم به شکل عجیبی با این مساله همپوشانی داشتن که قضیه رو از قبل هم جذابتر میکنن! اگه گیج شدین خودتون کتابش رو بخونین. حوصلهی توضیح بیشتر دربارهش ندارم! D: ولی بخش دیگهی ماجرا اینه که این کتاب رو - همونطور که از موضوعش توی چالش مشخصه - کسی بهم معرفی کرده که دوستش دارم. این موضوع که با نثر کتاب همراه بشه حس و حال جالبی داره. مثلاً اینکه موقع گذشتن از بعضی بخشای کتاب پیش خودت میگی یعنی فلان کس وقتی این قسمت رو میخونده به چی فکر میکرده! موضوع رو بیخود احساسی نکنین حالا. ولی در کل دیگه. هست همچین چیزی :/
نهمین کتاب هم یادداشتهای انقلاب از دکتر صادق زیباکلام. درکل مطالعهی سیاسی از هر جبههای برام جالبه. چه اینوریا چه اونوریا. دکتر زیباکلام هم بهرحال تو سنگر اصلاحطلبا جایگاه خاصی پیدا کرده و تریبونی داره که باعث میشه به خوبی شنیده بشه و منم به خاطر نوع گفتارش همیشه برام جالب بود بدونم توی کتابهاش چه چیزایی میگه. یادداشتهای انقلاب آخرین کتاب ایشون بودش که چند وقت قبل منتشر شد و منم اتفاقی بهش برخوردم و خریدمش تا به جواب کنجکاوی قدیمیم برسم! در کل من ترجیح میدم زیاد اظهار نظر سیاسی نکنم اینجا. ولی تجربهی جالبی بود دیگه. چی بگم D:
کتاب دهم دکتر جکیل و آقای هاید از رابرت لوییس استیونسون بود که تو دستهی رمانهای کلاسیک قرار میگیره و خیلی وقت پیش یه عزیزی که اسمش رو یادم نمیاد تو همین وبلاگ معرفیش کرده بود بهم. تصمیم داشتم بخرمش ولی کتابخونهی دانشگاه لطف کرد و بارشو از دوشم برداشت! داستان خیلی جالبی داشت و الالخصوص بخاطر تقارن موضوعش با یکی دو تا فیلمی که اخیراً دیده بودم خیلی بهم چسبید. اسم فیلما رو نمیگم که موضوع داستان لو نره. ولی اگه فرصت خوندنش رو داشتین حتماً پیشنهادش میکنم.
یازدهم هم سهشنبهها با موری از میچ آلبوم. یه حسی بهم میگه اینکه اسمشو از قبل شنیده بودم هم توی خریدنش تاثیر داشته ولی حقیقتاً اولین چیزیش که تو اون کتابفروشی چشمم رو گرفت طرح ساده و قشنگ جلدش بود. بعد اسمشو دیدم. موضوع و سبک روایت کتاب جذاب بود برام. فضای کلی کتاب خاکستریه بنظرم ولی اینکه داستان واقعی بوده باعث میشه من سیاه ببینمش. خلاصه اینکه توش حرفای خوبی زده میشه برای کسی که گوش شنوا داشته باشه. بخونینش حتماً.
اما دوازدهمین موضوع جایی بود که توش شکست سختی خوردم. جدا از اسم و فامیل خودم، حتی با اسم و فامیل مستعارم که بعضی جاها ازش استفاده میکنم هم نویسندهای پیدا نکردم با اون شرایط. کل انقلاب رو بالا پایین کردم، تو دو سه تا شهر دیگه هم گذری چند تا کتاب فروشی رو گشتم ولی کسی نبود مرا یاری کند! اما هنوز هم دیر نشده، اگه کسی میشناسه نویسندهای رو که حرف اول اسم و فامیلش مثل من س.ا یا S.E باشه معرفیش کنه، در عوضش امسال دوتا کتاب ازش میخونم D:
اینم از چالش کتابخوانی 1395. با اینکه خارج از این چالش چیزای دیگهای هم خوندم اما باز اونجوری که دلم میخواست نشد. ولی مهم اینه که یجوری شد بالاخره! امیدوارم امسال پربارتر باشه و برسم کتابای بیشتر و بهتری بخونم. که البته با توجه به لبخندی که آزمون علوم پایهی اسفندماه داره بهم میزنه بعید میدونم این امید راه به جایی ببره!
امسال دیگه این چالش رو تمدید نمیکنم ولی اگه کسی خواست همین چالش یا چیز مشابهی رو راه بندازه خیلی خوبه و خوشحال میشم به منم یجوری خبرشو برسونه.
همچنان تا همیشه میتونین پستهای من دربارهی این چالش رو از صفحهی برچسب Book1395 # یا لینک کوتاه شدهی Bit.ly/Book1395 بخونین.
رادیو بیپکست / اپیزود 9 / ویژه برنامهی نوروز 1396
بالاخره ویژه برنامهی نوروز 1396 بیپکست هم آماده شد. بچهها خیلی زحمت کشیدن و با کار فشرده و خوبشون نذاشتن محدودیت زمانی روی کیفیت برنامه تاثیر بذاره. یا لااقل من اینطور فکر میکنم. امیدوارم شمام با من هم نظر باشین!
توی این اپیزود به بررسی مشکلاتی که طی تعطیلات عید نوروز گریبانگیر ما هستن میپردازیم و سعی میکنیم برای دور زدن این مشکلات راهکارهایی ارائه بدیم! D: ..
برای یادآوری بگم که این رادیوی اینترنتی کاری مستقل از گروه ما یعنی بیپکست هستش که به طور گاهنامه منتشر میشه و به زبان طنز، به بررسی بخشهایی از زندگی میپردازه که توی اون موضوعات مختلف به هم گره میخورن!
اگه با اشتراک گذاری لینک دانلود این پادکست توی بیشتر شنیده شدنش بهمون کمک کنین ممنون میشم D:
با عضو شدن توی کانال تلگرام بیپکست هم میتونین از ما حمایت کنین که همچنان مرسی میشم: BeepCast@
و اگه این جمله باعث میشه حس بهتری نسبت به زندگی پیدا کنین پس "عیدتون مبارک و امیدوارم سال خیلی خوبی پیش رو داشته باشید!". هرچند همهمون میدونیم ربطی نداره و وضع اگه بدتر نشه بهتر نمیشه! :/