به‌ هر‌ حال

میدونی؟ پیچیده‌ست ..

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۵۶ ب.ظ

+ ببین عزیزم من هیچوقت تو رو قضاوت نمیکنم، من فقط برداشت میکنم. قضاوت یعنی بشینم بهت فکر کنم، به کارا و رفتارات فکر کنم و یه تصمیم درباره‌ی شخصیتت بگیرم. ولی برداشت یعنی تو یه رفتاری از خودت نشون میدی و من کاملاً ناخودآگاه یه برداشت از شخصیتت برام شکل میگیره. پس تصوری که من ازت دارم تقصیر من نیست، مقصر خودتی. خب؟ 

- خب ..

+ من هیچوقت بهت توهین نمیکنم. فقط صفت‌هایی که خودت از قبل داری رو یادآوری میکنم. بی‌فکری، یه‌دندگی، حماقت، اینا ویژگی‌هایی هستن که من بهت نسبت نمیدم؛ خودت انتخاب کردی اون‌ها رو داشته باشی! بازم من مقصر نیستم. اینم خب؟

- خب ..

+ این که الآن من و تو داریم با هم صحبت میکنیم کار تقدیر نبوده. تنها دلیلش ترجیح من بوده. هیچ دستی از آسمون پایین نیومده، پشت یقه‌ی من و تو رو نگرفته و پرتمون نکرده تو زندگی هم. بلکه من بودم که تو یه برهه‌ای ترجیح دادم بذارم وارد زندگیم بشی ..

- خب ..

+ دیگه خیلی خسته‌م . .

- یعنی چی؟!

+ . . هیچی .. خسته‌م فقط. میخوام یکم بخوابم. فردا صحبت میکنیم. مواظب خودت باش. 

- باشه . . ببین ..

+ هوم؟ 

- میشه نخوابی؟ ..

 

  مخاطب رو فرضی فرض کنید. یا اصلاً فرضی قطع کنید! چیز مهمی نیست درکل D: 

  برای چالش کتابخوانی 95 خیلی اتفاقی یه کتاب خیلی شاخ رسید به دستم که چند سال قبل خیلی دنبالش بودم ولی تقریباً فراموش کرده بودم که یه روزی میخواستم بخونمش! شدیداً هم با یکی از گزینه‌های چالش میخونه. خیلی حجیمه ولی خوب دارم پیش میرم. بهرحال از یه طرف دانشگاهه و کلاسای بیخود و ردیف آخر و موبایل. از اون طرف هم کتابای ممنوعه و پیدا نشدن نسخه‌ی چاپی و دانلود نسخه PDF و بازم موبایل! D:

  تابحال دو بار ستایش و دو بار قریشی اعصابم رو ریختن به هم. یه بار سریال ستایش و یه بار ستایش قریشی. یه بار سحر قریشی و یه بار ستایش قریشی! واقعاً دلم میخواد اون پسر 17 ساله رو ببینم. هیچ کاریش ندارم. اتفاقاً به نظرم اونم مثل ستایش قربانی بوده. فقط میخوام چند تا سوال ازش بپرسم. بپرسم Breaking Bad رو تا فصل چند دیده! بپرسم فتـیش جنسیش چی بوده که اونو سمت یه بچه‌ی 6 ساله کشونده. و چند تا سوال دیگه تو همین مایه‌ها. پیشاپیش هم برای خانواده‌ش طلب صبر میکنم. هرچند با اعدام مخالفم ولی خب مخالفت من کمکی نمیکنه. وقتی تو این سطح مساله‌ش ملی شده واقعاً بعید میدونم حکم دیگه‌ای داده بشه.

  7000 گشت نامحسوس هم که دیگه ته ته تهشه! توضیح نمیخواد. انگار 1984 ـه نه 1395 !

Complicated

۵ ۰
سُر. واو. شین
۹۵/۱/۳۰
۳۱ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

تنها در ساحل

يكشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۸:۴۵ ب.ظ

چند شب قبل با دوستان‌ام رفته بودیم لب ساحل، همکلاسی زیبای‌مان را بوسیده بودیم. نه شوخی کردم. هار هار هار. با دوستان‌ام رفته بودم لب ساحل. یک استعاره است این. مثلاً وقتی یک نفر میگوید چرخ‌های ماشین‌ام را گذاراندم لب جورب یعنی درواقع ماشین‌ام را در کنار جورب پارک کردم. تبدیل به پارک کردم. در آن درخت و چمن و این‌ها پرورش دادم یعنی. لب ساحل هم یعنی همین. یعنی ماشین‌ام را گذاراندم کنار ساحل و روی‌اش درخت کاراندم. آه خسته شدم! چقدر همه چیز را باید برای‌اتان توضیح بدهم؟ یعنی خودتان این‌ها را نمیدانید؟ اعصابم را خوارد کردید. من بروم یک استراحت بکنم بعد می‌آیم بقیه‌اش را برای‌تان می‌تعریفم.

آمدم. خب میگفتم. چند شب قبل که با دوستان‌ام لب ساحل توی ماشین‌امان درخت کاشته‌کرده‌بودیم یک حادثه‌ی جالبی رخ داد. اتفاق افتاد یعنی. ما همین‌جوری نشسته بودیم روی صخره‌های ساحل و از صدای آب لذت میبردیم. صدای آب یعنی صدای خورده شدن موج آب توسط صخره‌ها. نه صدای آبی که توی حمام می‌آید. یا توی دس‌شوری. یا آشپزخانه. صدای خورده شدن آب لب ساحل خیلی خوب است. [مزه‌اش هم خوب است! هر هر]. تازه ساحلی که میگوی‌ام یک چیز ویژه‌ای دارد. آن هم این است که آن طرف‌اش نیویورک است. آری نیویورک. پایتخت جهان. شهری که هیچ ساعت کوکی‌ای در آن نیست. ممکن است در ذهن‌های کوچولو و قشنگ جستجوگرتان این پرسش پیش بی‌آید که پایتخت جهان چرا ساعت کوکی ندارد؟ آیا از فقر و گرسنگی رنج میبرد؟ آیا از چاقی رنج میبرد؟ از کوتاهی؟ آیا به لارجر باکس نیازمند میباشد؟ ولی من میگویم که نه کوچولوهای توی خانه. یک بار دیگر هم در زندگی‌تان آن عادت بد که گفته بودم بی تو میمیرم ولی این بار نح ... چیز ... آن عادت بد که گفته بودم تکرار نکنید را تکرار کردید. ای شیطان‌ها! باز هم اشتباه کردید! پایتخت جهان ساعت کوکی ندارد چون هیچوقت نمیخوابد که بخواهد با ساعت بیدار شود! آری. همیشه بیدار است. شما گوگل کنید شهری که هیچوقت نمیخوابد تا بدانید چرا نیویورک شب‌ها خوابش نمیبرد. او سال‌ها قبل عاشق شده بود و از آن وقت در انتظار عشقش چشم بر هم نمیگذاشت.

باز هم بحث را منحرف کردید. آن طرف آن ساحل نیویورک بود. راست میگویم بوخودا. اگر من بروم توی آب و در جهت درستی شنا کنم و هی شنا کنم و هی زنده بمانم و هی شنا کنم ته‌اش ممکن از برسم به نیویورکی که تنها در ساحل نشسته و بیدار است و به سمت‌ام دستمال تکان میدهد و در همان حال از شوق اشک میریزد همش. 

ولی آن شب من تن به آب نزدم. دست هم به آب نزدم. بلکه کنار دوستان‌ام ماندم و روی صخره‌ها نشستم کنارشان و آواز خواندیم با هم. آوازهای فاخر فارسی را انتخاب کردیم و با هم‌صدایی هم ریدیم توی‌اشان. از جمله چرا رفتی [از همایون] ای سیه مو! [از زندوکیلی] الکی [از قمیشی] مثلاً باران تویی [از چارتار] و من آشوبم [باز هم چارتار] از غم رفتنت! 

آری میگفتم. همینطور مشغول خواندن و لذت بردن و پی‌پی کردن توی آهنگ‌ها بودیم که یک هو یک دختر خیلی گوگولی و زیبایی آمد و روی صخره‌ها ایستاد و گفت اگر به من پول بدهید حاضرم یک کاری برای‌تان انجام بدهم که خوشحال‌تان میکند. یک نگاه معناداری به‌اش انداختم. ای بابا. خیلی لحظه‌ی سختی بود. آن دختره کنارمان ایستاده بود و هی باد میزد توی موی‌هایش و باز هی باد میرفت توی موی‌هایش و او همینطور روی صخره‌ها ایستاده بود. حاضر و آماده و مشتاق برای پول ..

به او گفتم که ای دخمل خانوم. آخر تو که خیلی کوچولو هستی و هنوز از تخم‌ات بلند نشده‌ای. چه چیزی داری که بتواند ما را خوشحال کند؟ ما پنج الی شش پسر رشید را. رشید و بزرگ را. بدان و آگاه باش که داری پای‌هایت را در راه پر خطری قرار میدهی. وی گفت: راضی‌اتان میکنم. فقط بگذارانید داشته‌هایم را به شما عرضه کنم. گفتم عرضه کن ای دختر. گفت بیا نزدیک. رفتم نزدیک. به آرامی، طوری که انگار نمیخواست باد صدای‌اش را به جایی برساند گفت: ببین چند مدل تخمه دارم. از این شورها هم هست. دو مدل پف‌فیل هم دارم. البته گفت چس‌فیل ولی خب درست نیست یک نفر همینجوری بی‌آید در وبلاگ‌اش بنویسد چس. خیلی زشت است. برای همین خود سانسوری کردم که خدای نکرده به ساحت مقدس شما مقدس‌ترین خوانندگان جهان بَری خورده نشود. آری. بازگردیم به اصل مطلب. اصل مطلب دختره است. جوون. دوستانم به وی گفتند که برو ای دختر. برو که نه تو فروشنده‌ای و نه ما مشتری. فعل هستیم را هم به قرینه‌ی معنوی حذف کردند. چون درصد ادبیات کنکورشان بالا بود. هشتاد نود این‌ها. و آن دختر رفت. رفت که داشته‌هایش را به دیگری ارائه کند. و من همینطور که او میرفت داشته‌هایش را به دیگری ارائه کند حس کردم که ناراحت شده است و به غرور کوچولو موچولوی‌اش لطمه وارد شده است. خیلی کوشمولو بود چون. تقریباً یک سال‌اش بود. دو سه سال حالا. حداکثر پنج شش سال‌اش بود. بیشتر نح! همینطور که اون داشت میرفت که خودش را به دیگری ارائه کند من هم داشتم از آن فاز خوش آوازخوانی لب دریا درمی‌آوردم و به فاز بد ناراحت کردن فروشندگان کوچولو بعد از آوازخوانی لب دریا وارد میکردم. و آن دختر هی داشت میرفت و من هی داشتم فکر میکردم که الآن اگر هیچ کاری نکنم تا چند روز انقدر آن صحنه‌ی ناراحت کننده‌ی تخمی پیش روی‌ام می‌آید که دهان مهانم را سرویس مرویس کند. چون خودم انقدر در فکرم و در مغزم مشغله‌های سنگین و گوناگون درباره‌ی مسائل مختلف جهان و خاورمیانه دارم -چون خاورمیانه از جهان جداست. جهان یک چیز است و خاورمیانه یک چیز دیگری است که به هم ربطی ندارند- که میدانستم دیگر وقت ندارم یک بحران دیگر را هم در ذهن‌ام حلاجی کنم و باهایش کنار بیایم. پس تصمیم گرفتم یک کاری کنم که قائله به خوبی و خوشی و زیبایی و دوست‌داشتنی‌ای تمام بشود برود پی کارش لعنتی.

پس داد زدم که ای دخترک زیباروی! آهای دخترک زیباروی! تمام دخترانی که در آن ساحل و پارک کنارش [که ما روی ماشین‌امان کارانده بودیم.] بودند به سمت من برگشتند. یکی‌اشان که دست بر قضا به از شما نباشد بسیار هم زیبا و جنسی بود گفت من را میگویی ای شاهزاده‌ای که اسب سپیدت در پارکی که در ماشین‌ات رشد داده‌ای دارد می‌چراید؟ راست‌اش میخواستم بگویم آری تازه اسبم میتواند از درختان پارک بالا برود و روی‌اشان یادگاری بنویسد، بیا برویم نشان‌ات بدهم. یعنی خب گور پدر آن دختر دست فروشه که ناراحت شد. اصل جنس آن یکی بود. ولی با یاری خداوند و چهارده معصوم این فرند ریکوئست شیطان رجیم را هم ریجکت کردم و گفتم نه بابا کی با تو بود. و یک بار دیگر فریاد زدم آهای دختر دریا! و این دفعه دخترک دستفروش برگشت به سمت من. گفتم بیا ببینم چه داری در آن سبد؟ سپس افزودم: آن پف‌فیل ها چنداند؟ گفت هزار تومان. من هم پنج هزار تومان دادم دست‌آش و گفتم بقیه‌اش مال خودت باشد. برو بقیه‌ی زندگی‌ات را با این پول حال می‌کن. ولی نرفت حال می‌کرد. بلکه گفت بیا تخمه بدهم. بیا. گفتم نه نه تخمه نمیخواه‌ام. گفت آری آری باید تخمه برداری. گفتم جان تو نمیخواه‌ام. آن چهار تومان را دادم برای خودت کـ×خل. سود خالص است. پاشو برو سر جدت حال و حوصله ندارم. ولی او ول کن معامله نبود. آخر سر چهارتا بسته تخمه برداشت و پرت کرد به سمت‌ام و فرار کرد. انگار میخواستم تجاوزی چیزی بکنم به او. یا به آن‌جای‌اش دست بزنم. قشنگ فرار کرد. دیوانه.

بعد از آن پشیمان و نادم و خایب و سرگشته و حیران و داغان به سمت آن یکی دختره که ندای‌ام را پاسخ داده بود برگشتم. گفتم ثواب که نشد بکنیم لااقل آن یکی را بکنیم. ولی او هم رفته بود. رفته بود سرنوشت‌اش را پیش شاهزاده‌ی دیگری بجورد. ما هم که تخمه خور نبودیم هیچ‌کدام. یعنی تخمه‌خور بودند همه‌ی دوستان‌ام ولی آن شب تیریپ روشنفکری برداشته بودند و میگفتند تخمه چی است دیگر. فقط قهوه و موخیتو و کافئین و آب‌هویج‌بستنی. برای همین هم تخمه‌ها را گذاشتیم همان‌جا لب ساحل تا یک پرنده‌ای معتادی گربه‌ای چیزی بیاید بخورد حال کند. 

در آخر .. نمیدانم واقعاً چرا در این متن از کلمه‌ی حلاجی استفاده کردم. خیلی عجیب است. اصلاً به فرم این نوشته نمی‌آید این کلمه. ولی حال ندارم بروم پیدای‌اش کنم و عوض‌اش کنم. اصلا مگر حلاج اسم یک خواننده نیست؟ 

۴ ۱
سُر. واو. شین
۹۵/۱/۲۲
۱۳ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

هفده‌ترین روز سال!

سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۵۹ ب.ظ

هفدهم فروردین: سروش روز

هنگام جشن «سروشگان» یا جشن «هفده‌روز» در ستایش «سْـرَئوشَـه/ سروش»، ایزد پیام‌آور خداوند و نگاهبان «بیداری»؛ روز گرامیداشت «خروس» و به ویژه خروس سپید که از گرامی‌ترین جانوران در نزد ایرانیان بشمار می‌رفته و به سبب بانگ بامدادی، نماد سروش دانسته می‌شده است.

بله همینطور که ویکیپدیا میگه امروز 17 فروردین‌ماه مصادف با جشن تاریخی سروشگان بود. سروش هم درجریان باشید که یکی از ایزدهای قدیم بوده که نیایش رو به مردم یاد داده و صبح به صبح ملتو بیدار میکرده که پروردگار رو یاد کنن. که خب بنده به عنوان یک سروش اصیل و باستانی هر شباهتی با این ایزد گرامی داشته باشم قطعاً سحرخیزی جزء اونا نیست!

کلاً یکم درباره‌ش سرچ کنین میبینین ایران باستان جای خیلی جالبی بوده. یه سری ویژگی‌ها داشته که حتی اگرم هیچ سودی نداشتن ولی یه دلخوشی قشنگی به مردم میدادن. مثلاً همین که هر روز از ماه یه اسم داشته و جشن‌های مختلفی تو روزای مختلف برای مسائل مختلف داشتن. ممکنه بگین عیش و نوش بیخود و وقت تلف کردن بودن ولی خب هرچی که بوده ملت انقد وقت برای کارای دیگه‌شون میذاشتن که بزرگترین امپراتوری جهان ساخته بشه، وگرنه خب نمیشد! 

در همین راستا لازمه ذکر کنم که اون زمانا مثلاً روز هفدهم هر ماه به اسم سروش بوده. که هفده فروردین رو به عنوان اولین ماه سال به اسم جشن سروشگان شادی میکردن. و همین میتونه یکی از دلایلی باشه برای ذهن‌های پرسشگر شما عزیزان که چرا انتهای خیابان هفدهم؟ و نه هجدهم! یا نوزدهم! :D 

  یه کلام, محسن چاوشی با خداحافظی تلخ رسالت خودش بر شهرزاد رو تکمیل کرد! ..

  دنبال اولین کتابم برای شروع چالشی که پست قبل گفتم. اولین قدم سخته :D

  همین دگ, خوش باشین! .. 

17Rooz-1395

۵ ۰
سُر. واو. شین
۹۵/۱/۱۷
۱۳ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

چالش کتابخوانی 1395

جمعه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۵، ۰۹:۴۱ ب.ظ

جادی -که همیشه یکی از الهام‌بخش‌ترین افراد برای من توی وبلاگستان بوده و از حضورش مرسی هستم!- سال قبل یه چالش وبلاگی خوب برای کتابخوانی راه انداخته بود که من بخاطر کنکوری بودنم از شرکت توش جا موندم. ولی عقده‌ی شرکت توی این چالش توی دلم مونده بود و با خودم عهد بستم که سال بعد حتماً دنبالش کنم. ولی با شروع سال جدید دیدم جادی قصدی برای باز آفرینی این چالش نداره برای همین باهاش تماس گرفتم که ببینم برنامه چجوریه؛ خودش قصد داره شروعش کنه یا اجازه دارم خودم راهش بندازم؟ پاسخ هم این بود که احتمالاً امسال فرصت نمیکنه خودش این قضیه رو پیش ببره و من میتونم افتخارش رو داشته باشم. [اجازه نامه‌ی کتبی! :D]

داستان این چالش به این صورته که شما باید در سال جدید دوازده‌ تا کتاب بخونید -بیشتر هم خوندین به کسی بر نمیخوره!- اما با یه سری شروط ویژه که توی تصویر گفته شده. شرایط رو همونطور که سال قبل خود جادی تنظیم کرده بود قرار دادم فقط با مقدار خیلی کمی تغییر، چون بنظرم خودش همینجوری جذابیت کافی رو داشت. 

درکل خودم رو در حدی نمیبینم که بخوام این چالش رو معرفی کنم که همه انجام بدن. ولی خوشحال میشم اگه همین تصویر رو بردارین و یجا بچسبونین و هر گزینه‌ای که خوندین رو تیک بزنین و پیشرفتتون رو توی وبلاگتون اطلاع بدین. هم فاله هم تماشا. خودم هم توی این وبلاگ پیشرفتم رو در طول سال خواهم نوشت که میتونید از صفحه‌ی تگ Book1395 # یا آدرس کوتاه شده‌ی Bit.ly/Book1395 همه‌ی پست‌های مربوط به این چالش من رو بخونید. 

Book1395

برای دریافت تصویر توی اندازه‌ی اصلی روی عکس کلیک کنید.

۱ ۰
سُر. واو. شین
۹۵/۱/۱۳
۱۳ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

قلمروی شیرازی

چهارشنبه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۶:۰۲ ب.ظ

هیچوقت نتونستم علیرضا شیرازی رو درک کنم. سال‌هاست که توی ذهنم به عنوان یه انسانی میشناسمش که کار بزرگی انجام داده، ولی اینکه انسان بزرگی هم هست یا نه؟ .. هیچوقت به نتیجه نرسیدم. برای کسایی که احتمالاً نمیدونن بگم که جناب شیرازی موسس و مدیر سرویس بلاگفا هستش که توی دهه‌ی هشتاد و بعد از اتفاقی که برای پرشین‌بلاگ افتاد با ذکاوت و مقدار قابل توجهی شانس، ماست خوبی کیسه کرد و بلاگفا رو به محبوب‌ترین سرویس وبلاگدهی ایران تبدیل کرد. 

کسایی که سابقه‌ی وبلاگ‌نویسی توی بلاگفا رو داشتن یا دارن میدونن منظورم چیه. این سیستم از معدود سیستم‌های مجازی ایرانه که باوجود حجم عظیم مخاطب‌هاش اینرسی بالایی داره و نسبت به هر حرکت رو به جلویی به شدت مقاومت میکنه. تقریباً میشه گفت بزرگترین تغییر بلاگفا از زمان ایجاد شدنش تا الآن تغییر  قالب سایت بود که عید پارسال انجام شد. در جریان این مورد هستم چون هر چند مدت یه بار به اکانتم توی بلاگفا سر میزنم تا ببینم جداً هنوز همونه یا اشتباه میکردم! سیاست‌های آقای شیرازی تو مدیریت بلاگفا به شکل عجیبی محتاط و محافظه‌کارانه‌ست. طوری که آدم احساس میکنه یه انسان که با گوشه‌گیری و انزوای حاد درگیره رو مدیر این سایت کردن. به هیچ عنوان قصد اهانت ندارم! واقعاً یه سری چیزا دست به دست هم میدن تا آدم این نتیجه رو بگیره. از جلوگیری از استفاده از اسم خیلی از سایت‌های بازاریابی آنلاین توی کدهای وبلاگ گرفته تا ممنوع کردن استفاده از خیلی از سایت‌های آپلود عکس؛ اونم به بهانه‌ی استفاده از کدهای مخرب و این چیزا توی اون سایت‌ها که صد البته اگه شما دلیل و مدرکی دیدید، مام دیدیدم! 

آخرین محصول کمپانی محدودیت‌سازیِ آقای شیرازی هم که در جریان هستید؛ به این صورت بود که برای جلوگیری از مهاجرت کاربراش به سیستم‌های بهتر و نباختن قافیه به رقبای قَدَرتر تصمیم گرفت کلاً صورت مسئله رو پاک کنه و نذاره مخاطباش از وجود اون سرویس‌ها با خبر بشن. یعنی از کامنت‌ گذاشتن بلاگ‌های بیان تو بلاگفا جلوگیری کرد و لینک دادن رو ممنوع کرد و ... که خب همه متفق القول هستیم که جای تاسف داره!

البته در کل انتظار خاصی ندارم از بازاری که تقریباً بجز میهن‌بلاگ و همین بیان هیچ پرچمداری نداره و بقیه عملاً دارن علافی میکنن. ولی خب بلاگفایی که رتبه 5 الکسای ایران رو داره میتونه بجای راکدتر کردن محیط خیلی جو رو رقابتی‌تر کنه و باعث بشه همه چیز با سرعت بیشتری رو به جلو بره. شما فقط پست‌های نوروزی که بیان و میهن‌بلاگ منتشر کردن رو با این پست‌ نوروزی بلاگفا مقایسه کنید. طبق روال گذشته فقط یه تبریک خشک و خالی گفتن و واضحه که بازم هیچ برنامه ای برای رشد توی سال جدید ندارن.

خب ممکنه بپرسین تو که تو بیان مینویسی بلاگفا به تو چه ربطی داره؟ سوال خوبیه. همه‌ی اینا از اونجایی بهم فشار آورد که متوجه شدم جناب شیرازی علاوه بر مستبد بودن تو مسئله‌ی حکمرانی به امپراتوری بلاگفا، حتی طاقت شنیدن یه نقد ساده رو هم ندارن و با یه پانیک‌اتک دردناک باهاش برخورد میکنن! نمونه‌ی این حملات عصبی تا الآن دو بار به خودم برخورد کرده که نیرو محرکه‌ی نوشتن این پست هم همونا هستن. اول این که ایشون کلا ثبت نام یوزری با نام Kaayto رو توی بلاگفا مسدود کرده. یعنی اگه بخوام آدرس قدیمی بلاگفای خودم که Kaayto بود رو دوباره ثبت کنم ارور میده که این آدرس رزرو شده است یا فولان. چرا؟ به شکل واضحی بخاطر پیام انتقاد آمیز طولانی‌ای که توی این پست که بالاتر هم لینکش رو گذاشتم نسبت به بلاگفا نوشته بودم. [پیدا کردن پیامم ساده‌ست. طولانی‌ترین کامنتی که برای اون پست نوشته شده مال منه :D]

دومین مورد هم توی توییتر رخ داد. جناب شیرازی اگه اشتباه نکنم دو سه روز پیش توییت کردن که نمیدونم انقد فیلم دیدم دیگه هیچ فیلم خوبی نمونده که ندیده باشم یا یه چیزی با همچین مضمونی. منم بدون منشن کردن نقل کردم که دلیل درجا زدن بلاگفا هم همینه چون هیچوقت همچین جمله‌ای رو از مدیر وردپرس نمیشنوید! که خب منظورم این بود که جای وقت تلف کردن بشین به سایتت برس عزیزم. نتیجه‌ هم این بود که فرداش با همچین صحنه‌ای روبرو شدم. تصویر گویاست!

واقعاً نمیدونم این وضعیت تا کی قراره ادامه داشته باشه. وضعیتی که یکی از بزرگترین قطب‌های اینترنت ایران همچین برخورد و سیاستی داره و کاربراش هم کوچکترین اهمیتی به این قضیه نمیدن. توجه داشته باشین که بلاگفا به عنوان یه سیستم وبلاگ‌نویسی درواقع بستری برای هزاران هزار رسانه‌ست که هر کدوم میتونن یه دنیا رو تکون بدن! بهرحال چیزی که واضحه اینه که این وضع بجز با همت خود کاربرای بلاگفا هیچوقت تغییر نمیکنه. از من و شما هم کاری بجز همین تلاشا برای بیشتر آگاه کردن مردم بر نمیاد. واقعاً امیدوارم یه روز این روال عوض بشه و لااقل یه تصمیم درست و حسابی برای بهبود آینده‌ی بلاگفا گرفته بشه ..

  لیست بلاگ‌های برتر بیان سال 94 منتشر شد. هفت هشت تا از دوستانی که میخوندمشون توش بودن و باعث افتخاره. امسال تو اون لیست تعداد خیلی کمتری وبلاگ زرد و بیخود قرار داشت که نشونه‌ی خوبیه. از قبل حدس میزدم که مهاجرت بلاگفایی‌ها به بیان جو رو خیلی خوب بکنه و خب این قضیه مهر تاییدیه به حدسم :D . تبریک میگم به همه‌شون!

  افرادی هم بودن البته که صددرصد جاشون صدر لیست بود ولی به دلایلی که نمیدونم نیست. مثلا مترسک که امکان نداره درباره‌ش کسی نظر مخالفی با من داشته باشه. به این مدل دوستان هم تبریک میگم و میگم اگه صدر اون لیست نیستین، صدر لیست قلب و مغز ما هستین بزرگوارا. تَکرار میکنم! :D 

  تو بخش اشتراک‌گذاری مطالب وبلاگ که زیر شرح مطلب‌هاست گزینه‌ی تلگرام رو هم اضافه کردم واسه عزیزان علاقمند به شِیرینگ و اینا! :D 

۳ ۰
سُر. واو. شین
۹۵/۱/۱۱
۱۵ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

رادیو بیپکست / اپیزود هفتم / ویژه برنامه‌ی نوروز 1395

دوشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۵۹ ب.ظ

BeepCast

  این‌ که بیپکست چیه و چیکار میکنه و هدفش چیه رو میتونید توی بخش Podcast از منوی بالای وبلاگ بخونید :D 

درست کردن ویژه‌برنامه نوروزی واقعاً دردسر زیادی داره. چون اولاً تنها شرکت کننده‌های اون مدیرای پادکست نیستن که هماهنگی بینشون ساده‌تر باشه و این هماهنگی باید با چندین نفر از بچه‌های دیگه‌ی سایت هم انجام بشه که دردسر زیادی داره و دوماً این کار باید تو مدت زمان محدود یه هفته ده روز تعطیلات آخر سال انجام بشه که خیلی فشرده میکنه کارو. هرچند از نظر خودم ارزشش رو داره چون وقتی آخر سر آدم به نتیجه‌ی کار نگاه میکنه که بازم یه بهانه‌ای برای به یاد موندنی‌تر کردن نوروز برای چند صد نفر شنونده‌ی برنامه فراهم شده یه حس رضایتی پیدا میکنه.

این پادکست شخصاً برای من از ویژه‌برنامه‌های نوروزی سه سال قبل فشرده‌تر و پر استرس‌تر هم بود چون کار میکسش تازه ساعت 2 شب قبل از تحویل سال تموم شد و از برنامه‌ای که برای انتشارش حداکثر تا ساعت 11 شب قبلش داشتم خیلی عقب بودیم و تازه باید با سرعت آپلودی که مخابرات سخاوتمندانه! در اختیار کاربراش قرار میده [در بهترین حالت 50-60 کیلوبایت بر ثانیه!] برنامه رو تو سه تا حجم که مجموعاً حدود 120 مگابایت بودن آپلود میکردم. تازه بگذریم از این‌که قصد داشتم آپلود رو توی پرشین‌گیگ انجام بدم ولی بعد از این که حدود یک ساعت سر کارم گذاشت و کلی ارور داد مجبور شدم به مدیافایر تغییر موضع بدم! ولی خب خدا رو شکر نهایتاً تا ساعت 4 صبح تونستیم برنامه رو منتشر کنیم. 

بهرحال تصمیم گرفتم از این به بعد پادکست‌هامون رو توی وبلاگم هم قرار بدم تا کسایی که عضو بیپفا نیستن هم بتونن دانلود کنن. البته به هیچ وجه ادعای کامل بودن پادکستمون رو نمیکنم چون هنوز هم درحال درس گرفتن و تصحیح هستیم، ولی امیدوارم برنامه به برنامه به کامل شدن نزدیک تر بشیم. درهرحال خوشحال میشم گوش بدید و نظرتون رو بگین!

BeepCast 1395

Download

 

  ابزار دکمه‌ی گرافیکی قدرت گرفته از نرم‌افزار کدساز وبلاگ آرین عزیز.

  فرصت نشد پست مخصوصی برای نوروز بدم، امیدوارم این پست عوضش رو در بیاره! :D 

  امروز هم دوم فروردینه. عدد 18 رو بیشتر دوست داشتم ولی ناچار باید به 19 مهاجرت کنم! کما اینکه 17 رو هم از 18 بیشتر دوست داشتم ولی خب زمانه تو یه سن نگهت نمیداره هیچوقت. باید جلو رفت! :)

۵ ۰
سُر. واو. شین
۹۵/۱/۲
۱۶ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم