پیرمرد بازیگوش و سرزمین میانه
خیلی سالیان سال پیش از اینها:
سالها بود که هیچ اتفاق جالب توجه و هیجانانگیزی در سرزمین میانه نیفتاده بود و گندالف پیر خیلی احساس میکرد که هی حوصلهاش سر میرود. او احساس میکرد که به یک هیجان سم و باکیفیت نیاز دارد تا کمی آدرنالین خونش بالا برود. چون دیگر هیچ سرگرمی جذابی برایش نمانده بود. پیپ و علف دیگر مثل قبل او را های نمیکرد. او حتی سالها قبل پس از فروپاشی نظام سلطهی سائورون خبیث، درحالی به خود آمد که قوای جنسی خود را از دست داده بود. احتمالاً به دلیل اینکه پس از قدرت گیری سائورون از دیدن آن شکوه و عظمت پشمش خزان شده و در همین اثنی قوای جنسیاش نیز به دیار حق شتافته بوده است. البته حدس است اینها فقط. تنها چیزی که ما میدانیم این است که قوای جنسی نداشت دیگر. به چرا و اینهایش کاری نداشته باشید شما. در نتیجه هیچ تفریحی نداشت که انجام بدهد. برای همین به فکر افتاد که برود یکی دو نفر را انگولک کند تا یک جنگی چیزی راه بیفتد و او سرش گرم بشود. بدین ترتیب به سراغ تورین سپر بلوط رفت. به او گفت: ای تورین! بیا برو میراث اجدادی خودت را از آن اژدهای جنایتکار پس بگیر. آن همه طلا داری تو بدبخت. به تو هم میگویند وارث؟ تورین دورف که اصولاً این مدل حرفها به تـ×مش هم نبود و به این سادگیها از موضعش کوتاه نمیآمد پاسخ داد: بیخیال بابا حوصله داری حالا. سرباز که ندارم. حالم که ندارم. اژدهاعه هم که اونجا خوابیده راحته همینجوری. چه کاریه آخه برادر من؟ گندالف گفت: آقا همین هف هشت تا دورفی که دور و برتن کافیان والا. همینا رو بردار میریم یه کاریش میکنیم. پاشو پسرجان تنبلی نکن. تورین که به دنبال راهی برای پیچاندن پیرمرد بود با حال استیصال گفت: آرکن استون چه میشود؟ آن را که دیگر نمیتوانیم بین آن همه طلایی که توسط آن اژدهای خونخوار محافظ میشود بیابیم! دیدی؟ بیا بیخیال شو مرد مومن بذار زندگیمونو بکنیم. ولی گندالف کوتاه بیا نبود: این که مشکلی نیس بابا بیا من به دزد کار درست میشناسم هماهنگ میکنم باهاش میریم سه سوته چیز میشه درست میشه همهش. پاشو بابا پاشو. خلاصه بعدش گندالف میرود و دست یک هابیت از همه جا بیخبر به نام بیلبو را - که اصلاً از اسمش معلوم است مال این حرفها نیست - میگیرد و همراه دورفها میبرد تا دعوا راه بیاندازد.
+ خلاصه به هر زوری که شده است جماعتی را راهی میکند و جنگی در میگیرد و در این بین از الفها تا اورکها و از گابلینها تا دورفها را هم درگیر میکند. چون حال میدهد بهش. یک سری عقاب هم این وسط داریم که انگار خر بابای ایشان هستند. هرموقع یک جایی به پی سی میخورد و نزدیک است دهنش چیز شود یک سوسکی پشهای چیزی پیدا میکند دوتا پیس پیس در گوشش میکند که یعنی برو به آن عقابها بگو بیایند که اوضاع خیط است. نهایتاً هم این عقابها هستند که باعث میشوند جنگ به نفع گندالف و دوستانش تمام بشود. یعنی اگر یک وقت این عقابها بروند دستشوییای چیزی و دستشان بند باشد، تمام برنامهریزیهای گندالف دانا به هم میریزد و به گـ×ی سگ میروند همهی شان.
خیلی سال بعد از حادثهی قبل. چند ده سال اینها مثلاً:
گندالف باز هم از مشکلات جنسی رنج میبرد و حوصلهاش سر میرفت. بیلبو دیگر پیر شده بود. تورین سپر بلوط هم که طی همان ماجرای پیشین دعوت حق را لبیک گفته و به قوای جنسی گندالف پیوسته بود. درواقع نه تنها تورین، بلکه تقریباً تمام نسل دورفها ساییده شده بودند در حین همان ماجراها. و گندالف خردمند میدانست که برای سرگرمی جدیدش باید دست روی مسالهی جدیدی بگذارد. بنابراین به سراغ بیلبو رفت. بیلبوی پیر و فرتوت. به او گفت ای بیلبو. ای بیلبو. بیلبو گفت بله؟ گفت بیا آن حلقهای که داری را به فرودو بده. دیگر به درد تو نمیخورد. بیا بده به او. بیلبو گفت: چرا آخر؟ الآن که خبری نیست اصلاً. کسی نمیداند این پیش من است. من هم که از آن استفاده نمیکنم. چه اصراری است آخر؟ گندالف گفت: حرف نزن عزیز من. قصد من این است که فرودو این را دستش کند تا سائورون بلامرده که رفته است در موردور قایم شده است بیاید و رخ بنماید و بعدش یک جنگی چیزی پیش بیاید حال کنیم یکم. خلاصه گندالف بیلبو را مجبور کرد که حلقه را بدهد به فرودو. فرودو که در عنفوان جوانی حتی از بیلبوی جوان هم شوتتر و اسکلتر بود و اصلاً نمیدانست اوضاع از چه قرار است ناگهان در چنگال حیلهی گندالف گیر افتاده بود. جادوگر پیر که نگران بود نکند جنگ راه نیفتد به فرودو گفت: ای پسر سریعاً این حلقه را بردار ببر موردور! یک کوهی هست که باید حلقه را بیاندازی داخلش تا بسوزد. سائورون هم منتظر است دهنت را سرویس کند. بدو برو. فرودو گفت: چرا آخر؟ خودت ببر خب. گندالف گفت: نه من نمیتوانم. ما جادوگرها نمیتوانیم از این چیزها چیز کنیم. بیخیال. خودت ببر. فرودو گفت: خب مرد حسابی لااقل بگو یکی از آن عقابها بیاید من سوارش بشوم یک راست بروم موردور این را پرت کنم توی آتش آن کوهه که بسوزد. چه کاری است خب؟ گندالف گفت: چی؟ عقاب؟ ماشین لباسشویی؟ بام؟ شیب؟ و خلاصه انقد خودش را به کوچهی علی چپ زد که فرودو خودش بیخیال شد و با دو سه تا از دوستانش راهی موردور شد.
+ خلاصه طی همین اتفاق جنگ بزرگی در گرفت و پدری که از موجودات سرزمین میانه در آمد به خوبی در تاریخ ثبت شده است. الفها گـ×ییده شدند. اورکها زاییده شدند. مردهها پاشیده شدند و درختها ساییده شدند. این وسط تنها کسی که راضی بود گندالف بازیگوش بود. آن وسط ها همان عقابها را هم هنوز داشتیم که سر بزنگاه از راه میرسیدند و نشیمنگاه گندالف را از خطرات حفظ میکردند.
زمان حال:
گندالف طی سالها جنگهای بیشماری به راه انداخت که در نهایت باعث انقراض اکثریت قریب به اتفاق موجودات زنده شد. تقریباً همه مردند بجز انسانها. آنها را هم خود گندالف نگه داشت برای آینده. یعنی زمان حال ما. گندالف مدتی پیش باز هم هوس هیجان کرد و به سراغ بیکلهترین شخصیت مهمترین کشور دنیا رفت و به او گفت: داداش ببین کشورت به چه فنایی رفته! میراث کشورت داره به باد میره. قدرت دست مردم نیست. کاپیتالیسم داره به ناموس کشورت چوب حراج میزنه. پاشو بیا کشورو نجات بده و قدرت رو به مردم برگردون. ترامپ که داشت دخترش رو گرب بای د پوس میکرد گفت: شرمنده حاجی حواسم نبود. یه بار دیگه بگو چی گفتی؟ و گندالف یک بار دیگر گفت. ناگهان خون ترامپ به جوش آمد و گفت: آه حق با تو است. این کشور نابود شده است. تا کی باید به ایران سواری بدهیم؟ تا کی به اعراب چراغ سبز نشان بدهیم؟ تا کی بشار اسد؟ تا کی پوتین؟ تا کی کرهی زمین؟ همهاش باید نابود بشود. گندالف که لبخند معناداری به لب داشت از این تئوریهای ترامپ حمایت کرد و با جادو و جمبل باعث پیروزی او در انتخابات شد. اکنون که این متن را میخوانید احتمالاً جنگی عظیم در شرف رخ دادن است که طی آن میلیانها نفر کشته خواهند شد. و همهی آنها تنها به خاطر این است که گندالف از کمبود قوای جنسی رنج میبرد. ای بابا!
آیندهی احتمالاً دور:
دیگر انسانها هم منقرض شده اند. فقط خدا و فرشتگان و شیاطین ماندهاند. و گندالف پیر و ناقلا! وی که باز هم حوصلهاش سر رفته است به دنبال هیجان دیگریست. خداوند متعال به گندالف پیام میدهد و میگوید: آقا بیخیال شو خواهشاً. من کلی زحمت کشیده بودم این همه موجود ساخته بودم همه رو به باد دادی. بشین سر جات استراحت کن دیگه خب. عه! ولی گندالف بدون هیجان نمیتواند بنشیند سر جایش. بنابراین نزد یکی - نزدیکی به معنای جماع نه. نزد یکی. یعنی به سراغ یک عدد - از فرشتگان میرود و میگوید: خدایی زشت نبود شما به انسان سجده کردین؟ ...
+ در نهایت خداوند مجبور میشود کلاً همه چیز را ریست فکتوری کند. خودش میماند و گندالف پیر و دانا! ..
یادم رفت بگویم اگر تمام فیلمهای هابیت و ارباب حلقهها را ندیدهاید بهتر است این پست را نخوانید. یحتمل چیزی متوجه نخواهید شد. یعنی اگر ندیده باشید احتمالاً الآن چیزی متوجه نشده اید. اگر دیده باشید هم شاید متوجه نشوید البته. ولی خب.
البته راستش را بخواهید یادم نرفته بود. عمداً گذاشتم آخر بگویم که اگر کسی آن فیلمها را ندیده است به سزای عملش برسد درواقع.
احتمالاً یک سری از زمان فعلها قاطی دارند در متن. ولی شما سریع بخوانید و ازشان عبور کنید. مهم نیست خیلی. پیش میآید. زمان است دیگر. از این شوخیها داریم ما با هم.
در آستانهی سال تحویل لازم است ذکر کنم که مرگ بر سال. هر سالی حالا. 95 یا 96 یا هر چیز دیگری. سالی که جز سرویس شدن دهن آدم چیزی نداشته باشد که سال نیست. به موقعاش بیشتر توضیح میدهم دربارهاش. ولی تا آن موقع تلویحاً همین "مرگ بر سال" را داشته باشید شما.
سکان دست ژنهاست
زندگی از یه زاویههایی واقعاً ترسناکه. یه زاویههایی که نادیده گرفتنشون شاید ممکن نباشه چون در هر حال وجود دارن.
اگه سریال West World رو دیده باشین منظورم رو بهتر متوجه میشین. توی این سریال یه سری موجود رو داریم که که توی دنیای خودشون زندگی میکنن و روزگارشون رو با این فکر و خیال میگذرونن که زندگیشون در اختیار خودشونه و تصمیم گیرندهی اصلی خودشون هستن. درحالی که تمام مسیر زندگیشون درواقع یه کدنویسی از قبل برنامهریزی شدهست که خودشون بجز بازیگری هیچ نقش دیگهای توی اون ندارن. خیلی از ما ممکنه با دیدن این سریال یه نفس راحت بکشیم و یه قلپ از چایمون بخوریم و با خودمون بگیم "خوب شد من اینطوری نیستما! وگرنه خیلی بد میشد!" یا اگه بخوایم بیشتر تو بطن ماجرا فرو بریم میگیم "از کجا معلوم زندگی ما اینجوری نباشه؟" . ولی چیز ترسناکی که این وسط وجود داره اینه که شواهد زیادی وجود دارن که بهمون میگن زندگی ما همین الآنم همینه!
هستهی مرکزی وجود ما حول یه محوری به اسم "ژن" میچرخه. ژنها توی تمام سلولهای بدن ما وجود دارن و به طور مطلق کلمه، همه چیز رو کنترل میکنن. ژنها به صورت کاملاً رندوم از اجداد ما به ارث میرسن و توی هر سلول بسته به اینکه توی کدوم قسمت بدن باشه اعمالی که باید صورت بگیره رو کنترل میکنن و به این شکل نهایتاً ویژگیهای یه محیط کامل که بدن انسان باشه رو تعیین میکنن.
تا اینجاش رو احتمالاً میدونستین. این که رنگ چشم و موی ما رو ژنها تعیین کنن ملموس و قابل قبوله. ولی این که میگم "همه چیز" رو کنترل میکنن یعنی واقعاً همه چیز! اینجاست که این سوال پیش میاد که آیا من برای زندگی خودمم تصمیم میگیرم یا ژنهایی که خودم توی نحوهی کد شدنشون هیچ نقشی نداشتم؟
دامنهی تاثیر ژنها بی حد و حصره و فقط و فقط یه هدف رو دنبال میکنه. برای مثال اون احساسات عاشقانه و والایی که منظومهها و کتابها دربارهشون نوشته شده و به اون شکل بارها تاریخساز شده و زندگی خیلی آدما رو تغییر داده فقط تحت تاثیر یه هورمون خاصه که توی یه سن خاصی ترشح میشه و تصمیم گیرندهی اون هم ژنها هستن. به هیچ وجه پای روح و قلب و مغز و هر چیز دیگهای که فکرش رو میکنید وسط نیست. این هورمون فقط برای این ترشح میشه که ما به سمت یه نفر از جنس مخالف متمایل بشیم و نتیجهش در نهایت به تولید مثل و انتقال ژنها به نسل بعد منجر بشه. اصلاً بحث "من عاشق فلانکس هستم" مطرح نیست. بحث اینه که ژنهای ما عاشق بقا و انتقال به نسل بعدی هستن و دلشون نمیخواد همراه ما به گور برن. ژنها کدنویسی شدن که ادامه داشته باشن.
یه مثال دیگه. اون چیزی که ما به عنوان مهر و عطوفت بیمانند مادری و اون علاقهی بیاندازهی مادر به فرزندش میشناسیم و اون رو یه احساس روحانی و مقدس میدونیم اصلاً به اون شکل معنای خارجی نداره. تمام اون احساس فقط به خاطر ترشح یه هورمون خاص هستش که بعد از زایمان به طور خودکار و بازم با تصمیم ژنها ایجاد میشه تا مادر عاشقانه از فرزندش مراقبت کنه. توی خیلی از حیوانات به اقتضای شیوهی زندگیشون این هورمون تا یه مدت خاصی بعد از به دنیا اومدن بچه ترشح میشه و بعد متوقف میشه. بعد از اون مادر دیگه به شکل قبل بچه رو دوست نداره و اون رو کنار خودش نگه نمیداره و فرزندش میمونه و زنده موندن توی طبیعت. پس بازم هیچجوره بحث "من با تمام وجود عاشق بچهم هستم و براش هر کاری میکنم" به اون شکل مطرح نیست و مساله فقط اینه که ژنها صلاح میدونن اون هورمون ترشح بشه تا تو بچهت رو دوست داشته باشی و ازش مراقبت کنی تا ژنهای اون بچه که خودشون منتقلش کردن شانس بقای بیشتری داشته باشن و از بین نرن. پس ما بچههامون رو دوست نداریم. ژنهای ما ژنهای بچههامون رو دوست دارن. کدهای ما کدهای بچههامون رو دوست دارن. مساله فقط ادامهی نسله و بس!
توی همین راستا اخلاق ما هم توی ژنهامون تعریف شده. این که ما پرخاشگر، مجرم، معتاد، با شخصیت، متمدن یا هر چیز دیگهای باشیم از قبل توی ژنهای ما کدنویسی شده. این که فلان سلول ما چه وقت از مسیر تقسیمش خارج بشه و به تودهی سرطانی تبدیل بشه هم از قبل توی ژنها تعیین شده. اینایی که گفتم و خیلی مسائل دیگه وجود دارن که بیشتر از قبل اینو اثبات میکنن که زندگی ما هم مثل موجودات West World از قبل برنامهریزی شده. شاید نه به اون غلظت و شاید حتی بدتر از اون! نمیدونم و معلوم نیست. ولی هرچیزی که هست فکر آدمو بدجوری مشغول میکنه.
شاید هم روال همینه و اصولاً قرار نبوده طور دیگهای باشه. ولی بهرحال، مسالهی سادهای نیست.
اثر یه سری مسائل رو روی یه سری چیزای دیگه انکار نمیکنم. مثلاً محیط رو اخلاق و رفتار و سرطان و اینا تاثیر داره. ولی تا حد خیلی زیادی بهرحال به ژن وابستهن. چند مدت قبل یه مقالهای خوندم دربارهی آزمایشی که روی یه سری مجرم زندانی انجام داده بودن و متوجه ژنهایی شده بودن که توی اینها وجود داشته و توی آدمای عادی وجود نداشته. محیط قطعاً تاثیر مهمی داره ولی ژنها در هر صورت آدمو تا جای ممکن سوق میدن به سمتی که میخوان. از طرف دیگه شاید مساله حتی از اینم پیچیدهتر باشه و خود محیط هم توسط یه چیزی مثل ژنها کنترل بشه و اثرشون به هم متقابل باشه.
اینایی که گفتم جای ایراد گرفتن زیاد دارن و خودم هم میدونم. ولی تحقیق دربارهی این مسائل هنوز ادامه داره و دائماً چیزای بیشتری دربارهشون کشف میشه. شاید این نوشتههای من درست باشن و شاید غلط. تا وقتی که علم دربارهش به نتیجهی قطعی نرسه نمیشه حکم داد و فقط میشه همینجوری دربارهشون ایده داشت.
خیلی وقته پست نفرستادم و نشد دربارهی خیلی چیزا بنویسم. ولی علیالحساب بگم که دورهمی با بچههای وبلاگستان خیلی چسبید. هرچند کوتاه بود و کاشکی فرصت بیشتری برای کنار هم بودن بود.
کاش میبستم چشامو, این ازم بر نمیاد ..
ما مشکلات زیادی داریم. مشکلات زیادی برامون ایجاد کردن. مشکلات زیادی برای خودمون ایجاد کردیم. ما مانع پیشرفت خودمون شدیم. ما عامل نابودی خودمون شدیم. ما همین مردم هستیم. ما مردم بیشعوری هستیم. ما بیشعور بار اومدیم. ما همدیگه رو بیشعور بار آوردیم.
ما تشنهی هیجانیم. ما معتاد آدرنالین هستیم. ما برای یه قطره شور و هیجان له له میزنیم. ما حاضریم این عطشمون رو به هر قیمتی آرومتر بکنیم. ما ترجیح میدیم وقتی توی خیابون یه ماشین رو درحال سوختن دیدیم ازش فیلم بگیریم تا بتونیم اون لحظه رو برای دیگران با مدرک مستند تعریف کنیم و با آب و تاب دادن به ماجرا یکم هیجان تجربه کنیم. ما با چشمایی که برق میزنن سرمون رو برمیگردونیم تا آمبولانسی که با آژیر روشن درحال عبور از خیابونه رو تماشا کنیم، که شاید یه چیز جالب و قابل نقل کردن عایدمون بشه. ما دور دختری رو که داره با حرص سر پسری که تو خیابون اذیتش کرده داد میزنه حلقه میکنیم و تماشاش میکنیم، به پسره نگاه هم نمیکنیم ولی دختره رو تماشا میکنیم و به سناریویی که میتونیم برای تعریف کردنش از خودمون در بیاریم فکر میکنیم. ما به همدیگه پهلو میزنیم تا بتونیم از بین مردم راهمون رو باز کنیم و جلو بریم و اون آدم بدبختی که ماشین بهش زده و داره رو زمین ناله میکنه رو از نزدیک ببینیم. ما گوشیهای هوشمند دوربینداری داریم با حافظههای بالا که اون حافظهها رو هم تشنهی این کلیپها بار آوردیم. گوشیهای ما کلیپهای "صحنهی خودکشی دختر 18 ساله از بالای پل فولان، دانلود کن ببین چجوری جیغ میزنه" رو با ولع تمام دانلود میکنن. گوشیهای ما با دوربینهای آماده از دعواهای خیابونی فیلم میگیرن. گوشیهای ما تشنهی ضبط صحنهی اعدام در ملاء عام هستن. گوشیهای ما گوشیهای بیشعوری هستن.
ما همه چیز رو به شوخی میگیریم. ما حوادث دنیا رو مثل یه سری دلقک تصور میکنیم که دلیل کارهاش برامون اهمیتی نداره و فقط دنبال یه سوژه برای خندیدن بهش میگردیم. ما هیچ چیز رو جدی نمیگیریم. ما همه چیز رو به تخممون حساب میکنیم. ما بعد از هر حادثهای بیشتر از خود اون حادثه، به متن توییت طنز مسخرهای که قراره دربارهش بنویسیم فکر میکنیم. ما بعد از مرگ آیتالله رفسنجانی بیشتر از اینکه به خود این اتفاق فکر بکنیم به این فکر میکنیم که چی بنویسیم و به چی ربطش بدیم که وحید آنلاین و مملکته توییتمون رو شیر کنن. ما به حاشیه بیشتر از متن اهمیت میدیم. ما دقیقاً وسط متن قرار داریم ولی احمقتر از اونی هستیم که حواسمون به حاشیه پرت نشه. ما نمیدونیم فیدل کاسترو کیه ولی مرگش رو به عباس جدیدی ربط میدیم. ما آدمهای بذلهگو و مسخرهای هستیم. ما بالا اومدن احمدی نژاد رو به سخره میگیریم. ما رای آوردن ترامپ رو مسخره میکنیم. ما تشنهی خندیدن هستیم. ما از ترک دیوار هم یه دلیل برای خنده گیر میاریم. ما نمیدونیم. ما واقعاً نمیدونیم!
ما هیجان دوست داریم. خندیدن دوست داریم. برای رسیدن به این دوست داشتنهامون از هیچ تلاشی فروگذار نمیکنیم. ما بزرگترین شانس زندگیمون رو این میدونیم که به طور اتفاقی مسیرمون به خیابونی خورده که یه ساختمون توش تو آتیش میسوخته. موبایلهامون رو در میاریم و عکس یادگاری میگیریم. ما باید بقیه رو هم تو این هیجان سهیم کنیم. ما حتی اگه مسیرمون به اون خیابون نمیخورده هم میتونیم خودمون رو به اونجا برسونیم. مگه چند نفر میتونن تو زندگیشون چنین صحنهای رو ببینن؟ ما نمیذاریم آمبولانسها و ماشینهای آتشنشانی جلوی دوربینمون رو بگیرن. اونا همیشه میتونن آتیش یه جایی رو خاموش کنن ولی مگه ما چند بار میتونیم چنین صحنهای رو ببینیم؟
ما آدمهای بیشعوری هستیم. به جرئت میتونم بگم اگه چنین فضای عظیمی از ناراحتی توی فضای مجازی راه نیفتاده بود تعداد زیادی از ما با همین پلاسکو هم شیرینکاری میکردن و مزه میریختن. ولی این تعداد از ما به خوبی روی موج جمعیت سوار میشن. این تعداد بعد از اینکه عکسهاشون رو گرفتن و خیالشون از ثبت اون لحظه راحت شد میرن خونههاشون و شروع میکنن به PrayForTehran کردن. برای ما جون دادن دهها نفر زیر آوار یه ساختمون هیچ اهمیتی نداره، ولی همراه بودن با جمعیت و آروغ روشنفکری زدن اهمیت زیادی داره. ما ادای خوب بودن در میاریم. ما کتاب بیشعوری خاویر کرمنت رو فقط به خاطر اینکه پرفروشترین کتاب نمایشگاه بود خریدیم و عکسش رو توی اینستاگرام منتشر کردیم. ما از بیشعور بودن همدیگه ناراضی هستیم. ولی ما خوب نیستیم. ما خوب نمیشیم. ما حتی به خوب بودن اهمیت هم نمیدیم .. ما خیلی بیشعوریم!
ماشاالله توی یه کشوری زندگی میکنیم که هیچوقت اخبار ناراحت کننده تمومی ندارن. یکی تموم بشه قطعاً بعدی توی راهه. من شخصاً از اینجور اخبار احساساتی نمیشم به هیچ وجه. یعنی از نظر احساسی غمگین نمیشم. برای حادثهی پلاسکو هم همینطور بود. ولی واقعاً آدم میره تو فکر. اینکه چرا باید چنین اتفاقی بیفته؟ چرا این همه آدم باید جون بدن؟ چرا این همه خانواده داغدار بشن؟ یعنی نمیشد جلوش رو گرفت؟ ولی برای خودم عمیقتر و ناراحت کنندهتر از خود اون اتفاق و کشتههایی داد و داره میده، این حجم از بلاهت و بیشعوری مردم بود. این حوادث با تمام تلخیهاشون میگذرن و زخمهاشون آروم آروم محو میشن. ولی این بیشعوری چیزی نیست که از بین بره! این بیشعوری سالهاست تو گوشت و پوست این مردم رسوخ کرده. ترسناکه که این مردم، دقیقاً همون مردمی هستن که دارن بین ما زندگی میکنن. تعداد قابل توجهی از همینایی که به عنوان هموطن و همخون بهشون نگاه میکنیم فقط کافیه شرایطش پیش بیاد تا این روی مریض خودشون رو نشون بدن.
معذرت میخوام از همهی کسایی که برای پست قبل درخواست رمز کردن و نشد بهشون بدم. اون مطلب خیلی شخصیه و فقط برای ثبت شدنش برای خودم نوشتم. شاید همین مدت قصد کردم رمزش رو بدم و قطعاً برای همهی کسایی که درخواست کردن ارسالش میکنم اون موقع. ولی فعلاً تصمیم دارم برای خودم بمونه.
عنوان از فرهاد. سالمرگش هم با یکم تاخیر تسلیت.
من چتر گرفتم, تو به باران نرسیدی ..
تلگرافی به آینده
وبلاگنویسی سالهاست که تغییر خاصی نکرده. یعنی اگه الآن به وبلاگهای چند سال قبل نگاه کنیم اکثر تغییری که مشاهده میشه یه سری امکانات در دسترس وبلاگنویساست که نهایتاً باعث شده یه مقدار ظاهر صفحات جذابتر بشن. ولی ذات و بنیان قضیه هیچ تغییری نکرده؛ یا شاید بهتر باشه بگم پیشرفتی نکرده. هنوز هم کنترلپنلهایی هست و مطالبی که نوشته میشن و صفحات و وبلاگهایی که اگه بخوان مستقل از شبکههای غیر وبلاگی شناخته بشن، لینکدونیها براشون حرف اول رو میزنن.
نکتهی مطلب هم همینجاست. چیزی که از چند سال قبل به مرور حکمرانی لینکدونیها توی وبلاگها رو تحتتاثیر قرار داد، ظهور و همهگیری شبکههای اجتماعی بود. شبکههایی که خیلی زود در برابر وبلاگنویسی قد علم کردن و توی هیاهوی رقابت های بین خودشون اون رو تا حد زیادی به کتار روندن. معضل "وبلاگ" دو چیز بود. اول اینکه خواه ناخواه در رقابت با شبکههایی قرار گرفته بود که دائماً درحال آپدیت و بهتر کردن خودشون بودن، درحالی که وبلاگ به همون فرم ابتدایی خودش باقی مونده بود. و دوم اینکه به جای خلق راههای جدید برای شناخته شدن، حتی به نوعی آپوپتوز دست زد؛ از قدرت لینکدونیها به شدت کم کرد و خودش رو وابسته به شبکههای اجتماعی کرد. [اینجا گوشهی ذهنتون یه لینک بزنین به این مطلب و اینکه توی این گیر و دار، انفعال افرادی مثل علیرضا شیرازی چه ضربهای به بدنهی وبلاگنویسی بود و با یکم جنب و جوش داشتن چقد میتونستن موثر باشن] پس مسیر طوری بود که از یک طرف سایتهایی مثل فیسبوک و توییتر و ... رو داشتیم که طی پیشرفتهاشون رقیبهای زیادی رو زیر پا له کردن؛ توی همون سمت اپلیکیشنهایی مثل وایبر و واتساپ و تلگرام و ... رو داریم که به سرعت درحال آپدیت دادن و بزرگتر شدن هستن، و توی سمت دیگه وبلاگ رو داریم که تقریباً دست نخورده مونده و میشه گفت فقط به همت یه تعدادی توسعهدهندهی به فکر و نویسندههای وفادار رو پا ایستاده و ادامه میده.
ولی خوشبختانه اوضاع انقدر هم تیره و تار نموند و اخیراً به سری حرکتهایی صورت گرفته که خیلی دربارهی آیندهی وبلاگنویسی امیدوار کنندهست. دوتا از این حرکتها Medium و Telegra.ph هستن که به ترتیب به دست توییتر و تلگرام پایهگذاری شدن.
توییتر که قبلا با اپلیکیشن پریسکوپ رفته بود سراغ وبدئوبلاگینگ زنده، حالا یه مدته که مدیوم رو با یه سری ایدههای اساسی راه انداخته و سعی داره مفهوم وبلاگنویسی رو به جلو هل بده. ایده اینه که به جای اینکه شما دنبال مطالب مورد علاقهتون توی وبلاگها بگردید، اون مطالب به مرور زمان و با توجه به افراد و موضوعات و مطالبی که بیشتر بهشون علاقه دارین خودشون هوشمندانه به سمت شما میان و با تمرکز بیشتری به دستتون میرسن. درواقع یه بستر وبلاگنویسی داریم که توش مطالب خودتون رو منتشر میکنین و خود سیستم به بهترین شکل هم مطالب شما رو به دست اهلش میرسونه و هم مطالبی که دنبالش هستین رو به دست شما. البته این یه توضیح کلی و ناقصه و تنها ویژگیهای این سیستم این نیست. بهتره خودتون یه سر بزنین و ببینین اوضاع از چه قراره. خوبیش اینه که توی همین مدت نویسندههای خیلی خوبی توش شروع به نوشتن کردن و حضور افراد مطرحی مثل پائولو کوئلیو هم باعث میشه امید زیادی به موفقیت بیشتر این شبکه باشه. هرچند همین شبکه هم یه سری ایراد داره و یه سری مفاهیم اصلی وبلاگنویسی -مثل تعیین قالب شخصی و ...- توش رعایت نمیشه، ولی خب!
از طرف دیگه هم تلگرام رو داریم که قبلاً مفصل توضیح دادم که چرا نباید ازش به جای وبلاگ استفاده کنیم. ولی این اپلیکیشن توی آخرین آپدیتش یه چیزی رو معرفی کرد به اسم تلگراف که درواقع به صورت یه فضای جمع و جور و بر پایهی خود تلگرام هستش که توش میشه مثل وبلاگ مطالب بلند همراه با فیلم و تصویر نوشت و برخلاف متن کانالهای تلگرام، مطالبش توسط موتورهای جستجو خونده میشن. نمایش مطالب توی خود تلگرام هم اینطوریه که لینک متنی که توی صفحهی Telegra.ph نوشتین رو توی تلگرام میفرستین و به شکل یه باکس ظاهر میشه که زیرش یه دکمهی Instant View داره و با لمس کردنش اون مطلب سریعاً توی خود برنامه نمایش داده میشه. این امکان اینستنت ویو توی تلگرام، مطالب سایت مدیوم رو هم پوشش میده و گویا قراره به مرور سایتهای بیشتری رو هم شامل بشه. بهرحال هنوز برای نتیجهگیری زوده و این سیستم جای پیشرفت زیادی داره. ولی اگه مسیرش اونطوری که به نظر میرسه و من فکر میکنم باشه، با یه ایدهی جدید و قویای روبرو هستیم که قراره به زودی یه فصل جدیدی توی مفهوم وبلاگنویسی ایجاد کنه. هرچند ممکنه فقط خوشخیالی من باشه و بس!
البته چیزی که نباید فراموش بشه اینه که ما تو ایران زندگی میکنیم و سطح دسترسیمون به این چیز میزا رو فیلترنت تعیین میکنه نه خودمون. همین مدیوم اگه درست یادم باشه فیلتر بود یه زمانی. تلگراف هم به محض این که اومد فیلتر شد، بعد رفع فیلتر شد و الآن دوباره فیلتر شده فک کنم. ولی چیزی که مهمه اینه که ما امیدمون رو از دست ندیم! D:
کاشکی یه شرایطی بود که نویسندههای بزرگ خودمون هم تو این شبکهها فعال باشن و بنویسن. مثلاً فک کنین محمود دولتآبادی یه وبلاگ داشته باشه که دائماً آپدیتش کنه!
برگ همزاد من او بود که در مسلخ باد / دست بردم که نجاتش بدهم, دست نداد! ..
آذر بیرحم است
به شکل عجیبی زمان داره سریع میگذره. بیامان میگذره. انقدر سریع که انگار همین دیروز بود که وسط آشوب اوایل مهرماهم بودم. انقدر سریع که انگار نه انگار یک ماه از بحبوحهی میانترم فیزیولوژی گذشته که با اون وضع و حال براش میخوندم. انقدر سریع که نگرانم میکنه. نگران اینکه نکنه مابین این سیل زمان که داره به این سرعت میگذره کاری رو از قلم انداخته باشم. نکنه باید وقتی از کنار کسی میگذشتم بهش لبخندی میزدم که نزدم. نکنه باید بین کارام با کسی تماسی میگرفتم که نگرفتم. نکنه باید به کسی حرفی رو میزدم که نزدم. نکنه تو این بلبشوی ذهنیم، مغزم قدرت اینو نداشته که تو تصمیمگیریاش با این سرعت زیاد وفق پیدا کنه و بعداً عواقبش رو ببینم و پشیمونیش برام بمونه. نکنه یه روزی در آینده برسه که به خودم بگم اگر اون روز این ذهن لعنتی درست کار کرده بود و سریع تصمیم میگرفت و یه کاری میکرد الآن میتونستم به چیزی که انقدر بهش نزدیکم و فقط چند قدم باهاش فاصله دارم برسم، ولی نمیتونم! میدونین حسرتش چقدر آزار دهندهس؟ خودم هم نمیدونم.
واقعاً همه چیز داره سریع میگذره. انقدر سریع که میتونم الآن به خودم بگم "امروز باید این مطلبو تو وبلاگم بنویسم" و بعد طی جریان زمان یکم بعد به خودم بیام و حتی نتونم تشخیص بدم این جمله رو کی به خودم گفته بودم! چند ساعت پیش؟ دیروز؟ یک هفته قبل؟ به همین سادگی یادم نمیاد. چون سریع میگذره. و هرچی زمان سریعتر بگذره چیز کمتری ازش یادت میاد. مثل یه سری عکس که روی دور تند گذاشتن و سریع از جلوی چشمت عبور میکنن. هرچی سریعتر رد بشن چیزای کمتری ازشون یادت میمونه ..
به خودم میگم نکنه بین این گذر سریع تصویرا با کسی برخوردی داشتم که تو ذهنم نمونده، و باید حرفی رو بهش میزدم که یادم نبوده! نکنه یه موقعی تو ذهنم تصمیم گرفته بودم به کسی پیامی بدم ولی تصویر اون تصمیم سریع از خاطرم پاک شده و یادم نمونده و نمونده و یه موقعی به یادم بیاد که دیگه دیر شده باشه! نکنه کسی حرکتی کرده، حرفی زده که من باید عکسالعملی نشون میدادم، ولی ذهنم از کنارش گذشته و کاری نکرده و این منفعل موندن بعداً برام هزینه بردار باشه. این نگرانیا زیادن، اعصاب خورد کنن و راهی برای از بین بردنشون نیست ..
از سمت دیگه این گذر سریع زمان چیزی نیست که خواهانش نباشم! یه وقتایی که توی برههی خوبی از زندگیت نیستی تنها چیزی که میخوای اینه که زمان سریعتر بگذره .. بگذره و فقط بره! نمیخوای در جریان جزئیاتش باشی، نمیخوای گذشتنش رو احساس کنی و اینجور مواقع این سریع گذشتن موهبتی میشه که نمیخوای از دستش بدی. ولی مثل خیلی از مسائل دیگهی زندگی، اینم شمشیر دو لبهست.
میشه از پس این سرعت زیاد بر اومد و میشه به موقع تصمیم گرفت و میشه مانع از ایجاد مشکل در آینده شد. ولی انرژی زیادی میخواد. ذهنت باید سرحال و قبراق باشه تا مثل یه ساعت منظم، با گذشتن ثانیهها هماهنگ بشه. ولی انرژی ندارم. ذهنم بیش از حد خستهست و اطلاع هم ندارم از اینکه کی قراره این خستگی تموم بشه؛ و اصلاً آیا قراره تموم بشه؟
پاییز خیلی سریع گذشت و رسید به سومین قسمتش. حتی از اون هم 7-8 روز گذشته و داریم به وسطاش میرسیم! آذر برای من بیرحم ترین فصل ساله چون پر از خاطرههای مختلفه که هر خاطره بیرحمانه زخم خودش رو دوباره باز میکنه؛ در عین حال دوست داشتنیترین فصل سال هم هست! چون پر از خاطرههای مختلفه که هر خاطره بیرحمانه زخم خودش رو دوباره باز میکنه! ..
خاصیت پاییز همینه؛ این فصل و خصوصاً سومین قسمتش زخم میزنه ولی نمیشه دوستش نداشت, آزار میده ولی نمیشه ازش به دل گرفت ..
باور کن من وارد مسالهای نشدم. نمیبینی ولی باور کن. من فقط سعی دارم به هر شکلی که بلدم و از دستم بر میاد از هر حاشیهای دوری کنم. ولی این جماعت رو هردومون میشناسیم. جماعت مریضی که از حرف تغذیه میکنن. یه مشت بچه که ..
یکی دو هفتهی آینده زمان مهمیه برام. امیدوارم خبرای خوبی برسه. اوضاع خیلی میتونه تغییر کنه و بهتر بشه. باید امید داشت D:
این گذشت زمان جداً یه جورایی اعصاب خورد کن میشه. مثلاً یه اتفاقی میفته و قصد میکنم دربارهش بنویسم. بعد به خودم میام و میبینم چند روز از اون اتفاق گذشته و جوش خوابیده و دیگه لطفی نداره دربارهش نوشتن. الآن مثلاً قصد دارم دربارهی آپدیت جدید تلگرام و Telegra.ph و اینا بنویسم و تغییرات خیلی مهمی که حس میکنم قراره به دنبالشون بیارن. ببینم میتونم خودمو برسونم یا نه :))
چالش کتابخوانی 1395 / گام ششم
داستان از اونجا چیز شد که من دیدم کتابخونهی خوابگاه جای درس خوندن نیست و بنا کردم وقتایی که میخوام درس بخونم -که متاسفانه میشه تقریباً هر روز- بمونم کتابخونه دانشکده درسا رو بخونم و برگردم. خلاصه یه روز که خسته شدم گفتم برم لای قفسهها ببینم اوضاع از چه قراره. به شکل اعجاب انگیزی رسیدم به یه کتاب داغون پاره پوره از پائولو کوئلیو به اسم "ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد" که وسط کلی کتاب گم شده بود و اگه کسی خیلی دقت نمیکرد اصلاً متوجه همچین کتابی بین اون همه حجمای کوچیک و بزرگ نمیشد. چیزی دربارهش نشنیده بودم تا اون موقع ولی از شمایل کتاب واضح بود که اولین کسی نیستم که بهش برخورده و آدمای قبلیای هم که بهش برخوردن راضی برگشتن! خلاصه کتابو برداشتم شروع کردم به خوندن. خیلی برام جالب بود که موضوع کتابی که انقدر اتفاقی بهش برخوردم چقد با یکی از شدیدترین مشغلههای فکریای که این مدت ذهنمو درگیر کرده هماهنگه. خصوصاً با نثر پختهی کوئلیویی که خودش همچین مسائلی رو به کاملترین شکل ممکن تجربه کرده، این کتاب یکی از تاثیرگذارترین کتابایی بود که لااقل تو دو سه سال اخیر خوندم.
خوندنش رو شدیداً پیشنهاد میکنم. خودم هم خب کتابش رو از کتابخونه گرفته بودم و برای همین میخرمش قطعاً. شما هم اگه خواستین میتونین از شهرکتاب آنلاین بخرینش.
- من میروم. دلم نمیخواهد مزاحتمان شوم.
ماری او را به گوشه ای هدایت کرد:
- آیا هیچ چیز یاد نگرفتهای؟ حتی با وجود نزدیک شدن مرگ؟ این فکر را که همیشه مزاحم دیگران هستی فراموش کن. این که نفر کناریات را به زحمت میاندازی. مردم اگر دوست نداشته باشند میتوانند شکایت کنند. و اگر جرات شکایت کردن ندارند، مشکل خودشان است!
- به چشمان من نگاه کن و هیچوقت چیزهایی را که به تو میگویم فراموش نکن. فقط دو نوع ممنوعیت وجود دارد. یکی طبق قانون انسان و دیگری طبق قانون خداوند. هیچوقت ارتباط جنسی را به کسی تحمیل نکن. زیرا مفهوم آن تجاوز است. و هیچوقت با کودکان ارتباط جنسی نداشته باش، چون از همهی گناهان بدتر است. بجز این تو آزادی. همیشه کسی هست که خواستهاش با تو یکسان باشد!
- دلم میخواهد اینجا را ترک کنم و در بیرون بمیرم. احتیاج دارم قصر لیوبلیانا را تماشا کنم. این قصر همیشه در جای خودش بوده، ولی من هرگز کنجکاوی رفتن و دیدن آن از نزدیک را نداشتم. لازم است با زنی که در زمستان بلوط و در بهار گل میفروشد صحبت کنم. ما اغلب اوقات از کنار هم رد میشدیم و من حتی یک بار هم حالش را نپرسیدم. و دلم میخواهد بدون بالاپوش بیرون بروم و در میان برف ها قدم بزنم. دلم میخواهد بفهمم سرمای شدید چگونه است. زیرا همیشه خودم را میپوشاندم و از سرماخوردگی خیلی میترسیدم.
به طول خلاصه، دکتر ایگور، دلم میخواهد باران را روی صورتم احساس کنم، به هر مردی که توجهم را جلب کند لبخند بزنم و همهی قهوههایی را که مردان برایم میخرند بنوشم. دلم میخواهد مادرم را ببوسم و به او بگویم که دوستش دارم. روی زانوانش گریه کنم، از نشان دادن احساساتم خجالت نکشم، چون این احساسات همواره وجود داشتند، ولی من پنهانشان میکردم.
ممکن است به یک کلیسا بروم و به تصاویری نگاه کنم که هیچگونه مفهومی برایم نداشتند، و ببینم آیا حالا با من سخنی میگویند؟ اگر مرد جالبی مرا به باشگاهی دعوت کند، تمام شب را به رقص خواهم گذرانید تا بر زمین بیفتم. بعد با او به بستر میروم، ولی نه آن گونه که با مردان دیگر بودم و سعی داشتم بر خودم مسلط باشم و به چیزهایی وانمود کنم که احساس نمیکردم. دلم میخواهد خودم را به یک نفر، به شهرم، به زندگی و در نهایت به مرگ تسلیم کنم.
پست 100 ام وبلاگ مبارک! D:
مشکلی که برای قالب پیش اومده بود یه مشکل فنی بود که برطرف شد و میتونم اطمینان بدم که دیگه اتفاق نمیفته. یه سری فایلهایی که برای لود شدن قالب نیاز بودن توی یه سروری آپلود شده بودن که اشتراک سالانهش تموم شده بود و با تمدید اشتراکش مشکل حل شد. که البته محض احتیاط کلاَ فایلها رو به یه سرور قابل اطمینانتر منتقل کردم. امیدوارم روال باشه دیگه.
زندگی اصولاً سخت میگیره. کنار بیای و نیای هم فرقی نداره واسش. اون بهرحال سختشو میگیره! D:
یه متن اساسی نوشتم که کاشکی از فرستادنش معذور نبودم. فقط اینکه اگه دیدین یکی اطرافتون نفس میکشه و حرف میزنه و راه میره و یه وقتایی میخنده و خلاصه طبق روال زندگیشو میکنه فکر نکنین .. پوووف .. بیخیال. کاشکی از کامل کردن این جمله هم معذور نبودم :/
پستهای من دربارهی این چالش رو میتونین از صفحهی برچسب Book1395 # یا لینک کوتاه شدهی Bit.ly/Book1395 بخونین.
خیلی هم سالناش بلند به نظر میآید
سلام. خوبین؟ جدی؟ اصلاً مهم نیست. میدانم که قبلاً هم گفتهام ولی الآن لازم است یک بار دیگر هم بگویام که حال شما در این وبلاگ هیچ ارزش و اهمیتی نداره است. حتی جالب است بدانید که حال شما در هیچ وبلاگ دیگری در سطح اینترنت و جهان هم ارزشی ندارد. به جز در وبلاگهایی که در آنها تبلیغ قرصهای لاغر کننده و لباس زیر فرم دهنده و بستههای افزایش طول میگذارانند. آنها واقعاً به سلامت خانواده میاندیشند و هیچ قصد دیگری ندارند از گذاشتن آن تبلیغهای تحریک کنندهیشان. که البته همانها هم الآن یادم آمد وبلاگ نیستند و یک سری شبکههای ماهوارهای هستند. پس باز هم به حرف اول من بازمیگردیم که پیشتر گفته بودیم حال شما در هیچ وبلاگی هیچ ارزشی هیچ ندارد. هیچ. حتی یک دانه ارزش کوچولو هم ندارد. یک دانهی برنج چی است دیگر؟ اندازهی یک دانهی برنج هم ارزش ندارد حتی. بگذارید یک مثال کوچک بزنم. فرض کنید یک نفری بیآید و به من بگویاد که که ما میخواهیم این آدمی که الآن دارد این متن را میخواند را به شکل دردناکی بکنیم. چیز. بکشیم -آقا :)))))))) الآن سر کلاس که دارم این متن را مینویسم یک بابایی بغل دستم نشسته است که هی سر اش را میآورد و فکر میکند من نمیفهمم دارد فضولی میکند. بعد جمله قبلی را که خواند فکر کرد منظورم او است و یک نگاه ناجوری کرد :))))))))- و تنها راه نجات او این است که تو [یعنی من] هیچوقت در وبلاگات از کلمهی "مستغلات" استفاده نکنی. اکچولی من اصلاً نمیدانم وات د فـاک ایز دیس شت. یعنی نمیدانم مستغلات چی است اصلاً. ولی به هر حال قطعاً از این کلمه استفاده خواهم کرد در آینده. چرا که آن فرد هیچ ارزشی برای من نداره بوده است. حتی همین الآن که شما تا اینجای این متن را خواندید سه نفر در آفریقا کشته شدند. آن هم نه به خاطر گرسنگی یا جنگ داخلی و این چیز میزها. بلکه به خاطر اینکه دیروز یک نفری آمد و به من گفت که اگر کسی در وبلاگت تا اینجای این متن را بخواند ما سه نفر را در آفریقا خواهیم کشت. آری. خب بگذریم.
میخواهم با شما یک درد و دل بکنم. بلی. با شما. یک درد و دل. دربارهی کتابخانه. کتابخانه و تابالت. یک درد و دل که تویاش کتابخانه، تابالت و دختر دارد. پسر هم دارد. کلی دختر و پسر و تابالت دارد. ولی قبل از آن بگذارانید شما را با اتمسفر کتابخانه آشنا بنمایام. آن هم نه هر کتابخانهای. کتابخانهی دانشکدهی خودمان. آنجا یک درب وجود دارد. یک درب ورودی که البته همهی مردم برای خروج هم از همان درب استفاده میکنند. یعنی هر کسی میخواهد از هر جایی خارج بشود از درب ورودی کتابخانهی دانشکدهی ما خارج میشود. آن درب رو به یک جایی باز میشود که دوتا سالن در آن وجود دارد. سالن چپی برای آقا پسرها و سمت راستی برای دختر خانومهای توی خونه. سالن سمت چپی تنها جایی برای درس خواندن پسرها نیست. بلکه دوتا عنصر دیگر هم تویاش دارد. یکی قفسههای کتاب و دیگری سالن کامپیوتر. هزاران قفسهی کتاب و میلیونها کتاب آنجا است. سالن کامپیوتر هم میلیاردها میلیارد کامپیوتر و جوایز نقدی دیگر درانش دارد. در سالن سمت چپ صدها هزار نفر در هر لحظه بین قفسههای کتاب در جستوجور کتابهای علمی هستند و در سالن کامپیوتر دهها هزار نفر در هر لحظه زندگی میکنند. هر هر هر. شوخی کردم. زندگی نمیکنند. بلکه به اینترنت وارد میکنند و خودشان و زندگیاشان را وقف تحقیقات علمی میکنند. هم دخترها و هم پسرها. بنابراین هر دختری که در بخش چپ پسرها -یعنی سالن سمت چپ که برای پسرها است!- بیآید معنایاش این است که اکچولی یا به دنبال کتابهای علمی است و یا میخواهد زندگیاش را در سالن کامپیوتر وقف تحقیقات علمی بنماید.
ممکن است پیش خودتان بگویید چقدر عالی. چه کتابخانهی خوب و خوبی! آنجا تمام امکانات مورد نیاز یک دانشجور برای درس خواندن و زندگی کردن را دارد. تازه چند عدد آب سرد کن و آب گرم کن هم دارد. دیگر یک دانشجور چه میخواهد از زندگی؟ ولی باز هم مثل همیشه، مثل تک تک مراحل زندگیاتان در اشتباه هستید. بلی بلی. بیایید با هم به سالن سمت راست برویم. به سالن دخترها. سالنی که مثل همتای سمت چپی خود تنها مکانی برای درس خواندن نیست. بلکه مقاصد دیگری هم برای آن در نظر گرفتهاند. مقاصدی بسیار مهم. در آن سالن یک عنصر دیگر هم وجود دارد. عنصری حیاتی. حیاتیتر از هر چیزی در دنیا. حیاتیتر از اکسیژن. حتی حیاتی از خود آن یارو گزارشگره که خبر پیوستن روح خدا به خدا را اعلام کرد. عنصری که بدان آن زندگی پوچ و بیمعنا میشود و بودن آن به زندگی معنا و مفهوم تازهای میبخشاند. شاید فکر کنید دارم به دخترها اشاره میکنم. و یا بدتر از آن. شایدفکر کنید دارم به دختر خاصی اشاره میکنم. مثلاً دختری که رویاش کراشی چیزی دارم. ولی باز هم سخت در اشتباه هستید. اکچولی منظور من چیزی نیست جز تابالت. بلی. تابالت، دسشوری، مستراح، خلا، سرویس بهداشتی و یا هر چیز دیگری که شما در دهاتاتان به آن میگویید. قبول دارم، دردناک است ولی معالاسف واقعیت دارد. تابالت در سالن دخترها قرار داده شده بوده است. آن هم نه هر جایی از سالن. بلکه در انتهای آن. آخر آخر. یادتان میآید که گفته بودم اگر دختری در سالن سمت چپ بیآید یعنی یا دنبال کتاب علمی است و یا دنبال وقف کردن زندگیاش در راه تحقیقات علمی؟ خب حالا در نقطهی مقابل تصور کنید پسری در در سالن سمت راست، سالن دخترها، سر و کلهاش پیدا شود. آه. حتی تصورش هم دردناک است و سوزناک. تنها توجیه دختری که او را میبیند آن است که پسره آمده است پیپی کند. یا دیگر اگر دختره خدای خوشبینی و مثبتاندیشی باشد میگوید پسره آمده است جیش کند. انتهای آن سالن فقط تابالت است. فقط. حتی یک قفسهی کتاب کوچولو هم در انتهای آن راهرو نیست که آدم دلاش را خوش کند. فقط تابالت است. مساله وقتی به اوج ترسناکیت خود میرسد که پسر باشی و بخواهی از سرویس بهداشتی استفاده کنی. تو محکوم هستی از سالن عبور کنی در حالی که با هر قدم سرهای زیادی به سمتات میچرخند. حتی نمیتوانی موقع راه رفتن ژستی چیزی بگیری که شخصیتات حفظ شده باشد. چرا که خب ریـدن هم مگر ژست گرفتن دارد؟ ندارد دیگر.
تازه مشکل فقط اینجا نیست. مشکل دیگر وقتی است که موفق شدهای خودت را به دران تابالت برسانی. آن وقت است که باید خیلی سریع کارت را تمام کنی. حتی اگر کار سنگینی داری. چرا که اگر مثلاً بعد از بیست دقیقه بیران بیایی قطعاً کسی فکر نمیکند داشتهای کتاب مینوشتهای. نهایتاش میگویند "آخی یبس بود بیچاره!"
آری. دسشویی رفتن در آن کتابخانه مصیبت است. اکچولی فقط تابالت نمیروی. بلکه حیثیت و آبروی خودت است که در دستانت میگیری و به پیش میروی. به سوی مسیری که انتهایاش مشخص نیست. خلاصه که من اعتراض دارم آقا. یا جای تابالت را عوض کنید و یا سالنها را مختلط کنید. ای بابا :/
میخواستم یک جایی از متن از کلمهی مستغلات هم استفاده کنم که شما کشته شوید ولی حال نداشتم یک جوری جایاش بدهم. عه. الآن در جملهی قبلی استفاده کردم از آن. چیزه. خدانگهدار شما D: ..
در دلم آهن تفدیدهی بسیاری هست*
من اصولاً خیلی تو فکر عوض کردن ظاهرم تو فضای مجازی نیستم. تو واقعی هم نیستما ولی تو مجازی بیشتر نیستم! از آواتار تلگرام و توییتر و اینا بگیر تا کاور فیسبوک و قالب وبلاگ. البته عمدی نیستش, ولی چه کنم دیگه کلاً تو ذهنم نمیگذره زیاد این چیزا. مثلاً مشاهده میکنین قالب همین وبلاگو که به تازگی عوض کردم و میشه گفت قبلیه داشت بوی موش مرده میگرفت تا بالاخره تن به عوض کردنش دادم! داستان قالب قبلیه هم این بود که یکی دو ماه بعد از اینکه این وبلاگ رو درست کردم یکی از قالبای آمادهی خود بیان رو یکم اینور اونور کردم تا یجورایی باب میل شد و از اون موقع یه سه سالی تقریباً بهش دست نزدم. یعنی خب قالب وبلاگه دیگه درستش هم همینه, جوراب که نیست راه به راه عوض کنی!
خلاصه که اوایل تابستون کمکم فکرش افتاد تو تمبونم که قالب رو عوض کنم. رفتم کلی اینور اونور وبلاگای مختلف رو دیدم که ایده و الهام و اینا بگیرم واسه قالب خودم. نهایتاً تو ذهنم چیزی که میخواستم رو ساختم و تماس گرفتم با سینای عزیز واسه طراحی قالب. اساسی زحمت بهش دادم و اساسی زحمت کشید و خسته نباشه ایشالا! و خب نهایتاً نتیجه این شد که میتونم بگم دقیقاً همونی شد که تو ذهنم بود. هرچند هنوز یه کوچولو خورده کاری داره که اونا هم همین مدت ردیف میشن ولی سرجمع خودم راضیام ازش خیلی. شما هم اگه راضی نیستین سعی کنین باهاش کنار بیاین یجوری. بهرحال همینه که هست! D:
راستی گفتم بهرحال. احتمال خیلی ضعیفی وجود داره که یاتون باشه قبل از "انتهای خیابان هفدهم" اسم وبلاگم "بههرحال" بود. بعد از یه تبادل نظر خیلی کوتاه با یکی ار رفیقای شفیق و شفیقای رفیق تصمیم گرفتم بازجویم روزگار وصل خویش. ینی انتهای خیابان هفدهم رو با تمام علاقهای که بهش دارم و تمام معنایی که هرکدوم از سه تا کلمهی تشکیل دهندهش برام دارن ترک کنم و دوباره به همون بهرحال برگردم. با تمام مفاهیم انتزاعی جبرآور و آزار دهندهای که داره. مثل تلخی قهوه یا یه همچین چیزی. بگذریم. خلاصه که فردا پسفردا عوضش میکنم و اگه حوصلهتون شد اسم اینجا رو تو لینک وبلاگتون تغییر بدین. اگرم حال ندارین خیلی مهم نیست بیخیالش.
طی این انقلاب قصد داشتم آدرسم رو هم عوض کنم. آدرس Soroush.me و Sorou.sh رو میخواستم که از قبل گرفته شدن. فعلاً آدرس دیگهای چشمم رو نگرفته و قضیه کنسله ولی اگه ایدهای براش دارین مرسی میشم بگین. اگرم بر فرض محال کسی با صاحبای دوتا آدرس بالا آشنایی داره بهشون بگه با قیمت مناسب خریدارم D:
اگه این سه چهار روز این وبلاگ رو باز کردین یه بار Ctrl+F5 بزنین که نمایش صفحه براتون درست بشه. یه تغییراتی داشته که ممکنه لود نشه براتون.
کاشکی دستم باز بود و عادت داشتم از روزمرههام بنویسم اینجا. از اتفاقا و حس و حالای 10-12 روز گذشتهم دهها برگ نوشتهی پاره شده و کلی Note تو گوشیم و یه سری حس درب و داغون مونده برام. یه پست وبلاگ هم حقش هست ولی راهی برای نوشتن اینجا هنوز پیدا نکردم براشون. ولی مینویسم. امیدوارم بنویسم!
شده حس کنین توی یه برههای از زندگیتون بعد از یه زمان بسیار طولانی به جایی رسیدین که با احساس خوشبختی -به معنای مطلقش- خیلی فاصلهی کمی دارین و فقط یه اتفاق خاص، فقط یکی، رو لازم دارین تا به اون حس خوشبختی برسین؟ یه اتفاقی که جلوی چشمتونه ولی نمیتونین به دستش بیارین؟ خیلی وضع آشغالیه. تمام فاکتورای دیگهای که دارین بخاطر اون یه دونه نماشون رو از دست میدن.
*وای از آن دم که بخواهم دهنی باز کنم ..
چالش کتابخوانی 1395 / گام پنجم
بچهتر که بودم یه فیلمی بود که هر چند مدت حتماً باید میدیدمش. با اینکه سنی نداشتم ولی فیلمه رو اساسی دوست داشتم و هربار با دقت و ذوق دفعهی اول میدیدمش. هنوز نمیدونم فیلم Big Fish از تیم برتون چی داشت که انقدر منو جذب میکرد؛ چون بعید میدونم توی اون سن میتونستم چیز خاصی ازش درک کنم. فیلم یه فضاسازی خاصی داره که با دیدنش آدم رو به دنیای خودش میبره. یه جوری مرز بین خیال و واقعیت رو متزلزل میکنه و اگه توش غرق بشی یه جاهایی نمیدونی چی رو باید باور کنی و چی رو نباید! اینجاست که نوشتهی روی جلد کتابش رو واقعاً میشه درک کرد: رمانی با ابعاد اسطورهای!
من تا همین چند وقت قبل اصلاً نمیدونستم که این فیلم از روی کتاب ساخته شده. یکی که متاسفانه اسمش یادم نمیاد توی وبلاگش این کتاب رو معرفی کرده بود -فک کنم هولدن بود. مطمئن نیستم- و منم رو هوا زدمش برای چالش! با یه سرچ ساده به دیجیکالا رسیدم که برخلاف انتظارم با قیمت خیلی عالی و تقریباً باورنکردنی اونو برای فروش گذاشته بود؛ که البته نشون از این داره که خیلی وقته تجدید چاپ نشده!
داستان دربارهی زندگی یک مرده که از زبان پسرش نقل میشه. پسره که خودش هم پدرش رو درست نمیشناسه و فقط یک سری داستان نقل شده از گذشتهی پدرش رو میدونه شدیداً سعی داره سر از واقعیت در بیاره و پدرش رو مجبور کنه از واقعیت گذشتهی خودش براش تعریف کنه. در نهایت نمیتونم اطمینان قطعی بدم که شما هم از فیلم یا کتاب خوشتون میاد. شاید تحت تاثیر نوستالژی قضیه از دوران بچگیم باشم ولی بهرحال دیدن یه فیلم ضرر نداره :D
پدرم نگاهش را برمیگیرد و به گذشته چشم میدوزد. میگوید: حتماً یه ربطی به پدرم داره. پدرم دائم الخمر بود. هیچوقت اینو بهت نگفته بودم، نه؟ دائم الخمری داغون. بدترین نوعش! بعضی وقتا انقدر مست بود که نمیتونست مشروبش رو خودش بگیره. یه مدت من رو وامیداست برم براش بگیرم. ولی دیگه این کار رو نکردم. سرپیچی کردم. بالاخره به سگش، جونیپر، یاد داد بره و مشروبش رو بگیره. یه سطل خالی رو تا میخونهی کنج خیابون میبرد و پر از آبجو برمیگرداند. پولش رو هم میگذاشت توی قلادهی سگ. یه روز که هیچکس رو وردستش نداشت، کل پولش یه پنج دلاری بود، پس همون رو گذاشت توی قلاده و فرستادش.
سگه برنگشت. پدرم با همون حال خراب رفت به میخانه و سگه رو دید که روی چهارپایه نشسته و داره مارتینی دوبل میخوره!
پدرم عصبانی بود و زخم خورده.
پدرم به جونیپر گفت: هیچوقت همچین کاری نکرده بودی!
جونیپر گفت: تابحال پولش رو نداشتم!
و نگاهم میکند. بدون پشیمانی.
صدایم بالا میرود و دندان به هم میسایم: نمیتونی جلوی خودتو بگیری، نه؟
میگوید: معلومه که میتونم.
میگویم: باشه امتحان میکنیم. یه چیزی برام بگو. راجع به جایی که ازش اومدی بگو.
لبهایش را خیس میکند و میگوید: اشلند.
- اشلند چجوری بود؟
ذهنش کار میافتد و میگوید: کوچیک. خیلی کوچیک.
- چقدر کوچیک؟
میگوید: خیلی کوچیک. انقدر که وقتی ریشتراش برقی رو وصل میکردی به پریز، چراغ خیابون کم نور میشد.
میگویم: شروع خوبی نبود.
- مردمش انقدر بیادب بودن که لوبیا میخوردن تا توی وان حباب درست کنن.
بهش نزدیکتر میشم و میگویم: دوستت دارم پدر. حقمون بیشتر از این بود. ولی تو داری خیلی سختش میکنی. کمکم کن. بچگیت چطور بود؟
میگوید: پسر چاقی بودم. هیچکس باهام بازی نمیکرد. انقدر چاق بودم که توی قایم باشک هیچوقت نمیتونستم قایم بشم. اینقدر چاق بودم. اونقدر چاق که بیرون اومدن از خونه برام مصیبت بود.
حالا دیگر نمیخندد. چون سعی نمیکند بامزه باشد. فقط خودش است. چیزی که نمیتواند نباشد. زیر هر لایهاش لایهی دیگری است. و باز هم لایهای دیگر. و زیر همهی اینها مکان تاریک و دردناکی است. زندگیاش، چیزی که هیچ کدام از ما درک نمیکنیم. تنها چیزی که میتوانم بگویم این است: یه فرصت دیگه، یه فرصت دیگه بهت میدم و بعدش میرم. میرم و نمیدونم دوباره برمیگردم یا نه. دیگه باهات رک و راست نیستم.
و چنین است که پدرم، پدری که روبرویم در حال احتضار است، گرچه امروز به نسبت کسی در این شرایط حالش خوب است، میگوید: امروز خودت نیستی پسر!
در بهترین حالت گروچوییاش برای خالی نبودن عریضه چشمکی هم میزند -و این نمایی طولانی است- جدیاش میگیرم: این شد یه چیزی.
ولی من واقعاً او را جدی میگیرم. مشکل همینجاست. بلند میشوم که برم ولی به محض برخاستن مچ دستم را میگیرد و با قدرتی نگهم میدارد که فکر نمیکردم دیگر داشته باشد. نگاهش میکنم.
به عمق چشمانم نگاه میکند و میگوید: من میدونم کی میمیرم. قبلاً دیدمش. من میدونم که کی و چطور میمیرم و میدونم که امروز نیست. پس نگران نباش.
کاملاً جدی است و حرفش را باور میکنم. من واقعاً باورش میکنم. خودش میداند هزاران فکر در سر دارم ولی نمیتوانم هیچکدامشان را به زبان بیاورم. چشمانمان به هم گره خورده و سرشار از شگفتیام. خودش میداند.
- چطور میدونی ... چرا ...
به آرامی میگوید: همیشه میدونستم. همیشه این قدرت، این بصیرت رو داشتم. از وقتی بچه بودم داشتم. وقتی بچه بودم یه سری خواب دیدم. درحالی که جیغ میکشیدم از خواب بیدارم کردند. شب اول پدرم اومد بالای سرم و پرسید چی شده و من هم بهش گفتم. بهش گفتم خواب دیدم عمه استیسی مرده. اون هم بهم اطمینان داد که عمه استیسی حالش خوبه و من برگشتم به رخت خوابم.
ولی فرداش عمه مرد.
حدود یه هفته بعد اتفاق مشابهی افتاد. یه خواب دیگه، با جیغ و داد از خواب پریدم. پدرم اومد به اتاق و ازم پرسید چی شده. بهش گفتم که خواب دیدم که بابابزرگ مرده. دوباره بهم گفت -البته این بار با اندکی دلهره- که بابابزرگ حالش خوبه. و بنابراین دوباره خوابیدم.
و البته روز بعد پدربزرگ مرد.
چند هفتهای گذشت بدون اینکه خوابی ببینم. و بعد دوباره اتقاق افتاد، خواب دیگری دیدم. و بابام اومد سراغم و پرسید چه خوابی دیدم و بهش گفتم خواب دیدم پدرم مرده. البته معلومه که او خاطر جمعم کرد که حالش خوبه و اینکه دیگه به این قضیه فکر نکنم. ولی متوجه شدم که گیج و گنگ شده و تمام شب صدای راه رفتنش رو میشنیدم. و فردای اون روز دیگه خودش نبود. چنان دائم به این طرف و اون طرف نگاه میکرد که انگار هر آن ممکنه چیزی روی سرش هوار شه. صبح زود رفت به شهر و تا دیروقت نیومد. موقعی که برگشت سر و وضع مصیبت باری داشت. پنداری تموم روز رو منتظر این بوده که تبری بیفته روی سرش.
وقتی مادرم رو دید بهش گفت: یا خدا. بدترین روز تمام عمرم بود!
مادرم گفت: به خیالت تو روز بدی داشتی. شیرفروش بدبخت رو چی میگی که امروز صبح جلوی ورودی افتاد و مرد!
وقتی آمدم بیرون در را محکم کوبیدم با آرزوی اینکه سکتهی قلبی کند. سریع بمیرد تا از شر این قضیه خلاص شویم. هرچه نباشد من غمگساری را شروع کرده بودم.
صدایش را از پشت در شنیدم که میگفت: آهای! شوخ طبعیات کجا رفه؟ حالا شوخ طبعیات هیچی. رحمت کو؟ برگرد!
فریاد کشید: امون بده پسر. لطفاً! ناسلامتی دارم میمیرمها!
پاییز شروع شد. اینو مینویسم تا یادم باشه امسال انقد درگیر مسائل مسخره بودم که حتی فرصت نکردم پاقدم پاییز یه پست بنویسم!
بازم دانشگاه و خوابگاه. حس میکنم هنوز خستگی سال کنکور هم از تنم بیرون نرفته. چه برسه به ترم یک و دو توی یه شهر جدید. و چه برسه به داشتن انرژی برای شروع ترم جدید!
شرمنده اگه قالب وبلاگ این مدت یکم به هم میریخت. قالب جدید داره آماده میشه و به زودی میذارمش.
کاشکی همه قدر فرصتایی که دارن رو بیشتر بدونن. حسرت خوردن برای چیزی که اطرافیان آدم میتونستن داشته باشن ولی با بچهبازی از دستش دادن خیلی بده.
اگر خیال تماشاست در سرت، بشتاب! / که آبشارم و افتادنم تماشاییست ..
پستهای من دربارهی این چالش رو میتونین از صفحهی برچسب Book1395 # یا لینک کوتاه شدهی Bit.ly/Book1395 بخونین.