چالش کتابخوانی 1395 / گام پنجم
بچهتر که بودم یه فیلمی بود که هر چند مدت حتماً باید میدیدمش. با اینکه سنی نداشتم ولی فیلمه رو اساسی دوست داشتم و هربار با دقت و ذوق دفعهی اول میدیدمش. هنوز نمیدونم فیلم Big Fish از تیم برتون چی داشت که انقدر منو جذب میکرد؛ چون بعید میدونم توی اون سن میتونستم چیز خاصی ازش درک کنم. فیلم یه فضاسازی خاصی داره که با دیدنش آدم رو به دنیای خودش میبره. یه جوری مرز بین خیال و واقعیت رو متزلزل میکنه و اگه توش غرق بشی یه جاهایی نمیدونی چی رو باید باور کنی و چی رو نباید! اینجاست که نوشتهی روی جلد کتابش رو واقعاً میشه درک کرد: رمانی با ابعاد اسطورهای!
من تا همین چند وقت قبل اصلاً نمیدونستم که این فیلم از روی کتاب ساخته شده. یکی که متاسفانه اسمش یادم نمیاد توی وبلاگش این کتاب رو معرفی کرده بود -فک کنم هولدن بود. مطمئن نیستم- و منم رو هوا زدمش برای چالش! با یه سرچ ساده به دیجیکالا رسیدم که برخلاف انتظارم با قیمت خیلی عالی و تقریباً باورنکردنی اونو برای فروش گذاشته بود؛ که البته نشون از این داره که خیلی وقته تجدید چاپ نشده!
داستان دربارهی زندگی یک مرده که از زبان پسرش نقل میشه. پسره که خودش هم پدرش رو درست نمیشناسه و فقط یک سری داستان نقل شده از گذشتهی پدرش رو میدونه شدیداً سعی داره سر از واقعیت در بیاره و پدرش رو مجبور کنه از واقعیت گذشتهی خودش براش تعریف کنه. در نهایت نمیتونم اطمینان قطعی بدم که شما هم از فیلم یا کتاب خوشتون میاد. شاید تحت تاثیر نوستالژی قضیه از دوران بچگیم باشم ولی بهرحال دیدن یه فیلم ضرر نداره :D
پدرم نگاهش را برمیگیرد و به گذشته چشم میدوزد. میگوید: حتماً یه ربطی به پدرم داره. پدرم دائم الخمر بود. هیچوقت اینو بهت نگفته بودم، نه؟ دائم الخمری داغون. بدترین نوعش! بعضی وقتا انقدر مست بود که نمیتونست مشروبش رو خودش بگیره. یه مدت من رو وامیداست برم براش بگیرم. ولی دیگه این کار رو نکردم. سرپیچی کردم. بالاخره به سگش، جونیپر، یاد داد بره و مشروبش رو بگیره. یه سطل خالی رو تا میخونهی کنج خیابون میبرد و پر از آبجو برمیگرداند. پولش رو هم میگذاشت توی قلادهی سگ. یه روز که هیچکس رو وردستش نداشت، کل پولش یه پنج دلاری بود، پس همون رو گذاشت توی قلاده و فرستادش.
سگه برنگشت. پدرم با همون حال خراب رفت به میخانه و سگه رو دید که روی چهارپایه نشسته و داره مارتینی دوبل میخوره!
پدرم عصبانی بود و زخم خورده.
پدرم به جونیپر گفت: هیچوقت همچین کاری نکرده بودی!
جونیپر گفت: تابحال پولش رو نداشتم!
و نگاهم میکند. بدون پشیمانی.
صدایم بالا میرود و دندان به هم میسایم: نمیتونی جلوی خودتو بگیری، نه؟
میگوید: معلومه که میتونم.
میگویم: باشه امتحان میکنیم. یه چیزی برام بگو. راجع به جایی که ازش اومدی بگو.
لبهایش را خیس میکند و میگوید: اشلند.
- اشلند چجوری بود؟
ذهنش کار میافتد و میگوید: کوچیک. خیلی کوچیک.
- چقدر کوچیک؟
میگوید: خیلی کوچیک. انقدر که وقتی ریشتراش برقی رو وصل میکردی به پریز، چراغ خیابون کم نور میشد.
میگویم: شروع خوبی نبود.
- مردمش انقدر بیادب بودن که لوبیا میخوردن تا توی وان حباب درست کنن.
بهش نزدیکتر میشم و میگویم: دوستت دارم پدر. حقمون بیشتر از این بود. ولی تو داری خیلی سختش میکنی. کمکم کن. بچگیت چطور بود؟
میگوید: پسر چاقی بودم. هیچکس باهام بازی نمیکرد. انقدر چاق بودم که توی قایم باشک هیچوقت نمیتونستم قایم بشم. اینقدر چاق بودم. اونقدر چاق که بیرون اومدن از خونه برام مصیبت بود.
حالا دیگر نمیخندد. چون سعی نمیکند بامزه باشد. فقط خودش است. چیزی که نمیتواند نباشد. زیر هر لایهاش لایهی دیگری است. و باز هم لایهای دیگر. و زیر همهی اینها مکان تاریک و دردناکی است. زندگیاش، چیزی که هیچ کدام از ما درک نمیکنیم. تنها چیزی که میتوانم بگویم این است: یه فرصت دیگه، یه فرصت دیگه بهت میدم و بعدش میرم. میرم و نمیدونم دوباره برمیگردم یا نه. دیگه باهات رک و راست نیستم.
و چنین است که پدرم، پدری که روبرویم در حال احتضار است، گرچه امروز به نسبت کسی در این شرایط حالش خوب است، میگوید: امروز خودت نیستی پسر!
در بهترین حالت گروچوییاش برای خالی نبودن عریضه چشمکی هم میزند -و این نمایی طولانی است- جدیاش میگیرم: این شد یه چیزی.
ولی من واقعاً او را جدی میگیرم. مشکل همینجاست. بلند میشوم که برم ولی به محض برخاستن مچ دستم را میگیرد و با قدرتی نگهم میدارد که فکر نمیکردم دیگر داشته باشد. نگاهش میکنم.
به عمق چشمانم نگاه میکند و میگوید: من میدونم کی میمیرم. قبلاً دیدمش. من میدونم که کی و چطور میمیرم و میدونم که امروز نیست. پس نگران نباش.
کاملاً جدی است و حرفش را باور میکنم. من واقعاً باورش میکنم. خودش میداند هزاران فکر در سر دارم ولی نمیتوانم هیچکدامشان را به زبان بیاورم. چشمانمان به هم گره خورده و سرشار از شگفتیام. خودش میداند.
- چطور میدونی ... چرا ...
به آرامی میگوید: همیشه میدونستم. همیشه این قدرت، این بصیرت رو داشتم. از وقتی بچه بودم داشتم. وقتی بچه بودم یه سری خواب دیدم. درحالی که جیغ میکشیدم از خواب بیدارم کردند. شب اول پدرم اومد بالای سرم و پرسید چی شده و من هم بهش گفتم. بهش گفتم خواب دیدم عمه استیسی مرده. اون هم بهم اطمینان داد که عمه استیسی حالش خوبه و من برگشتم به رخت خوابم.
ولی فرداش عمه مرد.
حدود یه هفته بعد اتفاق مشابهی افتاد. یه خواب دیگه، با جیغ و داد از خواب پریدم. پدرم اومد به اتاق و ازم پرسید چی شده. بهش گفتم که خواب دیدم که بابابزرگ مرده. دوباره بهم گفت -البته این بار با اندکی دلهره- که بابابزرگ حالش خوبه. و بنابراین دوباره خوابیدم.
و البته روز بعد پدربزرگ مرد.
چند هفتهای گذشت بدون اینکه خوابی ببینم. و بعد دوباره اتقاق افتاد، خواب دیگری دیدم. و بابام اومد سراغم و پرسید چه خوابی دیدم و بهش گفتم خواب دیدم پدرم مرده. البته معلومه که او خاطر جمعم کرد که حالش خوبه و اینکه دیگه به این قضیه فکر نکنم. ولی متوجه شدم که گیج و گنگ شده و تمام شب صدای راه رفتنش رو میشنیدم. و فردای اون روز دیگه خودش نبود. چنان دائم به این طرف و اون طرف نگاه میکرد که انگار هر آن ممکنه چیزی روی سرش هوار شه. صبح زود رفت به شهر و تا دیروقت نیومد. موقعی که برگشت سر و وضع مصیبت باری داشت. پنداری تموم روز رو منتظر این بوده که تبری بیفته روی سرش.
وقتی مادرم رو دید بهش گفت: یا خدا. بدترین روز تمام عمرم بود!
مادرم گفت: به خیالت تو روز بدی داشتی. شیرفروش بدبخت رو چی میگی که امروز صبح جلوی ورودی افتاد و مرد!
وقتی آمدم بیرون در را محکم کوبیدم با آرزوی اینکه سکتهی قلبی کند. سریع بمیرد تا از شر این قضیه خلاص شویم. هرچه نباشد من غمگساری را شروع کرده بودم.
صدایش را از پشت در شنیدم که میگفت: آهای! شوخ طبعیات کجا رفه؟ حالا شوخ طبعیات هیچی. رحمت کو؟ برگرد!
فریاد کشید: امون بده پسر. لطفاً! ناسلامتی دارم میمیرمها!
پاییز شروع شد. اینو مینویسم تا یادم باشه امسال انقد درگیر مسائل مسخره بودم که حتی فرصت نکردم پاقدم پاییز یه پست بنویسم!
بازم دانشگاه و خوابگاه. حس میکنم هنوز خستگی سال کنکور هم از تنم بیرون نرفته. چه برسه به ترم یک و دو توی یه شهر جدید. و چه برسه به داشتن انرژی برای شروع ترم جدید!
شرمنده اگه قالب وبلاگ این مدت یکم به هم میریخت. قالب جدید داره آماده میشه و به زودی میذارمش.
کاشکی همه قدر فرصتایی که دارن رو بیشتر بدونن. حسرت خوردن برای چیزی که اطرافیان آدم میتونستن داشته باشن ولی با بچهبازی از دستش دادن خیلی بده.
اگر خیال تماشاست در سرت، بشتاب! / که آبشارم و افتادنم تماشاییست ..
پستهای من دربارهی این چالش رو میتونین از صفحهی برچسب Book1395 # یا لینک کوتاه شدهی Bit.ly/Book1395 بخونین.
این مطلب با برچسبهای, Book1395, بازی وبلاگی, تیم برتون, دانیل والاس, ماهی بزرگ, چالش کتابخوانی, چالش کتابخوانی 1395, کتاب, کتابخوانی در تاریخ جمعه, ۲ مهر ۱۳۹۵، ۰۱:۱۲ ق.ظ، توسط سُر. واو. شین منتشر شده است.
-
هولدن کالفیلد
۰۲ مهر ۹۵ ، ۰۱:۴۰ وب سایتمن عادت ندارم بد دهنی کنم ولی خفه شو بابا!!! :| بار آخرت بود گفتی "نمیدونم ماهی بزرگ برتون چی داشت" نمیدونی؟ نمیدونی؟ بزنم بترکی؟ ماهی بزرگ برتون همه چی داشت ، افتاد؟ :|
-
هولدن کالفیلد
۰۲ مهر ۹۵ ، ۰۳:۱۴ وب سایتضمنا آبان ماه تهران دور همی داریم، راهت میدم بیای اگه بیای! :دی
-
-
م
۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۰:۳۷آقا من راستشو میگم اصلا اون تیکه ای که از کتاب گذاشتی رو نخوندم یعنی حوصله ام نگرفت :)
من هر چی این مدت خوندم کمترین ارتباطی به چالش نداشت آخرین کتابی رو که تموم کردم غول مدفون بود دیدم چه جلدش قشنگه گفتم خب میزاریم به حساب اون که برای طرح جلد انتخاب شده :))))) ولی خب من به خاطر نویسندش انتخابش کرده بودم :)الانم یه کتاب دیگه دستمه که وساطاشم اینم هیچ ربطی به چالش نداره:| آخر سر گفتم به درک بابا مگه مرض داری خو هدف کتاب خوندن بود که ما بهش نایل اومدیم :)ولی اینی که دستمه خیلی بانمکه : پیرمرد ۱۰۰ ساله ای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شدیکی نوشته بود چقد شبیه فارست گامپه الان میبینم درست میگفت -
سُر. واو. شین
۰۳ مهر ۹۵ ، ۲۲:۲۷حدس میزدم خیلیا حوصلشون نشه :))
این چالشه سعیش بر اینه که هم کسایی که کتاب نمیخونن رو تشویق کنه از سبکای مختلف کتاب بخونن و هم کسایی که تعصبی فقط از چند تا نویسندهی خاص میخونن رو وادار کنه از هر نوعی کتاب بخونن. ولی خب باز مهم خوندن کتابه حالا هرچی باشه خوبه :Dاین پیرمرد صد ساله هه رو خیلی دلم میخواد بخونم. کتاب صوتیش رو از نوار خریدم ولی فرصت نکردم گوشش کنم هنوز. خیلی جذاب بنظر میادش. -
م
۰۴ مهر ۹۵ ، ۲۰:۳۲صوتی که خوبه هر شب ۲۰ دقیقه قبل از خواب گوش کن البته من زیاد باهاش ارتباط برقرار نمیکنم چند تا کتاب صوتی گوش دادم گوینده ها انقد مکانیکی میخوندن که زهلم میرفت :) تنها کتاب صوتی که خوشم اومد شازده کوچولو بود
این پیرمرد صد ساله قسمتایی که ایرانه خیلی باحاله. یه کتاب دیگه هم از یه نویسنده سوعدی( نخندی با عین نوشتم) دیگه تو لیستم دارم که اونم خیلی تعریفشو شنیدم که البته ممکنه فقط عامه پسند باشه : مردی به نام اوهالبته گذاشتمش برای زمستون چون نوبت سوعدی ها با این پیرمرد ۱۰۰ ساله تموم شد اتفاقا یکی از شخصیت های این کتاب هم ایرانیه!!! فک کنم این خواهر برادرای ایرانیمون از بس سوعد رو استاد کردن اینه که نویسنده هاشون یه جای ثابت توی نوشته هاشون برای ما ایرانیا دارن:) -
raha .
۰۶ مهر ۹۵ ، ۱۰:۴۹ وب سایتتا حالا اسم این فیلمو نشنیده بودم. ولی به نظر جالب میاد.
راستی واسه کتاب صوتی هم سایت آوانامه رو هم بد نیست چک کنید.
من خودم کتاب صوتی "چشم هایش" بزرگ علوی رو ازش خریدم و بسیار کیفیت خوبی داشت -
! RaDio AcTiVe !
۰۸ مهر ۹۵ ، ۱۳:۴۹ وب سایتنابود قالب وبلاگم آقا :-"
ترکوندی :-"
اصن یه ساعته دارم تو وبت میچرخم با قالبش حال میکنم :| -
El la
۲۶ مهر ۹۵ ، ۰۲:۵۰ وب سایتاین فیلم بی نظیره....
به عنوان یه برتون فن خب مسلما تمام فیلمای برتون به نظرم خوبه اما می تونم به جرات بگم این فیلم یکی از بهترین فانتزی هاییه که دیدم. کتابشم بد نیست اما تصاویر و رنگهای خیره کننده ی فیلم یه چیز دیگه س+نویسنده ی ایرانی ممنوع می تونی از عباس معروفی بخونی. البته سمفونی مردگانش ممنوع نیست ولی کتاب خیلی خوبیه :)) از کتابای دیگه ش هم ک اجازه ی چاپ ندارن سال بلوا بد نیست. فک کنم صادق چوبک هم چندتا داشته باشه.البته فک کنم گفته بودی کتاب این قسمت رو خوندی ولی به دلایلی اسمشو نمیگی، ولی بهرحال :دی -
سُر. واو. شین
۲۶ مهر ۹۵ ، ۱۴:۳۶آره تیم برتون عالیه واقعاً. تو همین فیلم ماهی بزرگ هم یه سری چیزایی به داستان اضافه کرده که واقعاً جذابتر شده.خوندنم کتابای عباس معروفی رو. کارش درسته D:جدیدا باقی کتاباشم دارن مجوز دار چاپ میشن. من نسخه ممنوعهشون رو با دردسر بدون شابک پیدا کردم خریدم چند سال پیش. چند وقت پیش دیدم چاپ شدن قانونی حالم گرفته شد :/