به‌ هر‌ حال

آخرین کتاب؛ ناطوردشت

شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۵۴ ق.ظ

بعد از کنکور بالاخره فرصت کردم که به تپه‌ی کتاب‌های غیر درسی که توی کمدم تلمبار شده بودند دستی بکشم. اول از همه سر وقت ناطوردشت رفتم چون هم تعریفش را زیاد شنیده بودم و هم حجم مناسبی برای شروع داشت! 

شایان ذکر است که املای صحیح نام کتاب با «ط» میباشد در حالی که در برخی از ترجمه‌ها شاهد املای غلط یعنی «ت» بوده ام. 

ناتور: ا. [فر] Nature طبع، طبیعت، نیروی طبیعت، گوهر، ذات، منش، نهاد، سرشت، فطرت.

ناطور: ا. [ع] باغبان، نگهبان کشتزار، پالیزبان، نواطیر جمع.

مترجم   

اگر مقدمه ناشرها یا مترجم‌های این کتاب را خوانده‌ باشید احتمالاً نظر بسیار مثبتی نسبت به آن دارید. هولدن کالفیلد، پسر دبیرستانی سرکشی که با شرح داستان چند روز از زندگی‌اش غوغایی در بین نوجوانان آمریکا در دهه‌ی 50 به راه انداخت. غوغایی که ،طبق انتظاری که از یک اثر فرهنگی میرود، سیل بزرگی از تغییرات رفتاری را در طرفداران آن به‌وجود آورد. سیلی که از نظر شخص من به هیچ عنوان مثبت نبود.

با خواندن چند صفحه‌ی ابتدای این کتاب متوجه میشوید که قهرمان، یا شاید بهتر است بگویم ضد قهرمان داستان، به هیچ عنوان شخصیت مناسبی برای الگوپذیری یک نسل نیست. آن هم یک نسل از جوانانی که همیشه به دنبال یک الگوی جذاب برای نقش پذیری میگردند‎؛ و افرادی که حتی اگر به هیچ عنوان شخصیتی متناسب با آن الگو نداشته باشند، سعی میکنند برای همراه شدن با جریان جدید حتی استانداردهای شخصیتی خود را از نو بنویسند! به‌ هر حال در همان زمان هم این کتاب مخالفت های بسیاری را به‌دنبال داشت؛ تا جایی که در دهه‌ی 90 در آمریکا جزء کتاب های ممنوعه قرار گرفت. با این اوصاف دلیل مطرح شدن یکباره‌ی این کتاب به خوبی قابل درک است.

برای هضم ساده تر موضوع، فرض کنید در ایران کتابی به چاپ برسد که در آن پسری از حجب و حیای جامعه‌ی خود گریزان است و دست به رفتارهای کاملا آزاد و بی قید و بند میزند و عقیده دارد که به هیچ عنوان نباید در روابط به چیزی به عنوان اخلاق پایبند بود. همه‌ی ما میدانیم که افرادی با چنین افکار و رفتاری در ایران، هرچند زیاد نیستند، کم هم نیستند! [من با این طرز فکر ابراز موافقت یا مخالفت نمیکنم؛ جهت پیشگیری از برچسب های احتمالی!] بنابراین طبیعتاً با انتشار گسترده‌ی این کتاب و خصوصاً به‌خاطر مخالفت‌هایی که با آن میشود جوانان هرچه بیشتر به سمت آن جذب میشوند -مثل جذب بیشتر افراد به کتاب‌های عباس معروفی پس از ممنوع النشر شدن او در ایران- و با الگوگیری از آن کم کم کار به جایی میرسد که منتقدان، خط مشی این کتاب را حرف دل یک نسل میدانند و طبیعی است که با ادامه‌ی این روند تعادل منطقی در جامعه به هم میخورد و برایند تاثیرات مثبت نخواهد بود.

این فقط یک مثال بود. من با افکار و عقاید آقای کالفیلد کاری ندارم چون واقعاً ممکن است حرف دل خیلی‌ها باشند! ایراد اصلی که از نظر من به این کتاب وارد است جهت‌گیری اغراق‌آمیز نویسنده درباره‌ی رفتارهای شخصیت اصلی است. رفتارهایی که هم از جنبه‌ی باطنی و هم از جنبه‌ی ظاهری طبق برداشت من در نهایت هولدن کافیلد را به تیمارستان کشاندند! از نظر من نگاه منفی نسبت به دیدگاه‌های محافظه کارانه‌ی نسل گذشته در دهه ی 50 میتوانست کمی ملایم‌تر بیان شود. واقعاً هیچ‌کدام از ما شبانه روز درحال بد و بیراه گفتن به دیگران نیستیم! حتی منزوی‌ترین و جامعه‌ گریزترین افراد هم بیشتر در افکار خود سرگردان‌اند تا اینکه برای مثال با دوستشان قرار بگذارند و در تمام مدت گفتگو با او در ذهن خود به او بد و بیراه بگویند و به این فکر کنند که صحبت کردن با وی چقدر آزار دهنده است، و بعد از اتمام مکالمه باز هم این چرخه را با دوستی دیگر آغاز کنند! حتی اگر چنین باشد به زبان آوردن این افکار یعنی دریدن پرده‌هایی که بین باطن و ظاهر شخص وجود دارد. پرده‌هایی که باعث ایجاد نوعی تعادل در جامعه میشوند. نگاه نویسنده از هر دو جنبه -رفتار ظاهری و باطنی- شدیداً اغراق‌آمیز بوده و به زعم من الگوبرداری صرف یک عده از جوانان از این کاراکتر چیزی جز آسیب‌های شخصیتی در بر نداشته است. البته من به طور کامل با هدفی که نویسنده‌ی کتاب در پی دستیابی به آن بوده موافقم. محافظه‌کاری در جامعه تا حدی که به تصنعی بودن روابط برسد رویدادی اذیت کننده است. ولی معتقدم برای فرهنگ سازی نباید از آن طرف بام افتاد! 

هرچند نباید از جنبه‌های مثبت این رمان بگذریم. نثر صریح و تا حدودی رکیک این کتاب برای من تجربه‌ی لذتبخشی بود. شخصاً وجود چنین صراحت‌هایی را در بین رمان‌ها ضروری میدانم. برخی مونولوگ‌های شخصیت اصلی هم پیام های بسیار خوبی دارد که میتواند به تامل مثبت خواننده منجر شود. فضاسازی‌های جذاب نویسنده را هم از نقاط قوت کتاب میدانم. به طور کلی ناطوردشت کتابی است که مطالعه‌ی آن را شدیداً توصیه میکنم؛ به شرطی که با تفکر همراه باشد، نه فقط با تعمل!

شنبه شب‌ها توی پنسی همیشه یک نوع غذا رو داشتیم. قرار بود خیلی خوب باشه چون شاممون استیک بود. حاضرم هزار مرتبه شرط ببندم که دلیل اینکه بهمون استیک میدادن این بود که والدین خیلی از بچه ها یکشنبه ها به مدرسه میومدند و ترمر پیر احتمالاً حدس زده بود که مادر هر کسی از پسر عزیزش خواهد پرسید که شب گذشته شام چی خورده و اون خواهد گفت «استیک»، چه محشر! باید استیک ها رو میدیدی. از اون چیزهای سفت و خشک بود که حتی نمیشد بریدش. همیشه همراهش یه تاپاله پوره سیب زمینی بود و برای دسر هم بروان بتی میدادن که هیچکس لب نمیزد ...

همه‌ی اون خون‌ها باعث شد خشن به نظر بیام. تو زندگی‌ام دو بار دعوا کردم و هر دو بار باختم. اگه راستشو بخواهی خیلی خشن نیستم. من یک صلح طلبم. حس کردم آکلی همه‌ی سر و صدا رو شنیده و بیداره. برای همین از لای پرده‌ی حموم رفتم اون طرف ببینم چه غلطی داره میکنه. خیلی کم میرفتم تو اتاقش؛ همیشه بوی گند میداد چون خیلی آدم لجنی بود.

یه مردی رو دیدم با موهای جو گندمی که قیافه خیلی متشخصی داشت. یه کاری میکرد که اگه بگم باور نمیکنی، اول چمدونش رو روی تخت گذاشت بعد همه ی لباس های زنونه رو از توش بیرون آورد. لباس های کاملاً زنونه -جوراب های ابریشم، کفش پاشنه بلند، از اون شکم‌بندهایی که بندهاش از پایین آویزونه. بعد یه لباس شب مشکی تنگ پوشید. به خدا قسم راست میگم. بعد شروع کرد تو اتاق راه رفتن و قدم های کوتاه برداشت، درست مثل زن ها. سیگار میکشید و به خودش تو آینه نگاه میکرد. کاملاً هم تنها بود مگر اینکه کسی تو دستشویی بوده باشه، نتونستم خیلی خوب ببینم.

همه‌شون دقیقاً همون احمق‌هایی هستند که تو سینما مثل کفتار به چیزهایی که اصلاً خنده‌دار نیست میخندند. به خدا قسم، اگه نوازنده پیانو بودم یا حتی بازیگر سینما و این مشنگا فکر میکردن من خیلی محشرم حالم به هم میخورد. حتی دلم نمیخواست برام دست بزنن. مردم همیشه برای چیزهای اشتباه دست میزنن. اگه من نوازنده پیانو بودم تو کمد پیانو میزدم. به هر حال وقتی اون کارش تمام شد و همه از بس که براش دست زدن، دستاشون شکست، ارنی رو سه‌پایه‌اش چرخید و یه تعظیم الکی و متواضعانه تحویل داد. انگار نه فقط بهترین نوازنده پیانوست، متواضع‌ترین آدم دنیا هم هست.

مسئله اینه که هم اتاقی شدن با افرادی که چمدون تو از مال اون‌ها خیلی بهتره، واقعاً سخته. دیگه بماند که چمدون‌های تو آخر چمدون باشن. آدم فکر میکنه که اگه یکی باهوش و شوخ طبع باشه اهمیتی نمیده. این یکی از دلایلی بود که چرا با حرومزاده‌ای مثل استرادلیتر هم اتاقی شدم. حداقل چمدون‌هاش به خوبی مال من بودن.

هرچند که لیوس خیلی باهوش بود. واقعاً باهوش بود. هیچوقت موقعی که میدیدت سلام نمیکرد. اولین چیزی که به محض نشستن میگفت این بود که فقط چند دقیقه میتونه بمونه و یه جایی قرار داره. بعد یه مارتینی سفارش میداد. به متصدی بار میگفت مارتینی خالی باشه و توش زیتون نریزه. ... این مشکل آدمای باهوشه، هیچوقت دوست ندارن راجع به مسائل جدی بحث کنن مگه اینکه حوصله‌اش رو داشته باشن. ... آدم‌های باهوش دلشون نمیخواد در مورد این چیزا حرف بزنن مگر اینکه کنترل بحث دست خودشون باشه. همیشه دلشون میخواد وقتی خودشون خفه شدن تو هم خفه بشی و وقتی میرن اتاقشون تو هم برگردی به اتاق‌ات.

چند بار باهاشون رفتم ولی دیگه نرفتم. اولاً چون دوست نداشتم تو قبرستون ببینمش دور و برش پر از مرده و سنگ قبر. وقتی هوا آفتابی بود خیلی بد نبود ولی دوباره ما که اونجا بودیم بارون بارید. وحشتناک بود. بارون میبارید رو سنگ قبر مزخرفش، رو چمنا، روی شکمش، همه جا بارون بارید. همه ی کسایی که اومده بودن قبرستون مثل دیوونه‌ها دویدن طرف ماشیناشون. این مسئله نزدیک بود دیوونه‌ام کنه. همه میتونستن برن تو ماشیناشون و رادیو رو روشن کنن و برای شام برن یه جای خوب، همه بجز الی.

ولی چیزی که میخوام بگم اینه که بیشتر وقتا نمیدونی چی بیشتر برات جالبه تا لحظه ای که شروع به صحبت کردن راجع به موضوعی بکنی که زیاد برات جالب نیست. یعنی گاهی وقتا نمیتونی در این مورد کاری بکنی. به نظر من باید اگه دیدی کسی راجع به موضوعی حرف میزنه و بهش علاقمنده و اون موضوع هیجان‌زده‌اش میکنه، اجازه بدی تا حرفشو بزنه. وقتی کسی راجع به موضوعی هیجان‌زده میشه خوشم میاد.

هیچوقت هیچی رو به هیچکس نگو، اگه این کارو بکنی دلت برای همه تنگ میشه.

NatoorDasht

۴ ۰
سُر. واو. شین
۹۴/۴/۱۳
۱۵ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

آه، که این طور! ..

يكشنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۳۱ ب.ظ

داشتم به این فکر میکردم که چقدر کار یه عده از افراد خسته کننده ست. البته اکثر کارها کلاً تکراری و خسته کننده ن. ولی منظور من یه تعدادی از کارها هستن که تکرار اونها کمتر احساس میشه، ولی تکرار دارن! مثلاً ما هر روز صبح رفتگرا رو میبینیم که میان و محله های مشخصی رو جارو میکنن. کارمندای فامیل رو میبینیم که هر روز میرن و یه کار تکراری رو انجام میدن یا نمیدن! ولی یه تعدادی از کارها هستن که دوره و پریود تکرار اونها طولانی تر و غیر ملموس تره. چون خود ما توی یکی از اون دوره ها قرار میگیریم و اگه بهش فکر نکنیم اصلا متوجه این قضیه نمیشیم. برای مثال کارهایی که به کنکور مربوط میشن هر سال توی یه دوره ی تکرار قرار دارن.

تابستون شروع میکنی به خوندن برای کنکور. قلمچی ثبت نام میکنی و با آزمونها همراه میشی. مطالب مشاوره ای رو میخونی. کاظم قلمچی میگه: «فکر نکنین امسال که کنکور دو هفته افتاده جلو باید کار عجیب و غریبی بکنید. با برنامه همراه باشید و سعی نکنین خارج بشین.» خب ما هم میگیم چشم! برای تابستون باید کتاب های زرد عمومی رو بخری. ولی نگرانی که سوالات کنکور 93 بهشون اضافه شدن یا نه. پیش مسئول کتابخونه کانون شهرتون میری:

+ ببخشید آقای دانش آموز، سوالای 93 به زرد عمومی اضافه شدن؟

- نه ولی دفترچه ضمیمه چاپ کردن فرستادن. وایسا برات بیارم.

پیش میریم و پیش میریم. تابستون تموم میشه و آزمونهای سال تحصیلی شروع میشن. تنوع اینه که الآن باید بین برنامه های کانون و مدرسه هماهنگی ایجاد کنی. مطالب مشاوره ای کاظم قلمچی همچنان ادامه داره. کم کم صحبت درباره ی قبولی های سال قبل گرمای خودشو از دست میده و سر بچه ها میره تو کنکور خودشون. کم کم دیگه مهم نیست شایان پور میر بابایی تابستون عمومی خونده یا نه. دیگه مهم نیست رضا روزدار [با اون سوالای افتضاحی که تو کانون میداد. خدا ازش نگذره :D] انتظار داشته تک کشور بشه ولی نشده. مهم نیست که چند تا از همکلاسیا تو رشته های مختلف تک رقمی شدن. یه سیل از آزمونا میاد و همه رو میبره تا امتحانات ترم اول. مقاله ها شروع میشن که: دوران دلسردی که بود و چه کرد؟ تو مدرسه دوستاتو میبینی که بعضیاشون انگار بعد از چند سال تازه از امین آباد مرخص شدن. افسرده و له. میگی چی شده؟ میگه دلسرد شدم! کم کم نوبت خودتم میرسه و دلسرد میشی. امتحانات هم میگذره. همیشه بعد از امتحانات همه چی زود میگذره. معلما میخوان تو دو ماه کل پیش 2 رو تموم کنن. به سرعت برق درس میدن. وقت نمیشه امتحان بگیرن. قلمچی آزمون قبل عید رو بخاطر جلو افتادن کنکور فشرده تر کرده. 22 اسفند آخرین آزمون سال 93. میخونی و نتیجه ی عالی میگیری. خوشحال شروع میکنی به آماده شدن برای عید. مقالات کاظم قلمچی و سایر مشاورای کانون میره رو سایت که: دوران طلایی نوروز و تاثیرات آن. بیدار ها سبقت میگیرند و خواب ها سرویس میشوند. بیدار میمونی تا سبقت بگیری. آزمونهای عید خیلی فشرده شدن و فقط یه هفته بینشون فاصله ست ولی به نسبت نتیجه ی خوبی میگیری و انگیزه ی بیشتری برای ادامه پیدا میکنی. کم کم مقالات جدید به این موارد اشاره دارن که شرکت در امتحانات پایان سال چقدر مهمه و اینکه دوران جمع بندی اهمیت زیادی داره. با تکاپو به مسیرت ادامه میدی. یه جاهایی خسته میشی و شل میکنی. یه جاهایی با انگیزه ادامه میدی. یه ماه قبل کنکور همه ی ماه هایی که گذشته از جلوی چشمات رد میشن و میبینی فقط یکم تا روز موعود مونده. دوره ی گذار رو پشت سر میذاری ولی ازش راضی نیستی. دوران جمع بندی سه روز یکبار شروع میشه. با چند نفر مشورت میکنی و تصمیم میگیری روش قلمچی رو انجام بدی و اون رو به دو روز یکبار تغییر ندی. این روش ها بهت آرامش دادن. یه هفته قبل کنکوره و آخرین آزمون کانون رو میدی و برخلاف دو آزمون قبل و به نسبت بقیه ی دوستات نتیجه ی خوبی میگیری که قبل از کنکور آرامش خوبی برات میاره. یک هفته تورق سریع مثل برق میگذره. پنجشنبه 21 خرداد. فردا کنکوره ولی عین خیالت نیست و استرس نداری. فردا میرسه. کنکور رو میدی و تموم میشه! بدون استرس تحلیل های سایت کانون رو میخونی و ترجیح میدی بجای درصدگیری بذاری سازمان سنجش این کارو انجام بده! دو سه روز میگذره و هیاهوی تحلیل ها و نظرسنجی ها هم کم کم میخوابه! 

تا اینجاش رو خودت حس کردی! ولی بذار بعد از اون رو هم بگم.

تو هفته های آخر فکر میکردی همه ی دنیا تحت الشعاع کنکورت قرار داره. همه چیز تند میگذره و یاد آخرای کارتون ملاقات با خانواده ی رابینسون میفتی! ولی صبح کنکور میبینی مثل اینکه دنیا عوض نشده! مغازه دارا ساعت 6:30 دارن کرکره ها رو میدن بالا. تاکسیا دارن کاسبی میکنن. انگار نه انگار تو کنکور داری! مگه قرار نبود همه شون درگیر کنکور باشن؟ قرار نبود امروز یه روز خیلی عجیب باشه و همه چیز فرق کنه؟ مثل اینکه نه! تازه قضیه از این فراتره. روزای بعد از کنکور میفهمی تو مرکز توجه جهانِ هستی نیستی. کنکورت همچین اتفاق مهمی برای دنیا نبوده. کانون هم کم کم تبلیغات جدیدش تو تلویزیون رو شروع میکنه: کنکوری های 95 ، ثبت نام کنید! کانون فرهنگی آموزش ...

حالا تکرار قضیه کجاست؟ اینه که یه ماه دیگه اولین آزمون تابستون کانون هم برگزار میشه. یه کسی میره پیش مسئول کتابخونه کانون شهرتون:

+ آقای دانش آموز، سوالای 94 به زرد عمومی اضافه شده؟

- نه ولی یه دفترچه ی ضمیمه چاپ کردن فرستادن. وایسا برم برات بیارم!

مصاحبه با رتبه برترای جدید شروع میشه. دیگه شاید برای کسی مهم نباشه که شایان پور میربابایی رتبه یک کنکور 93 بوده. و حتی شاید یادشون نیاد که دو سال پیش همچین موقعی رتبه یک کنکور پویا براهیم باستان بود. ولی یه رتبه یک و چندین رتبه ی تک رقمی جدید داریم که اسم هاشون همه جا معروف میشه. کنکوری های 95 دنبال اینن که ببینن اون رتبه یک تابستون عمومی خونده یا نه , کاظم قلمچی مقاله میده. سخنرانی میکنه: فکر نکنید امسال که کنکور یه ماه افتاده عقب باید کار عجیبی بکنید. با برنامه ها همراه باشید و . . .

  میخواستم اولین پستم بعد از کنکور یه فرم دیگه ای باشه. ولی خب این فرمی شد! :D

  دیگه جداً یادم رفته بود زندگی بدون درس چجوریه. همین دو روزم یه موقعایی وسط تفریحام احساس عذاب وجدان میکنم که درسام مونده. بعد یادم میاد که عه من که درس ندارم :))

  فکر این که الان دیگه راحتم و بازم میتونم هرقدر میخوام برم نت و XBox بازی کنم و کتاب بخونم و اینا خیلی حس خوبی داره.

  محض خالی نبودن عریضه اینم بگم که خدا از مادر طراحای فیزیک امسال نگذره. انتقامی گرفتن که آقا محمدخان از مردم کرمان نگرفت :|

  ایشالله از این به بعد بیشتر با مطالب ارزنده م در خدمتتون خواهم بود! :D

۲ ۰
سُر. واو. شین
۹۴/۳/۲۴
۳۶ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

به لب رسیده جان, کجایی؟

چهارشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۲:۳۹ ق.ظ

  • خیلی سخت است که حقیقت ظلمی که در حقت شده است را بدانی ولی به هیچکس چیزی نگویی و سکوت کنی. من و شما نمیتوانیم. شما شاید, ولی من نمیتوانم! , سکوت کردن سخت است ولی سخت تر از آن این است که لبخند بزنی و طوری رفتار کنی که انگار چیزی نشده. و دلیل این رفتارت هم این باشد که زور دست کسانی است که مصلحت را در این کار میدانند! , ولی هر کاری هم بکنی نمیتوانی چشمانت را دروغگوی خوبی بار بیاوری. در این مواقع که زبانت بر خلاف بغض درونی ات حرف میزند, چشمانت به جای آن حقیقت را فریاد میزنند. الآن بیشتر از همیشه اعتقاد دارم که او چه انسان بزرگی است !

  • چند روز پیش جلوی بانک در ماشین منتظر پدر و مادرم بودم و آهنگ گوش میدادم - چاوشی یا چارتار, درست یادم نیست - . پیرمرد دست فروش متحرکی توجهم را جلب کرد. منظورم از متحرک این است که بساطش گوشه پیاده رو پهن نبود. از آنهایی بود که وسیله ای را عمده خریده و در یک کیسه گذاشته و در خیابان ها دنبال خریدار میگردند. امثالش را هر روز در خیابان, مترو, اتوبوس و ... میبینید. آن پیرمرد سخت راه میرفت و مشخصاً کمردرد بدی داشت. واضح بود که از روی کیف و محض سرگرمی دست فروشی نمیکرد! , من اساساً کسی نیستم که برای دیگران دل بسوزانم. یعنی اصلاً برایم مهم نیست که آن پیرمرد در زندگی اش چقدر سختی کشیده و الآن چقدر در فقر و نداری دست و پا میزند. از تحریم ها و سرانه درآمد و خط فقر چند میلیون تومانی هم اطلاعی ندارم! ولی میدانم هر انسانی, به هر شکلی که زندگی کرده باشد, باید در ۷۰-۸۰ سالگی آسایش داشته باشد. آن پیرمرد "حق" داشت که در این سن, لااقل شکم سیر و سرپناه امن و زندگی آرامی داشته باشد, حق داشت!

  • هرچه به کنکور نزدیک تر میشویم یک چیزهایی سخت تر میشوند. مثلا همیشه از سال بالاترها شنیده ایم که ماه های آخر رتبه ها ناگهان جابجا میشوند و بعضی ها که اسم و رسمی داشته اند کنار میروند و اسم افرادی که تابحال خبری از آنها نبوده بالا می آید. شاید بگویید از میان رفتن رقیب ها اتفاق خوبی است. ولی واقعاً سخت است که ببینی دوست و رفیق های قدیمی ات که تا چند ماه پیش سری در سرها داشتند حالا نفس بریده اند و کم کم از میدان رقابت خارج میشوند!

از اوایل سال تحصیلی وقتی به آزمون های آخر برنامه راهبردی کانون نگاه میکردم استرس میگرفتم. چون نزدیک کنکور بودند و ... مشخص است! , ولی الآن که دقیقاً در آخرین بخش های آن هستیم هیچ حس خاصی ندارم؛ کنکور است دیگر! می آید و میرود پی کارش ! ..

  یادم باشد بعد از کنکور کتاب "قصه های دوشنبه" از آلفونس دوده را بخوانم. آخرین درس قشنگ بود.

  فصل بعد سریال مورد علاقه ام [Person of interest] هنوز تایید نشده است. کارد بزنی خونم در نمی آید. لعنتی . . 

  پس نوشت: تایید شد ! :D

John Reese

به لب رسیده John کجایی؟!

۲ ۰
سُر. واو. شین
۹۴/۲/۹
۲۴ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

من از به جهان آمدنم ...

جمعه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۴، ۱۰:۵۹ ب.ظ

تالار بزرگی بود. انقدر بزرگ که از جایی که ایستاده بودم نمیتوانستم دیوارهایش را ببینم. کفپوش سفید و ستون های سیاه بلندی که وزن هیچ سقفی را تحمل نمیکردند, چون سقفی در کار نبود. ستون ها تا ارتفاع زیادی بالا رفته و بین ابرهای مبهم گم شده بودند. الآن که فکر میکنم, شاید ایده ی سرسرای بزرگ هاگوارتز را از آن تالار گرفته بودند !

صف های بلند اما منظم از افرادی که قصد هبوط داشتند در نقاط مختلف تالار و جلوی میز ماموران دیده میشد. فضای ساکت و آرام بخشی بود. به یکی از صف ها که از بقیه کوتاه تر به نظر میرسید پیوستم. در اطرافم افرادی که کارشان تمام میشد با برگه ای کوچک در دستشان که نوشته بزرگی بر آن نوشته شده بود به سمت ... نمیدانم ... به یکی از سمت ها میرفتند ! 

- بفرمایید, نوبت شماست!

متوجه شدم کار نفر جلوی من هم تمام شده.

+ درود. قصد هبوط دارم.

- بسیار خوب. ما برای رفاه حال شما شرایطی را در نظر گرفتیم که هم تا حدی تصادفی بودن بحث هبوط حفظ شود و هم قدرت اختیار شما سلب نشده باشد. دکمه ای که پیش روی شماست به طور تصادفی یک منظومه را انتخاب میکند. شما فقط دو بار حق فشار دادن این دکمه را دارید.

و به دکمه قرمزی که روی میز بود اشاره کرد. کمی صبر کردم و دکمه را فشار دادم. مامور پشت میز با لبخند کاغذی را از کشوی کنار دستش بیرون آورد.

- خب ببینم چه داریم ... این منظومه در یک کهکشان قرار دارد که به طور نامنظمی در اطراف مرکز هستی در گردش است. خورشید این منظومه به رنگ سبز میدرخشد و تمام سیارات اطراف آن گرمای زیادی را دریافت میکنند. تدبیری که برای راحت تر بودن زندگی ساکنان آنها در نظر گرفته شده, زیستن در زیر یک سیال مایع است که تا حدی از گرمای محیط کم میکند.

+ میتوانم یک بار دیگر دکمه را فشار بدهم؟

- اگر برای بار دوم دکمه را فشار دهید مجبور به انتخاب گزینه پیش آمده خواهید بود. چه برایتان انتخاب خوشایندی باشد و چه نباشد. میپذیرید؟

کمی فکر کردم و سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم. باز هم دکمه را فشار دادم و کشو و کاغذ و ...

- خب خب خب. منظومه شما در کهکشانی قرار دارد که در مداری حلقوی و با فاصله زمانی معین به دور مرکز هستی در گردش است. خورشید این منظومه با نور زرد میدرخشد ...

+ خوب است. زرد را بیشتر دوست دارم!

با لبخند نگاهی به من انداخت و ادامه داد.

- ... تنها سیاره ای که برای حیات در این منظومه در نظر گرفته شده دمای متعادلی دارد و بنابراین زندگی برای ساکنان آن بر روی خاک ممکن است. شما در قالب نوزاد موجودی هوشمند به نام انسان در آن سیاره مشغول به زندگی و رشد و نمو خواهید شد و مسئولیت بقای خودتان را برعهده دارید. سوالی هست؟

+ نه

- بسیار خوب. در آخرین مرحله هم همانطور که قبلاً گفتم, برای حفظ همزمان تصادفی بودن هبوط و همینطور اختیار شما, میتوانید یک عرصه که از نظر خودتان درباره ی کشوری که در آن زندگی خواهید کرد اهمیت بیشتری دارد انتخاب کنید و یک کشور با آن ویژگی از طرف ما برای شما در نظر گرفته خواهد شد.

+ میشود چند عرصه مختلف را نام ببرید تا روی آنها فکر کنم؟

- زمینه های متفاوتی هست. حکومت, اقتصاد, تاریخ, فرهنگ و خیلی چیزهای دیگر. درباره ی یکی از این زمینه ها که به نظرتان مهم تر است انتظارتان را بگویید تا با توجه به آن از بین کشور های موجود, یکی به طور تصادفی انتخاب شود.

کمی فکر کردم. حکومت و اقتصاد چیزهای مهمی بودند. حکومت و اقتصاد خوب, زندگی خوب را به دنبال دارند. فرهنگ هم به نظرم خیلی مهم بود. فرهنگ خوب میتواند کاستی های حکومت و اقتصاد را هم پنهان کند. ولی تاریخ ... به این فکر کردم که تاریخ از همه مهم تر است. کشوری که تاریخ و تمدن درستی داشته باشه, حال و آینده ی خوبی هم دارد ...

+ تاریخ! کشوری میخواهم که گذشته ی درخشانی داشته باشد و زمینه های تمدن و فرهنگ را در گذشته طی کرده باشد. 

مامور روی کاغذ مقابلش چیزی نوشت و بعد باز هم از کشوی کناری برگه ای را بیرون آورد و به دستم داد.

- امیدوارم انتظاراتتان در کشور انتخاب شده برآورده شود.

بعد برایم آرزوی موفقیت کرد و جهتی را برای رفتن نشانم داد.

تا یه خودم آمدم متوجه شدم نفر بعد از من در صف, جای من را جلوی میز مامور گرفته و مشغول صحبت است. استرسی برای دیدن نام مکان آینده ام نداشتم, چون هیچ ایده ای درباره ی مکان های احتمالی نداشتم! 

در جهتی که مامور گفته بود به راه افتادم و از میان صف ها و ستون ها و میزها و مردم ها و مامورها گذشتم. در همین حین نگاهی به برگه ام انداختم. برگه ی کوچکی بود که با رنگ سیاه, سایز 57 و فونت انتظار ظهور بر روی آن نوشته شده بود: ایران

۲ ۰
سُر. واو. شین
۹۴/۱/۲۱
۱۴ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

دلم برای مدرسه تنگ خواهد شد !

چهارشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۳، ۰۱:۱۵ ق.ظ

از بچگی دوست داشتم تختم کنار پنجره باشد. پنجره ای که رو به یک خیابان باز است, یا یک پارک, یا خلاصه جایی که پاییزها بوی نم باران اتاقم را بردارد. یا شاید تختم را آن طرف تر میگذاشتم تا بدون ترس خیس شدن آن وسط شب های بارانی پنجره را تا انتها باز بگذارم. ولی این اتفاق نیفتاد. چهارم دبستان که بودم فکر میکردم دزدها از هر دیواری میتوانند بالا بروند و هر بچه ای که ببینند را میدزدند. و متاسفانه همان چهارم دبستان که بودم به این خانه اثاث کشیدیم. سه خوابه است. خوابی که بالکن دارد را قبل از ورود به خانه پدر و مادرم برداشتند. انتخاب بعدی با من بود که کدام اتاق را میخواهم. یکی پنجره ای که میخواستم را داشت و دیگری پنجره ای که نمیخواستم را! من هم از ترس دزدها آن یکی را انتخاب کردم و از آن موقع هشت سال است که محدود شده ام به همین فضا و همین مکان. هشت سال که تقریبا تمام صبح های آن چشمانم را رو به دیوار هایش باز کرده ام و شب ها رو به سقفش بسته ام. هشت سال چینش آن را خودم انتخاب کردم. شاید بیشتر از هر کسی رازهایم را بداند. راستش گاهی به این فکر میکنم که اگر دیوارهای اتاقم حافظه داشتند باید پیش از رفتنم آنها را آتش میزدم! 

کم فرصت پیش می آید که کمی دراز بکشم و فقط فکر کنم. دیگر موزیک گوش دادن پیشکش! ولی الان دقیقا زمانی است که این کار را میطلبد! که لیوان قهوه ات را برداری, چراغ اتاق را خاموش کنی, یک موزیک ملایم بگذاری و روی زمین به دیوار تکیه بزنی. نشستن روی زمین و کنار دیوار کاری نیست که معمولا انجام بدهم. احتمالا اگر پدر یا مادرم مرا ببینند باید توضیح بدهم که چرا. ولی مهم نیست. 

خیلی چیز ها برای فکر کردن هستند. این که گذشته چه بود, حال چه است و آینده چه خواهد بود. بعد از دوازده سال تحصیل مدرسه تمام شد و حتی یادم نمی آید آخرین روز مدرسه ام کدام بود! یکشنبه یا دوشنبه. درست یادم نیست. عکس یادگاری نینداختم. برگه ی A3 ای که یکی از همکلاسی ها چارت بندی کرده بود و برای همه مان جایی برای نوشتن یادگاری و امضا داشت را نادیده گرفتم. احتمالا چند سال بعد کسی اهمیت ندهد که چرا مربعی که گوشه ی آن نام من نوشته شده خالی است! 

خیلی جالب است. موقع شروع مدارس مجبوریم ناگهان با برنامه ی مدرسه هماهنگ شویم. صبح ها ساعتی بیدار شویم که شاید تا دو روز قبل تازه آن ساعت به خواب میرفتیم! بنابراین شروع مدارس خیلی خوب قدرت نمایی میکرد. ولی پایان آن نه! ابتدا کلاس ها تق و لق میشوند. بعضی معلم ها که درس ها را تمام کرده اند نمی آیند. بعد از آن امتحانات ترم دوم و تعطیلی های چند روزه ی میان آنها. و در آخر تعطیلی تابستان. تعطیلی انقدر ملایم شروع میشود که عملا شاید احساس نکنیم که چطور از نظم مدرسه به آزادی تابستان رسیدیم. پایان دوران مدرسه من شاید از این هم ملایم تر بود! واقعا نفهمیدم چطور دوران کم کردن انضباط به خاطر تاخیر و بلند بودن موها و دوران پرسش های کلاسی و نفتالن انداختن در شوفاژ و خالی کردن اسپری فلفل توی کلاس تمام شد. تمام شدنی که هیچ برگشتی ندارد. یعنی هیچ امیدی نیست که بتوانم دوباره به عقب برگردم. به راهنمایی بروم و سر کلاس زیست شناسی آقای خلیل فر بنشینم تا همان اول راهنمایی دل و روده و دودمان تمام آفریده های خداوند را در جزوه کلاسی مان خالی کند! [راستش هیچوقت نفهمیدم دویست و پنجاه صفحه جزوه زیست اول راهنمایی واقعا چه کاربردی داشت!] . یا هیچ راهی نیست که دوباره برگردم به اول دبیرستان و کلاس فیزیک آقای هاشمی که از ترسش هیچ تمرینی حل نشده نمیماند! یا چرا دور برویم؟ امکان ندارد هیچگاه برگردم به آخرین جلسه فیزیک آقای رئیس زاده که مطمئنم با چشمان خودم دیدم که چند بار اشکش را در طول کلاس پاک کرد و برای دیرتر تمام شدن, کلاس یک ساعت و نیمه را دو ساعت و نیم طول داد!

جالب است که هر خاطره ای که بعدها قرار است برای دیگران از دوران مدرسه ام تعریف کنم همین هایی هستند که تابحال جمع کرده ام! چیزی به آنها اضافه نخواهد شد. حالا سه ماه و دو روز خالی و بی مدرسه تا کنکور دارم که بجای مدرسه, خودم باید صبح تا ظهرشان را پر کنم. بعد از آن هم اگر خدا یاری کند دانشگاه و شروع یک دوره ی جدید که باز هم اگر خدا بخواهد بعد از هفت سال, باز هم چنین پستی را در چنین وبلاگی بنویسم! صحبت درباره آن آینده شاید حماقت باشد ولی مگر گذشتن این دوازده سال چقدر طول کشید که این چند سال باقی مانده بخواهد طول بکشد؟ , این مواقع زندگی بی معنا میشود. این همه سال نفس کشیدن و تلاش و تکاپو برای ساختن زندگی بهتری که در انتهای آن قرار است مانند پدرها و مادرهایمان شویم که هرقدر هم در جوانی شان شور و انرژی و تکاپو داشتند, حالا با هیچ نیرویی نمیتوانند جلوی پیر شدن هر روزه شان را بگیرند. برای ما هم دیر نیست اگر جوان مرگ نشویم! فکرش را بکن. روزی خودت اولین چروک صورتت را در آینه خواهی دید !

همه ی اینها گذشت. قهوه ام هم یخ کرد. ولی یک چیز را خوب میدانم. میدانم که اگر دانشگاه و رشته ای که میخواهم قبول شوم, چه خانه بگیرم و چه خوابگاه, تختم را کتار پنجره انتخاب میکنم, چون از بچگی دوست داشتم تختم کنار پنحره باشد . . .

۲ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۱۲/۲۰
۱۵ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

چرا این خودکارم تموم نمیشه پس؟

جمعه, ۳ بهمن ۱۳۹۳، ۰۱:۴۲ ق.ظ

کاری به این که کنکور عملاً به جفنگیات کشیده شده ندارم. یعنی حالا فرض کنیم هدف سیستم آموزشی کشور فقط اینه که یه عده گوسفندِ روبات تحویل دانشگاها یا بازار کار بده. یا فرض کنیم طراحای مختلف زیست شناسی حق دارن تا چند سال دیگه بین قید های "نخستین" و "اولین" هم فرق بذارن. یا حتی فرض کنیم طولانی کردن محاسبات سوالات ریاضی کنکور در حدی که حتی تو برگه جا برای نوشتنشون نباشه راه مناسبی برای تفکیک دانش آموز "تحلیلگر" و "توانا" از دانش آموز رند و از زیر کار در رو باشه.

بحثی که میخوام بگم اینه که حتی اگه میخوای روبات تربیت کنی به بهترین شکل تربیتش کن! اصلا از خود دانش آموزا بکشیم بیرون. الان دقیقا سیستم جوریه که وقتی یه معلم فارغ التحصیل شد مستقیم میره یجا شروع به تدریس میکنه و دیگه هیچ عامل جدی ای برای سنجش تواناییش وجود نداره. منظورم عاملیه که طرف رو به تکاپو بندازه تا نتیجه ی خوب بگیره. مثلا معلم شیمی مدرسه ی ما با تمام دبدبه و کبکبه ای که داره واقعا بار علمی که الآن [خصوصاً با این وضع سوالات کنکور از سال 92 به بعد] مورد نیازه رو نداره. هیچ چیزی هم برای سنجش بار علمی واقعی این معلم و معلم های نوعیِ دیگه پیش بینی نشده. یعنی سران آموزشی کشور هیچوقت به این فکر نیفتادن که خب این دانشجویی که الآن ما بهش مدرک میدیم و  مشغول تدریس میشه قراره ده سال دیگه چه دانش آموزایی تحویل ما بده؟ از کجا معلوم ده سال دیگه هم این دانشجوی فعلی توانایی خودش رو مطابق نیاز روز ارتقا داده باشه؟ یکم ملموس تر بگم. از کجا معلوم چند سال دیگه فلان معلم برای اینکه توانایی هاش به چالش کشیده نشه یا اشتباهات احتمالیش آشکار نشه با قلمچی یا حتی کتاب های بهمن بازرگانی لج نشه و حتی با شنیدن اسمشون آنالش از سه جا پاره نشه؟!

خب حل این مسئله خیلی کار مشکلی نیست. ده ها راه هست که باهاش علم یه معلم سنجیده بشه. طبیعی ترین راهش در حال حاضر اینه که معلم ها هم کنکور بدن! آره دقیقاً هر سال مثل دانش آموزا بشینن سر جلسه کنکور و درس خودشون رو آزمون بدن. براشون تو همون درس کارنامه صادر بشه. حالا یا نتیجه گیری به خود معلم واگذار بشه تا اگه سطح لازم رو نداشت سعی کنه خودشو آپدیت کنه. یا یه بنیاد تشکیل بشه تا کلاسی, دوره ای چیزی برای معلمایی که از یه حدی ضعیف تر عمل کردن تشکیل بشه. این روش همه ی مشکلات رو حل نمیکنه, ولی از بین بد و بدتر, بده! اینطوری لااقل معلما هم در طول سال مطالعات مستمر میکنن و معلمی که همیشه مطالعه داره و هر سال خودشو برای یه کنکور آماده میکنه, بهتر میتونه دانش آموزاش رو هم برای کنکور آماده کنه! فکر نکنم این بخش حرفام توضیح بیشتری بخواد.

خیلی وقته این موضوع ذهنمو مشغول کرده واقعاً. حالا ممکنه یه معلم این حرف منو بخونه و مو به تنش سیخ بشه! که خب دقیقاً قصد منم همینه! یه معلم تا فشار درس و علم روش نباشه نمیتونه حتی یه روبات خوب تربیت کنه!

  تو حرفام منظورم از لفظ کلی "معلم" فقط اون دسته از معلمایی بود که به ویژگی هاشون اشاره کردم. قطعا هستن معلمایی که همیشه مطالعه دارن و خودشونو کاملا با چیزی که کنکور و شرایط میطلبه تطبیق میدن.

  دیشب یکی از پستای وبلاگ رو حذف کردم و مثل اینکه سرویس خودکار گوگل یه ایمیل اشتباه فرستاده برای کسایی که سابسکرایب کردن. جدی نگیریدش!

  کمد لباسامو باز کردم از تهش یه دفترچه بردارم. کوه کتابایی که تابستون خریدم که بعد کنکور بخونم ریخت جلوم. تابستون آینده دو حالت بیشتر نداره. یا خیلی کتاب میخونم. یا خیلی کتاب به این و اون هدیه میدم!

  فردا ایران با کشور دوست و برادر همسایه, عراق, بازی داره. اصولاً من فوتبالی نیستم ولی ایشالله کاری باهاشون بکنیم که جملگی دایی بشن! :D

۱ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۱۱/۳
۱۰ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

احتمالاً غلط املایی دارد, شما به دل نگیرید

دوشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۵۷ ب.ظ

The child in the hospital bed was just waking up after having his tonsils taken out. His throat hurt, and he was scared. However, the young nurse standing by his bed smiled so cheerfully that the little boy smiled back. He forgot to be afraid. The young nurse was May Paxton and she was deaf.

May Paxton graduated from the Missouri School for the Deaf at Fulton near the year 1909. Three years later she went ti see Dr. Katherine B. Richardson about becoming a nurse. Dr. Richardson was one of the founders of Mercy Hospital of Kansas City, Missouri. She had never heard of deaf nurse. Dr. Richardson told May that her salary would be very small and that the work would be arduous. However, May said that hard work did not frighten her. Dr. Richardson was impressen with her, and accepted May as a student nurse.

Dr. Richardson never regretted her decision. In fact, she was so pleased with May's work thath she later accepted two other deaf women as student nurses. The first was Miss Marian Finch of Aberdeen, South Dakota, who was hard of hearing. The second was Miss Lillie Bessie speaker of St. Joseph, Missouri. These three were called "the silent angels of Mercy Hospital" during the time they worked there.

May and Marian did not know each other before Marian was hired by the hospital. When Marian first came to the hospital, Dr. Richardson introduced May to Marian. She showd them to the toom they were to share. During the next two days, the two girls wrote notes to each other. Finally, other nurses asked Marian if she knew that May was deaf. Marian ran to the bedroom and asked May in sign if she realy was deaf. May answered in sign. Then, as the joke sunk in, the two girls brust into laughter.

May was always conscientious about following orders. Only once did she disobey Dr. Richardson. It took a lot of time to care for all the sick children, as a result, Dr, Richardson asked the nurses not to take the time to hold the new babies when they were crying. However, May hated to see the babies cry. When Dr. Richardson was not around, she found time to hold them. This small change helped the nursery to run much more smoothly. When Dr. Richardson discovered what May was doing, she recognisized that May's action had improved the nursery, and decided to overlook May's disobedience.

Dr. Richardson often spoke of her faith in the girls' ability to learn nursing. She wrote to may, "For three years, you have been with us ... It is wonderful to me that no man, woman or child ever, to my knowledge, made a complaint against you ..."

  متن ریدینگ دوم امتحان امروزمون بود این :| , 61 سوال بود بقیه رو تو 20 دقیقه نوشتم این لاشه سگ خودش 25 دقیقه وقت گرفت. تازه سوالاشم عادی نبودن. باکس باکس کرده بود نوآوری داشت خیر سرش. حالا کلاً نوشتم مشکلی ندارم باهاش. ولی محض خالی نبودن عریضه بگم کـ..خوار Dr. Richardson و وابستگان سببی و نسبی.

  وبلاگ بلاگفام بگای سگ رفته. وقتی میری توش انگار نمیری توش. چون میری تو یه جای دیگه. هرچی هم تو سورساش میگردم هیچ کد ارجاع دهنده ای پیدا نمیکنم. سرویس کرده اعصابمو.

  آلبوم جدید رضا یزدانی رو هم هنوز وقت نکردم درست حسابی گوش کنم. یبار که گوش کردم زیاد به دلم ننشست. ولی نمیتونم نظر قطعی بدم که تخـمیه چون آلبوم قبلیش هم اولش به دلم ننشسته بود ولی بعدش خیلی خوشم اومد ازش.

  کلاً امتحانات دارن به تباه ترین و کم بازده ترین وضع ممکن میگذرن. حس میکنم از وقتم اونجوری که باید استفاده نمیکنم. اتلاف وقتم خیلی زیاد شده. یعنی خب واسه امتحان میخونم کامل ولی باید بیشتر واسه باقی درسا وقت بذارم. اینجوری فایده نداره. باید طرحی نو دراندازم.

۲ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۱۰/۱۵
۴ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

تعداد تیزرهای آلبوم رضا یزدانی از خود ترک های آلبوم اش هم بیشتر شده است دیگر!

چهارشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۳، ۰۱:۴۳ ق.ظ

یکی از خواستگارهای مامان ام قبل از بابای ام یک آخوند بود. یعنی آن موقع بچه آخوند بود. طلبه میگویند بهشان. الآن آخوند شده است. راست اش نمیدانم دیکته ی درست اش آخاند است یا آخوند. شاید در محاوره میگویند آخوند و در اصل آخاند است. یعنی ممکن است مثل میدان باشد که در محاوره میگویند میدون ولی در اصل میدان است. و یا ممکن است مثل ممنان باشد که در محاوره میگویند ممنون ولی در اصل ممنان نیست. بهرحال اگر یک آخوند این را میخواند و من اشتباه میگویم ببخشد ام. شاید بگویید چرا بجای لفظ آخوند از روحانی استفاده نمیکنی. یا از لفظ مردِ خدا. خب من هیچ کاری را بی حکمت نمیکنم. روحانی نام رئیس جمهور عزیزمان است و من نمیخواهم وبلاگم با گرد سیاست درآمیخته شود. مردِ خدا هم خدایی خیلی لفظ لوسی است. همان آخوند بهتر است. بلی میگفتم. یک آخوند خواستگار مامانم بوده است گویا. البته معمولاً بچه ها در جریان چند و چون خواستگار های مامان اشان نیستند. بچه ها که میگویم منظورم پسرها است. به دو دلیل. اولا دختر ها که اصلا هیچ جا حساب نمیشوند که حالا بخواهد بچه حساب بشوند. و دوما مادرها با دختر هایشان از این حرف های خاله زنکی میزنند گاهی. ولی پسرها خودشان را قاطی این مسائل نمیکنند. ولی در کمال تعجب میبینیم که من در جریان آن خواستگار مامان ام هستم. اصلا بگذارید برای تان تعریف کنم که چرا اینگونه است قضیه. آن آخوندی که ... وایسید آقا :))))))) بگذارید یک چیزی که همین الآن اتفاق افتاد را برایتان تعریف کنم. الان نون توی آن است. یکی از دوستانم نذر دو رکعت نماز شکر کرده است ولی الان که میخواهد بخواند متوجه شده که کلاً بلد نیست نماز بخواند :)))))) آقا :)))))))

خب دیگر شادی بس است. برگردیم سر بیزنس خودمان. مسائل مهم. مباحث ارزشمندی که بار علمی دارند. نه مباحثی که بجز اتلاف وقت -که باارزش ترین سرمایه هاست- کار دیگری نمیکنند. آری. آن آخوندی که خواستگار مامان ام بود بعد از رد شدن اش دیگر ارتباطی باهایش نداشته اند خانواده ی مان. ولی بهرحال چون آشنای دور بودند در جریان احوالات اش قرار میگرفته اند. بعد گویا الآن پنج تا بچه از زن اول اش دارد. و از آن فاجعه تر اینکه زن اول اش را برده برایش یک زن دیگر را خواستگاری کرده است و از آن هم چند تا بچه دارد. و الآن فکر کنم فهمیده باشید چرا من در جریان این قضیه هستم. اگر کمی باهوش باشید فهمیده اید. آری. پدر من با توجه به اینکه بسیار انسان خدا دوستی است و علاقه دارد که دائماً خدا را به همه یاد آوری کند هر از چند گاهی به مامانم میگوید که "ولی خدایی فک کن اگه من خر نمیشدم بیام بگیرمت الان چه وضعی داشتی. برو خدا رو شکر کن :)))" و جمیعاً میخندیم. البته مسخره کردن دیگران کار خوبی نیست. مثلا اینکه بروید آرایشگرتان را به خاطر اینکه صد و پنجاه و شش کیلو وزن دارد و دور کمر اش از محیط خانه ی شما بیشتر است مسخره کنید کار زشتی است. یا اینکه بروید گارسون رستورانی که آخرین بار با دوستتان آنجا غذا خوردید را به خاطر رنگ مزخرف و تخمیِ شلوارش مسخره کنید باز هم کار زشتی است. ولی مثلا اینکه بروید آن رستورانی که آخرین بار با دوستتان آنجا غذا خوردید را به خاطر نوشابه ی سیاه خود گاز پر کن اش -یعنی خودشان توی اش گاز میکنند [آری, گاز را میکنند] به قدری که بخواهی- , -یا بهتر بگویم, عنی که به اسم نوشابه ی سیاه بهمان دادند- مسخره کنید کار زشتی نیست. زیرا تنها مشابهتی که با نوشابه ی سیاه داشت مایع بودن و رنگ سیاه اش بود. و صدالبته اگر اینجای من هم بخواهد یک روز نوشابه ی سیاهِ خود گاز پر کن درست کند کمترین کاری که میتواند بکند این است که نوشابه ای که میسازد مایع و رنگ اش سیاه باشد. نمیدانم چرا هر بار باز هم به همان رستورانِ تخمی پخمی میرویم. مگر رستوران قحط است آخر؟ ولی این آخونده هم خدایی مسخره کردن دارد. هفت هشت تا بچه آخر! بعد برداشته زن اش را برده خواستگاری :)))) یعنی من هم که انسان بسیار متمدن, روشنفکر, دانشمند, عالم, باهوش, صوفی, نویسنده و سیگار فروشی هستم هم اورا مسخره میکنم و میخندم. ببینید چقدر وضع وخیم است. یعنی فقط من که نه. هروقت بابای ام این حرف را میزند همه ی مان میخندیم. و گناه میکنیم. زیرا خندیدن به یک مومن گناه دارد و جای گناهکاران در جهنم است.

منظورم از این جمله ی آخر این بود که گناهکاران هیچ جایی بجز جهنم ندارند در دنیا. حتی شما آن شعر پروین اعتصامی که میگوید محتسب مستی به ره دید و فولان را هم که نگاه کنید میبینید که گفته است "گفت تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب / گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست" و این یعنی گناهکاران در هیچ کجای جهان بجز جهنم جای ندارند. اینگونه است.

خبر بد هم اینکه آن هواپیمایی که دو سه روز پیش با گم شدن اش ما را خوشحال کرد گویا لاشه اش پیدا شده است و مارا ناراحت کرده است. البته همه ی مردمان توی اش مرده اند. ولی خب. بهرحال ما هم به کمی تنوع نیاز داریم دیگر. تازه داشتم به فیلم لاست اعتقاد پیدا میکردم. حیف شد. ولی مهم نیست. فدای سرتان.

حالا همه ی اینها را برای چه گفتم؟ اگر گفتید! آری. همه ی اینها را گفتم تا مقدمه ای بشود برای چیزی که الآن میخواهم بگویم.

امروز امتحان ادبیات داشتیم. امتحان ادبیات ترم اول. صبح که آمدم از در بروم بیران که سوار آژانس بشوم و بروم مدرسه دیدم که عه! جلوی در خانه ی مان چندین مامور اسلحه به دست با لباس های متفاوت ایستاده اند. لباس یکی اشان سیاه بود که نشان از یگان ویژه داشت. لباس یکی اشان سبز بود که نشان از نیروی انتظامی داشت. لباس یکی اشان هم از آن رنگ هایی بود که نشان از سپاه دارد. همه هم بیسیم و اسلحه داشتند. یک کم به این طرف و آن طرف که نگاه کردم باز هم دیدم که عه! دو طرف خیابان مان و کوچه های فرعی اش را با اتوبوس بسته اند. پیش خودم گفتم کایتو بدبخت شدی رفت. پاره ای. سپس کمی فکر کردم و دیدم که من بجز اینکه درس آخر ادبیات را سرسری خواندم جرم دیگری نکرده ام. و بنابراین رفتم و از یکی از آنها -آنها که جلوی خانه ی مان بودند- پرسیدم که قضیه چه است برادر؟ و او گفت برای سخنرانی پرشکوه 9 دی خیابان های اطراف مصلی را بسته ایم. و من هم گفتم آها. خدا قوت. با اجازه ی تان من بروم, امتحانم دیر شد. و او گفت که بله اجازه میدهم که بروی, امتحانت دیر نشود. و من رفتم, و امتحانم دیر نشد.

۱ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۱۰/۱۰
۵ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

پاییز امسال سی و یک روز داشت, به احترام خیلی چیزها!

يكشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۳، ۰۲:۱۱ ق.ظ

سال پیش این موقع رو یادم میاد. چقدر ناراحت بودم از اینکه پاییز داره تموم میشه. هم برای متفاوت بودن فصلش, هم برای اینکه تنها چیزی بود که برام از خیلی چیزا مونده بود! پاییز به یاد موندنی ای بود پاییز 92. البته به یاد موندنی ها میتونن بد باشن یا خوب! مثل عید 92 , تابستون 91 , رمضان 92 و حتی خلاء فروردین و اردیبهشت 91 !

اتفاقا سه ماه پیش رو هم یادم میاد. یا دقیق تر بگم دو ماه و بیست و نه روز پیش. همین ساعتا بود که داشتم یه پست برای شروع پاییز مینوشتم. و چقدر زمان سریع میگذره!

تابستون یه عادت آزار دهنده پیدا کرده بودم. مبدا زمانم رو 6 تیر 93 گذاشته بودم و هر روز و هر هفته به خودم میگفتم "ببین چقدر زود میگذره! یه ماه از کنکور 93 گذشت, یه ماه به کنکورت نزدیک شدی!" . البته وقتی یه چیزی هر روز تکرار بشه تغییراتش به مرور کمتر احساس میشه. مثل خواهر برادر کوچیک داشتنی که خودت بزرگ شدنشون رو حس نمیکنی. برای خودم آخرای تابستون تبدیل شده بود به "اه چقدر دیر میگذره. تازه 3 ماه گذشت!"

ولی وقتی تو بازه های طولانی تری به عقب نگاه کنی قضیه متفاوت میشه. همون زمانایی که گذشتن تک تک لحظه هاشون رو با بند بند وجودت حس کردی, بعد از یه مدت که به یادشون بیفتی برات مثل دور تند فیلم میشن و تنها چیزی که میتونی بگی "چقد زود گذشت" ـه, در صورتی که واقعا زود نگذشته!

[ارجاعتون میدم به مقدمه ویرایش یازدهم کتاب ژنتیک به زبان آدمیزاد, حامد اختیاری. شاید منظورمو از گذر زمان بهتر گفته باشه]

پاییز فصل جالبیه. فصلیه که یجورایی همه ازش خوششون میاد. عاشقا که موضعشون مشخصه. هر آدم دیگه ای هم که باشه گاهی به دلش میفته زیر بارون قدم بزنه و به یه سری چیزا فکر کنه. یا بهتر از اون. به هیچی فکر نکنه! یا یه لول پایین تر از اون اینه که هیچکس بدش نمیاد گاهی وقتی هوا ابریه و خبری از خورشید و نور اذیت کننده ش نیست به ابرا خیره بشه و تو فکر و خیال خودش فرو بره. یکی تو فکر قرض و وامش, یکی تو فکر خانواده ش, یکی هم تو فکر .. هرچی! اگه بخوام یکم از این طرف تر بهش نگاه کنم حتی میتونم بگم خود روزهای پاییز هم نمیخوان بگذرن. حتی شب هاش! شب یلدا با همه ی تاریکیش بازم سعی میکنه جلوی رفتن پاییز رو بگیره و تا جای ممکن کش بیاد! ولی زمان این چیزا حالیش نیست. میگذره و هیچی نمیتونه جلوشو بگیره. اما حتی زمان هم با همه ی قدرتش نمیتونه یه سری چیزا رو ببره !

ولی زمان رو خیلی دوست دارم! بی رحم و آشغاله ولی خوبی بزرگی که داره اینه که زمانه! تا دلت بخواد فرصت تو دستش هست و به همه ی آدما برای جبران اشتباهاتشون [یا کارهایی که باید میکردن و نکردن] از اون فرصت ها میده!

همونطور که انتظار داشتم این پاییز برام رویایی نبود! حالا از هر نظری. اولاً فرصت خاصی پیش نیومد که برم واسه دل خودم زیر بارون قدم بزنم. البته این فرصت پیش اومد که به هوای ابری نگاه کنم و تو فکر و خیال خودم فرو برم!, دوماً و سوماً ـش هم به من ربط داره و به شما نه! D;

غمگینم که پاییز داره میره. بازم باید 9 ماه صبر کنم تا بازم بیاد و بازم معلوم نباشه چه روزایی میخواد برام بیاره. همونطور که امسال معلوم نبود. و پارسال! ولی تنها چیزی که دلگرمم میکنه اینه که اگه طبق برنامه ریزیم پیش برم و چرخ گردون هم بچرخه تا دو سه تا عامل دیگه م طبق برنامه ریزیم پیش برن، پاییز دیگه پاییز خوبی خواهد بود. شاید بهترین پاییزی که تابحال وجود داشته. ولی خب دیگه کاری نمیشه کرد بجز امیدوار بودن!

این پست بیشتر شخصی نویسی شد تا پاییزنامه! ولی نه. شاید اگه هر چیز دیگه ای مینوشتم بیشتر کلیشه میشد تا یه دل نوشته برای خداحافظی با پاییز.

Fall 93

  خیلی آدم احساساتی ای نیستم ولی الآن یه بغضِ قلبی دارم. نه حنجره ای! تو زندگیم چیزای زیادی از خدا نخواستم. اکثرا چیزای ساده و روتین. مث اینکه مامان بابام سالم باشن! ولی چند وقته چند تا چیز ساده میخوام. چیزایی که تعدادشون به انگشتای یه دستم نمیرسه و عملی شدنشون از ممکن هم ممکن تره!

+ پاییز 94 ! خواهش میکنم پاییز خوبی باش. پاییزی که من تو ذهنمه. واقعا به یه پاییز خوب نیاز دارم!

۰ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۹/۳۰
۴ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

به مناسبت مرگ مرتضی پاشایی

شنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۳، ۰۱:۱۷ ق.ظ

اول میخواستم درباره مرگ مرتضی پاشایی پست ندم. چیزی ننویسم. ولی به نظرم اومد چیزی که میتونه یه روز کامل یه بغض تو گلوم بذاره قطعاً ارزش یه پست ساده توی وبلاگم رو داره. اینجا نه میخوام عشق و ارادتم به [مرحوم] پاشایی رو به رخ بکشم نه یقه م رو در غم رفتنش پاره کنم. فقط میخوام احساسم رو بنویسم.

جاهای دیگه هم گفتم. من طرفدار تعصبی و دنبال کننده ی فعالیت هاش نبودم. آهنگاشو دانلود میکردم. آلبوم آخرش که اومد گوش کردم ولی نه به عنوان یه طرفدار. و البته با اکثر آهنگ هاش هم ارتباط برقرار کردم و صد البته با خیلیاشون خاطره هایی ساخته شد برام.

من برخلاف اکثر عزادارا ماه رمضون با آهنگای پاشایی زندگی نمیکردم. چون برنامه ی ماه عسل رو نمیدیدم. دلم میخواست ببینم ولی وقتش رو نداشتم. راستش اصلا روزه نگرفتم که بخوام درگیر برنامه های تلویزیونیش بشم! و درواقع امروز برای اولین بار آهنگ نگران منی رو گوش دادم! در کل میخوام بگم کسی نبودم که خیلی در بطن فعالیت هاش باشم. ولی برای ناراحت شدن از مرگ یه نفر لازم نیست حتما طرفدارش باشی. همین که با یه قسمتی از چیزایی که از خودش به جا گذاشته [نه صرفاً موزیک] خاطره ای داشته باشی دلیل منطقی ای برای غمگین شدنه.

اولین بار که نمیدونم چند سال پیش یکی از دوستام لینک آهنگ "یکی بود یکی نبود" رو بهم داد و گفت فلان جاشو گوش کن چقد قشنگ میگه! گفتم خواننده ش کیه؟ گفت مرتضی پاشایی. پیش خودم گفتم بابا هرکی رتبه کنکورش با شماره ی کنتور آب خونشون یکی شده رفته خواننده شده چهار تا دخترم طرفدارش شدن! دانلود نکردم! ولی خب دوستم درباره ی آهنگه یه سوال پرسید دیگه مجبور شدم دانلود کنم که بهش بر نخوره. حالا میاد میخونه بهش بر میخوره ولی خب! D; , خب اون آهنگه اولین چیزی بود که ازش گوش دادم و فکر میکردم از همین در پیتا باشه که تو هر کوچه ای پیدا میشن. یه مدت بعدش اینجا کنسرت گذاشت. شهرم کوچیکه و یادمه تبلیغاتش همه جا پخش شده بود. ولی گفتم ارزش نداره دو ساعت وقتتو حروم کنی. البته الان نظرم خیلی تغییر کرده چون واقعا چیزی که حتی یک دقیقه هم میتونه بهت آرامش بده ارزشش رو داره! ولی اونم نرفتم و گذشت. بعد آلبوم یکی هست رو از سر بیکاری دانلود کردم. اکثر آهنگاش خیلی خوب بودن و لذت بردم ازشون. ولی تو شرایط و موقعیتی نبودم که با آهنگایی که تراژدی یه شکست عشقی رو بیان میکردن ارتباط برقرار کنم. اگه درست یادم باشه هنوز طرفدار محسن چاوشی هم نشده بودم. ولی خب یه مدت بعدش به مرور که گوش میدادم خیلی به نظرم جالب اومد. سبک متفاوتی داشت. بعدشم تک آهنگاش و ...

حالا نمیخوام زندگی نامه بگم. جان کلام اینکه من طرفدارش نبودم. ولی سر یه مسائلی خاطرات خیلی زیادی با آهنگاش دارم. تقریباً دیماه پارسال بود که چند روز بارون اومده بود و هوا یخ بود. حالم خیلی بهم ریخته بود و مثل دیوونه ها زدم به خیابون. طبق معمول هایپ خریدم و قدم زدم تو کوچه پس کوچه ها. دستم هم ناخودآگاه رفت سمت آلبوم "یکی هست". کلا رابطه خانواده ی ما با گردش و طبیعت گردی مثل رابطه ی گربه و بارونه. زیاد اهل این چیزا نیستیم. همون سیزده بدر که توفیق اجباری محسوب میشه رو هم ترجیح میدیم به یه چایی خوردن سرپایی کنار یه رودخونه ی تکراری محدود کنیم. ولی بازم یادم نمیره که کل اون چند ساعت رو که [یادش بخیر, بابابزرگم هم اومده بود پیشمون] زیر بارون وحشتناک بیرون بودیم بازم با آلبوم یکی هست سر کردم. و چندین و چند بار دیگه. زیاد! , بالاخره خاطره هایی که اینجور مواقع میاد جلوی چشم آدم یه آهنگ رو واسه آدم به معنی خاصی وصل میکنن!

برای همین میگم برای ناراحت شدن از مرگ یه خواننده لازم نیست حتما طرفدارش باشی. من از مرگ پاشایی خیلی متاثر شدم. واقعا زیاد. من آدم بی وجدان تر از خودم نمیشناسم [با اغراق] و چیزی که تا این حد ناراحتم کنه قطعا اهمیت زیادی لااقل برای روحم داشته. هرچند که خودم انکارش کنم. شاید نه به خاطر خود خاطراتی که یادآور آدم میشه. بلکه به خاطر اون لحظاتی که خود اون آهنگ رو خاطره کردن!

یه چیز دیگه هم خیلی مهمه. همیشه شاهد این هستیم که یه کسایی میمیرن و یه جماعتی خوشحال میشن و نفرین و توهین نثار روح طرف میکنن. ولی واقعا کمن افرادی که با مرگشون یه کشور اینجوری غمگین و عزادار بشه. البته شاید هم کسایی باشن که اصلاً نمیشناختنش و غمگین نیستن ولی الآن دیگه عکسای شمع روشن کردن ملت کم کم داره میره رو فیس بوک و توییتر. یه نگاه بندازین متوجه حجم عظیم مردم میشین. همین که یه نفر اینجوری تو اوج محبوبیت و عشق مردم فوت کنه سعادتیه که به جرئت میگم به ندرت نصیب کسی میشه!

مرتضی پاشایی خواننده ی خوبی بود, از معدود خواننده هایی که هیچکسی با هر سبک و سلیقه ای نمیتونست بگه از آهنگاش بدم میاد! همه از آهنگاش لذت میبردن. قطعاً حس قلبی همه مون اینه که ای کاش نمیرفت, ای کاش سرطان به جونش نمی افتاد. هرچند اگر این اتفاق نمی افتاد شاید تا این حد اسمش تو مجامع مختلف مطرح نمیشد. ولی ای کاش مطرح نمیشد! ولی خب اتفاقیه که افتاده و ارزشمندیش اینه که در نهایت شکوه رخ داد. واقعا انسانیت همینه. مردم به دنیا میان, رشد میکنن, مدرسه میرن, خاطره های تلخ و شیرین رو تجربه میکنن, روزهای سخت و آسون رو میگذرونن, سالها تلاش میکنن تا در نهایت یه خطی از خودشون به جا بذارن. که وقتی رفتن تو یاد یه ملتی باشن و به قول مصطفی مستور یه خطی از کشیده شدن انگشتاشون روی زمین مونده باشه! حالا یه نفر از راه علم به این هدف میرسه, یه نفر هم از این راه. نمیشه گفت ارزش این کمتر از اونه. مدرکش هم هزاران قطره ی اشکی که همین لحظه که من دارم این متنو مینویسم و بعدا که شما میخونیدش درحال ریختن هستن, فقط به خاطر از دست رفتن یه نفر!

حس میکنم متن طولانی شد ولی وبلاگ خودمه! , اول برای خالی شدن خودم بود و بعدم دلم میخواد بعداً به نشونه ای از امروز تو وبلاگم باشه!

بازم میگم, ای کاش نمیرفت .. ولی رفت .. روحش شاد ..

  ای کاش رنج آخر داشت ..

Morteza Pashaei

۱ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۸/۲۴
۶ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم