به‌ هر‌ حال

آخرین کتاب؛ ناطوردشت

شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۵۴ ق.ظ

بعد از کنکور بالاخره فرصت کردم که به تپه‌ی کتاب‌های غیر درسی که توی کمدم تلمبار شده بودند دستی بکشم. اول از همه سر وقت ناطوردشت رفتم چون هم تعریفش را زیاد شنیده بودم و هم حجم مناسبی برای شروع داشت! 

شایان ذکر است که املای صحیح نام کتاب با «ط» میباشد در حالی که در برخی از ترجمه‌ها شاهد املای غلط یعنی «ت» بوده ام. 

ناتور: ا. [فر] Nature طبع، طبیعت، نیروی طبیعت، گوهر، ذات، منش، نهاد، سرشت، فطرت.

ناطور: ا. [ع] باغبان، نگهبان کشتزار، پالیزبان، نواطیر جمع.

مترجم   

اگر مقدمه ناشرها یا مترجم‌های این کتاب را خوانده‌ باشید احتمالاً نظر بسیار مثبتی نسبت به آن دارید. هولدن کالفیلد، پسر دبیرستانی سرکشی که با شرح داستان چند روز از زندگی‌اش غوغایی در بین نوجوانان آمریکا در دهه‌ی 50 به راه انداخت. غوغایی که ،طبق انتظاری که از یک اثر فرهنگی میرود، سیل بزرگی از تغییرات رفتاری را در طرفداران آن به‌وجود آورد. سیلی که از نظر شخص من به هیچ عنوان مثبت نبود.

با خواندن چند صفحه‌ی ابتدای این کتاب متوجه میشوید که قهرمان، یا شاید بهتر است بگویم ضد قهرمان داستان، به هیچ عنوان شخصیت مناسبی برای الگوپذیری یک نسل نیست. آن هم یک نسل از جوانانی که همیشه به دنبال یک الگوی جذاب برای نقش پذیری میگردند‎؛ و افرادی که حتی اگر به هیچ عنوان شخصیتی متناسب با آن الگو نداشته باشند، سعی میکنند برای همراه شدن با جریان جدید حتی استانداردهای شخصیتی خود را از نو بنویسند! به‌ هر حال در همان زمان هم این کتاب مخالفت های بسیاری را به‌دنبال داشت؛ تا جایی که در دهه‌ی 90 در آمریکا جزء کتاب های ممنوعه قرار گرفت. با این اوصاف دلیل مطرح شدن یکباره‌ی این کتاب به خوبی قابل درک است.

برای هضم ساده تر موضوع، فرض کنید در ایران کتابی به چاپ برسد که در آن پسری از حجب و حیای جامعه‌ی خود گریزان است و دست به رفتارهای کاملا آزاد و بی قید و بند میزند و عقیده دارد که به هیچ عنوان نباید در روابط به چیزی به عنوان اخلاق پایبند بود. همه‌ی ما میدانیم که افرادی با چنین افکار و رفتاری در ایران، هرچند زیاد نیستند، کم هم نیستند! [من با این طرز فکر ابراز موافقت یا مخالفت نمیکنم؛ جهت پیشگیری از برچسب های احتمالی!] بنابراین طبیعتاً با انتشار گسترده‌ی این کتاب و خصوصاً به‌خاطر مخالفت‌هایی که با آن میشود جوانان هرچه بیشتر به سمت آن جذب میشوند -مثل جذب بیشتر افراد به کتاب‌های عباس معروفی پس از ممنوع النشر شدن او در ایران- و با الگوگیری از آن کم کم کار به جایی میرسد که منتقدان، خط مشی این کتاب را حرف دل یک نسل میدانند و طبیعی است که با ادامه‌ی این روند تعادل منطقی در جامعه به هم میخورد و برایند تاثیرات مثبت نخواهد بود.

این فقط یک مثال بود. من با افکار و عقاید آقای کالفیلد کاری ندارم چون واقعاً ممکن است حرف دل خیلی‌ها باشند! ایراد اصلی که از نظر من به این کتاب وارد است جهت‌گیری اغراق‌آمیز نویسنده درباره‌ی رفتارهای شخصیت اصلی است. رفتارهایی که هم از جنبه‌ی باطنی و هم از جنبه‌ی ظاهری طبق برداشت من در نهایت هولدن کافیلد را به تیمارستان کشاندند! از نظر من نگاه منفی نسبت به دیدگاه‌های محافظه کارانه‌ی نسل گذشته در دهه ی 50 میتوانست کمی ملایم‌تر بیان شود. واقعاً هیچ‌کدام از ما شبانه روز درحال بد و بیراه گفتن به دیگران نیستیم! حتی منزوی‌ترین و جامعه‌ گریزترین افراد هم بیشتر در افکار خود سرگردان‌اند تا اینکه برای مثال با دوستشان قرار بگذارند و در تمام مدت گفتگو با او در ذهن خود به او بد و بیراه بگویند و به این فکر کنند که صحبت کردن با وی چقدر آزار دهنده است، و بعد از اتمام مکالمه باز هم این چرخه را با دوستی دیگر آغاز کنند! حتی اگر چنین باشد به زبان آوردن این افکار یعنی دریدن پرده‌هایی که بین باطن و ظاهر شخص وجود دارد. پرده‌هایی که باعث ایجاد نوعی تعادل در جامعه میشوند. نگاه نویسنده از هر دو جنبه -رفتار ظاهری و باطنی- شدیداً اغراق‌آمیز بوده و به زعم من الگوبرداری صرف یک عده از جوانان از این کاراکتر چیزی جز آسیب‌های شخصیتی در بر نداشته است. البته من به طور کامل با هدفی که نویسنده‌ی کتاب در پی دستیابی به آن بوده موافقم. محافظه‌کاری در جامعه تا حدی که به تصنعی بودن روابط برسد رویدادی اذیت کننده است. ولی معتقدم برای فرهنگ سازی نباید از آن طرف بام افتاد! 

هرچند نباید از جنبه‌های مثبت این رمان بگذریم. نثر صریح و تا حدودی رکیک این کتاب برای من تجربه‌ی لذتبخشی بود. شخصاً وجود چنین صراحت‌هایی را در بین رمان‌ها ضروری میدانم. برخی مونولوگ‌های شخصیت اصلی هم پیام های بسیار خوبی دارد که میتواند به تامل مثبت خواننده منجر شود. فضاسازی‌های جذاب نویسنده را هم از نقاط قوت کتاب میدانم. به طور کلی ناطوردشت کتابی است که مطالعه‌ی آن را شدیداً توصیه میکنم؛ به شرطی که با تفکر همراه باشد، نه فقط با تعمل!

شنبه شب‌ها توی پنسی همیشه یک نوع غذا رو داشتیم. قرار بود خیلی خوب باشه چون شاممون استیک بود. حاضرم هزار مرتبه شرط ببندم که دلیل اینکه بهمون استیک میدادن این بود که والدین خیلی از بچه ها یکشنبه ها به مدرسه میومدند و ترمر پیر احتمالاً حدس زده بود که مادر هر کسی از پسر عزیزش خواهد پرسید که شب گذشته شام چی خورده و اون خواهد گفت «استیک»، چه محشر! باید استیک ها رو میدیدی. از اون چیزهای سفت و خشک بود که حتی نمیشد بریدش. همیشه همراهش یه تاپاله پوره سیب زمینی بود و برای دسر هم بروان بتی میدادن که هیچکس لب نمیزد ...

همه‌ی اون خون‌ها باعث شد خشن به نظر بیام. تو زندگی‌ام دو بار دعوا کردم و هر دو بار باختم. اگه راستشو بخواهی خیلی خشن نیستم. من یک صلح طلبم. حس کردم آکلی همه‌ی سر و صدا رو شنیده و بیداره. برای همین از لای پرده‌ی حموم رفتم اون طرف ببینم چه غلطی داره میکنه. خیلی کم میرفتم تو اتاقش؛ همیشه بوی گند میداد چون خیلی آدم لجنی بود.

یه مردی رو دیدم با موهای جو گندمی که قیافه خیلی متشخصی داشت. یه کاری میکرد که اگه بگم باور نمیکنی، اول چمدونش رو روی تخت گذاشت بعد همه ی لباس های زنونه رو از توش بیرون آورد. لباس های کاملاً زنونه -جوراب های ابریشم، کفش پاشنه بلند، از اون شکم‌بندهایی که بندهاش از پایین آویزونه. بعد یه لباس شب مشکی تنگ پوشید. به خدا قسم راست میگم. بعد شروع کرد تو اتاق راه رفتن و قدم های کوتاه برداشت، درست مثل زن ها. سیگار میکشید و به خودش تو آینه نگاه میکرد. کاملاً هم تنها بود مگر اینکه کسی تو دستشویی بوده باشه، نتونستم خیلی خوب ببینم.

همه‌شون دقیقاً همون احمق‌هایی هستند که تو سینما مثل کفتار به چیزهایی که اصلاً خنده‌دار نیست میخندند. به خدا قسم، اگه نوازنده پیانو بودم یا حتی بازیگر سینما و این مشنگا فکر میکردن من خیلی محشرم حالم به هم میخورد. حتی دلم نمیخواست برام دست بزنن. مردم همیشه برای چیزهای اشتباه دست میزنن. اگه من نوازنده پیانو بودم تو کمد پیانو میزدم. به هر حال وقتی اون کارش تمام شد و همه از بس که براش دست زدن، دستاشون شکست، ارنی رو سه‌پایه‌اش چرخید و یه تعظیم الکی و متواضعانه تحویل داد. انگار نه فقط بهترین نوازنده پیانوست، متواضع‌ترین آدم دنیا هم هست.

مسئله اینه که هم اتاقی شدن با افرادی که چمدون تو از مال اون‌ها خیلی بهتره، واقعاً سخته. دیگه بماند که چمدون‌های تو آخر چمدون باشن. آدم فکر میکنه که اگه یکی باهوش و شوخ طبع باشه اهمیتی نمیده. این یکی از دلایلی بود که چرا با حرومزاده‌ای مثل استرادلیتر هم اتاقی شدم. حداقل چمدون‌هاش به خوبی مال من بودن.

هرچند که لیوس خیلی باهوش بود. واقعاً باهوش بود. هیچوقت موقعی که میدیدت سلام نمیکرد. اولین چیزی که به محض نشستن میگفت این بود که فقط چند دقیقه میتونه بمونه و یه جایی قرار داره. بعد یه مارتینی سفارش میداد. به متصدی بار میگفت مارتینی خالی باشه و توش زیتون نریزه. ... این مشکل آدمای باهوشه، هیچوقت دوست ندارن راجع به مسائل جدی بحث کنن مگه اینکه حوصله‌اش رو داشته باشن. ... آدم‌های باهوش دلشون نمیخواد در مورد این چیزا حرف بزنن مگر اینکه کنترل بحث دست خودشون باشه. همیشه دلشون میخواد وقتی خودشون خفه شدن تو هم خفه بشی و وقتی میرن اتاقشون تو هم برگردی به اتاق‌ات.

چند بار باهاشون رفتم ولی دیگه نرفتم. اولاً چون دوست نداشتم تو قبرستون ببینمش دور و برش پر از مرده و سنگ قبر. وقتی هوا آفتابی بود خیلی بد نبود ولی دوباره ما که اونجا بودیم بارون بارید. وحشتناک بود. بارون میبارید رو سنگ قبر مزخرفش، رو چمنا، روی شکمش، همه جا بارون بارید. همه ی کسایی که اومده بودن قبرستون مثل دیوونه‌ها دویدن طرف ماشیناشون. این مسئله نزدیک بود دیوونه‌ام کنه. همه میتونستن برن تو ماشیناشون و رادیو رو روشن کنن و برای شام برن یه جای خوب، همه بجز الی.

ولی چیزی که میخوام بگم اینه که بیشتر وقتا نمیدونی چی بیشتر برات جالبه تا لحظه ای که شروع به صحبت کردن راجع به موضوعی بکنی که زیاد برات جالب نیست. یعنی گاهی وقتا نمیتونی در این مورد کاری بکنی. به نظر من باید اگه دیدی کسی راجع به موضوعی حرف میزنه و بهش علاقمنده و اون موضوع هیجان‌زده‌اش میکنه، اجازه بدی تا حرفشو بزنه. وقتی کسی راجع به موضوعی هیجان‌زده میشه خوشم میاد.

هیچوقت هیچی رو به هیچکس نگو، اگه این کارو بکنی دلت برای همه تنگ میشه.

NatoorDasht

۴ ۰
۱۵ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری‌: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

این مطلب با برچسب‌های, آخرین کتاب, رمان ناطوردشت, ناتوردشت, ناطوردشت در تاریخ شنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۵۴ ق.ظ، توسط سُر. واو. شین منتشر شده است.
  • تنها همدم ماه

    ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۶:۳۲ وب سایت

    با اون بند یکی مونده به اخر به شدت موافقم !

  • سُر. واو. شین

    ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۶:۴۹

    هوم

  • هادی ص.

    ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۶:۴۲ وب سایت

    املای «ناتور» را تا جایی که می‌دونم محمد نجفی با ترجمه‌ش که انتشارات نیلا چاپ کرده رایج کرد. یه بنده‌خدایی می‌گفت هر کس با اولین ترجمه‌ای که از ناطور خونده بیشتر حال می‌کنه. دربارهٔ من و ترجمهٔ نجفی هم صادق ه این قضیه. :-"
    با نگاه اغراق‌آمیز چندان موافق نیستم. آدم جامعه‌گریز شاید این طور نباشه، ولی آدم آنتی‌سوشال به‌نظرم خیلی نزدیک‌تر ه به این ویژگی‌های هولدن که بهشون اشاره کردی، خیلی هم اغراق‌آمیز نیست دیگه...
    فکر کنم بشه یه تقسیم‌بندی برای آدمایی که ناطور را خوندند تعریف کرد: اونایی که با هولدن به هر دلیلی همزادپنداری می‌کنن و عاشق کتاب و قهرمانش می‌شن، اونایی که با هولدن به هر دلیلی همزادپنداری نمی‌کنن و نظر مثبتی راجع بهش ندارن. :دی
    + ممنون که دوباره این کتاب را دوباره یادم اوردی؛ خصوصاً نقل قول آخریه...

  • سُر. واو. شین

    ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۶:۴۸

    تعریف ترجمه آقای نجفی رو شنیدم ولی بعد از خریدن ترجمه ی خانم اقبال زاده بود! 


    من آدم جامعه ستیز هم دیدم ولی بازم همچین رفتاری نداشتن. رفتار هولدن توی جامعه به نظرم بیشتر شبیه آدم های کنه ای بود که سعی میکنن خودشون رو بهت بچسبونن و هرکار میکنی از سرت باز نمیشن. و اینجور افراد هم نمیتونن همچین شخصیت درونی ای داشته باشن به نظرم.
    منم توی نقل قول ها صفحه های رندوم باز کردم و بخش های جالبش رو نوشتم. قصد نداشتم به ویژگی هایی که گفتم اشاره داشته باشم توشون.

    خواهش میکنم ..

  • pou 617

    ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۶:۴۳ وب سایت

    :|
    بخونیم؟
    چرا آخرین کتاب حالا؟

  • سُر. واو. شین

    ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۷

    آره بخون حتماً. کتاب خیلی جالبیه.

    گفتم که تنها ایرادی که ازش میگیرم اغراق توی رفتارهای شخصیت اصلیه. اونم نود درصد کسایی که یه رمان میخونن اصلاً انقد توی داستان فوکوس نمیکنن که بخوان مفهومی ازش برداشت کنن. اینو برای کسایی نوشتم که واقعاً فکر میکنن و به فکر مفهوم داستانن. 

    یعنی آخرین کتابیه که خوندم :D 

  • فاطیما کیان

    ۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۹:۴۴ وب سایت

    چند وقت پیش تمومش کردم و نتونستم زیاد باهاش ارتباط بگیرم شخصیت پسرک توی داستان آزار دهنده بود و خوشم نمیومد از بی هدفی و خود بزرگ پنداریش

  • سُر. واو. شین

    ۱۴ تیر ۹۴ ، ۰۲:۲۹

    تقریباً هم نظریم

  • فاطمه .ح

    ۱۴ تیر ۹۴ ، ۰۰:۱۵ وب سایت

    هیچوقت هیچی رو به هیچکس نگو، اگه این کارو بکنی دلت برای همه تنگ میشه.


    نمیفهمم.

  • سُر. واو. شین

    ۱۴ تیر ۹۴ ، ۰۲:۲۹

    باید اواخر کتاب رو خونده باشی که منظورشو بگیری.

  • javaneh

    ۱۴ تیر ۹۴ ، ۰۹:۳۴

    به نظر من این پست اغراق آمیز تر از شخصیت هولدن بود !

    برعکس من برداشت کاملا مثبتی از شخصیتش داشتم و انقد جذبم گرده بود ک علاقه ای ب کنار گذاشتن کتاب نداشتم
    طرز فکر های یکسان و حرف های مشابهه ای ک با ادم داشت خیلی زیرکانه و جالب بود
    شباهت هایی ک با تو داشت ... شباهت هایی ک با من داشت
    شخصیت ادمو ب چالش میکشید و ب شدت دوست داشتنی بود
    تو یه جمله :رک، صریح و واقعی و بدون اغراق ...
    در ضمن این کتاب ترجمه ی محمد نجفی خیلی بهتر و دل نشین تر از ترجمه ی این خانومه 

  • سُر. واو. شین

    ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۳:۵۳

    این پست نظر شخصی من بود. ممکنه یکی خیلی باهاش حس هم ذات پندازی داشته باشه و یکی کلا ازش خوشش نیاد. من از خود هولدن خوشم میاد ولی رفتارهاش بیش از حد غیر طبیعی و اغراق آمیز بودن. قطعاً‌ اگه یه نفر از اطرافیانم بود سعی نمیکردم باهاش ارتباط داشته باشم. 

    ولی خب هر کس نظر خودشو داره دیگه.
    شهر کتابی که ازش خریدم ترجمه ی نجفی رو نداشت مع الاسف.

  • منا مهدیزاده

    ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۰:۴۵ وب سایت

    راجع به ناطور دشت زیاد شنیدم ولی هیچوقت وقت نکردم بخونمش...! با توجه به حرفایی که اینجا زده شد احتمالن امتحانش می کنم...!

    ولی جدا از این حرفا این همه وعده و وعید داده بودی... چی شد ؟! یه کنکور دادیا... چه معنی داره انقد آدم شده باشی ؟! من همون سر.واو.شین عه !@#$گو میخوام! بعله ! :))) (شوخی می کنم! ;))

  • سُر. واو. شین

    ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۳:۵۴

    بخونش حتماً


    :)))‌ اون مدل پستا یه جرقه ی اولیه میخوان که این مدت یا نمیاد یا وقتی میاد که جایی نیستم که بتونم بنویسم :)) 

  • آیدین

    ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۴:۰۸

    آروم هو :| نبینم کسی قبل من نظر بزاره از این به بعد :| 

  • سُر. واو. شین

    ۱۴ تیر ۹۴ ، ۱۴:۲۵

    شما آدرس بده میگم دوستان نامه ی عذرخواهی بفرستن :))

  • خانم انـــــار

    ۱۶ تیر ۹۴ ، ۱۷:۴۵ وب سایت

    ناطور دشتو دوست داشتم ! به نظرم یه هیستوری کامل از یه جوون آمریکایی بود که به پوچی رسیده ! به خصوص اونجایی که میگف دوس دارم در آینده ناطور دشت بشم و بچه هایی که می رسن لبه پرتگاه رو از سقوط نجات بدم ! جمله عمیقی بود ! این یعنی ته ته حس زوال !

    در ضمن یادش بخیر منم تابستون بعد کنکورم ترکوندم از بس کتاب خوندم :)))

  • سُر. واو. شین

    ۱۷ تیر ۹۴ ، ۱۵:۲۶

    آره در کل کتاب باحالیه.


    قصدشو دارم منم :))

  • آقای سر به هوا ...

    ۱۹ تیر ۹۴ ، ۱۵:۴۹ وب سایت

    سلام
    پست آخرتو خوندم ! سبک نوشتنت رو دوست دارم
    اگر با تبادل لینک موافقی منو با عنوان " دلنوشته های آقای سر به هوا " لینک کن و بعد خبرم کن تا منم لینکت کنم
    راستی ! یادت نره عنوان لینک + آدرس وبت رو برام بفرستی
    منتظرتم

  • سُر. واو. شین

    ۱۹ تیر ۹۴ ، ۲۱:۲۱

    اهل تبادل این مدلی نیستم ولی چون خوب مینویسی لینک کردم که بخونمت.

  • آقای سر به هوا ...

    ۲۰ تیر ۹۴ ، ۱۷:۱۴ وب سایت

    ممنون سُر. واو. شین جان !
    لینکت کردم و مرتب میخونمت ...

  • (: vuvik

    ۲۴ تیر ۹۴ ، ۰۰:۲۷ وب سایت

    راستش اولش که دیدم یه پست بلند نوشتی در مورد یه کتاب، پستتو گذاشتم توی اون دسته از پستا که بعدا حتما باید خونده شه و الآن اصلا نباید خونده شه! چون از شروع تابستون انقدر از همه پیشنهاد گرفتم و کتاب خریدم که تا یکی دو ماهی کتاب دارم برای خوندن. تو این شرایط دیدن پیشنهاد های تازه، فقط آدمو وسوسه میکنه به خریدن کتاب تازه و قضیه وقتی بد میشه که میخوای یه کتاب جدیدو شروع کنی به خوندن! حتی اگه بتونی انتخاب کنی که کدومشو شروع کنی، هی یه چیزی ته مغزت میگه که باید اون یکی رو شروع میکردی! که البته اگه از اول هم همون «اون یکی مذکور» رو شروع میکردی، میومد میگفت که باید تو همونی رو که قبلا گفتم شروع به خوندش کرده بودیو شروع میکردی! در کل قضیه ی بغرنجیه! یا این که من الآن توانایی شفاف سازیشو ندارم!
    ولی خب الآن که شروع کردم به خوندن پستت، تا به خودم اومدم دیدم تمومش کردم! خیلی روون نوشته بودی و بهت حسودیم هم شد! و در کل وسوسه شدم که برم بخرمش! و همین باعث بغرنج تر شدن شرایطی که در بالا توضیح دادم خواهد شد! پس ازت تشکر نمیکنم :|

  • سُر. واو. شین

    ۲۴ تیر ۹۴ ، ۰۲:۰۷

    درک میکنم :)) 


    من اساسا قبل از خریدن تحقیق میکنم که ارزش داشته باشه حتما. و بعد که خریدم اولویت بندی میکنم که کدوما رو بخونم به ترتیب.

    لطف داری :))

  • (: vuvik

    ۲۴ تیر ۹۴ ، ۰۰:۳۳ وب سایت

    بعد این که اگه اشتباه گرامری یا املایی یا تایپی یا هر چیزی توی نظرم بود اصن مسیولیتی در قبالش نمیپذیرم! خسته ام؛ اونم طولانی بود؛ حال نداشتم چک کنم!
    + آیا من وقتی خسته میشم پرحرف میشم یا امشب خیلی شب خاصیه؟! یا کلا پرحرفم اصن؟!
    ++ حست چیه که الآن بین این همه آدم تو اون شخص بیچاره ای هستی که مورد حمله ی پرحرفی من قرار گرفتی؟! به نظر من کسی که این همه پست مینویسه باید منتظر نظر های بلند هم باشه خب!

    الآن میخواستم باز یه چیزایی اضافه کنم به این ته! ولی دیگه دیدم شورش داره در میاد!

    با تشکر از توجه شما!!

  • سُر. واو. شین

    ۲۴ تیر ۹۴ ، ۰۲:۰۸

    مشکلی که به چشم من بیاد نبود تو کامنتت :-"


    نه بابا این چه حرفیه راحت باش. با کامنتای بلند بیشتر حال میکنم من :))

  • فرحناز

    ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۲:۵۸

    خیلی خوشحالم که سبک نوشتنت منسجم تر شده. و دیگه شکسته نمی نویسی. این رو شدیدا توصیه میکنم ادامه بدی. از این دست پست هارو خیلی دوست دارم. خیلی لذت میبرم ازخوندن برداشت های متفاوت بقیه از یک موضوع.ادامه بده.

    من هم این کتاب رو چند سال پیش خوندم. نمیدونم چرا خیلی یادم نیست چه حسی داشتم بعد از اتمام کتاب. فقط یادم میاد بعضی جاها حس خوبی داشتم از شخصیت ها و با عشق میخوندم ر بنظرم فوق العاده بود و بعضی جاها حالم بهم میخورد از غر و قوزی اوضاع و شکل نوشتار و شخصیت ها. در انتها پیشنهاد میکنم یعنی کاری که من میکنم؛ مقدمه یا پیشگفتار نویسنده یا مترجم رو نمیخونم یا آخِر سر میخونم. چون پیش داوری ایجاد میکنه.

  • سُر. واو. شین

    ۲۶ تیر ۹۴ ، ۱۶:۴۳

    ممنون لطف داری. البته اون روش نوشتن هم خودش یه سبک بود که خیلیا اینور اونور بهم گیر میدن که چرا اونجوری نمینویسم دیگه. ولی خب این فرمی به خودمم بیشتر حال میده.


    دقیقا نظر خودمم همینه. معمولا مقدمه ها رو بعد از اینکه یه رمان رو خوندم و درباره ش فکر کردم میخونم تا نظر خودمو با مترجم یا ناشر مقایسه کنم. 

  • م

    ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۵۴

    از لینک مسابقه وبلاگی رسیدم به این پستت.

    مشکل هولدن این بود که زیادی میفهمید بیشتر از سنش و زمانش. برای همین دیوونه شد:-)  هولدن همیشه منو یاد دیوار پینک فلوید میندازه
    قضیه الگو برداری رو هم بی خیال چون معمولا آدما وقتی تصمیم میگرن از کسی الگو بگیرن سطحی ترین و بیرونی ترین لایه های رفتار طرف رو تفلید میکنن !! 
    اینکه این کتاب تو امریکا در مدارس ممنوع شد به نظرم یه دلیلش ترس از انتقاد هولدن وار نسبت به سیستم و محتوای آموزشی بود 
    هولدن کافلید ، هانس شنیر، ایگنیشس رایلی سه شخصیت مورد علاقه من هستن(منظورم تیپ آنارشیسته)
    ایگنیشس عالیه خیلی خیلی بدتر از هولدنه حالت ازش بهم میخوره ولی نمیتونی دوستش هم نداشته باشی:-)
    اگه اتحادیه ابلهان رو نخوندی سعی کن حتما بخونیش 
    هانس( عقاید دلقک) هم که واقعا نازنینه گرچه کله خره ولی امکان نداره آخر کتاب عاشق هانس نشی از هولدن و ایگنیشس هم بسیار مودب تر و باشعورتره:-)

  • سُر. واو. شین

    ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۸

    نظرت درسته ولی به نظرم شخصیت سازیش یکم افراطی میاد. اگه یکم ملایم تر بود راحت تر باهاش ارتباط برقرار میکردم.

    عقاید یک دلقک خیلی وقته تو لیست انتظار خوندنامه، حتماً تو اولین فرصت میخونمش. اتحادیه ابلهان هم رفت تو لیست! 
    خیلی ممنون :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">