به‌ هر‌ حال

قبل از بریکینگ بد بامدادی

جمعه, ۱۱ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۵۹ ق.ظ

باور کنید خود من با دیدن صفحه ی وبلاگم که آخرین آپدیتش مال یکی دو ماه پیشه خیلی بیشتر از شما اذیت میشم. واقعاً این مدت نمیدونم چم شده. بلا استثنا هر روز میام تو کنترل پنلم و وبلاگها رو میخونم ولی نمیتونم بنویسم. مطلب هم برای نوشتن زیاد هست. حتی خیلی وقتا فرصت نوشتن هم هست ولی نمیتونم. مریض شدم شاید. سندرم وبلاگ ننویسی مزمن مثلاً. یا یه همچین چیزی.

کلاً شرایط این مدت یه فرم عجیبی بود. نمیدونم میشه گفت رو روال بود یا نه. ولی نفهمیدم چطور گذشت. عملاً بعد از دو ماه پرفشار، [فکر کنم] اوایل آذرماه بعد از کوییز شکم آناتومی همه تا یه حدودی درسو شل کردیم و بعد از اون همه چیز خیلی سریع گذشت. میان ترم بیوشیمی و میان ترم بافت شناسی که خوشبختانه یا متاسفانه لغو شد، ارائه های آیین و درسی که پیش خوردم؛ رد شدنشون حس نشد. نقاط عطف این مدت تعطیلی هایی بودن که پیش میومدن و ما دو طرفشون رو میگرفتیم و کش میدادیم. مثل اون هفته که آخرش رحلت پیامبر بود و ما با زیرکی تمام از شنبه تا چهارشنبه رو هم تعطیلوندیم. یعنی کاری کردیم که خود استادا تعطیل کنن. هرچند بعداً از بس جبرانی گذاشتن از دماغمون در اومد ولی خب بعد از یکی دو ماه دوری از دوستا و خانواده یه تعطیلات یه هفته ای لازم بود. درواقع الآن هم تو تعطیلاتم. دو هفته فرجه ی امتحانات دادن و دیدم برگشتن نزد خانواده به صرفه تره. ولی مشکل این نوع تعطیلات اینه که نمیشه درس خوند. الآن یه هفته ست که خونه م ولی نتونستم حتی لای یکی از کتابام رو هم باز کنم، انگار نه انگار پنجشنبه هفته ی دیگه باید برم سر امتحان آناتومی و حراست هم مثل نگهبان دروازه های جهنم بالا سرم مانور بده. انقدر سخت گیری میکنن که حتی ازشون بعید نیست چند تا اسنایپر گذاشته باشن از پشت پنجره منتظر یه خطا باشن تا بنگـــ .. . نه که فقط من اینطور باشم ـا. اکثر دوستام هم که برگشتن خونه هاشون همین وضع رو دارن. مشکل همه گیره. الآن حدود چهار روزه که قراره دیگه از فردا شروع کنم. خواهشاً دعا کنید برام که جدی جدی دیگه از فردا شروع کنم :D . نیاز دارم به نمره ی این ترم خیر سرم :|

شروع سال نوی میلادی رو هم به تمام هموطنان و غیر هموطنان مسیحی تبریک میگم. انشالله امسال همون بهترین سالی باشه که منتظرش بودین. متاسفانه به خاطر مشغله هایی که داشتم امسال زیاد نتونستم تو جو کریسمس و اینا باشم. از کف خودم رفته. ولی خب نکته ی دردناکی که عزیزی در توییتر بهش اشاره کرد اینه که الآن به سال 2030 نسبت به 2000 نزدیک تریم. توضیحات اضافه ای لازم نیست بدم، فک کنم مثل من خودتون یجورایی دلتون میریزه وقتی به این قضیه فکر میکنید. زمان خیلی سریع میگذره متاسفانه ..

  همونطور که از عنوان پس عیان ـه من هنوز بریکینگ بد رو تموم نکردم. خجالت آوره ولی حقیقت داره :|

  یکی دوتا ایده ی جالب دارم برای این وبلاگ، ولی به نظرم مال وقتی ان که هم مخاطب هام بیشتر از وضع فعلی باشن و هم خودم بتونم وقت بیشتری بذارم. به امید عملی کردنشون :D

  هر روز دارم بیشتر اثر مخرب شبکه هایی مثل تلگرام رو زندگی مردم رو میبینم. خیلیا از بس به ارتباط با پیام های چند کلمه ای تو تلگرام عادت کردن که واقعاً توانایی خوندن متن های طولانی تر از چند خط رو از دست دادن. سعی کنین به اطرافیانتون کمک کنین. هر جوری که به ذهنتون میرسه. فقط کمک کنین.

  اگه کسی میتونه توضیح بده بافت شناسی دقیقاً کجای آینده ی کاریم قراره به دردم بخوره لطف کنه و بگه بهم. شاید با لذت بیشتری خوندمش.

  در آخر اینکه محسن چاوشی واقعاً فوق العاده ست. فقط به احساسی که تو موزیک شهرزاد پیاده کرده دقت کنید. عجیبه ..

New Year 2016

۳ ۰
سُر. واو. شین
۹۴/۱۰/۱۱
۱۱ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

آن شب در سالن کنسرت چه گذشت؟

دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۰۰ ق.ظ

دنبال کردن اخبار حملات تروریستی پاریس این روزها کار اکثر مردم شده است. شنیدن این خبر که پلیس سالن کنسرت را محاصره کرده هیجان انگیز است، تصاویر ورود ارتش به خیابان های پاریس جالب است و تصاویر مردم بهت زده در خیابان ها در عین ناراحت کننده بودن، جذابیت دارد. حواشی تجمع تعدادی از مردم تهران در مقابل سفارت فرانسه تب و تاب خاصی دارد و شنیدن خبر بمباران مواضع داعش توسط جنگنده های فرانسه حس خوبی منتقل میکند. پاریس مورد حمله ی تروریستی واقع شد ولی تمام جنبه های این حمله اخباری نیست که میشنویم. درواقع شاید اخباری که میشنویم ذره ای از جنبه های ویرانگر این حملات نیز نباشد. در اخبار تیتر میشود که تروریست ها ده ها نفر را در سالن کنسرت گروگان گرفته اند و پلیس سالن را محاصره کرده است. ولی اتفاق اصلی نه گروگان گیری است و نه محاصره ی پلیس. اتفاق اصلی درون افراد درگیر حادثه رخ میدهد. اتفاق اصلی تغییر مسیر زندگی ده ها نفر است که تنها در چند ثانیه رخ میدهد. معمولاً هیچ کدام از ما این گونه حوادث را از دید قربانیان آن دنبال نمیکنیم. درحالی که ویرانگر ترین جنبه ی حادثه دقیقاً همان بخش ماجراست.

این پست ترجمه ی متنی از صفحه فیسبوک Isobel Bowdery، یکی از بازماندگان حادثه گروگان گیری در سالن کنسرتی در پاریس است که در آن، حادثه ی آن شب را از دیدگاه خود بازگو کرده است. 

Isobel Bowdery

هیچ وقت فکر نمیکنی که ممکن است برای تو هم اتفاق بیفتد. آن شب فقط یک شب جمعه ی معمولی در یک کنسرت راک بود. جو محیط شاد بود و همه مشغول رقص و خنده بودند تا اینکه آن مرد از در جلویی وارد شد و شروع به تیراندازی کرد. همه ی ما ساده لوحانه فکر میکردیم این هم بخشی از نمایش است. این فقط یک حمله ی تروریستی نبود، یک قتل عام بود. ده ها نفر از مردم دقیقاً جلوی چشم من تیر خوردند. حوضچه های خون کف زمین، گریه ی مردانی که بدن های بی جان دوست دخترشان را در آغوش گرفته بودند، سالن کوچک موسیقی، آینده های نابود شده، خانواده های دل شکسته، همه و همه تنها در یک لحظه!

خسته و تنها بودم، برای بیش از یک ساعت خود را به مردن زدم. کنار افرادی دراز کشیدم که میتوانستند اجسام بی حرکت کسانی که دوستشان داشتند را ببینند .. . نفسم را حبس کرده بودم، سعی میکردم تکان نخورم، گریه نکنم و به آن مردها ترسی که خواهان دیدن آن بودند را نشان ندهم. من بسیار خوش شانس بودم که زنده ماندم، ولی خیلی ها نبودند! افراد بیگناهی که به دلایلی دقیقاً مشابه من آنجا حضور داشتند؛ میخواسنند شب جمعه ی خوشی را بگذرانند. این جهان بی رحم است! این اتفاقات جنبه های شرارت آمیز انسان ها را روشن میکند. تصویر آن مردها درحالی که مانند کرکس ما را احاطه کرده بودند تا آخر عمر مرا آزار خواهد داد. طرز دقت آنها در شلیک به افرادی که اطراف سالن بودند بدون قائل شدن کوچکترین ارزشی برای جان انسانها.

بنظر واقعی نمی آمد، هر لحظه انتظار داشتم یک نفر بگوید که همه ی این ماجرا یک کابوس بوده است. اما به عنوان یکی از بازماندکان این حادثه ی وحشتناک اکنون میتوانم قهرمان های آن شب را معرفی کنم. مردی که درحالی که من ناله میکردم به من اطمینان خاطر داد و زندگی خود را به خطر انداخت تا از سر من محافظت کند. زن و شوهری که آخرین کلمات عاشقانه شان باعث شد هنوز به وجود خوبی در دنیا اعتقاد داشته باشم. پلیسی که موفق به نجات جان صدها نفر شد، غریبه ای که من را از سر راه کنار برد و در طول آن 45 دقیقه ای که فکر میکردم پسری که عاشقش هستم مرده، مرا دلداری داد. مرد زخمی که وقتی او را اشتباه گرفتم و بعد متوجه شدم که او Amaury نیست، مرا نگه داشت و گفت همه چیز درست خواهد شد، درحالی که خودش هم تنها و ترسیده بود. زنی که در خانه ی خود را برای بازماندگان باز گذاشت. دوستی که به من سرپناه داد و سپس بیرون رفت تا لباس جدیدی بخرد تا من مجبور نباشم این لباس آغشته به خون را بپوشم. همه ی شماهایی که با پیام هایتان از من حمایت کردید. شما به من ثابت کردید که این دنیا پتانسیل بهتر شدن را دارد. اما قهرمانان اصلی آن 80 نفری هستند که در آن سالن کشته شدند. کسانی که خوش شانس نبودند. کسانی که امروز از خواب بیدار نشدند. و همه ی درد و رنجی که دوستان و خانواده های آن ها با آن دست و پنجه نرم میکنند. من واقعاً متاسفم. هیچ چیز نیست که بتواند این درد را جبران کند. من احساس افتخار میکنم که هنگام آخرین نفس هایشان آنجا در کنارشان بودم و واقعاً عقیده دارم که من هم باید به آن ها میپیوستم. من به شما اطمینان میدهم که آخرین افکار آنها درباره ی آن حیواناتی که باعث تمام این اتفاقات شدند نبوده؛ بلکه آن ها به افرادی که دوستشان داشتند فکر میکردند. 

درحالی که من روی زمین میان خون افراد غریبه دراز کشیده بودم و منتظر گلوله ای بودم که به زندگی 22 ساله ام پایان دهد، تمام چیزهایی را که تابحال دوست داشتم تصور میکردم و با خودم "دوستت دارم" را بارها و بارها زمزمه میکردم. به نقطه های عطف زندگی ام فکر میکردم. آرزو میکردم کسانی که دوستشان داشتم میزان عشقم را بدانند. آرزو میکردم که بدانند مهم نیست چه اتفاقی برای من بیفتد، که به باقی ماندن خوبی در مردم باور داشته باشند، که نگذارند آن مردها پیروز شوند! دیشب زندگی خیلی از مردم برای همیشه عوض شد و این نشانه ای برای ماست که انسان های بهتری باشیم. که طوری زندگی کنیم که قربانیان بیگناه این حادثه آرزوی آن را داشتند ولی متاسفانه حالا هیچگاه توانایی تحقق آن را نخواهند داشت.

آسوده بیارامید فرشتگان، هیچگاه فراموش نخواهید شد ..

• لینک مرتبط: متن اصلی در صفحه فیسبوک Isobel Bowdery

۱ ۰
سُر. واو. شین
۹۴/۸/۲۵
۸ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

جمعه ی غم انگیز

شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۴، ۰۳:۵۵ ب.ظ

Paris Attacks

  بحث اصلاً سر فرانسه یا لبنان بودن نیست. بحث سر مرگ انسانیت ـه. هرجا یه عقیده باعث از بین رفتن زندگی یه عده بشه غم انگیزه. چه نسل کشی مسلمون ها توی میانمار باشه چه گروگان گیری توی پاریس و چه بمبگذاری توی بیروت. 

  اتفاقات دیروز واقعاً ناراحت کننده بودن. فکر این که شرایط آروم زندگی به چه سادگی میتونه از این رو به اون رو بشه احساس بدی به آدم میده. و این حقیقت که شهر پاریس که از خیلی از ما از بچگی به دید یه شهر رویایی بهش نگاه میکردیم الآن با چنین وضع وحشتناکی مواجه شده غم انگیزه.

  این نکته هم به نظرم خیلی جالبه که فرانسه که با کشورهای آروم و با ثباتی مثل آلمان و سوییس و بلژیک هم مرزه انقدر ناامنه و قضایایی مثل شارلی ابدو یا همین حملات دیروز داخلش رخ میده، ولی ایران با وجود اینکه وسط یکی از پرتنش ترین نقاط جهان قرار داره و اطرافش پر از گروهک هایی مثل طالبان و داعش و ... هست انقدر امنیت داره. حالا این امنیت به هر شکلی -خوب یا بد- که بدست بیاد برآیند خوبی داره. 

  اما از کمدی ترین خبر دیروز که روی لب همه لبخند نشوند نباید گذشت. اونم این که عربستان هم این حمله ی تروریستی رو محکوم کرد. آدم یاد سکانس اول فیلم دیکتانور میفته.

  یادی هم بکنم از مرحوم مرتضی پاشایی که به همین زودی از نبودنش یک سال گذشت. هرچند تو همین مدت از اکثر خواننده های زنده ی کشورمون فعال تر بود و نبودش اصلاً احساس نشد! 

  این پست هم از وبلاگ Inside Monster بخونید. حرفایی که چند روز قبل قصد داشتم بنویسم و وقت نشد رو به خوبی گفته. منطقی باشید، قبول کنید.

• یک سال قبل در چنین روزی: به مناسبت مرگ مرتضی پاشایی 

۰ ۰
سُر. واو. شین
۹۴/۸/۲۳
۴ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

یک استنتاج، یک نامه و چند پی نوشت

جمعه, ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۴۴ ب.ظ

یکی از چیزایی که تو مدتی که اینجا هستم متوجه شدم یه تفاوت بزرگ بین دخترا و پسراست. به این شکل که دخترا خیلی تمایل دارن دور خودشون یه دایره ی دوستی و حاشیه ی امن درست کنن و از اون خارج نشن. یعنی چند روز که تو محیط دانشگاه باشی متوجه میشی که تو وقت های آزاد دخترا به شکل کلونی هایی از هم فاصله میگیرن و دسته دسته میشن و معمولاً اعضای هر دسته فقط با اعضای همون دسته رابطه دارن و با بقیه حال نمیکنن. ولی در مورد پسرا با چند درجه اختلاف میشه گفت که کلونی ای تشکیل نمیشه و تقریبا همه با هم میپرن. هرچند بالاخره اکیپ های دوستی همیشه هستن ولی خب تو پسرا رابطه ای هم بین این اکیپ ها وجود داره. به نظر من همین تفاوت هم باعث میشه که افسردگی و غم دوری و زانوی غم بغل گرفتن و این مسائل توی دخترا بیشتر دیده بشه چون دورشون به قدری شلوغ نیست که ناراحتی از یادشون بره. البته اینطور نیست که پسرا شاد و شنگول باشن و ناراحت دوری از شهر و خانواده نباشن. ولی خب اثرش کمتر خودشو نشون میده. مثلاً حتی چند بار مورد داشتیم که دختره سر کلاس زده زیر گریه یا فشارش افتاده و استاد و کارکنان دانشگاه بردن آرومش کردن. ولی دپرس شدن تو پسرا غیرمستقیم از رفتارشون معلوم میشه. به علاوه یه عده که مثلاً وقتی برمیگردن سمتت میبینی چشماشون قرمزه و مشخصه که گریه کردن. خلاصه اگه دختری هستین که تو خوابگاه ناراحت و افسرده شدین سعی کنین یکم اون دایره دوستیتون رو بزرگتر کنین شاید کارساز بود.

یه نکته هم به اساتید و مسئولین ذیربط دانشگاها گوشزد بکنم. ببینین بزرگواران، وقتی شما با دانشجوهای ترم اول و دوم سر و کار دارید یعنی هر روز صبح یه قشری جلوی شما میشینن که فقط چند تا ماشین برای حفظ گفته های شما نیستن. بلکه انسان هایی هستن که تمام احساسات و عواطف انسانی رو همراه خودشون حمل میکنن. این احساسات برای دانشجوهایی که ذکر کردم شامل دلتنگی در اثر دوری هم میشه. بنابراین این دانشجوهای بینوا روزانه درس میخونن به امید گذشتن زمان و رسیدن به تعطیلاتی که بتونن برن و به افراد و چیزها و جاهایی که دلتنگ اونا هستن سر بزنن. پس مطمئن باشین که هر دانشجو برای تمام تعطیلات تا پایان ترم برنامه داره. بنابراین وقتی یه کلاس میان و ازتون درخواست میکنن که فلان روز رو تعطیل کنین تا بیشتر تو شهرشون بمونن نگین که: نمیشه، بهتره خانواده هاتون بیان اینجا که از درس عقب نمونین. چرا که دلتنگی فقط برای خانواده نیست. حجم خیلی بالایی از دلتنگی یه نفر میتونه برای دوستای قدیمی، محیط خونه و حتی خیابون های شهرش باشه.

یه مورد رو هم به طور خاص برای یکی از اساتید عزیز بگم که عزیز من وقتی میخوای به دانشجوها دلداری بدی نگو منم پروازی ام و مثل شما دلتنگ خانواده م میشم. و خواهش میکنم دیگه اینو نگو که بچه هام روزایی که نیستم بهونه ی نبودنم رو میگیرن. چون اولاً شما کلاً دو سه روز در هفته با هواپیما تو ناز و نعمت میای اینجا توی بهترین هتل بهت لوکس ترین خدمات ارائه میشه و با راننده شخصی میبرن میارنت. دوماً این که شما لااقل سی چهل ساله کارت اینه؛ یعنی این مساله ی دوری از خانواده برات از حموم رفتن عادی تر شده. و سوماً این که خدایی بچه هات بهونه ی نبودنتو میگیرن؟ آخه تو که لااقل شصتاد سال سن داری الان نوه ی بچه ت همسن بابای منه پسر خوب! بهونه میگیره؟ الهی!

  این استاد که گفتم تنها کسیه که یه روز از کلاسش که برمیگردیم تحسینش میکنیم یه روز فحش بارون! سینوسی نیست ولی کاری میکنه ما سینوسی باشیم درواقع.

  درحالی که اکثر شما دوستان و هواداران عزیز تو شهرهاتون دارین با پالتو و لباس پشمی بیرون میرین الآن اینجا تازه هوا طوری شده که حال میده با آستین کوتاه بری قدم بزنی!

  دلم برای Assassin's Creed: BH و GTA V و چند قلم بازی دیگه تنگ شده. بیصبرانه منتظر تعطیلات اواسط آذرماه و دیدار با Xbox360 عزیزم هستم :D 

  خیلی مطالب برای نوشتن هست ولی زمانه فرصت نوشتن نمیده بهم. اول از خودم و بعد از شماها عذر میخوام. امیدوارم بیشتر وقت بشه در آینده. 

۲ ۰
سُر. واو. شین
۹۴/۸/۲۲
۴ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

خسی در دانشگاه!

دوشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۳ ق.ظ

الآن یه هفته و چند روز شده که تو محیط دانشگاه قرار گرفتم. البته نه به همین سادگی؛ محیطی که دارم توش برای اولین بار دوری از خانواده رو تجربه میکنم. یه شهر جدید با آدمای جدید، هوای جدید، محیط جدید و کلاً همه چیز جدید! 

من به دلایل متعددی با ناراحتی به این شهر اومدم. -هرچند رشته پزشکی آوردم که از اول دبستان و بعد از اینکه خلبان شدن از سرم افتاد هدفم بود، ولی بهرحال همیشه شرایط مطابق میل ما نیست و راضیمون نمیکنه- اولین و مهم ترین دلیل ناراحتیم این بود که شهری که مد نظر خودم بود قبول نشدم. اونم به خاطر یه سری تغییرات اساسی که سنجش برای اولین بار و بدون اعلام قبلی روی ما آزمایش کرد. به همین دلیل هم جنبه های مختلف قضیه از هر زاویه به نظرم منفی میومد. سطح دانشگاه از نظرم راضی کننده نبود، هوای گرم و شرجی اینجا برام قابل تحمل نبود و خیلی موارد دیگه. درواقع از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود! ولی الآن با گذشت یه هفته به نظرم شرایط نسبتاً خوب و راضی کننده ست. هرچند رتبه دانشگاه -با وجود اساتید خوب و امکانات بالایی که داره- برای منی که خودمو برای چیزی خیلی بالاتر از این آماده کرده بودم اونطور که انتظار داشتم نیست، (یعنی انتقالی رو بیخیال نمیشم :D) ولی کم کم دارم متوجه میشم رشته پزشکی از معدود رشته هاییه که شاید نود درصد کار دست خود دانشجوئه نه سطح دانشگاه. مثلا تو یه رشته مثل برق واقعاً باید سطح دانشگاه بالا باشه تا مهندس درست حسابی از آدم در بیاد. ولی تو این رشته مهم خودتی که چطور با کتابای قطور چند صد صفحه ای همزیستی مسالمت آمیز برقرار میکنی!

MedBooks

خارج از درس، یه سری نگرانی درباره خوابگاه و غذای سلف داشتم. بهرحال بعد از 18 سال که دستپخت مادرتو خورده باشی، سر کردن چند ساله با غذای دانشگاه -اونم با این جوی که توی شبکه های اجتماعی هست و توی ذهن آدم پیش زمینه منفی ایجاد میکنه- نگران کننده میشه! ولی غذای اینجا خوبه. طعم رستورانای بیرون رو داره و خصوصا تو خورشا گوشت زیاد میذارن! خوابگاه هم ردیفه. یه ساختمون رو کامل بازسازی کردن و پایینش باشگاه بدنسازی و سالن مطالعه و میز پینگ پنگ و فوتبال دستی و طبیعتاً سالن نماز و تلویزیون داره. فروشگاه و آژانس و آرایشگاه و فست فود و اینا هم تو محوطه خوابگاه هست. تختا هم جدید هستن و تشکای نو گذاشتن خودشون. (الان ممکنه پیش خودتون بگین این پسره خل شده چرت مینویسه! ولی جدی اگه خوابگاهی شده باشین مهم بودن این مسائلو قشنگ درک میکنین :D) خود دانشگاه هم فضای بزرگ و خوبیه و ساختمونش نوسازه. یه بیمارستان هم پشتش دارن میسازن که اگه نتونستم انتقالی بگیرم انشالله تا پایان علوم پایه م افتتاح میشه!

خود شهر هم خوب و تر و تمیزه. یه شهر خیلی دراز که شدیداً به تحقق شعار "هر شهروند یک فست فود" نزدیک شده. یعنی اگه کسی تو کشتیرانی کار نکنه یا توی مراکز خرید بوتیک نداشته باشه قطعاً فست فود داره. ولی با این وجود ایراد اساسی که به شهر وارده هواشه. شاید اگه فقط گرماش باشه قابل تحمل باشه ولی شرجی بودن هوا خصوصاً برای کسایی که از مناطق سرد و خشک اومدن خیلی اذیت کننده ست. باعث میشه وقتی بیرونی حتی اگه عرق هم نکنی لباست از آب خیس بشه و خب یه نفر مثل من تو این شرایط شدیداً کلافه میشه. به خاطر همین اوضاع هم اینجا نمیشه با خیال راحت تو خیابونا قدم زد و خرید کرد. درواقع آدم بدون ماشین فلجه. باید با ماشین جلوی مجتمع های تجاری پیاده شی و توی پاساژا خرید کنی؛ خیابون بی خیابون. اگه هم الان دارین پیش خودتون میگین "دانشجو پزشکی غلط کرده بخواد تو پاساژا ول بگرده" بنده ترجیح میدم ری اکشن نشون ندم! :D 

و اما حجم درسا. خب آدم انتظار داره ترم یک مثل اول دبستان، راهنمایی، دبیرستان باشه که یه سری مسائل کلی و پایه ای رو درس میدن که زیاد سنگین نیستن. ولی به هر دلیلی که هست ترم یک پزشکی انقد سنگینه آدم میخواهد یقه اش را پاره کند! حجم درسا به قدری بالاست که اگه یه روز درس نخونی به اندازه ی چند روز عقب افتادی؛ چون استادا رحم و مروت سرشون نمیشه و تو یه جلسه چند ده صفحه درس میدن. مثلا درس آناتومی تنه رو یه استادی تدریس میکنه که استاد دانشگاه ایرانه و پروازی پنجشنبه ها و جمعه ها میاد اینجا و هنوز خودم باورم نشده که پنجشنبه هفته قبل از ساعت 8 صبح تا 6 عصر یه نفس درس داد. جمعه هم شرایط بهتر نبود. تقریباً یه چیزی تو مایه های 100 صفحه از کتاب آناتومی گری جلد اول. حالا شما فرض کنین یه نفر چند روز حالش خوب نباشه و درس نخونه و فقط یکی دو جلسه از کلاس این آقا عقب بمونه..!

بقیه ی درسای اختصاصی هم بافت شناسی و بیوشیمی1 هستن. سختی بافت به اصطلاحات و اسمای پیچیده ایه که داره. فقط یه درس هست به اسم Medical Terminology که ریشه ی همون اسم گذاریا رو توضیح میده تا حفظ کردن اسما ساده تر باشه، که همونم به میمنت نظام آموزشی قدرتمند ایران واسه چند ترم بعده که تا اون موقع زیر این اسما پشتک ها زدیم و کـ× ها دادیم!

بیوشیمی1 هم درس مزخرف و نچسبیه. علی الخصوص واسه یکی مثل من که تو دبیرستان هم اون طور که باید و شاید با شیمی ارتباط برقرار نمیکردم. ولی خب خوشبختانه اینکه به زیست شناسی متصله یکم قابل تحمل ترش میکنه. درسای دیگه هم عمومی هستن. زبان عمومی و فارسی و آیین زندگی + یه درس که با شرمساری و رسوایی پیش خوردم!

ولی فرم درسا یه طوریه که اگه به رشته ت علاقه داشته باشی فشار درس رو حس نمیکنی. منظورم اینه که مثلاً توی دبیرستان از خوندن یه سری درسا خوشمون نمیومد. شاید اگه چیزی به اسم کنکور نبود من لای ریاضی و عربی و اینا رو هم باز نمیکردم. هر خوندن و تست زدنی هم بود بیشتر به امید کنکوره بود. ولی اینجا اگه با انگیزه به این رشته اومده باشی با وجود اینکه درسا چندین برابر سنگین ترن ولی درس رو بخاطر خودش میخونی و برای همین حس بدی به آدم دست نمیده. نمیدونم منظورو تونستم منتقل کنم یا نه.

به هر حال الآن فقط یه هفته گذشته. واضحه که روزای سخت و آسون زیادی در آینده قراره بیان. حتی روزایی که برم وسط دانشکده فریاد برآرم که گـ× خوردم اومدم پزشکی! ولی رو اره نشستم دیگه؛ راهیه که باید رفت :D 

  من موندم 14 تا معصوم داریم که هم ولادت هم شهادتشون تعطیله. این همه هم مناسبتای اصلی و فرعی دیگه داریم. اینا چجوری با هم هماهنگ کردن همش بیفته پنجشنبه جمعه؟ 

  بجای خندوانه و فوتبال و این چرت و پرتا برین دوتا کار مفید کنین. زشته ساعت 10 شب کل خوابگاه کتابا رو میذارن زمین حمله میکنن دلقک بازیای رامبد جوان و متعلقاتشو ببینن :| 

۲ ۰
سُر. واو. شین
۹۴/۷/۱۳
۲۵ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

این هم از هجدهمین پاییز

سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۵۱ ب.ظ

شهریور 94 رو به اتمام است. درواقع تابستان 94 دارد نفس های آخرش را میکشد. این واقعیت وقتی اذیت کننده میشود که بدانیم این تمام شدن، تمام شدنی است که هیچ بازگشتی ندارد. معمولاً ما از گذشتن های زندگی مان نمیرنجیم. صبح ها بی توجه به همه چیز از روی تخت بلند میشویم و به کارهایمان میرسیم. بدون هیچ فکری پول راننده تاکسی را میدهیم و با عجله به سمت محل کارمان حرکت میکنیم. این ها جزء جدا ناشدنی زندگیمان شده اند و شاید طبیعی باشد که انجام آنها را به ضمیر ناخودآگاهمان سپرده باشیم. ولی اوضاع همیشه به همین سادگی نیست. معمولاً آخرین بارها ناراحت کننده اند حتی اگر عملاً تاثیر خاصی در زندگی ما نداشته باشند. مثلا اگر قرار باشد تخت تازه ای خریداری کنیم قطعاً روز آخر به سادگی روزهای قبل از روی تخت قدیمی بلند نمیشویم. چون بهرحال فردا صبح دیگر آن تخت همیشگی سر جایش نخواهد بود. و یا این ناراحتی ممکن است در حد یک اندوه کوچک باشد وقتی میفهمیم راننده تاکسی ای که بعضی صبح ها اتفاقی با او به سر کار میرفتیم فوت کرده و دیگر قرار نیست او را ببینیم. ما شب ها قبل از خواب به سادگی مسوک میزنیم و به تخت خواب میرویم. چون میدانیم فردا و پس فردا و هفته ی بعد هم آن مسواک همان جاست. ولی آخرین باری که قرار است از آن استفاده کنیم قضیه فرق میکند. احتمالاً منظورم را متوجه شده اید. تابستان 94 رو به اتمام است. بعد از آن شما ممکن است سالهای طولانی عمر کنید؛ ممکن است ده ها تابستان دیگر را در زندگیتان ببینید. ولی بخش غم انگیز ماجرا آنجاست که هیچ کدام از آن ده ها تابستان آینده، تابستان 1394 نخواهد بود. من، شما و هیچ فرد دیگری قرار نیست هیچوقت در زندگیمان بار دیگر 31 شهریور 1394 را تجربه کنیم. هر ثانیه که میگذرد گذشتنی برای همیشه است که هرگز تکرار نخواهد شد. 

اگر دنبال کننده ی قدیمی این وبلاگ باشید میدانید که پاییز فصل مورد علاقه ی من است. خودم هم نمیدانم چرا. شاید چون عاشق ابر و باران هستم. یا برعکس، شاید چون از آفتاب و گرما متنفرم! حال این دوست داشتن به هر دلیلی که باشد باعث میشود پایان تابستان برایم ناراحت کننده نباشد. ولی این چند روز که نتایج دانشگاه ها آمده و میدانم که با اتمام تابستان باید برای اولین بار از خانواده ام دور شوم، لحظه هایی که در حال گذشتن هستند برایم معنای تازه ای پیدا کرده اند. لحظه هایی که پیش از آن هرگز قدر آنها را نمیدانستم. متوجه شده ام که همین لحظه هایی که در آنها تنها به فکر رسیدن به هدف نهایی هستیم و همیشه بی اعتنا از کنارشان میگذریم، همان لحظه هایی هستند که هیچوقت دیده نمیشوند ولی در آینده حسرتشان را میخوریم. به عنوان یک مثال ساده؛ باورش برای خودم هم سخت است، ولی چند ساعت پیش که اتفاقی از جلوی دبیرستان محل تحصیلم رد شدم متوجه شدم که هیچ تصویری از لحظه ی ورودم به مدرسه در ذهن ندارم. منظورم اولین ورود نیست، هر ورودی! چهار سال در آن مدرسه درس خواندم ولی هر روز انقدر فقط در فکر رسیدن به کلاس ها بودم که خاطره ای از خود مسیر ثبت نکردم. خودم را که جای خواننده ی این نوشته میگذارم این موضوع به نظرم بی اهمیت می آید، ولی باور کنید حسرتی که برای لحظات به ظاهر بی اهمیت گذشته میخوریم واقعاً آزار دهنده است.

درهرحال پاییز 94 بارانی بلندش را تن کرده و آماده است تا قدم زنان صدای خش خش برگ های کوچه ها را در بیاورد. این جمله احساسی نیست؛ واقعاً پاییز یک مرد 30 ساله است که تمام سه ماهِ خودش را در کوچه ها قدم میزند و هنرمندانه، توازن پاییزی دوست داشتنی و آشنای ما را برقرار میکند. باور کنید! 

• یک سال قبل در چنین روزی: نوشتن پست برای پاییز خیلی کار لوس و بی مزه ایه

Fall 94

۲ ۰
سُر. واو. شین
۹۴/۶/۳۱
۱۰ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

نجات از طبقه 81 برج تجارت جهانی (11 سپتامبر 2001)

يكشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۴۰ ب.ظ

ساعت 8:48 صبح روز 11 سپتامبر 2001 مایکل رایت (Michael Wright) یک حسابدار سی ساله در مرکز تجارت جهانی بود. اما دو ساعت بعد، او فرد دیگری بود! 

این مقاله ترجمه ی یک داستان است. داستانی واقعی از مردی که از حملات یازدهم سپتامبر جان سالم به در برد. کمتر کسی هست که نداند در یازده سپتامبر بر نیویورک چه گذشت. آن روز، روزی بود که روی جدیدی از حقارت نفسانی انسان بر همگان آشکار شد. فهمیدیم که نمیتوان ورود به قرن 21 را دلیلی بر پیشرفت وجدان انسان و خروج از ظلمت افکار پست او دانست. با وقوع جنگ های جهانی دانستیم که عقلانیت بشر تنها تا وقتی حاکم بر رفتار اوست که دلیلی برای خشونت پیدا نکند. تاریخ تابحال شاهد کشتار میلیون ها نفر در اثر نفس خشونت طلب انسان بوده است. این حقیقت در شرف فراموشی بود تا یازدهم سپتامبر 2001 که تلنگری بر وجدان انسان زد. تلنگری که به او یادآوری کند روی تاریک قصه هنوز هم پابرجاست! 

11september 1

تا آن روز زندگی زیبایی داشتم. امروز حس ریختن یک ساختمان 110 طبقه بر روی سرم در اثر برخورد یک بویینگ 767 را میدانم! خوب یا بد، این اتفاق بخشی از زندگی من است. خیلی چیزها هستند که هیچوقت فکر نمیکردم آنها را تجربه کنم ولی کردم. آن روز هم یک صبح عادی مثل سایر روزها بود. من معمولاً سه شنبه ها برای ملاقات با مشتری ها و گرفتن تماس های کاری بیرون میروم. آن روز ساعت یک ربع به هشت سرکار رسیدم، یک کیک گندمی همراه با یک لیوان قهوه خوردم و یک راست سراغ کارهایم رفتم. حس خوبی داشتم. گروه های دو نفره از کارمندان در دستشویی مردان میخندیدند. تازه به طبقه ی هشتاد و یکم برج تجارت جهانی رسیده بودیم. جایی که علامتی نصب شده بود که به همه توصیه میکرد دستشویی را تمیز نگه دارند. ساعت حدود یک ربع به نه بود. 

ناگهان تکان شدید یک زلزله را حس کردیم. همه میپرسیدند: "شما هم آن صدای بلند را شنیدید؟". بهترین راهی که میتوانم آن را برایتان تشریح کنم این است که بگویم تک تک بخش های ساختمان لرزید. تابحال صدای غژ غژ یک خانه ی قدیمی و بزرگ در اثر تندبادی شدید را شنیده اید؟ فقط تصور کنید که آن غژ غژ ها نه به خاطر تکان های چند سانتی متری، بلکه تکان های چند متری بوده اند! همه ی ما تعادلمان را از دست دادیم. یک نفر از یکی از غرفه های دستشویی درحالی که دکمه ی شلوار خود را میبست گفت: "این دیگه چه کوفتی بود؟" لرزش باعث شده بود دیوارهای مرمری دستشویی ترک بخورند!

ضربه بسیار شدید و نزدیک بود. در دستشویی را باز کردم. نگاهی به بیرون انداختم و آتش را دیدم. همه جیغ میزدند. آلیشیا (Alicia) یکی از همکارانم در اتاق زنان بین در گیر کرده بود. چارچوب در خورد شده بود و در خود فرو رفته بود و باعث گیر کردن او شده بود. دو نفر از مردان شروع به لگد زدن به در کردند و در نهایت او را بیرون کشیدند. 

یک ترک بزرگ در کف راهروی اصلی وجود داشت که طول آن حدود نصف زمین فوتبال بود و آسانسور کنار دفتر من به طور کامل پایین افتاده بود. اگر جلو میرفتم میتوانستم تمام راه تا پایین را ببینم. قطعه هایی از وسایل روی دیوارها همه جای زمین ریخته بودند و در آتش میسوختند. همه جا را دود گرفته بود. میدانستم پله ها کجا هستند چون چند نفر از بچه های دفتر من قبلاً به آنجا میرفتند تا سیگار بکشند. شروع به فریاد کردم: "بیرون! بیرون! بیرون!". مدیران تلاش میکردند مردم را آرام و منظم نگه دارند و من همچنان فریاد میزدم: "پله ها! پله ها!" 

به سمت راه پله رفتیم. همه در حالات متفاوتی بودند. بعضی شوکه شده بودند و بعضی گریه میکردند. ما در دو صف شروع به پایین رفتن از پله ها کردیم. من تلفن همراهم را روی میزم جا گذاشته بودم ولی بقیه موبایلشان را به همراه داشتند. بیست بار با همسرم تماس گرفتم ولی نتوانستم با او صحبت کنم. جنی (Jenny) همراه با مادر و مادربزرگش به بوستون رفته بودند تا پیش خانواده ی من بمانند. پسرمان نیز همراه او بود. بن (Ben) تنها شش ماه داشت. دسترسی به آنها غیر ممکن بود.

تنها چیزی که ما را در پله ها آرام نگه داشته بود این فکر بود که اتفاقی که افتاده امکان ندارد اتفاق بیفتد. امکان ندارد ساختمان فرو بریزد! کمی بعد وقتی راهمان را به پایین باز کردیم همه کمی آرام شده بودیم. بله، میدانستیم که اتفاق وحشتناکی در حال رخ دادن است، ولی آتشی که سی طبقه پایین تر از آن هستی نمیتواند زیاد نگرانت کند! من حتی یک جوک زشت برای دوستم رایان (Ryan) تعریف کردم. قصدم این بود که فقط او بشنود ولی همین که شروع به تعریف کردم همه جا ساکت شد و همه شنیدند. بعد گفتم: "به هر حال همه ی ما داریم میمیریم! باید بهت میگفتم!" . بعضی از مردم خندیدند ولی نفر جلویی من گفت: "به نظرم نباید آن شوخی را میکردی!". در حقیقت او چیزی بیشتر از من از اوضاع میدانست. حتی اگر من آسیب فیزیکی دیده بودم چیزی که مانع از مضطرب شدنم میشد ساده لوحی بیش از حدم در آن زمان بود!

از بعضی طبقات به سرعت عبور میکردیم و در بعضی از آنها باید ده دقیقه منتظر میماندیم. هرکس حدسی میزد. "به نظرتون بمب بود؟". ولی همه ی ما درحال بیرون رفتن بودیم. من فکر نمیکردم که ممکن است بمیرم! 

در طبقه ی چهلم با آتش نشان ها روبرو شدیم. آنها گفتند: "یالا همه برید پایین. نگران نباشید پایین امنه!". صورت بیشتر آنها از خاک پوشیده شده بود. حالا که به عقب نگاه میکنم، آن آتش نشان ها وحشت زده بودند! وقتی به طبقه ی سی ام رسیدیم آنها شروع کردند به پایین بردن افراد آسیب دیده از طبقه های بالا. یک پسر بود که پشت پیراهنش سوخته بود و سوختگی های کوچکی بر روی شانه اش داشت. یک زن هم بود که سوختگی های شدیدی روی صورتش داشت. 

به طبقه ی بیستم که رسیدیم یک آتش نشان پرسید: "کسی اینجا CPR بلده؟". به خودم مطمئن نبودم ولی آن را از زمان دانشگاه بلد بودم. مربوط به ده سال قبل میشد. قطعاً برای یک تیم پرستاری فرد مناسبی نبودم ولی وقتی صحبت از نجات جان کسی بشود میدانم باید چکار کنم. بنابراین من و یک نفر دیگر داوطلب شدیم. به یک مرد سنگین و مسن که هنگام پایین رفتن هوف و پوف میکرد کمک کردیم و همزمان دنبال کس دیگری میگشتیم که کمک بخواهد. "کمک میخواید؟ کسی کمک میخواد؟" هیچکس کمک نمیخواست. راه پله جلوی ما خلوت شد. وقت رفتن بود. آن نفر دیگر جلوی من قرار گرفت و به سرعت به پایین رفتیم. 

اگر تابحال به برج های تجارت جهانی رفته باشید میدانید که آنجا طبقات لایه لایه اند و وقتی از پله ها پایین میروید به مرکز خرید بزرگ میرسید که در یک گودی قرار دارد. در آنجا من توانستم به سراسر محیط نگاهی بیندازم. آن موقع بود که متوجه عمق فاجعه ای که اتفاق افتاده بود شدم. جنازه هایی که هیچکدام سالم نبودند همه جا افتاده بودند. سخت است بگویم چند تا. شاید پنجاه تا! چند ثانیه به اطراف نگاه کردم و توجهم به سر یک زن جوان که مقداری گوشت روی آن بود جلب شد. به یاد دارم که دستانم ناخود آگاه جلوی صورتم آمدند تا جلوی دیدم را بگیرند. همزمان با من مردم از راه پله ی دیگری پایین می آمدند. من ایستادم و گفتم: "به بیرون نگاه نکنید! به بیرون نگاه نکنید!". پنجره ها با خون پوشیده شده بودند. یک نفر که از پنجره بیرون پریده بود نزدیک ساختمان به زمین خورده بود. احساس کردم سرم در حال منفجر شدن است!

مرکز خرید در وضع بدی بود. احتمالا به خاطر قطعه های هواپیمایی بود که پایین می افتادند. پنجره ها شکسته بودند و آب پاش های سقفی روشن بودند. آلیشیا را دیدم. همان همکارم که در دستشویی گیر افتاده بود. همان صحنه ای که من در میدان دیده بودم را دیده بود. ضربه ی روحی خورده بود و گریه میکرد. بازویم را دورش حلقه کردم. یک زن دیگر نیز همان وضع را داشت. دستانم را دور هردوی آنها حلقه کردم و گفتم: "راه بیفتید. باید بریم"

ما در مرکز خرید به سمت پله های برقی پیش میرفتیم تا به طبقه همکف و در نهایت به خیابان کلیسا برسیم. در آنجا چند مامور راه را به ما نشان میدادند. قصد داشتند تا جای ممکن ما را از آتش دور کنند و به سمت خیابان کلیسا و هتل میلنیوم هیلتون (Millenium Hilton) راهنمایی کنند. همین که به پایین پله برقی رسیدم صدای بلندی شبیه به ترک خوردن به گوشم رسید. شروع شده بود! با نهایت سرعت خودم را به بالای پله برقی رساندم و به سمت شرق نگاه کردم؛ جایی که خیابان کلیسا و هتل میلینیوم هیلتون قرار داشت و شیشه های هتل مانند آینه عمل میکردند. در بازتاب نور از شیشه های هتل دیدم که برج دوم تجارت جهانی فرو ریخت. 

چطور میتوان صدای ریختن یک ساختمان 110 طبقه دقیقاً بالای سر خود را تشریح کرد؟ صدایش مانند این بود که یک موج بزرگ از مصالح ساختمانی بر روی سرم میریخت. برگشتم و به داخل ساختمان دویدم. یک عمل غریزی بود. انگار اگر بیرون باشی در آن موج گیر می افتی ولی اگر داخل بروی در امان خواهی بود. بنابراین به پایین و مرکز خرید برگشتم. در همین زمان ضربه ی محکمی حس کردم و روی زمین دراز کشیدم. فریاد میزدم: "اوه نه! جنی! بن!". واکنش خلاقانه ای نبود ولی تنها کاری بود که میتوانستم انجام دهم. من داشتم میمردم!

11September 2

انفجار خیلی شدید بود. صدای محیط به قدری زیاد بود که قابل توصیف نیست. شروع به گریه کردم. باور این برایم سخت بود که همان لحظه که من روی زمین دراز کشیده بودم، آن صداهای بلند را میشنیدم و منتظر مردن بودم، هزاران نفر در حال مرگ هستند. آن صدا، آخرین صدایی بود که هزاران نفر هنگام مرگشان شنیده بودند. بعد از آن ناگهان همه جا سیاه شد. دهانم، بینی ام، چشمانم، گوشم، همه پر از خاک شده بودند. مانند سطلی که یک کودک در ساحل آن را از خاک پر میکند. همه را تف کردم. بعد از آن بالا آوردم. بیشتر به خاطر ترسم بود. سپس به خودم آمدم. سالم هستم؟ میتوانم تکان بخورم؟ اطرافم همه ناله میکردند، آسیب دیده بودند و گریه میکردند. 

با مرگ سر و کله میزدم. بله، من زنده ام. ولی زیر کلی وسیله که رویم ریخته است گیر افتاده ام و اینجا از خاک و دود پر شده است. قرار است اینطور بمیرم! این وحشتناک است چون قرار است لحظه لحظه ی مردنم را حس کنم. قرار است در یک سوراخ گیر کنم و زیر تپه ای از خاک و دود دفن شوم. بعد بقیه من را زیر خاک پیدا میکنند. مانند یکی از آن مردمی که در شهر پمپی (Pompeii) دفن شده بودند. 

همانجا نشستم و دوباره به همسر و فرزندم فکر کردم. افکارم مانند تصاویری که از آنها روی میز کارم داشتم نبودند. آنها را بدون خودم تصور میکردم. تصور میکردم که دیگر نمیتوانم هیچکدامشان را لمس کنم. همانطور که آنجا نشسته بودم و فکر میکردم ناگهان متوجه چیز مهمی شدم: باید سعی میکردم زنده بمانم! پیراهنم را پاره کردم و تکه ای از آن را جلوی بینی و دهانم گرفتم تا دود را تنفس نکنم. شروع به خزیدن کردم. همه جا تاریک بود و اصلاً نمیدانستم دارم به کجا میخزم. اما باید به تلاشم ادامه میدادم! هیچوقت آن لحظه ها را فراموش نمیکنم. ناگهان باریکه ی نوری را دیدم. نمیتوانم بگویم خوشحال شدم، چون درواقع وحشت کرده بودم! ولی بهرحال آن نور نشانه ی امید بود.

خوشبختانه یک آتش نشان مرا پیدا کرد. محکم به او چسبیدم. او خسته و آشفته بود. شما نمیتوانید تصور کنید که تفکر منطقی در آن زمان چه حسی دارد: من زنده مانده بودم. آنجا داشت پر از خاک و دود میشد، بنابراین من به جایی میرفتم که هوای تازه وجود داشت. این چیزی بود که اهمیت داشت!

آتش نشان یک مرد ایرلندی بزرگ هیکل با سبیل پرپشت بود. یک تبر در دست داشت و به یک دیوار نگاه میکرد. دیوار محکم به نظر می آمد. ولی وقتی به آن ضربه زد متوجه شدم که شیشه ای بوده است که به یک کتابفروشی راه دارد. یک در کنار آن بود. آتش نشان به آن ضربه زد و در خورد شد. همه به سمت نور جذب میشدیم. حالا یک دسته شده بودیم. مردم فریاد میزدند. ما از کناره ی پله ها بالا رفتیم و از دری که رو به بیرون بود رد شدیم. گرد و غبار خیلی غلیظ بود و نور به سختی دیده میشد.

در آن زمان من هنوز هیچ ایده ای نداشتم که چه اتفاقی افتاده است. نمیدانستم بمب گذاری بوده یا چیز دیگر. نمیدانستم دیگر همه چیز تمام شده یا تازه شروع ماجراست. وارد ابری از گرد و خاک شدم. از خیابان کلیسا عبور کردم و آنجا اندکی نور پدیدار شد و توانستم کمی اطراف را ببینم. یک زن را دیدم که آنجا ایستاده بود، وحشت زده بود و گریه میکرد. ایستادم و گفتم: "حالت خوبه؟". ولی او نمیتوانست حرف بزند. بنابراین به رفتن ادامه دادم. 

در امتداد خیابان Vesey حرکت میکردم و هرچه جلوتر میرفتم هوا شفاف تر میشد. به یک تقاطع رسیدم که کاملا خالی بود و صحنه ی عجیبی دیدم. یک فیلمبردار در کنار یک ون با آرم شبکه ی NBC که دوربینش را در دست داشت و گریه میکرد. سردرگم شده بودم. یک گاری نان فروشی را دیدم که واژگون شده بود. دو نوشیدنی Snapple برداشتم. با یکی از آنها دهان و صورتم را شستشو دادم و از دیگری کمی نوشیدم. سپس دوباره شروع به دویدن کردم. همه جا پر از هرج و مرج بود.

با این که تا آن زمان هزاران بار از آن خیابان ها عبور کرده بودم ولی آن موقع کاملا گم شده بودم. به بالا نگاه کردم و ساختمانم را دیدم. ساختمان شماره یک مرکز تجارت جهانی که در آتش میسوخت. نگاهم را به سمت برج دیگر برگرداندم، چون همیشه از دو برج در کنار هم به عنوان ستاره ی شمال استفاده میکردم، ولی نتوانستم آن را ببینم. یک چیزی درست نبود. از آن زاویه کاملا مشخص بود که اتفاقی که افتاده چقدر ویرانگر بوده است. با خودم گفتم: "امروز صدها نفر کشته شدند" و سعی داشتم با این قضیه کنار بیایم. خانواده ی همسر من یهودی بودند و پدربزرگ و مادربزرگ او درباره ی هولوکاست و توانایی انسان ها برای خشونت و کشتن یکدیگر برایمان صحبت کرده بودند. به خودم گفتم این یک نمونه از رفتار انسان هاست.

شاید این واکنش عجیبی به نظر بیاید ولی در آن لحظه من فقط در جستجوی چیزی بودم، یک منطق یا توجیه عقلانی تا اجازه ندهم تمام آن حقایق بر من غلبه کنند. من در یک خانواده ی ایرلندی کاتولیک بزرگ شده ام و خود را انسانی روحانی میدانم. خدا را شکر میکردم که به خاطر فرزندم مرا از آنجا نجات داد. ولی از سوی دیگر تمایل داشتم منطقی تر فکر کنم. من زنده مانده بودم چون توانسته بودم موقعیت را کنترل کنم و پناهگاهی پیدا کنم که ساختار محکمی داشته باشد و روی سرم نریزد. من زنده ماندم چون دیوانه ای که در هواپیما بود تصمیم گرفت به آن طرف برج بکوبد نه این طرف. من زنده ماندم چون از این راه پله پایین رفتم نه از آن یکی! الآن میتوانم این ها را بگویم ولی در آن لحظه فقط سعی داشتم خودم را پیدا کنم.

هنوز مشغول دویدن بودم که صدای بلند دیگری شنیدم. آن موقع این را نمیدانستم ولی صدا مربوط به برج دیگر بود -برج من!- که فرو میریخت. یک پلیس در خیابان مرا دید و گفت: "رفیق! حالت خوبه؟" واضح بود که با دیدن من ترسیده است. جدا از پوشیده شدن سر تا پایم از گرد و خاک، تمام بدنم به خونی آغشته شده بود که البته مال خودم نبود. او سعی داشت کمک کند ولی میتوانم بگویم که از دیدن من در آن سر و وضع شوکه شده بود. 

دنبال یک تلفن پولی میگشتم تا با همسرم تماس بگیرم. همسرم حتی یک لحظه هم تصور نمیکرد که من زنده باشم. او تلویزیون را روشن کرده بود و گفته بود: "طبقه ی هشتاد و یکم. هر دو برج فرو ریختند. هیچ امیدی نیست!" برای او سخت بود که بن نگاه کند چون ذهنش توسط افکار بسیاری مشغول بود. "باید شکر گذار باشم که او را دارم؟ قرار است هر دفعه که به او نگاه میکنم مرا به یاد مایک بیندازد؟" در آن لحظات فقط این افکار از ذهن آدم میگذرد.

نهایتاً یک تلفن پولی پیدا کردم که فقط یک زن در آنجا بود. او را از سر راه کنار زدم. به نظرم حرکت خشنی بود ولی باید هرچه زودتر با خانواده ام تماس میگرفتم. با بوستون تماس گرفتم و یک صدای ضبط شده گفت: "لطفا شش دلار و بیست و پنج سنت وارد کنید". بنابراین با برادرم در دانشگاه نیویورک تماس گرفتم. یک صدای ضبط شده برایش فرستادم: "من زنده ام! من زنده ام! با جنی تماس بگیر. به همه بگو من زنده ام!" ساعت 10:34 بود.

شروع به دویدن به سمت دانشگاه نیویورک کردم، جایی که برادرم کریس (Chris) کار میکرد. من فرزند آخر از شش فرزند خانواده هستم. دو فرزند بزرگتر دختر هستند و بقیه پسر. کریس دومین پسر بزرگتر از من است. برادر بزرگتر کلاسیک! همان که سرت را نوازش میکند. او احتمالاً بهترین اطلاع را از اتفاقی که در حال رخ دادن بود داشت. ولی از دفترش رفته بود. من فکر کردم مرده است. درواقع او از پل منهتن (Manhattan) به طرف خانه اش در بروکلین (Brooklyn) رفته بود و نتوانسته بود برگردد.

در مسیرم به سمت دانشگاه نیویورک با مرد عجیبی به نام گری (Gary) برخورد کردم. او یک موبایل داشت و بارها تلاش کرد تا با بوستون تماس بگیرد ولی نتوانست. گفتم: "من باید به دانشگاه نیویورک بروم" و او را ترک کردم. ولی او به تماس گرفتن با بوستون ادامه داد تا نهایتاً توانست به خانواده ام دسترسی پیدا کند. در آن زمان چهار نفر از پنج خواهر و برادر من در خانه بودند. پدر همسرم با یک کت و شلوار مشکی در راه نیویورک بود.

کارکنان دانشگاه نیویورک مرا داخل بردند. رفتار آنها عالی بود. گفتم: "من به چیزی نیاز ندارم فقط با خانواده ام تماس بگیرید". آنها سعی کردند و سعی کردند تا در نهایت توانستند تماس بگیرند. گفتم: "جنی، منم!" صدای زاری اش می آمد. این صدا را هیچوقت در عمرم نشنیده بودم. گفتم: "من زنده ام! زنده ام! دوستت دارم!" گریه کردیم و گریه کردیم تا تلفن قطع شد.

سپس به دستشویی رفتم تا خودم را تمیز کنم. ناگهان متوجه شدم نمیتوانم چشمانم را باز کنم. ورم کرده بودند. میدانستم کور نشده ام ولی اگر چشمانم را به سمت نور باز میکردم درد بسیار شدیدی حس میکردم. هنگامی که میدویدم آن را حس نمیکردم. انگار منتظر بود تا به محض این که به مکان امنی رسیدم و آدرنالین خونم پایین آمد خود را نشان دهد. 

در مرکز بهداشت دانشگاه نیویورک پزشکان تایید کردند که چشمانم آسیب دیده اند. آنها چند قطره در چشمانم ریختند ولی به تجهیزات پیشرفته تری برای بررسی وضعیت آنها نیاز داشتند. در نهایت 147 قطعه کوچک فایبر گلاس از چشمانم بیرون آوردند. کریس از بروکلین برگشت تا مرا ببرد. او را محکم در آغوش گرفتم. کمی بعد گفت: "مایکل میدانی برای چه آن همه سال در بچگی تو را در کیسه خواب میگذاشتم و میزدم؟ فقط برای اینکه برای چنین چیزی آماده تر باشی!" 

11September 3

وقتی برگشتیم ضربه ی روحی بدی خورده بودم. طوری گریه میکردم انگار تابحال در عمرم گریه نکرده ام. در نهایت احساس بهتری میکردم. برادرم به من کمک کرد و با هم به وستچستر (Westchester) رفتیم. جایی که همسر و خانواده ام رفته بودند. جنی بدو بدو به سمت در آمد. هنوز میتوانم صدای گرومپ گرومپ دویدنش را به یاد بیاورم. پدر و مادر و پدرخوانده ام هم آنجا بودند. همه مرا در آغوش گرفتند. سپس پسرم را بغلم دادند. با صداهایی که میکرد نشان میداد خوشحال است. او را بغل کردم و فرایند درمانم را همانجا آغاز کردم. 

کمی بعد به منطقه ی مین (Maine) رفتم تا کمی کنار اقیانوس باشم و به ذهنم استراحت بدهم. تمام دوستان قدیمی ام را دیدم. شگفت آور بود! تمام کسانی که در زندگی ام میشناختم تماس میگرفتند که بگویند دوستم دارند. مثل این است که زنده باشی و در مراسم تشییع جنازه ی خودت شرکت کنی!

کمی بعد از آن به این فکر کردم که حالا چه غلطی باید بکنم؟ چطور به سر کار برگردم؟ چطور میخواهم با کسی درباره ی فروش خط T-1 صحبت کنم؟ من لیست بزرگی از اسامی افرادی داشتم که در یک سال آینده باید با آنها کسب و کار میکردم. لیستی از صدها نفر که روی میزم بود و حالا منفجر شده بود! اگر تمام عمرم هم کار میکردم نمیتوانستم تمام آن نام ها را دوباره جمع آوری کنم. این حدود یک چهارم کل درآمد من هزینه بر میداشت، شاید حتی بیشتر! ولی میدانی، اهمیتی نداشت! من زنده بودم و همین مهم بود. یک چیز ارزشمند در برابر چیزی دیگر!

من یکی از دوستانم را در برج دوی تجارت جهانی از دست دادم. از افرادی بود که به محض ملاقات از او خوشتان می آمد. هاوارد بولتون (Howard Boulton) مرد خوبی بود. فرزندش سه ماه قبل از فرزند من به دنیا آمده بود. او در طبقه ی هشتاد و چهار کار میکرد و من در طبقه ی هشتاد و یک. در آخرین مکالمه ی تلفنی که با همسرش داشت گفته بود: "اتفاق بدی در برج یک تجارت جهانی افتاده. خیلی بده. فکر نمیکنم حال مایکل رایت خوب باشه. دارم میام خونه!". دوست دارم فکر کنم که هاوارد در راه پله مثل من نترسیده بود. دوست دارم فکر کنم که او فقط همان صدای بلند که من شنیدم را شنید و سپس رفت! به تشییع جنازه اش رفتم تا همسر و فرزندش را ببینم. حتی اگر کسی او را نمیشناخت هم آن مراسم برایش بسیار ناراحت کننده بود. ولی برای من چیزی بیشتر از اینها بود. یک بازتاب کامل از چیزی که خودم میتوانستم باشم!

یکی از سخت ترین چیزهایی که تابحال باید با آن کنار می آمدم این است که برادرم برایان (Brian) که یک سال از من بزرگتر است سرطان دارد. من و او عملاً دوقلو هستیم. او سرطان جوانه ی سلول در سینه اش دارد. اخیراً به من گفته بود خبر خوب این است که پزشکان میتوانند آن را در بیاورند. ولی خبر بد این است که ممکن است مجبور شوند یکی از ریه ها را هم با آن در بیاورند. قبل از 11 سپتامبر شاید این حقیقت که او یکی از ریه هایش را از دست میدهد مرا ناراحت میکرد ولی بعد از آن متوجه شدم من برادرم را فقط برای این دوست دارم که برادرم است، نه برای اینکه همراه من با سرعت کوهنوردی کند! واکنش من این بود که: "خدا رو شکر که میتونن درش بیارن!"

خوشبختانه من خیلی خوب توانستم با اینها کنار بیایم. خانواده و دوستانی دارم که به طور غیر قابل باوری به من نزدیک اند و حمایتم میکنند. به مراحل درمان رفتم و الآن میتوانم تمام چک لیست را پاسخ دهم: آیا شما ترسی دارید که نمیدانید از کجا منشا میگیرد؟ بله. آیا میتوانید از چیزی که قبلا از آن لذت میبردید لذت ببرید؟ بله. از فضای بسته ترس دارید؟ بله. من کابوس شبانه دارم. وقتی صدای آژیر میشنوم از جایم میپرم. با هر کسی که در ده بلوکی ما زندگی میکند صحبت کنید اینها را به شما میگوید. 

من به خودم مدتی فرصت دادم تا کمی عجیب و غریب باشم. فکر نمیکنم که این کار من را به رمبو تبدیل کند یا برایم انگیزه ای ایجاد کند تا بیرون بروم و با دخترهای نوزده ساله بخوابم. بله، این مدتی برایم مشکل درست میکند. ولی فکر نمیکنم اثر طولانی مدتی بر من داشته باشد. 

هیچوقت به این فکر نمیکنم که "چرا من؟!". بعضی از مردم میگویند: "تو انجامش دادی! تو برای اهداف بزرگی خلق شدی!" میگویم بله عالی است، انجامش دادم! ولی حالا که بحث درباره ی این است چرا کمی بیشتر به من فشار نمی آورید؟ 

• لینک های مرتبط: متن اصلی/ 11 سپتامبر در ویکیپدیا

۳ ۰
سُر. واو. شین
۹۴/۶/۲۲
۱۷ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

وبلاگ اصلاً یعنی چه؟

دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۴۱ ب.ظ

Persian Blogs Day

تقویم روی میزتان را بردارید. صفحه ی شهریور را باز کنید. جایی در پایین صفحه هست که نوشته: 13- روز بزرگداشت ابوریحان بیرونی و روز تعاون 17- سالروز قیام هفده شهریور. تقویم شما چیزی کم دارد! یک خودکار بردارید، میان این دو رویداد یک کروشه باز کنید و بنویسید:

16- روز وبلاگستان فارسی 

چهارده سال پیش چنین روزی بود که نخستین مطلب در وبلاگستان فارسی منتشر شد. احتمالا داستان آن را شنیده اید. پستی با عنوان «weblog (وب نوشت) اصلا یعنی چه؟» که اولین خشت از بنای دیواری بود که ما چهارده سال است مشغول ساخت آن هستیم. اگر بخواهم در مقام مقایسه این روز را با تولد یک انسان مقایسه کنم، باید بگویم چهارده سال پیش کودکی زاده شد که در زندگی خود تا به امروز رنج زیادی کشیده، قدر دانسته نشده، نوازش نشده، اتفاقات بسیاری بر قامت نحیف و نوپای آن ضربه زده و حتی آن را به زانو در آورده. اتفاقاتی مانند ظهور شبکه های اجتماعی، گسترش اپلیکیشن های موبایلی و ده ها مورد دیگر. ولی با این وجود آن کودک که اکنون نوجوانی چهارده ساله است توانست تاب بیاورد، روی پای خود بایستد و ادامه دهد. 

شاید بگویید در روزگاری که لحظات خود را در اینستاگرام ثبت میکنیم، روزنوشت خود را در توییتر مینویسیم و در فیسبوک با دوستان و خویشاوندانمان ارتباط راحتی داریم، وبلاگ دیگر چیز اضافه ای محسوب میشود. در این صورت شما نخستین کلمات وبلاگستان فارسی را درک نکرده اید. شما نمیدانید weblog اصلا یعنی چه؟!

اولین قدم من در اینترنت ساخت وبلاگی در بلاگفا بود. سوم دبستان بودم و با توجه به سنم مینوشتم. به یاد دارم که از همان ابتدا از کپی کردن خوشم نمی آمد و میدانستم برای نوشتن یک وبلاگ باید خالق مطلب باشم. هرچند نمیتوانستم همیشه به این عقیده پایبند باشم. یادم هست که آن زمان وبلاگ نوشتن اصالت خاصی داشت، حال راجع به هر چه که بود. آن زمان که هنوز فروم ها تب و تاب خاصی داشتند و مثل الآن تقریباً به گورستان های وب تبدیل نشده بودند، فروم ترفندستان نقش زیادی در زندگی اینترنتی من (که وبلاگنویسی هم جزئی از آن بود) داشت. با سیستم ها و شیوه های مختلف وبلاگنویسی آشنایم کرد. از همان ابتدا به خاطر کنجکاوی و سیری ناپذیری ام هیچوقت یک جا نمینوشتم؛ همه جا را به دنبال مکانی بهتر امتحان میکردم. سیری بود که باید طی میشد، هرچند الآن پشیمانم که به دلیل همان پراکنده نویسی اکنون آرشیو تمام نوشته های این سال هایم را ندارم و نمیتوانم داشته باشم! از بلاگفا شروع کردم و به پرشین بلاگ و میهن بلاگ سر زدم، در جوملا و وردپرس هم تجربه کسب کردم تا در نهایت به بلاگ بیان رسیدم. با این وجود علیرغم میل باطنی ام هیچوقت نتوانستم خودم را یک وبلاگنویس بنامم. البته از نظر خیلی ها همین که یک نفر وبلاگی داشته باشد که گاهی در آن مینویسد کافیست. ولی از نظر من رضایت باطنی مهم ترین چیز است. در بهترین حالت میتوانم خودم را یک خواننده ی وبلاگ خوب بدانم، ولی وبلاگنویس بودن مرد میدان میخواهد!

Kaayto Blog

این پست را فقط برای یادبود نوشتم؛ برای خودم که بدانم نباید نوشتن را فراموش کنم. ولی شاید بتواند برای شما هم پیامی داشته باشد. شاید به شما بگوید هرقدر لایک کردن عکس دوستانتان در اینستاگرام لذت بخش باشد و هرقدر از ارسال روزمرگی هایتان در قالب مینیمال و 140 کاراکتری توییتر احساس سبکی کنید، هنوز بخش بزرگی از دنیای اینترنت هست که آن را کشف نکرده اید. بخشی که متعلق به خودتان است. میتوانید در آن بدون واسطه افکار و ذهنیاتتان را منتشر کنید و آن ها را برای همیشه ماندگار کنید. اگر بخواهید میتوانید از همین حالا شروع کنید. فقط باید کمی از دنیای شلوغ اطرافتان فاصله بگیرید و ... فقط شروع کنید!

 • همچنین بخوانید: روز وبلاگستان فارسی

  این وبلاگ هم دو ساله شد!

۵ ۰
سُر. واو. شین
۹۴/۶/۱۶
۷ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

فمینیسم، یا گیس‌کشی مجازی؟

شنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۴۱ ب.ظ

بحث فمینیست‌ها هم بساط جالبی شده است. با عده‌ای فمینیست که در شبکه‌های اجتماعی حمایت از قشر مظلوم مونث در جامعه را در بوق و کرنا میکنند مشکلی ندارم. درواقع اصلاً با حمایت از حقوق زنان مشکلی ندارم. چرا که بسیاری از این حقوق آشکارا در ایران نادیده گرفته میشوند و کسی نمیتواند این حقیقت را انکار کند، حتی مسببین آن. مشکل من با فمینیست‌هایی است که پا را از حد خود فراتر گذاشته و دیگر تنها به برابری حقوق زن و مرد راضی نیستند، انتقام میخواهند!

به شخصه در فضای اینترنت با وبلاگ‌های کاملاً فمینیستی، یا وبلاگ‌هایی که نویسنده‌ی آن‌ها دیدگاه فمینیستی دارد برخورد زیادی دارم و معمولاً برای مطالعه‌ی نوشته‌های آن‌ها وقت میگذارم. دادخواهی و عدالت‌خواهی که حرف تمام نویسندگان اینگونه وبلاگ‌هاست قابل تحسین و حمایت است. ولی برخی از حواشی آن‌ها ،که متاسفانه کم هم نیستند، من را همیشه آزار میدهند. 

به زعم من پیش از موضع‌گیری در جبهه‌ی فمینیست‌ها باید مرز دقیقی بین کسب حقوق زنان و سلب حقوق مردان قائل شد. دو نکته هم باید مورد توجه قرار گیرد. نخست این که فمینیسم یک مکتب اجتماعی است که شکل گیری آن در ایران نبوده و فقط در ایران هم ادامه نیافته است، پس ایران تنها کشوری نیست که حقوق زنان در آن گاه با بی‌مهری مواجه میشود. دومین نکته این است که فمینیسم گرایش های متعددی دارد که هرکدام ریشه‌ی این بی مهری را عاملی به نسبت متفاوت قلمداد میکنند. برای مثال فمینیسم مارکسیستی پیش از نظام مردسالارانه، نظام سرمایه‌داری را عامل این رخداد میداند. پس باید بدانیم که صرفاً به نام فمینیسم نباید اسلحه را به سمت تمام مردان نشانه رفت. 

مشکلی که درحال حاضر با آن روبرو هستیم همین عدم تفکیک صحیح تفکرات فمینیستی است. یعنی یک فرد معترض پیش از آن که از اطلاعی از تاریخچه و گرایش‌های فکری این مکتب داشته باشد خود را عضوی از آن دانسته و با این فکر که "اگر به زن‌ها ظلم میشود پس مردها مقصر هستند" موضع نادرسی را پیش میگیرد. متاسفانه همین امر موجب شده که امروزه حمایت از حقوق زنان در وبلاگستان فارسی و حتی شبکه‌های اجتماعی بیشتر به چیزی مانند وبلاگ‌های کل‌کل دخترها و پسرها شبیه باشد تا یک جنبش صحیح و کارآمد. درواقع ما بیشتر شاهد فرافکنی‌ها، مقصر‌ جلوه‌ دادن‌ ها و به نوعی عقده‌گشایی‌های اینترنتی هستیم تا پروژه‌های مفید و لازم توجهی مانند کفشدوزک.

تمام این‌ها در نهایت منجر به سردرگمی خود شخص میشوند. شخصاً بارها در وبلاگ‌هایی که در این زمینه مینویسند شاهد مطالب ضد و نقیضی بوده‌ام که با کمی تفکر پیام‌های اجتماعی فراوانی دارند. برای مثال نویسنده‌ای که هم از کار کردن زنان و هم از کار نکردن آن‌ها در جامعه نالان است؛ در نوشته‌ای به دیدگاه برخی مردها مبنی بر نادرست بودن کار کردن زنان در جامعه میتازد، و در نوشتاری دیگر انتظار اینکه زنان از آشپزخانه خارج شوند و در جامعه پا به پای مردان کار کنند را محکوم میکند! ارزش‌های دوگانه نیز مشکلی دیگر است؛ مطابق هر عقل سلیمی آزار دادن و سخت‌گیری بیشتر بر مردها چیزی نیست که راه را برای دستیابی به حقوق زنان هموارتر سازد. اما برخی از وبلاگ‌های فمینیستی همین مطلب را در قالبی به مخاطب ارائه میدهند که بسیار منطقی و لازم به نظر برسد! برای مثال چندی پیش به وبلاگی برخوردم که نویسنده‌ی آن آزادی‌های زنان در کشورهای اروپایی و آمریکایی را میستود (مقصود صرف آزادی های جنسی نیست) و سیاست آن کشورها که منجر به آن آزادی‌ها شده است را الگویی لازم الاجرا برای ایران میدانست. تا اینجای کار منطقی به نظر میرسد. ولی پس از آن سخت‌گیری بیشتر بر پسرها -مثلاً لزوم سربازی اجباری- را امری ضروری در همان راستا قلمداد میکرد. اما نکته‌ای که نویسنده به آن توجه نکرده بود‏‏، و یا سعی در نادیده گرفتن آن داشت، این بود که در اکثر همان کشورهای اروپایی و آمریکایی که سنگ سیاست هایشان را بر سینه میزد، سربازی پسران اختیاری است! 

نویسنده‌هایی هستند که وقتی صحبت از سربازی پسران میشود میگویند شما باید سربازی بروید و ما هم آشپزی یاد بگیریم. شما اسیر پادگان و ما هم اسیر آشپزخانه. از آن سو وقتی صحبت از کار میشود میگویند شما کار میکنید پس چرا ما نکنیم؟ بندمان را باز کنید تا از آشپزخانه خارج شویم. و از سویی دیگر وقتی بحث کار میشود میگویند جنس لطیف ما برای کار در جامعه بیش از حد آسیب‌پذیر است، کارهای بیرون از خانه با شما، بند آشپزخانه را هم به ما مرحمت فرمایید. و همین دور تکرار میشود. آشپزخانه همزمان سلاحی وبلاگی در مقابل سربازی و کار مردان میماند و حقوق زنان هم همچنان در جامعه پایمال میشود. 

حرف من نادرستی جنبش فمینیسم نیست. جنیش درست است، اقدامات شما نادرست است. اگر هدف واحدی هست پس بجای کینه‌ورزی‌های مجازی باید متحد شد تا بتوان به شکل درستی به آن دست یافت. بجای نوشتن مطالبی که حتی مردان حامی حقوق زنان را هم به مخالفت وامیدارد، مقالاتی منتشر کنید تا سطح آگاهی جامعه بالاتر رود. از نظر من دیگر زمان آن رسیده که به جای گیس‌کشی های اینترنتی، چرخی که در حال گرداندن آن هستیم را به مسیر صحیح هدایت کنیم.

Feminism

۴ ۰
سُر. واو. شین
۹۴/۵/۱۷
۱۶ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

Wish vs. Reality

چهارشنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۴۰ ق.ظ

پرده‌ی اول: واقعیت تلخ | مکان: سازمان سنجش آموزش کشور

+ تاریخ برگزاری کنکور کی باشه؟ 

- بذا یه نگاه به تقویم بکنم ... خب بخوایم قبل ماه رمضون باشه باید حول و حوش جمعه 22 خرداد بذاریم. 

+ اوکی پس مثل همیشه تجربی رو بذاریم جمعه، ریاضی رو پنجشنبه، انسانی هم شنبه. 

- نه خب امسال داوطلبای انسانی و ریاضی کمن. بذاریمشون تو یه روز. مثلا پنجشنبه.

+ آها راست میگی. باشه پس بگو تاریخا رو بزنن رو سایت.

- نه بابا وایسا. اینجوری خیال مردم از روز کنکور راحت میشه. لااقل باید یکمی مچل کنیم این ملتو. بذار ریاضی و تجربی رو بگیم، انسانی رو هم میگیم هنوز معلوم نیست بعداً مشخص میشه. یکم اذیت شن.

+ ایول. همین کارو میکنیم. خب اعلام نتایج چی؟ یه تماس با واحد انفورماتیک گرفتم گفتن تا یه هفته بعد از کنکور میتونن نتایج رو اعلام کنن ولی خب اینجوری واسه مردم خیلی خوش خوشان میشه.

- آره بابا چه خبره یه هفته. مگه تو زودپز گذاشتیم که انقد سریع اعلام کنیم؟ بذار یه ماه بگذره لااقل چند تا سکته بدیم بعد.

+ آره دیگه منم همینو میگم. خب پس دیگه بذاریم بعد از ماه رمضون. به نظرم اعلام کنیم اولین شنبه‌ی بعد از عید فطر اعلام میشه.

- با بعد ماه رمضون موافقم ولی خب اینجوری باز تکلیف مردم مشخص میشه و لذتی واسه ما نداره. تو تازه واردی حالیت نیست این چیزا. بذار تقویمو ببینم ... آها، بهترین کار اینه که اعلام کنیم تا اول مرداد نتایج میاد. اینجوری نمیتونن مطمئن باشن که قبل عید فطره یا بعدش. همینجوری لنگ در هوا میمونن و کلی استرس میگیرن ما حال میکنیم.

+ آره اینجوری خیلی خوبه. پس با این اوصاف نتایج انتخاب رشته‌ها رو هم باید بذاریم تو ابهام دیگه نه؟ مثلا بگیم نیمه‌ی اول شهریور میاد که مطمئن نباشن مردم. تا اون موقع فک کنم نتایج مشخص میشه.

- مشخص شدن که میشه. زودترم میشه. ولی نیمه‌ی اول شهریور زوده. میزنیم نیمه‌ی دوم شهریور که حالش هم بیشتر باشه. 

+ باشه باشه. یکم طول میکشه با این روال آشنا بشم.

- آره منم اوایل همینجوری بودم ...

-----------------------------

پرده‌ی دوم: آرزوی شیرین | مکان: کانون فرهنگی آموزش - قلم‌چی

+ خب دوستان اطلاع دارین که امسال برگزاری و اعلام نتایج کنکور رو برعهده‌ی ما گذاشتن. تاریخ برگزاری رو کی بذاریم؟

- خب من بررسی کردم دیدم اگه بخوایم قبل ماه رمضون باشه باید تجربی‌ها جمعه 22 خرداد باشن و به نظرم بهتره ریاضی و انسانی‌ها رو  که کمترن بذاریم یه روز. مثلا شنبه یا پنجشنبه. 

× پنجشنبه باشه بهتره. چون شنبه روز کاریه و پدر مادرا شاید برای همراهی بچه‌هاشون مشکل داشته باشن.

+ خوبه پس همین تصویب شد. سریع‌تر رو سایت اطلاع بدید. مساله بعدی هم اعلام نتایج کنکوره. کی میتونیم اعلام کنیم؟

× خب اگه همه‌ی کارای برگزاری آزمون تا ساعت 1 ظهر تموم شده باشه و برگه‌ها رو تا ساعت 2 توی نزدیک ترین مراکز قلم‌چی اسکن کنن و به تهران بفرستن در بدترین حالت تا ساعت 10 شب میتونیم نتایج رو روی سایت بزنیم.

- آره ولی به نظرم بگیم تا ساعت 12 شب که اگه اتفاقی افتاد و دیر شد بدقول نشیم.

+ اینم موافقم. فقط به تمام نمایندگی‌ها ابلاغ کنید که اگر توی اسکنرهاشون مشکلی وجود داره سریع‌تر بهمون خبر بدن تا جدید بفرستیم. بچه‌های مردم معطل نشن. 

- باشه. مساله‌ی بعدی هم انتخاب رشته‌هاست. چیکارش کنیم؟

× خب به نظرم از فردای اعلام نتایج باید انتخاب رشته رو توی سایت باز بذاریم تا یه هفته.

+ نه. لااقل یه هفته بعد از اعلام نتایج باید فرصت بدیم تا همه با رتبه‌ها کنار بیان و توی این مدت انقدر توی سایت درباره‌ی رشته‌ها و دانشگاه‌های مختلف مقاله بذاریم تا هر کسی با انتخاب های پیش روش به طور کامل آشنا باشه. بعدش هم به مدت یک هفته بخش انتخاب رشته رو باز میکنیم. نتایج رو تا چقدر بعد میتونیم بزنیم؟

- خب وقتی همه انتخاب رشته کردن میتونیم تا سه روز بعد نتایجش رو اعلام کنیم.

+ سرورها رو ارتقا بدید. حداکثر تا فردای آخرین روز انتخاب رشته باید نتایج اعلام بشن. سرورهای سایت رو هم با هر هزینه‌ای که هست تقویت کنید. روز اعلام نتایج نباید داون بشه. 

× باشه ترتیبش رو میدم ...

۵ ۰
سُر. واو. شین
۹۴/۵/۷
۱۸ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم