عن از سراپای این زندگی میرود بالا
سلام. در این پست میخواهم دربارهی یک مسالهی مهم و مثبت هجده برای شما کوچولوهای توی خانه صحبت بکنم. یک مساله که به قدری مثبت هجده است که اصلا الآن که بیشتر فکرش را میکنم شما کوچولوهای توی خانه بهتر است بروید جیش کنید و بخوابید و بزرگترهای توی خانه بی آیند و بخوانند حرفهایم را. میخواهم دربارهی یک چیزی صحبت کنم که تشکیل شده است از شامپو، دست، حمام، آب و حوله و حتی صابان. دیگر خودتان ببینید چه چیزی است. اوه اوه. پس شما هم اگر از آن دسته کوچولوهای سوسول توی خانه هستید بهتر است بروید آن طرف و هرچه که میتوانید از صفحهی مانیتور دورب شوید.
ما در خانهی مان یک حمام داریم که تویاش خودمان را میشورانیم.
بزرگترهای توی خانه هم به کوچولوهای توی خانه کمک کنند که تا جای ممکن از صفحهی مانیتور دورب شوند.
یعنی از آن هایش نیستیم که توی حمام میروند و کار های دیگری میکنند و جیش میکنند و اینها. ما فقط خودمان را میشورانیم. در حمام ما یک شامپ رو زندگی میکند. شامپ رو -یا به زبان کوچه بازاری و بیکلاسی که میشود شامپو- یک چیزی است که آدمها را تمیز میکند. توضیحاش برای شما بیسوادهایی که چیزی از زندگی باکلاسی سرتان نمیشود سخت است. در همین حد بدانید بس است.
حتی به نظرم بهتر است خود شما بزرگترهای توی خانه هم یک فاصلهی مناسبی را با مانیتور حفظ کنید. یکمی بروید عقب. آری. عقبتر. یکم دیگر. خوب است. آقا خوب است. نرو عقب دیگر. بس است. ای بابا. گیر عجب اوشکولهایی افتادیم آخر عمری.
بابایام این شامپ رو را -از این به بعد در این جا شامپو صدایاش میکنم تا مخاطبان این وبلاگ که شما عزیزان دوست داشتنی هستید بهتر بتوانید متوجه حرفهای من بشوید- چند سال پیش خرید. آن روز را یادم می آید که بابایام به خانه آمد و بلند گفت بچهها برایتان یک شامپو خریدهام. یک شامپو بچه. شامپو بچه. و شامپو بچه را در دستانش بالا گرفت و باز هم داد زد شامپو بچه. هر بار آن شامپو بچه را در دستانش بالا میبرد و داد میزد شامپو بچه! و ما هم داد میزدیم شامپو بچه. انگار شیرشاهی سیمبایی چیزی است. و چون درب راهرو را بابایام باز گذاشته بود کم کم همسایهها هم از خانههای شان بیرون آمدند و همه فریاد میزدند شامپو بچه. سپس بابایام رو به ما کرد و گفت شامپو بچه خیلی خوب است چون تنها شامپویی است که آن بیناموسها تویاش کست و شر نمی ریزند و پاک و بیآلایش است. یعنی منظوراش از حرفهایی که زد در نهایت همینها بود که من گفتم. ولی من این شکلی یادم مانده است. شاید دقیقاً همین طوری بیاناشان نکرده باشد. یک کمی مودبانه تر بیان کرده است شاید. من اینجا نقل به مضمون کردهام درواقع. این را هم باید توضیح بدهم؟ خودتان متوجه نمیشوید یعنی؟ نکند اسکل مسکلی چیزی هستید خدای نکرده؟
خلاصه که از آن روز سالها گذشته است. از آن موقع حتی بابایام هم هیچ وقت از آن شامپو استفاده نکرده است. فقط هر چند وقت یک بار که به حمام وارد میکند و خودش را میشوراند و بعد از حمام خارج میکند به ما میگویاد که از آن شامپو هم استفاده کنیم. ولی ما از آن شامپو استفاده نمیکنیم. دیگر سالها از آن موقع گذشته است. آن شامپو دیگر شامپو بچه نیست. اون بزرگ شده است. قد کشیده و تبدیل به شامپو بزرگ شده است. اون سالها همان جا نشسته و وقتی ماها در حمام لخت بودهایم آن جایمان را نگاه کرده است. او اسرار زیادی میداند. او تبدیل به آن شامپوهای بزرگ بیتریبتی شده است که از بچگی کسی به او توجه نکرده ولی او به همه توجه کرده. یه همه جا توجه کرده. به همه جای همه توجه کرده. او یک شامپو بزرگ است که با عقدهی محبت بزرگ شده است. راستاش را بخواهید او عقدهی جنسی هم دارد. چرا که حتی از او برای مصارف جنسی هم استفاده نشده است. او یک شامپوی بزرگ است که در زندگیاش سختیهای بسیاری کشیده است و سالها وقتی سختیهای بسیاری می کشیده بوده است نقشهی روزی را میکشیده که انتقام خود را از ما بگیرد. یعنی اینطوری حدس میزنم من. هفتههاست شب ها کابوس میبینم که آن شامپو بالاخره انتقام خودش را از ما میگیرد و بدبخت میشویم همهی مان. ولی هر وقت به مامانام میگویم که بگذارد من بروم این شامپوعه را بریزم توی چاه تابالت و سیفون را رویاش بکشم نمیگذارد. هی میگوید که حیف است. حرام میشود. و از همین حرفها. انگار الآن خیلی مفید است و هر روز با آن اورانیوم غنی میکند.
حالا دیروز من این شامپوعه را برداشتم و ... اه ولاش کن ... یک نفری یک کاری کرد که اعصابم را خوارد کرد. این متنه خیلی قرار بود خوب بشود ولی دیگر حوصلهاش را ندارم. خودتان یک ادامهای چیزی برایاش تصور کنید. تف به این زندگی مسخره که نافاش را با اعصاب خواردی بریدهاند. خون پریـود هفتاد ماده کفتار بالغ به این زندگی تخمی برود.
در باب حماقتهای بیپایان
چند تا نکته در رابطه با پست قبلیم و اتفاق ناخوشایندی که برای توکا افتاد بگم من.
من هیچوقت خودمو یه وبلاگنویس واقعی ندونستم. فقط چون جایی که توش مینویسم اسمش وبلاگه قبول دارم که بلاگر هستم ولی بلاگر بودن واقعی یه چیزی بیشتر از ایناست. اینو برای این میگم که یه دوری افتاده که یه عده میگن این جماعت وبلاگنویس فک میکنن همه چی حالیشونه درحالی که هیچ گهی نیستن. خواستم بگم که من در کل هیچ ادعایی در این زمینه ندارم. فقط بعضی وقتا میام یه چیزایی اینجا مینویسم. همونطور که بعضی وقتا خیلی جاهای دیگه مینویسم. تنها مسالهای که هست اینه که سیستم بلاگ بیان برام یه جای متفاوته. نوشتن تو توییتر و اینا رو هرکسی بلده. نوشتن تو بلاگاسپات و اینا هم خوبه ولی یه سیستم ایرانی مزهش فرق داره. از این نظر نوشتن تو بیان همیشه برام ارزشمند بوده و همه جا هم گفتم.
مسدود شدن وبلاگ توکا لااقل برای خودم دوتا جنبه داشت. اول اینکه بهم یادآوری شد که حضور داخل بیان دلیل بر این نیست که به دلایل مسخره کسی مسدود نشه. خصوصاً بعد از اون مسالهی دعوای حقوقی بیان و فتا که یه جو آرامشبخشی از این نظر حاکم بود این قضیه واقعاً آزار دهنده بود. و جنبهی دوم این که فهمیدم تو ایران برای مسدود شدن یه وبلاگ حتی به دلیل خاصی هم نیازی نیست! فقط کافیه یه نفر به هر دلیلی گزارش من رو رد کنه و از اونجایی که برادران کارگروه مصادیق فولان هم مطمئناً از منِ وبلاگنویس هیچ حمایتی نمیکنن این قضیه میتونه به سادگی منجر بشه به بسته شدن وبلاگم با تمام نوشتههام. چیزی که با اتفاقی که برای توکا افتاد برام مشخص شد این بود که یه قدرتی وجود داره که حتی بیان هم با اون پیشینه نمیتونه از منِ وبلاگنویس در مقابلش حمایت کنه.
من وقتی تصمیم گرفتم توی بلاگداتآیآر وبلاگ بسازم با توجه به اینکه سیستم ایرانی بود کاملاً پذیرفته بودم که باید یه سری فیلتر گذاریها رو خودم روی خودم انجام بدم و از یه سری ضوابطی پیروی کنم تا مشکلی پیش نیاد. این قضیه خصوصاً برای اینکه من اصلاً به سانسور کردن حرفام عادت نداشتم اذیت کننده بود ولی خب بخاطر اینکه سیستمی بود که تو ایران واقعاً نمونه نداشت و متفاوت بود -و هست- دلم میخواست توش بنویسم و برای همین قبول کردم و موندم.
برای منی که خودم تا جای ممکن رو حرفای خودم فیلتر گذاشتم و حتی یه جاهایی طرز نوشتنمو کاملاً تغییر دادم خیلی سنگینه که ببینم حتی همین هم نمیتونه باعث مصون موندن وبلاگم از مسدودیت بشه. یعنی تو شرایط فعلی با این فکر که هر لحظه ممکنه یکی از نوشتههام به مزاج یه بابایی خوش نیاد و گزارش رد کنه و مسدودم کنه احساس بدی بهم دست میده. اینو تو پست قبلی هم گفتم ولی بازم میگم که محکم کاری بشه. وقتی شما تو یه سیستم ایرانی مینویسی درواقع نوشتههات تو ایران ذخیره میشه و فیلترچی محترمی که اون بالا نشسته و با یه دکمه قدرتنمایی میکنه فقط به اینکه به جای صفحهی وبلاگت، صفحهی پیوندها نمایش داده بشه راضی نمیشه. چون در اون صورت هرکسی با وی پی ان یا هر چیز دیگهای میتونه بیاد و بازم وبلاگت رو بخونه. روال اونا به این صورته که به آقا بالاسر تو که همون سرویس وبلاگدهیت باشه دستور میدن و اون رو تحت فشار قرار میدن که بالکل صفحهی وبلاگ و حتی در مواردی کنترل پنلت رو از دسترس خارج کنه. تفاوتش با سرویسای خارجی واضحه. اگه مثلا تو وردپرس بنویسی درواقع اونا دستورای فیلترچی محترم رو به عباس آقاشون هم حساب نمیکنن و هرکسی با هر چیزی که بتونه فیلتر رو دور بزنه میتونه وبلاگت رو بهرحال بخونه. این یعنی اگه خوانندهی پای ثابت داشته باشی از دستش نمیدی. فک کنم الآن میتونین کاملاً درک کنین که حجم اعتماد ما به بیان چقدره و رو چه مسالهای داریم قمار میکنیم.
اما دربارهی پست قبلیم. من هنوز هم اعتقاد دارم جایی که برای نوشتن عادی و صلحآمیز (!) هم توش امنیت نداری ارزش شاشیدن روی دیواراش رو هم نداره! قطعاً تعداد کسایی که باهام موافقن از مخالفاش بیشتره. ولی خب روی صحبت من در کل با سیستمی بود که الآن رو تمام سرویس دهندههای ایران حاکمه و مستقیماً با بیان نبودم. من الآن هم یجورایی میشه گفت شوک زدهام از این که میبینم قدرت فیلترچی به بیان با این همه توان حقوقیای که داره چربیده! ولی خب تو این مساله قطعاً بیان مقصر نیست. پس روی صحبتهای من هم با بیان نیست. دربارهی مسالهی مهاجرت هم هنوز روی حرفی که زدم هستم. جایی که کسی که قدرت رو تو دست داره به این شکل ظالمانه ازش استفاده میکنه کم کم ارزش خودش رو برای موندن از دست میده. من برای بیان احترام بسیار زیادی قائلم. با تمام وجود امیدوارم یه روزی در کنار سیستمهای بزرگ وبلاگ نویسی جهان قرار بگیره و فقط ایرانیا ازش استفاده نکنن. اما وقتی اسلحهای که دشمن داره از هر مانعی عبور میکنه، تفاوتی نداره که تو پشت شیشه سنگر گرفتی یا دیوار بتنی. اون بهرحال میزنه.
انتظار من از بیان اینه که موضع خودش در برابر این مساله رو واضح و شفاف بیان کنه. بگه در چه صورتی میتونه و در چه صورتی نمیتونه از ما محافظت کنه. در چه صورت قدرت اون زیاده و در چه صورت قدرت فیلترچی. و همینطور انتظار دارم تسهیلات رو برای وبلاگنویسایی که در معرض این مشکل هستن فراهم کنه تا لااقل مطالبشون از دست نره. سادهترین کاری که میتونه بکنه اینه که امکان تهیهی نسخهی پشتیبان رو باز بکنه -واقعاً عجیبه که هنوز این امکان نیست- . یه انتظار دیگه که دارم اینه که بیان هم از ما انتظار داشته باشه! اگه بیان هم بیاد و صادقانه بگه چه کاری از دست وبلاگنویساش بر میاد تا محیط رو بازتر و قابل تحملتر بکنن مطمئنا هیچکدوم از ما کم نمیذاریم و همهمون نهایت تلاشمون رو میکنیم تا به هدف برسیم.
متن احتمالاً مشکل نگارشی و اینا داره. سرم درد میکنه حوصلهی ویرایش ندارم :D
با وجود تمام مشکلات هنوز هم بیان برترین سیستم وبلاگنویسی ایران رو داره و تو شرایطی که اکثر رقیباش فقط برای سر پا موندن دست و پا میزنن، اون داره تلاش میکنه تا پیش بره! این برای همهی ما خیلی ارزشمنده. به امید روزی که فشارهای احمقانهای که مجبور به تحملشون هست برداشته بشن.
این پست رو در راستای تماس بیان با توکا فرستادم. شرحش رو توی این پست نوشته.
حرف خیلی زیاد دارم ولی فک کنم همینا کافی باشه ..
© سکانس حماقتهای بیپایان
جایی که حتی برای نوشتن عادی تو وبلاگ خودت امنیت نداشته باشی ارزش شاشیدن رو دیواراش رو هم نداره ..
فقط یه نفس عمیق میکشم، چند دقیقه به این فکر میکنم که یک بار برای همیشه برم به وردپرس یا نه. تو اون سیستما لااقل فقط صفحه فیلتر میشه. وبلاگ از دسترس خارج نمیشه. مطالب از بین نمیرن. اینجا مسدود شدن یعنی تمام !! . .
[بخونید]
با اینا خستگی رو در بکنید!
اول از همه بگم خوشحالم از اینکه اسم "بازی وبلاگی" بعد از مدتها دوباره برگشت به وبلاگستان و تخت آهنین خودشو از اسم بیمفهوم "چالش" پس گرفت. البته بیمفهوم که میگم منظورم اینه که به معنایی که الآن ازش استفاده میشه بیمفهومه. چون درواقع چیزی به چالش کشیده نمیشه تو چالشایی که این مدت پر شده همه جا. همون عبارت قدیمی "بازی وبلاگی" خیلی مناسب تره. و البته لازم به ذکره که اون چالش کتابخوانی که به ناچار همرنگ جماعت شده تا پایان مهلتش به همون اسم باقی میمونه!
چقد چالشی شد پاراگراف اول!
دوم اینکه متشکرم از سه نفر. یکی هولدن عزیز بخاطر راه انداختن این بازی خوب و اینا. یکی فاطمه گرامی که منو دعوت کرد به این بازی و اولین باری نیست که از الطاف بیکرانش بهرهمند میشم! و سوم هم از جی.کی. رولینگ به خاطر اینکه ... همینجوری. دلم میخواد تشکر کنم ازش!
خب بریم سر اصل مطلب. بازی وبلاگی "با اینا تابستونو سر بکنید!" از این قراره که منِ نوعی میاد و یه سری کتاب و فیلم و موسیقی و از این مدل خرت و پرتا معرفی میکنه تا خوانندههای وبلاگش اگه خواستن استفاده کنن و یک ماه و نیم باقی مونده از تابستونشون رو یکمی مفیدتر سر بکنن. این از مقدمه.
• کتاب
1. کتابای 1984 و قلعهی حیوانات از جورج اورول. چیزی دربارهشون نمیگم. فقط اینکه برای خوندنشون یک لحظه هم تردید نکنین. بخونین و فکر کنین!
2. کتابای طاعون و بیگانه از آلبرکامو. کلاً اگه بخوام از آلبرکامو کتاب معرفی کنم باید تقریباً یه لیست کامل از نوشتههاش بیارم. ولی همین دوتا رو شما اول از همه بخونین تا برسه به باقیشون.
3. روی ماه خداوند را ببوس از مصطفی مستور. جناب مستور که آشنایی دارین از خوبای ایرانه. این کتاب حجم زیادی نداره ولی حرف برای گفتن زیاد داره. بخونین. قشنگه.
4. ناطوردشت از جی.دی. سلینجر. همونطور که قبلاً تو یه پست گفته بودم کتابی نبود که خودم در این حد لایق مطرح شدن بدونمش ولی قطعاً ارزش خوندن داره و آدمو جذب میکنه.
5. کتاب "عطر سنبل، عطر کاج" هم که خودم برای چالش خوندمش. حس خیلی خوبی داره. حجم خوبی هم داره. بعد خوندنش هم لبخند میزنین. بخونین پس.
6. اما از هرچه بگذریم سخن دوست خوشتر است! هیچ کتابی برای خودم جای رمانای تخیلی که قدیما میخوندم رو نمیگیره. اگه حوصلهی خوندن رمانای چند جلدی و بلند رو دارین: هری پاتر، نبرد با شیاطین، سرزمین اشباح، پارسیان و من رو پیشنهاد میکنم. درسته امکان نداره تو تابستون هیچکدومشون تموم بشن ولی شما شروع کنین بالاخره تا تهش میرین. دیر و زود داره فقط!
کتابایی که معرفی کردم به احتمال خیلی زیاد خودتون قبلاً خوندین. ولی خب فرض رو بر این گذاشتم که خیلی اهل کتاب نیسین و بهترین انتخاب واسه این یه ماه و خوردهای رو میخواین. بیشترین تاکیدم هم روی 1984 عه! بخونینش.
پایینتر یه اپلیکیشن خیلی خوب هم برای کتابخوانی معرفی میکنم.
برای دونه دونه لینک دانلود نذاشتم که متن لینک لینکی نشه. تو سایت دیجیکالا یا شهرکتاب آنلاین یا هر فروشگاه آنلاین دیگهای میتونین خریداری کنین کتابا رو.
• فیلم و سریال
شخصاً خیلی اهل فیلم نیستم. بیشتر سریال میبینم. ولی خب:
1. Whiplash فیلمی بود که چند ماه پیش دیدم و بین فیلمایی که این مدت دیدم بیشتر از همه خوشم اومد ازش. واقعاً عالیه. پیشنهادش میکنم خیلی.
2. Dallas Buyers Club. خیلی توهین آمیزه که تو فیلمی متیو مک کانهیِ جان جانان بازی کنه و بخوام دلیل دیگهای برای دیدنش بگم! ببینینش و لذت ببرین از بازیش.
3. The Game خیلی قدیمیه. فک کنم هم سنای خودم باشه. ولی شدید رو ذهن آدم کار میکنه و اکچولی ارزش دیدن داره خیلی!
4. A Milion Ways to Die in West. با کارگردانی و بازی و اینای ست مکفارلن که اگه بشناسین میدونین نابغهس تو کار خودش. فیلم طنزه و در نهایت به هدف خاصی قرار نیست برسه ولی طنز خیلی خوبیه واسه گذران وقت.
5. تا تو فیلمای طنزیم The Dictator رو هم بگم! معرفی که نمیخواد. ببینین حال کنین! :))
6. فیلم رخ دیوانه هم تقریباً تنها فیلم ایرانیای بود که این مدت دیدم و فهمیدم هنوز امیدی به سینمای ایران هست. ببینین تا نظر شما هم به نظر من نزدیکتر بشه!
7. ولی خب بخش تخصصی خودم سریاله! Game of Thrones که دیگه دم دستی شده همه دیدن. Person of Interest رو شدیداً توصیه میکنم! Breaking Bad رو اگه ندیدین بهتره قبل از رسیدن وقت صبحانهی فردا -یا حالا هر وعدهای که بعد از خوندن این پست دارین. واسه خودم صبونهس!- اولین قسمتش رو دیده باشین! Da Vinci's Demons هم قشنگه اگه سبکش رو دوست داشته باشین. شورش نکنم دیگه کافیه!
با سرچ تو سایتهای TinyMoviez یا IranFilm میتونین این فیلما رو دانلود کنین.
• موسیقی
1. اول از همه آلبوم امیر بیگزند از محسن چاوشی که اگه ازش خوشتون نمیاد برین بیرون از این وبلاگ :))
2. آلبوم پاییز سال بعد از رستاک حلاج که تو یه پست معرفیش کردم.
3. آلبوم سلام ساده از امیرعلی بهادری. اسمشو شاید نشنیده باشین ولی قبلا با خوانندههای مطرحی کار کرده و چند ماه قبل تجربههاشو جمع کرد و آلبوم خودشو بیرون داد. سبک خاصی داره و حس خوبی میدن آهنگاش.
4. آلبوم اشارات نظر از میلاد درخشانی هم خوب و متفاوته. هرکی گوشیده راضی بوده!
از سایت BeepTunes میتونین این آلبوما رو خریداری کنین.
• مستند
زیاد اهل دیدن مستند نیستم و اگرم مستندی ببینم یجورایی ترجیح میدم اینجا معرفیش نکنم! ولی خب در عوض یه مستند هست که جای همه رو پر میکنه و شدیداً دیدنش رو پیشنهاد میکنم به همه. با توضیحات زیر از سایت بیگبنگ:
مستند علمی "کاسموس، اودیسهای فضا زمانی (Cosmos A Spacetime Odyssey)" به روایت نیل دی گریس تایسون، یکی از رویدادهای استثنایی در حوزه ترویج علم است. بودجه عظیم، تیم قدرتمندی از نویسندهها و حضور فردی پرشور مانند تایسون به عنوان راوی و پخش این برنامه از شبکه های پربیننده ای مانند فاکس و نشنال جئوگرافیک رویدادی است که شابد به زودی تکرار نشود.
ببینید. عالیه!
از این لینک میتونین از سایت بیگبنگ دانلودش کنین.
• اپلیکیشن و بازی موبایل
1. یه برنامه هست به اسم AppForAll که از سایت خود توسعهدهنده میتونین دانلود کنین. ایرانیه و با اون میتونین برنامههای پولی اپاستور رو بدون نیاز به جیلبریک دانلود کنین.
2. برنامهی iTele که دوست خوبم مهدی درست کرده و میتونین از سایت خودش دانلود کنین. یچی تو مایههای موبوگرام اندروید هستش ولی برای IOS. امکاناتی مثل گوست مد داره که میتونین در مواقع حساس از جواب دادن به افراد سیریش خودتونو خلاص کنین! امکانات خوب دیگهای هم داره که میتونین دانلود کنین ببینین. البته فک کنم 10 هزار تومن قیمت داشته باشه که خب میارزه!
3. اپلیکیشن Navaar یه برنامهی خیلی خوب برای گوش دادن به کتابهای صوتیه. از طریق سایتش کتابهایی که میخواین رو با قیمت خیلی مناسب میخرین و از طریق گوشی میتونین تو بیکاری به نسخهی صوتی کتابها گوش کنین و وقت مردهتون رو زنده کنین.
4. خب بازی. اول از همه Monument که خودم تازه بازیش کردم و خیلی لذت بردم. حتماً اگه تونستین دانلود کنین.
5. بازی Boom Beach به نظرم بهترین بازی شرکت سوپرسل هستش و از بقیه کمتر معتاد میکنه. یچی تو مایههای کلش آو کلنزه ولی از نظر خودم جذابتره.
6. بازی Rolling Sky یه بازی فکریه که شدیداً اعصاب آدمو خورد میکنه و من میمیرم واسه این مدل بازیا :)) اگه اعصابشو دارین بازی کنین.
7. بازی ایرانی Quiz of Kings هم یه بازی هیجان انگیز پرسش و پاسخه که ساعتها مشغولتون میکنه.
• بات و چنل تلگرام
1. Melobot یه بات خیلی خوب و پر امکانات برای جستجو و دانلود یه آهنگ یا آلبوم موسیقی خاصه.
2. کانال Podcatch پادکستهای مطرح ایرانی رو جمع آوری میکنه و منظم منتشر میکنه. با فالو کردنش یه گنجینهی خوب از پادکستای خوب رو همراهتون دارین همیشه. بیپکست خودمون هم اونجا منتشر میشه.
قطعاً چیزای دیگهای هم برای این پست به ذهنم میرسه بعداً ولی چون حال ندارم اضافهشون نمیکنم احتمالاً :D
بازی کنسولی هم تا دلتون بخواد واسه معرفی دارم ولی خب با وضعی که از جامعه سراغ دارم الان اکثراً با بازی گوشی حال میکنین شماها. کسی هم که XboxOne و PS4 و اینا داشته باشه نیازی به معرفی من نداره. خودش میدونه چی بازی کنه! :))
همین دیگه. خوش باشین ..
منشوری از جنس صخره
خبر خوب این روزا اینه که کاوه یغمایی مجوز گرفته، بعد از نه سال یه آلبوم منتشر کرده و خبر کنسرت شهریورش یه حال اساسی به جو موزیک ایران داده. اگه با کاراش و زندگینامهش آشنا باشین متوجه میشین که چه اتفاقات خوبی هستن اینا! کاوه یغمایی درواقع تنها کسیه که بعد از انقلاب پرچم راک رو تو ایران بالا نگه داشت؛ چه قبل از خروجش از کشور و چه الآن و بعد از برگشتش. تاثیر یغمایی روی موسیقی ایران همین الآن هم کاملا مشهوده، نمونهش ستارهای مثل سیروان خسروی که دراصل کاوه یغمایی اونو کشید بالا و الآن با وجود هر انتقادی که بهش باشه یکی از با موزیسینهای کاردرست ایران محسوب میشه.
قبل از این از کاوه یغمایی دو تا آلبوم به اسمهای "مترسک" و "سکوت سرد" به ترتیب تو سالهای 2003 و 2008 منتشر شده بود که هر کدوم با فضای خاص و جدید خودشون آلبومهای خیلی موفقی بودن؛ سومین آلبومش هم به اسم "منشور" همین امروز منتشر شد و مطمئناً اتفاقای خوبی رو توی موسیقی کشور رقم میزنه. ضبط این آلبوم توی کانادا انجام شده و آماده شدنش چندین سال زمان برده. تو لیست دستاندرکاران آلبوم کلی اسم خارجکی! دیده میشه و بین ترانهسراهای آلبوم هم اسمهای آشنایی مثل روزبه بمانی و حسین غیاثی به چشم میخورن. خلاصه اینکه گوش دادنش رو عمیقاً پیشنهاد میکنم!
صخره میشه Rock به انگلیسی. متوجه ایهام تو عنوان شدین یا بیشتر توضیح بدم؟ :D
چالش کتابخوانی 1395 / گام سوم
معمولاً عادت ندارم خیلی سراغ نویسندههای ایرانی برم ولی این توضیح که یه کتاب پرفروش هست که نویسندهش ایرانیه اما از زبان انگلیسی به فارسی ترجمه شده ترغیبم کرد که کتاب "عطر سنبل، عطر کاج" از فیروزه جزایری دوما رو به عنوان سومین موضوعم توی چالش کتابخوانی انتخاب کنم. کتاب خیلی جالبی بود و لحن طنز خیلی دلنشینی داشت. درواقع نویسنده توی کتاب چند تا داستان از زندگی خودش و خانوادهش نقل میکنه؛ محوریت اونها اتفاقات جالب و بامزهای هستش که برای یه خانوادهی ایرانی که به تازگی از آبادان به آمریکا مهاجرت کردن رخ میده!
جالب ترین بخشای کتاب برای من اونجاهاییش بود که از تاثیرات انقلاب 57 و حوادث بعد از اون، مثل گرونگانگیری سفارت آمریکا، روی زندگی اونا به عنوان مهاجر توی آمریکا صحبت میکنه.
خلاصه که خوندنش رو توصیه میکنم به شدت. البته این کتاب به انگلیسی به اسم "بامزه در فارسی" منتشر شده که توی ایران انتشارات هرمس اون رو به همون اسم [خرید از دیجیکالا]، و انتشارات قصه به پیشنهاد خود نویسنده اون رو به اسم "عطر سنبل، عطر کاج" منتشر کرده [خرید از شهر کتاب آنلاین]. من دومی رو خوندم و اطلاعی از بهتر یا بدتر بودن ترجمهی اولی ندارم.
در زمان اقامت ما در نیوپورت بیچ انقلاب ایران رخ داد و بعد تعدادی از آمریکاییها را توی سفارت آمریکا در تهران به گروگان گرفتند. یک شبه ایرانیان مقیم آمریکا، در بهترین حالتی که بشود گفت، خیلی غیر محبوب شدند. خیلی از آمریکاییها دیگر فکر میکردند هر ایرانی، اگرچه ظاهرش آرام نشان بدهد، هر لحظه ممکن است خشمگین شود و افرادی را به اسارت بگیرد. مردم همیشه از ما میپرسیدند عقیدهمان دربارهی گروگانگیری چیست، و ما همیشه میگفتیم «وحشتاک است.» این پاسخ غالباً با تعجب روبرو میشد. اینقدر از ما دربارهی گروگانها سوال میکردند که کمکم داشتم به مردم گوشزد میکردم آنها توی پارکینگ ما نیستند! مادر مشکل را اینطور حل کرده بود که میگفت اهل روسیه یا ترکیه است. بعضی وقتها من فقط میگفتم: «دقت کردهاید این چند ساله تمام قاتلان زنجیرهای آمریکایی بوده اند؟ ولی من این را بر ضد شما استفاده نمیکنم.»
سالهایی که در برکلی بودم با فرانسوا آشنا شدم. مردی فرانسوی که بعدها شوهر من شد. در زمان دوستی با او متوجه شدم زندگی من چقدر ناعادلانه گذشته. فرانسوی بودن در آمریکا مثل این است که اجازهی ورود به همه جا را روی پیشانیات چسبانده باشند. فرانسوا کافی بود اسم آشکارا فرانسویاش را بگوید تا مردم او را جالب توجه بدانند. فرض این بود که او روشنفکری است حساس و کتابخوانده، و هنگامی که مشغول زمزمهی اشعار بودلر نیست، وقتش را با نقاشیهای امپرسیونیستی میگذراند.
به نظر میآید هر آمریکایی خاطرهی خوشی از فرانسه داشته باشد. «عجب کافهی محشری بود. مزهی آن تارت تانن هنوز زیر زبانم است!» تا جایی که میدانم، فرانسوا آن تارت تانن را درست نکرده بود. اما مردم خوشحال میشدند اعتبارش را به او بدهند. من همیشه میگویم: «میدانید که فرانسه یک گذشتهی استعماری زشت دارد.» ولی این برای کسی مهم نیست. مردم شوهرم را میبینند و یاد خوشیهاشان میافتند. من را میبینند و یاد گروگانها میافتند!
از صاحب هتل پرسیدم قبل از اینکه به اسپانیش ولز بیاید چهکار میکرده؟ گفت: «خب، در جایی کار میکردم که شما هیچوقت اسمش را نشنیدهاید.»
این همان چیزیست که هروقت کسی از من میپرسد کجا به دنیا آمدهام میگویم.
پرسیدم: «کجا؟»
گفت: «آبادان، ایران.»
جلوی خودم را گرفتن تا یک اجرای آوازی از «عجب دنیای کوچکی» انجام ندهم. معلوم شد نه تنها این مرد در آبادان زندگی میکرده، بلکه با پدر در یک اداره کار میکرده، شرکت نفت. او محلهی قدیمی ما، باشگاه محلی، و فروشگاه الفی -جایی که لوازم چایخوریام را میخریدم- را میشناخت.
بالاخره بعد چند روز وقت کردم بنویسم اینو! یه جورایی به این نتیجه رسیدم که برای من فرقی نداره که درس زیاد باشه یا کار سرم ریخته باشه یا کلا تابستون باشه بیکار باشم. در هر صورت وقت ندارم! :))
الآن که دارم اینو مینویسم [احتمالاً شب بفرستمش] ساعت تقریباً داره هشت صبح هشتم مرداد میشه! سالروز تولد محسن چاوشی که با موزیکاش جانی تازه در روح آدمی میدمد! اگرم با آهنگاش حال نمیکنین برین خودتونو به دکتر نشون بدین :D . بهرحال امیدوارم خداوند بهش عمر با عزت بده و هر سال بیشتر و بهتر بخونه.
امروز تولد شهرام شکوهی رو هم داریم که چون هنوز با مدارا خیلی حال میکنم دوتا آلبوم بعدشو بهش میبخشم و تولد اونم تبریک! یه مصاحبهای هم اخیراً با موسیقی ما کرده که نوید یه بازگشت شکوهمندانه و مدارا مانند رو میده. به امیدش! :D
پستهای من دربارهی این چالش رو میتونین از صفحهی برچسب Book1395 # یا لینک کوتاه شدهی Bit.ly/Book1395 بخونین.
رادیو بیپکست / اپیزود هشتم / خارجیزدگی
کلاً هرکاری میکنم بازم فاصله بین برنامههامون زیاد میشه. بهرحال وقت کمه و مشغله زیاد :D امیدوارم خوب از آب در اومده باشه.
بحران ملی نامگذاری
متاسفانه تو ایران ما با یه بحران بزرگی مواجهیم به اسم بحران نامگذاری! درواقع این بحران به این صورته که اکثر ملت به شکل عجیبی توی اسم گذاشتن روی چیزای مختلف ناتوانن. توی همهی عرصهها هم این بحران مشاهده میشه و متمرکز نیست تو زمینهی خاصی. از اسم گذاشتن روی نوزاد گرفته تا انتخاب عنوان وبلاگ. حالا من به نوزاد آدما خیلی کار ندارم ولی وبلاگ و اینا یه چیزیه که بیشتر باهاش درگیریم و بیشتر هم به چشم میاد.
درواقع الآن شرایط یه جوری شده که مثلاً چون دو سه تا وبلاگ مطرح مثل یکپزشک و یکمترسک وجود دارن درصد خیلی زیادی از افرادی که میخوان وبلاگ جدید بسازن تنها اسمی که به ذهنشون میرسه یه عبارت به شکل "یک ..." هستش که باید زحمت بکشن و سه نقطه رو با یه کلمهی مربوط و حتی نامربوط پر کنن! تا جایی که حتی به ذهن منم رسید برم اسم وبلاگمو بذارم "یک انتهای خیابان هفدهم!" :)) . البته الان کسی نیاد گیر بده که یکپزشک و یکمترسک قابل تجمیع نیستن. واضحه که نیستن! ولی خب جفتشون تو زمینهی خودشون خوب تونستن مطرح و الگو باشن.
البته متاسفانه یه ایرادی به اسم وبلاگ خودم هم وارده که بازم البته کاملاً سهوی بوده. یه مدت بعد از اینکه اسم وبلاگمو به دلیلی که قبلاً گفتم انتخاب کردم متوجه شدم که یه فیلم ایرانی وجود داره به اسم انتهای خیابان هشتم که من بالکل از وجودش بی اطلاع بودم. بعدش هم دیگه حال و حوصله نداشتم اسم جدیدی بذارم. زیاد هم اهمیت نداشت واسم.
یه نمونهی دیگه هم تو اسم شبکههای اجتماعیمون خیلی دیده میشه. همین که اگه کسی بخواد شبکه اجتماعی راه بندازه حتماً کلمهی Face تو اولویتای اصلی اسم سایتش وجود داره. نتیجهش هم شبکهای مثل فیسنما میشه یا اگه خیلی دیگه خلاقیت چاشنی کار شده باشه شبکهی فیضبوک به عمل میاد! حالا باز اینا به مراتب قابل تحملتر از اسم "توییترها" یا "توییتر فارسی" هستن. یعنی شما تصور کن طرف رفته نشسته چند روز فکر کرده کلی فسفر سوزونده نهایتاً به این نتیجه رسیده که اسم سایتی که داره این همه روش وقت و هزینه صرف میکنه رو بذاره توییترها! ای بابا. یا باز میشه میکروبلاگ بیپفا رو مثال زد که بعد از اون اسم شبکهها تبدیل شدن به گپفا و فرندفا و ...
حالا باز با سایت و وبلاگ میشه یجورایی کنار اومد. ولی نگرانی من اینه که دو صباح دیگه آمار بگیرن جمع و تفریق کنن ببینن مثلاً شصت درصد دخترای متولد دههی نود اسمشون باران ـه و بقیه هم یا ملیکا یا خلاصه اسمای اینجوری. متاسفانه اسم گذاریمون هم مثل چالش سطل آب یخ میمونه. تا عـن قضیه رو تا ته در نیاریم ول کن ماجرا نیستیم!
یکی بیاد بریم با هم برای شبکهی جم پرونده سازی کنیم بگیم اینام تو کودتا نقش داشتن. شاید بخت یار بود و زدن بساطشونو ریختن به هم. یه مملکت راحت میشه به خدا! :D
کاشکی میشد بدون مشکل یه یادی بکنیم از کسایی که حتی یاد کردن ازشون هم مشکل درست میکنه! [سیاسی نیست آقا!]
پادکست دیگه واقعاً خیلی نزدیک شده. قول :))
تو فکر یه سقفم ... نه شوخی کردم :)) تو فکر یه قالب جدیدم. ولی یادم میره پیگیری کنم همش. یادم نره!