یک سال و یک ماه و سه روز !
یک سال و یک ماه و سه روز پیش همین موقعا، قفسهی کتاب اتاق من این شکلی بود. از اون روز مدت زیادی گذشته و اتفاقات زیادی برام رخ داده و تجربههای زیادی به دست آوردم. آدمای جدیدی به زندگیم وارد شدن و یه سری آدما از اون خارج شدن. دفعات زیادی خوشحال بودم از اینکه دارم با سرعت بیشتر از 600-700 کیلومتر بر ساعت از گرمای بندر دور میشم و به همون دفعات از برگشتنم با همون سرعت ناراحت بودم! دیدم که زندگی گاهی اوقات یه سری آدم کودن و جاهل رو سر راهت قرار میده و این تویی که بدون راهنما باید تشخیص بدی که به کدوم آدم باید اجازهی وارد شدن به زندگیت رو بدی و صد البته اگر تشخیص اشتباه داده باشی، خودتی که باید چوب عواقبش رو بخوری. به خودم اومدم و دیدم چندین ماهه که دیگه سوال: وقتی بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟ برام بی معنا شده چون دیگه همه چیز مشخصه و هیچوقت نمیتونم جواب بدم: شاید پلیس، شاید هم خلبان این موشکایی که میرن فضا!
این همه روز گذشت و با وجود اینکه الآن گذشتنشون به نظرم سریع میاد اما خوب یادم هست که چطور تک تک لحظاتش احساس میشد و یادم میاد که یه موقعهایی تو اوج فشارای درسی و روحی به خودم میگفتم پس چرا تموم نمیشه؟!
البته از روزای خوبش نمیخوام چشم بپوشونم. آدم باید به عقل خودش شک کنه اگه نتونسته باشه تو چنین موقعیتی چند تا خاطرهی خوب هم برای خودش دست و پا کنه! ولی اصلاً هدفم تعریف خاطرات اون دوران نیست. میخوام برسم به اونجا که تو تمام مدتی که من این مسیر سینوسی و چالشی رو طی میکردم و اتفاقات خوب و بد تازهای رو تجربه میکردم، یه تعداد از دوستای قدیمیم که بعضیشون با بدشانسی محض و بعضیشون هم بخاطر تصمیمای اشتباه پشت کنکور مونده بودن، توی اتاقشون درحال درس خوندن بودن!
یعنی همون موقع که من توی هواپیما درحال برگشتن به خونه کتاب بیشعوری کرمنت رو ورق میزدم، یکی از دوستام پشت میزش داشته تست فیزیک میزده. همون موقعی که درحال کلکل با خودم بودم که ترم دوم 20 واحد بردارم یا 24 واحد، اون یکی دوستم درحال قدم زدن سعی میکرده متن دین و زندگی رو حفظ کنه و همون موقعی که من سر کلاس با استاد تفسیر موضوعی بحث میکردم یکی دیگه از دوستام داشته آزمون روز قبل قلمچی رو بررسی میکرده!
من برای اون گروه از دوستام ارزش خیلی زیادی قائلم. چون تعداد خیلی کمی هستن که حاصل چندین و چند سال درس خوندنم تو مدرسه و اومدن و رفتن آدمای خیلی زیادی بودن. اون دوستام کسایی هستن که دوستیشون ثابت شدهست و چیزی نیست که با رفتن به دانشگاه تو یه شهر دیگه حتی یه ذره از اهمیتشون کم بشه. اصلاً شدنی نیست!
سال کنکور همیشه میگفتم بدترین اتفاق ممکن اینه که بعضیامون قبول بشیم و بعضیامون نشیم، چون کسایی که قبول شدن هم از ناراحتی بقیه نمیتونن خوشحال باشن. ولی دیدم که اتفاق بدتری هم میتونه بیفته. اینکه اکثر اون جمع با بدشانسی قبول نشن و همونایی هم که قبول شدن بخاطر سیاستای مسخرهی سازمان سنجش قبولیشون جز حس تحقیر چیزی براشون نداشته باشه. اتفاق وحشتناکی بود ولی افتاد. و پشت کنکوری شدن اون دوستام برام خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو بکنید اذیت کننده بود!
البته اینم بگم که قبول نشدن اکثر دوستام بخاطر رتبههای نجومی نبود! بلکه به این خاطر بود که هدفشون فقط پزشکی سراسری بود و بجز اونم انتخاب رشته نکردن. و خب وقتی سنجش تصمیم میگیره یه نفر با رتبهی 960 منطقه، پزشکی هیچ ناکجاآبادی قبول نشه دیگه از دست هیچکس هیچ کاری بر نمیاد!
خلاصه اینکه الآن ساعت پنج صبحه و دقیقاً سه ساعت دیگه چند نفر از مهم ترین افراد زندگیم قراره برای بار دوم بشینن پشت یه سری صندلی و برای آیندهشون مسابقه بدن. با اینکه کتابخونهی اتاق من بعد بیشتر از یک سال این شکلی شده ولی احساسی که برای کنکور دوستام دارم شاید کمتر از احساسم موقع کنکور خودم نیست. البته منظورم استرس نیست چون برای خودم هم نداشتم اصلاً. منظورم احساسیه که قبل از یه اتفاق بزرگ و مهم برای آدم به وجود میاد و بیقرارش میکنه.
بیدار موندم تا قبل از آزمون برم پیششون و کنارشون باشم. فقط امیدوارم خوب بگذروننش. اطرافیان مهم نیستن، فقط خودشون از نتیجهی کار راضی باشن کافیه ! ..
حس میکنم یکم متن انسجام نداره ولی حس تصحیحشو ندارم واقعاً. دیگه خودتون به شرایط بغرنجی که حاکمه ببخشیدش! :D
تو هر دوتا عکس یه سری کتاب هم هستن که تو کتابخونه حضور ندارن و چون نظم و دکور ظاهری رو میریختن به هم تو یه کمد دیگه گذاشتمشون :))
چالش کتابخوانی 1395 / گام دوم
مقدمه چینی که نمیخواد. فاضل نظری وقتی کتاب بده و تو هم تو چالش کتابخوانیای شرکت کرده باشی که یکی از موضوعاتش خوندن کتاب شعر باشه پر واضح است که انتخابت واسه چالش چیه!
یحتمل میدونین ولی باز میگم که فاضل نظری شاعر خیلی خوبیه که شعر کلاسیک میگه و هرچند با حضورش تو ائتلاف اصولگرایان انتخابات قبلی شورای شهر تهران اصلاً حال نکردم ولی بهرحال از معدود افرادیه که درحال حاضر واقعاً شعر میگه نه مشتقات ک دار شعر رو! تا الآن پنج تا کتاب نوشته: گریههای امپراتور، اقلیت، آنها، ضد و کتاب. که سه تای اول تحت عنوان سهگانه تو یه کاور منتشر میشدن و بعد از نمایشگاه امسال که "کتاب" هم منتشر شد، ضد و کتاب هم رفتن تو کاور و تبدیل شد به پنج دفتر فاضل نظری.
برای خرید مجموعه اشعارش از سایت انتشارات سورهی مهر میتونین از این صفحه اقدام کنین. البته قیمت فروش برای پنج تا کتاب 80-90 صفحهای خیلی زیاده ولی خب وضع اسفبار انتشارات تو ایران همینجوریه و ما هم دستمون به سنگه! چارهای نیست. در عوض این اطمینان رو بهتون میدم که خصوصاً بخاطر طراحی زیبای کتابا هیچوقت نسخهی PDF نمیتونه حس و حال اصلی خوندنشون رو منتقل کنه!
هرچه آیینه به توصیف تو جان کند، نشد
آه! تصویر تو هرگز به تو مانند نشد
گفتم از قصهی زلفت گرهی باز کنم
به پریشانی گیسوی تو سوگند نشد
خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند
تا فراموش شود یاد تو هرچند نشد
من دهان باز نکردم که نرنجی از من
مثل زخمی که لبش باز به لبخند نشد
دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند
بلکه چون برده مرا هم بفروشند نشد
بر زمین افتاد شمشیرت ولی چون جنگ بود
بر تو میشد زخمها زد، بر من اما ننگ بود
با خودم گفتم بگیرم دست یا جان تو را؟
اختلاف حرف دل با عقل صد فرسنگ بود
گرچه دستت را گرفتم باز هم قانع نشد
تا نبخشیدم تو را، دل همچنان دلتنگ بود
چون در آغوشت گرفتم خنجرت معلوم کرد
بر زمین افتادن شمشیر، خود نیرنگ بود
من پشیمان نیستم، اما نمیدانم هنوز
دل چرا در بازی نیرنگها یکرنگ بود
در دلم آیینهای دارم که میگوید به آه
در جهان سنگدلها کاش میشد سنگ بود
تعریف تو از عقل همان بود که باید
عقلی که نمیخواست سر عقل بیاید
یک عمر کشیدی نفس اما نکشیدی
آهی که از آیینه غباری بزداید
از گریهی بر خویشتن و خندهی دشمن
جانکاهتر، آهیست که از دوست برآید
کوری که زمین خورد و منش دست گرفتم
در فکری چراغیست که از من برباید
با آن که مرا از دل خود راند، بگویید
ملکی که در آن ظلم شود، دیر نپاید
سالها منتظر بودم که بتونم تو یه جمله از عبارت "پر واضح است" استفاده کنم. با تشکر از پدر و مادرم که مشوق من در این راه بودند :))
یه عذرخواهی دیگه هم از عزیزانی میکنم که پیام دادن گفتن اسم کتاب قبلیه چی بود و اینا. شرمنده بهرحال، معذورم :D
قطعاً متوجه شدین و لازم نیست من بگم که دو بیت از شعر اولیه رو محسن چاوشی خونده!
یه کتاب شعر دیگه هم که امسال خوندم خاطرات متروک از سیامک عباسی بود. کلاً من با شعر نو و اینا خیلی رابطهی خوبی ندارم ولی بدک نبود. ارزش خوندن داره اگه خواستین.
پستهای من دربارهی این چالش رو میتونین از صفحهی برچسب Book1395 # یا لینک کوتاه شدهی Bit.ly/Book1395 بخونین.
چالش کتابخوانی 1395 / گام اول
بدی رشتهی تحصیلی من و احتمالاً چند تا رشتهی دیگه اینه که اساساً از لحظهای که توشون قبول شدی تا لحظهای که یا خودت وا بدی و انصراف رو بر انعطاف ترجیح بدی، یا تمومش کنی و فارغ التحصیل بشی اساتید والامقام برای وقت نازنینت برنامهریزی کردن و خیلی سخت یه وقتی پیدا میشه که بتونی به خواستههای خودت برسی. بعد یه دوستی که اسم نمیبرم میاد میگه من حال میکنم دانشجوهای پزشکی سختی میکشن. ای بابا! :|
ولی باز با همهی این اوصاف آقای Destiny کور خونده و عمراً بتونه کاری کنه که من از این یه مورد برنامهی زندگیم کنار بکشم. درواقع تو این مدت من تا دلتون بخواد کتاب درسی و مختصری هم کتاب غیر درسی -غیر مرتبط با موضوعای چالش- خوندم ولی فقط یه کتاب تونستم بخونم که با یکی از موضوعات چالش همخونی داشته باشه. این کتاب خیلی اتفاقی اواخر فروردین به دستم رسید ولی حدود دو سال پیش خیلی دنبال پیدا کردنش بودم و تقریباً بیخیالش شده بودم. همونطور که از عکس بالا مشخصه نویسندهی کتاب ایرانی هست ولی خود کتاب تو ایران ممنوعه. خود کتاب که چه عرض کنم؛ فکر کردن بهش هم ممنوعه! :))
به همین مناسبت متاسفانه نمیتونم اسمش رو بگم. ولی کتاب جالبی بود و خیلی مسائل جالبی عنوان کرده بود و واقعاً در حد بسیار بالایی به فکر فرو برد منو. البته حجم کتاب حدود 900 صفحه بود و بیشتر از اونی بود که بتونم همهی بخشاش رو با دقت بخونم. ولی تا حد راضی کنندهای خوندمش و اگه شرایط مناسب بود حتماً برای خوندن و فکر کردن معرفیش میکردم.
امیدوارم تابستون بتونم چند تا کتابی که عقب افتادم رو جبران کنم و خودمو به برنامه برسونم. اگه کسی احیاناً طبق موضوعای این چالش کتابی خونده و خوشش اومده ممنون میشم معرفی کنه که لااقل مرحلهی انتخاب کتاب یکم سادهتر بشه برام!
اشارهی بسیار زیبا و متحیر کننده (!) به رمان سرزمین اشباح از دارن شان. رمان خوناش میدونن کیه! :D
هنوز برای پیوستن به چالش دیر نشده. شروع به خوندن کنین و پیشرفتتون رو از طریق وبلاگتون -یا اگه ندارین تو همین وبلاگ- اطلاع بدین.
جدی امتحاناتون تموم شده؟ خیلی نامردین :|
پستهای من دربارهی این چالش رو میتونین از صفحهی هشتگ Book1395 # یا لینک کوتاه شدهی Bit.ly/Book1395 بخونین.
محدودیتی به نام آزادی رسانهها!
روزنامه قانون توقیف شد. چند روز پیش جهاننیوز زاکانی توقیف شده بود. یه مدت قبل هم یالثارات بود. جناب شریعتمداری کیهان رو هم که چن روز قبل احضار کردن گفت روزهم حال و حوصله ندارم جواب بدم گفتن اوکی عزیزم شرمنده وقتتو گرفتیم برو بعد ماه رمضون بیا :))
یه چیزی که چند روزه ذهنمو مشغول کرده اینه که اصولاً توقیف یه روزنامه یا سایت یا حالا هر رسانهای کار درستیه یا نه؟ جدای از اینکه ایران از نظر آزادی مطبوعات با یکم تلاش بیشتر از آخر اول میشه و اینا میگم. اصلاً درسته که ما یه سری چارچوب به رسانههای کشور بدیم و هرکس از این چارچوب خارج شد مجازاتش کنیم؟ یه گوگل کردم دیدم توی ایران قانونی هست به این مضمون که "در ایران مطبوعات حق دارند نظرات، انتقادهای سازنده، پیشنهادها، توضیحات مردم و مسولین را با رعایت موازین اسلامی و مصالح جامعه درج و به اطلاع عموم برسانند و همچنین هیچ مقام دولتی و غیردولتی حق ندارد برای چاپ مطلب و یا مقالهای درصدد اعمال فشار بر مطبوعات برآید و یا به سانسور و کنترل نشریات مبادرت ورزد." هرچند که اون بخش که گفته با رعایت موازین اسلامی و مصالح جامعه درواقع یه راه درروی نامحدود برای تمام مقامات دولتی و غیردولتی قرار داده که اصولاً این قانون رو بیمعنا میکنه. ولی خب بهرحال چنین قانونی وجود داره. نمونهی نقضش هم همین توقیف روزنامهی قانون بخاطر مقالهای که منتشر کرده بود. به سادگی میشه گفت مقاله به صلاح جامعه نبوده. والسلام.
ولی خب اصلاً ایرانو بذاریم کنار. کاری به کشور ندارم. بحث من اینه که بر فرض اینکه ما میخوایم تا جای ممکن فضا رو برای فعالیت رسانهها باز بذاریم آیا مانع گذاشتن برای کارشون کار درستیه؟ اینجا چند تا طرز فکر ایجاد میشه.
یکی اینکه میشه گفت باید یه سری خط قرمز تعیین بشه. مثلاً اینکه توهین به اشخاص ممنوعه. خب این خیلی حرف قشنگیه ولی دوتا مشکل ایجاد میکنه. اول اینکه چه کسی قراره خط قرمزا رو تعیین کنه؟ سمت و سوی فکری اون فرد یا نهاد آیا باعث نمیشه اون خط قرمزا جهت گیری داشته باشن؟ و دوم اینکه مگه یکی از اصلیترین رسالتهای یه رسانه این نیست که افکار یه قشری از جامعه رو بازتاب بده؟ خب ممکنه یه قشری از جامعه نظرشون نسبت به یه شخصی توهینآمیز باشه! مثل مسالهای که سر قضیهی توهین یالثارات به خانم مولاوردی پیش اومد. درسته که توهین کار اشتباهیه ولی مگه نبودن کسایی که از همون توهین حمایت کرده باشن؟ این یعنی بهرحال این سایت با همین کارش هم داشته خط فکری یه قشری از جامعه رو بازتاب میداده! یعنی عمل به کاری که یه رسانه باید بکنه.
یه طرز فکر دیگه اینه که آره باید به رسانهها آزادی مطلق داده بشه، بدون هیچ محدودیت و نظارتی. اینجا هم بهرحال مشکل پیش میاد. پیش پا افتاده ترین مشکل این که درصد زیادی از مردم جنبهی این آزادی مطلق رسانهای رو ندارن. مثلاً منِ سروش نمیتونم ببینم که رسانهای که عقیدهی مخالف من داره به این راحتی داره به عقاید من میتازه و تخریبش میکنه. این باعث مشوش شدن جامعه میشه. نمونهش هم جملهی تروریستی به مجلهی شارلی ابدو که تو اوج آزادی مطبوعاتی بود و تهش هم فک کنم قطعی نشد که چه گروهی حمله رو انجام داده. داعش یا القاعده یا اصلاً شخصی بوده. هرچی اصلاً اهمیت نداره. مهم اینه که آزادی مطلق یه رسانه هم اگه از یه حدی بگذره واکنش برانگیز میشه.
اگه این دوتا طرز فکر نباشن پس برمیگردیم به شرایطی که رسانهها باید کنترل بشن. اینم خواه ناخواه تو هرجای جهان که باشه نهایتاً به اون سمتی میره که از نظر سیاسی و مذهبی و ورزشی! و خلاصه هر نظر دیگه ای، اون قشری از جامعه که قدرت بیشتری داره تعیین میکنه رسانهها چی بگن و چی نگن. یعنی اصولاً رسانهای وجود نداره. و اینم خیلی چیز مطلوبی نیست! :D
حالا این مدت که خبر بستن فلان روزنامه و این حرفا بالا گرفته دائم این مسیرا رو تو ذهنم بالا پایین میکنم و به نتیجهی قطعیای نمیرسم که تهش کار درستی که باید برای رسانهها کرد چیه! باز بنظرم روش آزادی مطلق منطقیتره. ولی برای عملی شدنش یا پیریزی فرهنگی خیلی عظیمی میخواد تا جامعه جنبهی دیدن نظر مخالف رو پیدا کنه، یا یه مقدار رعایت خود رسانهها رو میطلبه که خب اصل ژورنالیستی و رسانه یعنی رعایت نکردن این مسائل! ولی علیایحال نظر شخصیم سمت همون آزادی مطلق میچرخه بیشتر. دیگه تا همینجا قد میده عقل من :D
آرامبخشترین موقع روز برام همین موقعاست که هوا تاریکه، بقیه خوابن، یه نور ملایم از پنجره میاد، تنها صدایی که میاد صدای کولره، هندزفری میذارم آهنگ گوش میدم و با گوشیم و اینترنت ور میرم. کلاً جهان کاری به کارم نداره! :D
یه وقتایی روزگار خیلی سخت میگیره. تنها چاره صبره. صبر و صبر و صبر .. یا خودش درست میشه یا .. بالاخره یه کاریش میکنی! ..
یه بار دیگه مراتب خوشحالیم رو از اینکه طول روز بازم شروع به کوتاه شدن کرده اعلام میدارم. چیه بابا روز. شب قشنگ تره! :D
یه چیزی یادم بود بنویسم این زیر یادم رفت :| بعد یادم بیاد اضافهش میکنم به امید خدا.
ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم!
فیلترچی عزیز، این پست سیاسی نیست. نزنی بر باد بدی وبلاگو!
من به فصل بهار هیچ علاقهای ندارم و در مقابل به طور واضحی بهار هم هیچ ارادتی نسبت به من نداره. خصوصاً خردادماه. طبق تجربه شدیداً اعتقاد دارم خرداد هرطور که شده ضربهشو بهم میزنه. هر طور که شده؛ حتی شده تو آخرین لحظات و سی و یکمین روزش! این ضربه هم به هر شکلی میتونه باشه. بستگی به حال و هواش داره. ممکنه به شکل یه حماقت کودکانه باشه که سالها از زندگی عقبم بندازه، یا یه کتکور که نتیجهش جز شرم چیزی برام نداشته باشه، یا یه ضربهی بیرحمانه به آسیبپذیرترین بخش شخصیتم، یا چندین و چند چیز دیگه که حافظهم یاری نمیده ولی وجود داشتن.
دیدی تو زندگی یه موقعایی هست که هیچی برات مهم نیست، فقط میخوای از شرایطی که هستی دربیای و خودتو برسونی به چیزی که بهت آرامش میده. مثلاً وقتی یه امتحان رو حسابی خراب میکنی و کلافه میشی دیگه خراب شدنه برات مهم نیست، فقط میخوای بری رو تختت دراز بکشی و آهنگ گوش کنی. من تمام طول بهار و بازم خصوصاً خردادش برام همین وضعیت رو داره. مهم نیست چی میشه. فقط دلم میخواد زودتر بگذره تا به پاییز برسه. پاییز هر اتفاقی هم همراهش داشته باشه بازم تنها فصلیه که بهم آرامش میده. حتی اگه تو یه شهر لعنتی گیر افتاده باشم که پاییز توش هیچ معنایی نداره!
البته میدونم اکثر ضربههایی که میخوریم بخاطر تصمیمات اشتباهیه که خودمون تو یه برههای گرفتیم. ولی قبول کردن این خیلی سخته. خصوصاً اگه بیش از حد به تصمیمگیریات اعتماد داشته باشی. اما خب باز بنظرم خرداد تو این قضیه بیتاثیر نیست. انقد هماهنگی اتفاقات بد با خرداد نمیتونه اتفاقی باشه. ولی خب گردون میگرده و خردادا میان و میرن و ما همچنان به خرداد پر از حادثه عادت داریم .. !
خبر خوب اینه که از فردا بازم طول روز شروع به کوتاه شدن میکنه و کمکم شبای طولانیتری خواهیمداشت!
تنها چیزی که الآن میخوام بهش فکر کنم تموم شدن این مدته تا برگردم به اتاقم. به آرامشش نیاز دارم عمیقاً ..
امیر بیگزند هم توضیح نمیخواد. فقط عالیه! بهترین زمانی که میتونست منتشر بشه هم برای من همین بود که شد.
از برنامهی چالش کتابخوانی عقبم حسابی. از بس درسا سنگینن و وقت نیست یه کتاب طبق شرط چالش بیشتر نخوندم و اوضاع انقد اسفباره که همونم فرصت نمیکنم پست بدم دربارهش! ولی مینویسم به زودی.
پادکست جدید هم به زودی خواهیم داشت. قابل توجه علاقمندان :D
i'm late anyways ..
عجب حلوای قندی تو, امیر بیگزندی تو !
دوستان به خبری که هم اکنون به دستمون رسید توجه کنید. بعد از یک سال و هشت ماه -از شونزده مهر نود و سه تا امروز- بالاخره انتظارها به پایان رسید و صدای پای چنگیزی که بعداً با تغییر موضعی 180 درجه به امیر بیگزند تبدیل شد داره به گوش میرسه. به گوش میرسه که چه عرض کنم. خودشم از دور پیداست. تا فردا میرسه!
ایشالا مثل آلبوم قبل رکوردها رو ظرف کمتر از بیست و چهار ساعت جابجا میکنه و لوح زرین دیگهای میشه در کارنامهی محسن چاوشی و مخاطباش :D
در آخرم خدمتتون عرض کنم که بیاین دزد نباشیم و اورجینال بخریم. همونطور که پدر مادرای ما یا خودمون در ازای کاری که میکنیم پول در میاریم، کار و منبع درآمد یه خواننده هم همینه. هیچ ربطی هم نداره که طرف کنسرت میذاره و پولش از پارو بالا میره یا نه. باید در ازای استفادهای که از زحماتش میکنیم هزینهشو پرداخت کنیم. سایت بیپتونز هم پیشفروش گذاشته و تا فردا که آلبوم منتشر بشه میتونین با قیمت کمتر پیشخریدش کنین.
همین دیگه. امیدوارم خاطرههای خوبی ساخته بشه باهاش برای همهمون ..
چون اصولاً آلبومای محسن چاوشی قبل از انتشار تبلیغات خاصی ندارن، اگه تو شبکههایی که هستین انتشار آلبومش رو اطلاع رسانی کنین خیلی خوب میشه. دربارهی آلبوم هم هرجا هستین میتونین با هشتگ AmireBiGazand# صحبت کنین تا بازخوردا مشخصتر باشن.
این نامه رو بده به چشمات، بگو فقط خودشون بخونن. خب؟
هنوز برام عجیبه که چرا امتحانات پایان ترم ما با همه ی پایان ترم بودنشون سر جمع بیست روز طول میکشن ولی الان حدود یک ماهه که داریم فشرده میان ترم میدیم و تا بیشتر از ده روز دیگه هم قراره طول بکشن! به همین دلیل هم بطور خلاصه بخوام شرایطو تشریح کنم باید بگم امتحانا انقدر سنگینن که فرصت نمیکنم بجز یادداشت عنوان موضوعایی که برای پست کردن به ذهنم میرسن چیز دیگه ای بنویسم! الان یه لیست موضوع طولانی دارم که امیدوارم زمانه فرصت بده بنویسم. این مورد سابقه داشته البته قبلاً، ولی الآن انقدر اوضاع بغرنجه که حتی فرصت نمیکنم پستای جدید وبلاگ دوستام رو بخونم. این یکی سابقه نداشته هیچوقت!
بگذریم حالا مهم نیستن اینا. بین این همه گیر و دار درس و امتحانا اومدم یکم تجربه بهتون منتقل کنم که رستگار شین. تجربه ی چیزایی که توی این مدت قریب به هشت ماهی که عرفاً دانشجو محسوب میشم محیط بهم وارد کرده!
مهم ترینش این که هیچوقت از ظاهر آدما درباره شون قضاوت نکنین. البته نه به این معنا که اگه فرضاً یه آدم ژولیده با چاقوی خونی دیدین تصور نکنین که آدم کشته چون ممکنه قصاب باشه. اینا که کشکن! هر تصوری میخواین بکنین چون هرطور شما فکر کنین قاتل یا قصاب بودن اون یارو تغییری نمیکنه. منظورم دقیقاً برعکس این ماجراس. منظورم اینه که اگه یه نفرو دیدین که قیافه ش شبیه آدم حسابیاست فکر نکنین واقعاً آدم حسابیه. حسابی که هیچی، فکر نکنید که اصلاً آدمه! یا مثلاً صرف این که کسی پزشکی یا هر رشته ی خوب دیگه ای قبول شده فکر نکنین آدم باهوشیه! یا بخاطر این که میبینین طرف چند هزار کیلومتر از خونه دور شده و خانواده ش دائماً باهاش در تماسن فکر نکنین آدم با خانواده و با شخصیتیه. چرا که یه آدم با ظاهر خوب میتونه یه شارلاتان خائن باشه. یه دانشجوی پزشکی میتونه یه احمق به تمام معنا باشه. و یه خانواده میتونه یه شخصیت کپک زده پرورش بده و مثل بمب تو جامعه رهاش کنه. این چیزای ظاهری رو فقط دوتا استخون و یه ملاقه عـن تشکیل میدن؛ و خب این کافی نیست برای برداشت از شخصیت یه آدم!
درواقع بخوام یه طرح کلی بدم باید بگم بهتره تصور کنین تمام آدمای اطرافتون دورو و خیانتکارن، مگه اینکه خلافش ثابت بشه! حالا یکیتون ممکنه بیاد بگه پس انسانیت چی میشه؟ اعتماد به هم نوع چی؟ چرا باید درباره آدمای بی گناه معصوم چنین فکری بکنیم؟ پاسخ هم اینه که چون شما مهمین نه دیگران! این طرز تفکر آسیبی به آدم خوبای اطرافتون نمیزنه، چون اونا خوبن و به وقتش خودشونو ثابت میکنن، ولی شاید باعث بشه دیگرانی که واقعاً از پشت خنجرزن هستن نتونن بهتون آسیب بزنن. قطعاً قبول دارین که بعد از اینکه ضربه رو خوردین یکم برای تغییر عقیده درباره ی عامل اون ضربه دیره! و خب اگر هم میترسین که خدا از این تفکر درباره ی بندگانش خوشش نیاد .. خب شما رو به خداوند منان میسپارم !
وبلاگ این زنه هم مثل کانال "دکتر سلام" میمونه. میدونم با دنبال کردنش فقط اعصاب خودم میریزه به هم ولی نمیدونم چرا بازم میخونم! ..
تو عنوان دنبال چیز خاصی نگردین :D
نمیدونم چرا اینجا تو کافی شاپا قلیون میدن و اجرای زنده میذارن و قس علی هذا ولی مشاهده شده دستگاه قهوه سازشون خراب بوده! چایی خونه ست مگه عزیز من؟ :|
میدونی؟ پیچیدهست ..
+ ببین عزیزم من هیچوقت تو رو قضاوت نمیکنم، من فقط برداشت میکنم. قضاوت یعنی بشینم بهت فکر کنم، به کارا و رفتارات فکر کنم و یه تصمیم دربارهی شخصیتت بگیرم. ولی برداشت یعنی تو یه رفتاری از خودت نشون میدی و من کاملاً ناخودآگاه یه برداشت از شخصیتت برام شکل میگیره. پس تصوری که من ازت دارم تقصیر من نیست، مقصر خودتی. خب؟
- خب ..
+ من هیچوقت بهت توهین نمیکنم. فقط صفتهایی که خودت از قبل داری رو یادآوری میکنم. بیفکری، یهدندگی، حماقت، اینا ویژگیهایی هستن که من بهت نسبت نمیدم؛ خودت انتخاب کردی اونها رو داشته باشی! بازم من مقصر نیستم. اینم خب؟
- خب ..
+ این که الآن من و تو داریم با هم صحبت میکنیم کار تقدیر نبوده. تنها دلیلش ترجیح من بوده. هیچ دستی از آسمون پایین نیومده، پشت یقهی من و تو رو نگرفته و پرتمون نکرده تو زندگی هم. بلکه من بودم که تو یه برههای ترجیح دادم بذارم وارد زندگیم بشی ..
- خب ..
+ دیگه خیلی خستهم . .
- یعنی چی؟!
+ . . هیچی .. خستهم فقط. میخوام یکم بخوابم. فردا صحبت میکنیم. مواظب خودت باش.
- باشه . . ببین ..
+ هوم؟
- میشه نخوابی؟ ..
مخاطب رو فرضی فرض کنید. یا اصلاً فرضی قطع کنید! چیز مهمی نیست درکل D:
برای چالش کتابخوانی 95 خیلی اتفاقی یه کتاب خیلی شاخ رسید به دستم که چند سال قبل خیلی دنبالش بودم ولی تقریباً فراموش کرده بودم که یه روزی میخواستم بخونمش! شدیداً هم با یکی از گزینههای چالش میخونه. خیلی حجیمه ولی خوب دارم پیش میرم. بهرحال از یه طرف دانشگاهه و کلاسای بیخود و ردیف آخر و موبایل. از اون طرف هم کتابای ممنوعه و پیدا نشدن نسخهی چاپی و دانلود نسخه PDF و بازم موبایل! D:
تابحال دو بار ستایش و دو بار قریشی اعصابم رو ریختن به هم. یه بار سریال ستایش و یه بار ستایش قریشی. یه بار سحر قریشی و یه بار ستایش قریشی! واقعاً دلم میخواد اون پسر 17 ساله رو ببینم. هیچ کاریش ندارم. اتفاقاً به نظرم اونم مثل ستایش قربانی بوده. فقط میخوام چند تا سوال ازش بپرسم. بپرسم Breaking Bad رو تا فصل چند دیده! بپرسم فتـیش جنسیش چی بوده که اونو سمت یه بچهی 6 ساله کشونده. و چند تا سوال دیگه تو همین مایهها. پیشاپیش هم برای خانوادهش طلب صبر میکنم. هرچند با اعدام مخالفم ولی خب مخالفت من کمکی نمیکنه. وقتی تو این سطح مسالهش ملی شده واقعاً بعید میدونم حکم دیگهای داده بشه.
7000 گشت نامحسوس هم که دیگه ته ته تهشه! توضیح نمیخواد. انگار 1984 ـه نه 1395 !
تنها در ساحل
چند شب قبل با دوستانام رفته بودیم لب ساحل، همکلاسی زیبایمان را بوسیده بودیم. نه شوخی کردم. هار هار هار. با دوستانام رفته بودم لب ساحل. یک استعاره است این. مثلاً وقتی یک نفر میگوید چرخهای ماشینام را گذاراندم لب جورب یعنی درواقع ماشینام را در کنار جورب پارک کردم. تبدیل به پارک کردم. در آن درخت و چمن و اینها پرورش دادم یعنی. لب ساحل هم یعنی همین. یعنی ماشینام را گذاراندم کنار ساحل و رویاش درخت کاراندم. آه خسته شدم! چقدر همه چیز را باید برایاتان توضیح بدهم؟ یعنی خودتان اینها را نمیدانید؟ اعصابم را خوارد کردید. من بروم یک استراحت بکنم بعد میآیم بقیهاش را برایتان میتعریفم.
آمدم. خب میگفتم. چند شب قبل که با دوستانام لب ساحل توی ماشینامان درخت کاشتهکردهبودیم یک حادثهی جالبی رخ داد. اتفاق افتاد یعنی. ما همینجوری نشسته بودیم روی صخرههای ساحل و از صدای آب لذت میبردیم. صدای آب یعنی صدای خورده شدن موج آب توسط صخرهها. نه صدای آبی که توی حمام میآید. یا توی دسشوری. یا آشپزخانه. صدای خورده شدن آب لب ساحل خیلی خوب است. [مزهاش هم خوب است! هر هر]. تازه ساحلی که میگویام یک چیز ویژهای دارد. آن هم این است که آن طرفاش نیویورک است. آری نیویورک. پایتخت جهان. شهری که هیچ ساعت کوکیای در آن نیست. ممکن است در ذهنهای کوچولو و قشنگ جستجوگرتان این پرسش پیش بیآید که پایتخت جهان چرا ساعت کوکی ندارد؟ آیا از فقر و گرسنگی رنج میبرد؟ آیا از چاقی رنج میبرد؟ از کوتاهی؟ آیا به لارجر باکس نیازمند میباشد؟ ولی من میگویم که نه کوچولوهای توی خانه. یک بار دیگر هم در زندگیتان آن عادت بد که گفته بودم بی تو میمیرم ولی این بار نح ... چیز ... آن عادت بد که گفته بودم تکرار نکنید را تکرار کردید. ای شیطانها! باز هم اشتباه کردید! پایتخت جهان ساعت کوکی ندارد چون هیچوقت نمیخوابد که بخواهد با ساعت بیدار شود! آری. همیشه بیدار است. شما گوگل کنید شهری که هیچوقت نمیخوابد تا بدانید چرا نیویورک شبها خوابش نمیبرد. او سالها قبل عاشق شده بود و از آن وقت در انتظار عشقش چشم بر هم نمیگذاشت.
باز هم بحث را منحرف کردید. آن طرف آن ساحل نیویورک بود. راست میگویم بوخودا. اگر من بروم توی آب و در جهت درستی شنا کنم و هی شنا کنم و هی زنده بمانم و هی شنا کنم تهاش ممکن از برسم به نیویورکی که تنها در ساحل نشسته و بیدار است و به سمتام دستمال تکان میدهد و در همان حال از شوق اشک میریزد همش.
ولی آن شب من تن به آب نزدم. دست هم به آب نزدم. بلکه کنار دوستانام ماندم و روی صخرهها نشستم کنارشان و آواز خواندیم با هم. آوازهای فاخر فارسی را انتخاب کردیم و با همصدایی هم ریدیم تویاشان. از جمله چرا رفتی [از همایون] ای سیه مو! [از زندوکیلی] الکی [از قمیشی] مثلاً باران تویی [از چارتار] و من آشوبم [باز هم چارتار] از غم رفتنت!
آری میگفتم. همینطور مشغول خواندن و لذت بردن و پیپی کردن توی آهنگها بودیم که یک هو یک دختر خیلی گوگولی و زیبایی آمد و روی صخرهها ایستاد و گفت اگر به من پول بدهید حاضرم یک کاری برایتان انجام بدهم که خوشحالتان میکند. یک نگاه معناداری بهاش انداختم. ای بابا. خیلی لحظهی سختی بود. آن دختره کنارمان ایستاده بود و هی باد میزد توی مویهایش و باز هی باد میرفت توی مویهایش و او همینطور روی صخرهها ایستاده بود. حاضر و آماده و مشتاق برای پول ..
به او گفتم که ای دخمل خانوم. آخر تو که خیلی کوچولو هستی و هنوز از تخمات بلند نشدهای. چه چیزی داری که بتواند ما را خوشحال کند؟ ما پنج الی شش پسر رشید را. رشید و بزرگ را. بدان و آگاه باش که داری پایهایت را در راه پر خطری قرار میدهی. وی گفت: راضیاتان میکنم. فقط بگذارانید داشتههایم را به شما عرضه کنم. گفتم عرضه کن ای دختر. گفت بیا نزدیک. رفتم نزدیک. به آرامی، طوری که انگار نمیخواست باد صدایاش را به جایی برساند گفت: ببین چند مدل تخمه دارم. از این شورها هم هست. دو مدل پففیل هم دارم. البته گفت چسفیل ولی خب درست نیست یک نفر همینجوری بیآید در وبلاگاش بنویسد چس. خیلی زشت است. برای همین خود سانسوری کردم که خدای نکرده به ساحت مقدس شما مقدسترین خوانندگان جهان بَری خورده نشود. آری. بازگردیم به اصل مطلب. اصل مطلب دختره است. جوون. دوستانم به وی گفتند که برو ای دختر. برو که نه تو فروشندهای و نه ما مشتری. فعل هستیم را هم به قرینهی معنوی حذف کردند. چون درصد ادبیات کنکورشان بالا بود. هشتاد نود اینها. و آن دختر رفت. رفت که داشتههایش را به دیگری ارائه کند. و من همینطور که او میرفت داشتههایش را به دیگری ارائه کند حس کردم که ناراحت شده است و به غرور کوچولو موچولویاش لطمه وارد شده است. خیلی کوشمولو بود چون. تقریباً یک سالاش بود. دو سه سال حالا. حداکثر پنج شش سالاش بود. بیشتر نح! همینطور که اون داشت میرفت که خودش را به دیگری ارائه کند من هم داشتم از آن فاز خوش آوازخوانی لب دریا درمیآوردم و به فاز بد ناراحت کردن فروشندگان کوچولو بعد از آوازخوانی لب دریا وارد میکردم. و آن دختر هی داشت میرفت و من هی داشتم فکر میکردم که الآن اگر هیچ کاری نکنم تا چند روز انقدر آن صحنهی ناراحت کنندهی تخمی پیش رویام میآید که دهان مهانم را سرویس مرویس کند. چون خودم انقدر در فکرم و در مغزم مشغلههای سنگین و گوناگون دربارهی مسائل مختلف جهان و خاورمیانه دارم -چون خاورمیانه از جهان جداست. جهان یک چیز است و خاورمیانه یک چیز دیگری است که به هم ربطی ندارند- که میدانستم دیگر وقت ندارم یک بحران دیگر را هم در ذهنام حلاجی کنم و باهایش کنار بیایم. پس تصمیم گرفتم یک کاری کنم که قائله به خوبی و خوشی و زیبایی و دوستداشتنیای تمام بشود برود پی کارش لعنتی.
پس داد زدم که ای دخترک زیباروی! آهای دخترک زیباروی! تمام دخترانی که در آن ساحل و پارک کنارش [که ما روی ماشینامان کارانده بودیم.] بودند به سمت من برگشتند. یکیاشان که دست بر قضا به از شما نباشد بسیار هم زیبا و جنسی بود گفت من را میگویی ای شاهزادهای که اسب سپیدت در پارکی که در ماشینات رشد دادهای دارد میچراید؟ راستاش میخواستم بگویم آری تازه اسبم میتواند از درختان پارک بالا برود و رویاشان یادگاری بنویسد، بیا برویم نشانات بدهم. یعنی خب گور پدر آن دختر دست فروشه که ناراحت شد. اصل جنس آن یکی بود. ولی با یاری خداوند و چهارده معصوم این فرند ریکوئست شیطان رجیم را هم ریجکت کردم و گفتم نه بابا کی با تو بود. و یک بار دیگر فریاد زدم آهای دختر دریا! و این دفعه دخترک دستفروش برگشت به سمت من. گفتم بیا ببینم چه داری در آن سبد؟ سپس افزودم: آن پففیل ها چنداند؟ گفت هزار تومان. من هم پنج هزار تومان دادم دستآش و گفتم بقیهاش مال خودت باشد. برو بقیهی زندگیات را با این پول حال میکن. ولی نرفت حال میکرد. بلکه گفت بیا تخمه بدهم. بیا. گفتم نه نه تخمه نمیخواهام. گفت آری آری باید تخمه برداری. گفتم جان تو نمیخواهام. آن چهار تومان را دادم برای خودت کـ×خل. سود خالص است. پاشو برو سر جدت حال و حوصله ندارم. ولی او ول کن معامله نبود. آخر سر چهارتا بسته تخمه برداشت و پرت کرد به سمتام و فرار کرد. انگار میخواستم تجاوزی چیزی بکنم به او. یا به آنجایاش دست بزنم. قشنگ فرار کرد. دیوانه.
بعد از آن پشیمان و نادم و خایب و سرگشته و حیران و داغان به سمت آن یکی دختره که ندایام را پاسخ داده بود برگشتم. گفتم ثواب که نشد بکنیم لااقل آن یکی را بکنیم. ولی او هم رفته بود. رفته بود سرنوشتاش را پیش شاهزادهی دیگری بجورد. ما هم که تخمه خور نبودیم هیچکدام. یعنی تخمهخور بودند همهی دوستانام ولی آن شب تیریپ روشنفکری برداشته بودند و میگفتند تخمه چی است دیگر. فقط قهوه و موخیتو و کافئین و آبهویجبستنی. برای همین هم تخمهها را گذاشتیم همانجا لب ساحل تا یک پرندهای معتادی گربهای چیزی بیاید بخورد حال کند.
در آخر .. نمیدانم واقعاً چرا در این متن از کلمهی حلاجی استفاده کردم. خیلی عجیب است. اصلاً به فرم این نوشته نمیآید این کلمه. ولی حال ندارم بروم پیدایاش کنم و عوضاش کنم. اصلا مگر حلاج اسم یک خواننده نیست؟
هفدهترین روز سال!
هفدهم فروردین: سروش روز
هنگام جشن «سروشگان» یا جشن «هفدهروز» در ستایش «سْـرَئوشَـه/ سروش»، ایزد پیامآور خداوند و نگاهبان «بیداری»؛ روز گرامیداشت «خروس» و به ویژه خروس سپید که از گرامیترین جانوران در نزد ایرانیان بشمار میرفته و به سبب بانگ بامدادی، نماد سروش دانسته میشده است.
بله همینطور که ویکیپدیا میگه امروز 17 فروردینماه مصادف با جشن تاریخی سروشگان بود. سروش هم درجریان باشید که یکی از ایزدهای قدیم بوده که نیایش رو به مردم یاد داده و صبح به صبح ملتو بیدار میکرده که پروردگار رو یاد کنن. که خب بنده به عنوان یک سروش اصیل و باستانی هر شباهتی با این ایزد گرامی داشته باشم قطعاً سحرخیزی جزء اونا نیست!
کلاً یکم دربارهش سرچ کنین میبینین ایران باستان جای خیلی جالبی بوده. یه سری ویژگیها داشته که حتی اگرم هیچ سودی نداشتن ولی یه دلخوشی قشنگی به مردم میدادن. مثلاً همین که هر روز از ماه یه اسم داشته و جشنهای مختلفی تو روزای مختلف برای مسائل مختلف داشتن. ممکنه بگین عیش و نوش بیخود و وقت تلف کردن بودن ولی خب هرچی که بوده ملت انقد وقت برای کارای دیگهشون میذاشتن که بزرگترین امپراتوری جهان ساخته بشه، وگرنه خب نمیشد!
در همین راستا لازمه ذکر کنم که اون زمانا مثلاً روز هفدهم هر ماه به اسم سروش بوده. که هفده فروردین رو به عنوان اولین ماه سال به اسم جشن سروشگان شادی میکردن. و همین میتونه یکی از دلایلی باشه برای ذهنهای پرسشگر شما عزیزان که چرا انتهای خیابان هفدهم؟ و نه هجدهم! یا نوزدهم! :D
یه کلام, محسن چاوشی با خداحافظی تلخ رسالت خودش بر شهرزاد رو تکمیل کرد! ..
دنبال اولین کتابم برای شروع چالشی که پست قبل گفتم. اولین قدم سخته :D
همین دگ, خوش باشین! ..