ما هم مقصریم !
منتشر شده در ویژهنامهی 16 آذر نشریهی سیاهه - دانشگاه علوم پزشکی هرمزگان
روز دانشجو همیشه فرصتی بوده برای پرداختن به عواملی که دانشجویان را از رسیدن به حقوق اساسی خود بازداشتهاند. هیچکس منکر این مساله نمیشود که عوامل بسیاری در این امر دخیل بودهاند؛ حتی خود عاملین آن! به علاوه، شواهد فرهنگی و تاریخی بسیاری وجود دارند که تمام قد بر این مساله صحه میگذارند و نادیده گرفتن آنها را عملاً غیر ممکن میکنند. یادداشتها و مقالات زیادی در این زمینه نوشته شده، میشود و خواهد شد. اما به زعم نگارنده، در کنار مسائل یاد شده، روز دانشجو میتواند فرصتی هم باشد برای زیر ذرهبین قرار دادن عملکرد خودمان در نقش یک دانشجو؛ به این معنا که تلاش کنیم کم کاریها، کاهلیها و سستیهای خودمان را هم ببینیم. چرا که گرفتن انگشت اتهام به سمت عوامل خارجی و مبرا کردن خود در وضع کنونی راهی است که به تجربه، تابحال غیر از بدتر کردن اوضاع نتیجهای نداشته و جز خیانت به خودمان نیست.
در حال حاضر ما با فضای دانشگاهی روبرو هستیم که رخوتآلود، کسالتبار و ناامید کننده است و اگر هم تلاشی برای بهبود این جو انجام میشود، در میان بار عظیم بیتوجهیها و تفکرات منفی سایرین مدفون شده و عملاً به چشم آمدنش نیازمند صرف انرژی است. گویی دانشجویان در خلسهای فرو رفتهاند که امیدی برای خروج از آن نیست. این در حالی است که اکثریت دانشجویان صاحبنظر، به زیر و بم این اتمسفر آگاه و معترض هستند و گاه و بیگاه آن را به شیوههای مختلف به باد انتقاد میگیرند؛ اما اکثریت قریب به اتفاق همین انتقادها نیز در نهایت در حد بحثهای کوچک درونگروهی باقیمانده و از آن فراتر نمیروند. کسی قدمی در جهت ریشهیابی منشا این نارضایتیها برنمیدارد و اگر هم بردارد، به همان شکل یاد شده تنها به کمکاری مسئولین اشاره میکند.
در حقیقت رشتهی حل این مشکلات وارد یک دور و تسلسل باطل شده است. در اکثر موارد، دانشجویان مسئولیت حل یک معضل را صرفاً به گردن مدیران دانشگاه انداخته، و از سوی دیگر مدیران نیز احتمالاً با دیدن جو کلی حاکم بر دانشگاه، و درواقع دیدن دانشجویانی که خود هیچ قدمی در مسیر رسیدن به خواستههایشان برنمیدارند، هیچ عامل محرک و تشویق کنندهای برای رسیدگی به مشکلات پیدا نمیکنند و این دور باطل دائماً تکرار میشود. بدیهی است که مسائل ابتدایی مانند کمبود کیفیت غذای سلف، ناکافی بودن امکانات بوفهی دانشکدهها، ناکافی بودن فضای مطالعاتی و مسائل مشابه، اصولاً چیزی نیستند که حرکتی از جانب دانشجویان بطلبند و وظیفهی رسیدگی به آنها صرفاً و مشخصاً برعهدهی مسئولان است و هرگونه نارضایتی از این موارد نشان از کمکاری بخش مدیریتی دانشگاه دارد؛ بنابراین این طیف از مشکلات از گفتمان این یادداشت خارجاند. در این متن به موضوعاتی اشاره داریم که مستقیماً با فعالیتهای دانشجویی همراه هستند.
در شرایط کنونی با دانشجویانی روبرو هستیم که درمورد رشتهای که در آن تحصیل می کنند هیچ اطلاعی ندارند، آیندهی کاری برایشان مبهم بوده و همین مساله نیز باعث ایجاد یک جو افسردگی و بیانگیزگی در بین این دسته از دانشجویان شده است. سوال اینجاست که آیا تنها مسئولان هستند که وظیفهی اطلاع رسانی صحیح و ایجاد انگیزهی کافی در این طیف دانشجویان را دارند؟ آیا خود این افراد، به عنوان مسئول نهایی برنامهریزی برای زندگی خودشان، هیچ وظیفهای در قبال روشنگری آیندهی شغلی خود ندارند؟ آیا کم کاری مسئولان در زمینهی این اطلاع رسانی، بهانهای کافی برای این مساله است که خود دانشجویان هیچ فعالیتی در جهت شناخت صحیح رشتهی خود و حرکت به سمت آیندهای موفقتر نداشته باشند؟ پاسخ این پرسشها واضح است. ولی با این اوصاف گویا دانشجویان همچنان ترجیح میدهند به جای تحقیق و ایجاد کارگروههایی برای ایجاد شناخت صحیح از رشتهی خود و انتقال آن به دانشجویان دیگر، به عنوان عنصری خنثی تنها دهان به انتقاد باز کنند و منتظر مدیر و مسئولی منجی بنشینند که از راه رسیده و این بار سردرگمی را از دوششان بردارد!
از آن سو، طیف دیگری از دانشجویان از نبود فضای پژوهشی و علمی کارآمد در دانشگاه ناراضی هستند و ریشهی این نارضایتی را نیز کمکاری مسئولین میدانند. هیچکس منکر نقش مهم مدیران در ایجاد جو فعال پژوهشی در دانشگاه نمیشود، ولی آیا خود آنها نمیتوانند قدمی در راه پژوهش بردارند؟ با توجه به شناختی که شخصاً از جو دانشجویان دارم، خیل عظیمی از آنها، حتی در رشتهی پزشکی، ایدهای برای آیندهی شغلی خود ندارند. بسیاری حتی از تخصص مورد علاقهی خود برای ادامهی تحصیل نیز ناآگاهاند و طبیعتاً منطقی نیست که انتظار داشته باشیم مسئولین شخصاً برای تشخیص آیندهی شغلی مورد علاقهی هر دانشجو آستین بالا بزنند! این وظیفهی هر فرد است که با تحقیق صحیح از بسترهای بسیاری که همواره فراهم است، از رشتههای مختلف شناخت کافی پیدا کرده و مسیر مورد علاقهی خود برای ادامهی تحصیل را بیابد. در این صورت میتوان وارد بحث فضای پژوهشی دانشگاه شد.
انجام فعالیتهای پژوهشی علاوه بر یک فعالیت مثبت علمی، بستری برای ادامهی تحصیل در سطوح بالاتر، برای مثال در خارج از کشور نیز هست و از این نظر برای زندگی دانشجویان یک عنصر مهم و کلیدی محسوب میشود. در این راه، کمیتهی تحقیقات و انجمن علمی، هرکدام با تبلیغات فراوان خود برای جذب دانشجویان علاقمند در تلاشاند. افراد زیادی نیز از طریق همین کمیتهها وارد مسیر پژوهش شده و نتایج موفقیتآمیزی نیز کسب کردهاند. ولی حتی برای دانشجویانی که سقف این دو را برای پیشرفت خود کوتاه میبینند، مسیر برای ایجاد کانون علمی جدید مطابق با علاقهی تخصصی خود باز است. اما مشکل بعدی که احتمالاً تا اینجای کار به ذهنتان خطور کرده است، بحث بودجهی ناکافی و مسائل مرتبط با آن است. واضح است که مبحث اختصاص بودجه به کارهای تحقیقاتی، نیازمند توجه ویژهی مسئولین است و هرگونه کمکاری آنها در این موضوع، میتواند یک طرح تحقیقاتی با تمام تلاشهای صورت گرفته در آن را به شکست منجر کند. ولی از سوی دیگر این هم واضح است که با زیاد شدن فعالیتهای پژوهشی در دانشگاه و به تبع آن، تاثیر مثبتی که در رتبهی علمی دانشگاه در بین سایر دانشگاهها دارد، مسئولین نیز به طور صحیحی متوجه این مهم شده و قطعاً بودجهی اختصاص یافته به کارهای تحقیقاتی را افزایش خواهند داد. به احتمال زیاد اگر تابحال در مسالهی بودجه مشکلی وجود داشته، بخاطر همین مطالبهی اندک از سمت دانشجویان بوده است.
از سوی دیگر، راه برای بالا بردن کیفیت معنوی زندگی نیز تا حد مناسبی باز است. قطعاً هر فرد در رشتهای خارج از رشتهی تحصیلی خود نیز علاقمندیهایی دارد. از هنر و ادب گرفته تا کار و اشتغال. بخش زیادی از احساسات منفی و ناامیدی حاضر در فضای دانشگاه، بخاطر تک بعدی شدن زندگی دانشجویان است. هر فردی با هر میزان مشغولیت درسی که داشته باشد، میتواند وقتی برای پرداختن به علایق غیر درسی خود تنظیم کند و این مساله به طور قطع نقش بسیار مهمی در احساس مفید بودن و ایجاد انگیزه برای ادامهی مسیر تحصیل دارد. ولی واضح است که باری به هر جهت بودن و خنثی گذراندن زندگی، اگر در مسیر تحصیل و زندگیمان پسرفت ایجاد نکند، هیچ پیشرفت و حاصل مفیدی هم به ارمغان نخواهد آورد.
تلاش نگارنده در این متن، یادآوری نقش شخص دانشجو به عنوان عنصر اصلی پیشبرد مسیر زندگیاش بوده است. بنده به هیچ عنوان قصدی برای پوشاندن کمکاری مسئولان ندارم و اتفاقاً از منتقدان جدی بسیاری از رویههای دانشگاه هستم؛ ولی لازم میدانم در کنار تمام اعتراضات و انتقادات، به کم کاریهای خودمان هم بپردازم. باید قبول کنیم که ما هم مقصریم، ما هم مسیر اشتباهی را در پیش گرفتهایم و این رخوتی که ریشهاش را در میان خودمان پروراندهایم در نهایت به کسی جز خودمان آسیب نخواهد زد. در یک جمله، اگر مسئول آیندهی زندگی هرکس خود آن فرد است، خواه ناخواه مسئولیت بالا بردن کیفیت مسیر آن آینده نیز برعهدهی کسی جز خود فرد نیست.
پیشنهاد میکنم اگر دغدغه و وقت برای اینجور مسائل دارید این نشریه رو دانلود کنین بخونین. زیبا و غنی شده! D: [لینک دانلود نشریه]
راستش قرار نبود این متنو اینجا بفرستم اصلاً. ولی خب دیدم بهرحال متنی برای نشریهای نوشته شده، این وبلاگ هم که متاسفانه به خودی خود مهجور و دور افتاده شده، بنابراین بهتره اینجا هم پستش کنم و به این بهونه هم نشریه رو برای دانلود گذاشته باشم و هم وبلاگ رو آپدیت کرده باشم.
ترجیحاً UpToDate باشید !
زندگی همیشه پیچیدگیهایی داره که گاه به گاه میتونن تازگی داشته باشن. مسیرهای جدیدی که جلوی آدم قرار میگیره و برای وارد شدن بهشون مجبوره مسیرهای دیگهای رو قربانی بکنه. این مختصرترین توضیحیه که میتونم لااقل به خودم در مورد دور شدنم از فضای وبلاگنویسی بدم و فکر میکنم به حد کافی منطفی بنظر میرسه. بهرحال عزیزان همیشه عزیز باقی میمونن و انسان تلاش میکنه تا حد ممکن یه جایی توی وجودش براشون نگه داره. بگذریم.
رشتههای علوم پزشکی اصولاً از رشتههایی هستن که دانشجوهاش بعد از فارغ التحصیل به هیچ وجه نمیتونن به همون علمی که طی دوران تحصیل بدست آوردن -یا حتی شاید بدست نیاوردن!- قناعت کنن و ذات این رشتهها به سرعت درحال تغییر و به روز شدنه. روال طبیعی ماجرا توی خیلی از موارد اینه که دانشجو طی تحصیل به صورت لب مرزی درسها رو پاس میکنه و تکمیل آموزشش رو به دورههای بعد پاس میده. درنهایت هم، برای مثال توی رشتهی پزشکی، خودش رو در حالی پیدا میکنه که با همون روال قبل، آزمون پره اینترنی رو هم گذرونده و آخرین دورهی آموزش پزشکیش رو بدون بیس قوی علمی شروع کرده. این مسالهی مشخصیه و بخش بزرگی از ضعف پزشکای کشور هم به خاطر این روال دانشگاهیه. ولی خب به این ماجرا کاری ندارم.
بخش دیگهای از ضعف پزشکا توی بالین به خاطر همون آپدیت شدن دائمی رفرنسهاست که خیلی از پزشکها یا توان و یا حالش رو ندارن که دنبال به روز کردن اطلاعاتشون برن. همین روال به صورت خفیفتر برای استیجرها و اینترنها هم وجود داره. چون حقیقت ماجرا اینه که آپدیت بودن دائمی با منابع علمیای که به سرعت در حال تغییر هستن کار سادهای نیست.
دوستانی که یه مقدار بیشتر توی باغ هستن احتمالا با سایت UpToDate آشنایی دارن. این سایت یه دانشنامهی Evidence-Baced هستش که سالهاست کار جمعآوری و انتقال این اطلاعات به اقشار مختلف علوم پزشکی رو انجام میده. به بیان سادهتر یه مرجع معتبر از آخرین اطلاعات پزشکی و دارویی که برای درمان بیماریهای مختلف به پزشکها و داروسازا کمک میکنه.
مشکل اینجاست که این سایت -مشابه اکثریت قریب به اتفاق سیستمهای جهان!- اصولاً ایران رو برای ثبتنام کاربر به رسمیت نمیشناسه و اگر این رو هم مشکل خاصی حساب نکنیم، هزینهی خرید اکانتش بسیار بالاست؛ سالانه 199 و دوساله 369 دلار!
با علم به این مسائل و با توجه به اینکه ایرانی جماعت این محدودیتها سرش نمیشه، من و چند نفر از دوستام بر آن شدیم (!) که این اطلاعات ارزشمند رو به شیوهی منطقیتری به دست جامعهی پزشکی ایران برسونیم. نتیجهی این کار ساخت یه اپلیکیشن شد که کاربرا با هزینهی مناسبی توان دسترسی به این مرجع رو داشته باشن.
روال ماجرا به این صورته که شما وارد صفحهی این اپلیکیشن توی سایت تیم ما [iMedApps.ir] میشید، نوع اشتراکتون رو انتخاب میکنید، هزینهی معقول و منطقی رو پرداخت میکنید و در نهایت اکانت آپتودیت از آن شماست! D:
توضیحات کاملتر و جامعتر از چیستی و چرایی این برنامه رو میتونید توی همون سایت بخونید.
قرار بود این پست رو چند روز پیش بفرستم که در جریان تخفیف جمعهی سیاه هم قرار بگیرین ولی امان از شلوغ بودن سر و درگیریهای زندگی!
خیالات کنکور زده
هر چند روز میام صفحهی پست جدید وبلاگو باز میکنم یچی بنویسم در بیام از خجالت تاریخ بین مطالب. بعد هی میگم ولش کن حالا. چه عجلهایه. ننویس یه مدت. یکم مقاومت کن این عطشه بفهمه افسارت انقدرام شل و ول نیست. یکم اراده به خرج بده. آخرشم یا گه گداری موفق میشم یا اگه نشدم میرم یجا دیگه مینویسم. اونور مثلاً. یا اون یکی ور. یا تو اون دفترچه قهوهای خوشگله. توییتر و تلگرام و اینام داستانی شدن. یه بحثی که میاد تو ذهنت میتونی تو وبلاگ چن صفحه بنویسی انقد کش بدی و هم بزنی که ته دیگش هم بیاد بالا، اونجا دو خط مینویسی میزنی انگیزهی نوشتنو میسوزونی میره پی کارش. انقد سطحی که انگار دوتا قاشق از رو دیگ ورداشتی ریختی اونور، تهشم دیگه ته میگیره بوی سوختگیش میزنه بالا باید بریزیش دور تا سری بعدی.
من اصولاً آدم خاطرهبازی نیستم. شایدم باشم، ولی فک کنم نیستم. تا جای ممکن سعی میکنم نرم تو گذشته، بشینم خیره بشم به آینده ببینم چی قراره پیش بیاد. ولی خب یه سری خاطرهها خیلی سمج میشن گاهی. هرقدرم بگی خاطرهباز نیستی اینا یه وقتایی میان دستتو میگیرن میگن بیا بریم بازی. هی بگو نمیام. نمیخوام. ولم کن. هی میگه بیا بریم خوش میگذره. میگی اون دفه هم گفتی خوش میگذره، همش نشسته بودیم یه گوشه، اون پاکته تموم شد تهشم خوش نگذشت. تو هم که سرت همش تو گوشیت بود تهش بیخوابیش موند واسه من. هی میگه نه این دفه فرق داره. پاشو بیا بهت میگم. معمولاً هم راضیت میکنن بری. بس که سمجن سگ مصبا. البته من معمولاً خودم مقاومت میکنم. ولی یه وقتا نمیشه دیگه.
خرداد یه ماه خاصیه همیشه. میاد یه حس و حال غریبی میاره آدمو در بر میگیره. از یه ورش بوی سیاست میاد، از اون ور یاد و خاطرات یه سری دورانا. ولی همهی اینا به کنار، یکی از بخشای جذاب خرداد بیست و دومشه که میاد دست منو میگیره کشون کشون میبره عقب. میبره جلو یه صندلی میگه نگاش کن، یادت میاد اینو، نشستی روش خوش خوشان کنکور دادی. انگار نه انگار چی قراره بشه؟ انگار نه انگار هر تستی که میزنی قراره چندین کیلومتر تو رو از چیزایی که بخاطرشون کنکور میدی دورتر کنه؟ انگار نه انگار که داری پا میذاری تو مسیری که کاری میکنه دو سال دیگه این موقع ساعت 5 صب بشینی پای لپتاپت به این فک کنی که جمله بعدی چی بنویسی؟ خلاصه از این حرفا. منم میگه یادمه، که چی؟ میگه هیچی دیگه. یادت بیاد. غرق در خاطرات شو. منم میگم باشه. بعد پا میشم میام پای لپتاپ به این فک میکنم که جمله بعدی رو چی بنویسم.
ولی دوران عجیبی بود دوران کنکور. دو سال گذشت از اون روز ولی خصوصاً روز آخرش رو خوب یادمه. روز آخری پاشدیم با بچهها گفتیم چیکار کنیم؟ بریم بیرون تا از حال و هوای سنگین کنکور دور شیم؟ استثنائاً بریم در آغوش خانواده تا فضای استرسزای کنکور بیشتر آوار شه رو سرمون؟ تهش اجماع بر این شد که جمع شیم ببینیم کنکور ریاضی چه خبر بوده. قشنگ یادمه چطور اون دوستم گرخیده بود. یا اون یکی سر شیمی تقریباً به تشنج افتاد. یا چجوری من و اون یکی و اون دوتای دیگه تلاش داشتیم وضعیت رو عادی جلوه بدیم. خوب یادمه که میگفتم درسته هیجده تا سوال مسالهای شیمی اومده ولی دلیل نمیشه واسه مام زیاد بیاد که . ولی تو دلم میگفتم عجب گهی خوردی سروش. پامیشدی میرفتی هنری چیزی میخوندی. خیلی روال و قشنگ تهش با یه گیتار سر مترو تئاتر شهر امرار معاش میکردی. فارغ از مصائب روزگار. ولی گذروندیمش. چیزی که هیچوقت بش فکر نمیکردم مرور کردن دین و زندگی ساعت 12 شب قبل کنکور بود. انقد واسه ریاضیا ساده داده بودن که پشمم خزان شد. گفتم آقا انقد قرار باشه ساده بیاد دهنم سرویسه من واسه شرایط پیچیده آماده شدم فقط. ولی تهش برا ما یکم سختتر اومد الحمدلله. تهشم به روال شبای قبل انقد با Subway Surfers ور رفتم تا خوابم ببره.
آزمون خوبی هم بود. جلسه یاری کرد. مراقبا خوب بودن. دمای هوا در طی آزمون باهام تعامل داشت. فقط وسطای جلسه نور خورشید افتاد تو کلاس میخواست به برگهم دست درازی کنه که همونم در توانش نبود، رسید به لبهی پاسخبرگ من و بعدش برگشت رفت عقب. حال خوبی بود. برگه رو که تحویل دادم بوی آزادی میومد. بو رو دنبال کردم تا خود خونه میرفت. از کلاس آزمون که زدم بیرون باد کولر ته راهرو خورد بهم پوستمو نوازش کرد. پیامشو دریافت کردم. داشت میگفت شل کن کنکور زبان رو نرو. منم که بنا داشتم اون بوی آزادی رو دنبال کنم گفتم چشم آقا نمیرم. گشاد کردم نرفتم. عوضش تا تونستم بوی آزادی رو استشمام کردم. تابستون رو تا سرحد استطاعت خوش چریدم. خوب بود آقا. خوب بود تا اعلام نتایج و رنگ قهوهای ماندگاری که تا عمر دارم میمونه رو پیشونیم. نتایج که اومد مانیتورو نگا کردم دیدم پزشکی اومده، سراسری هم اومده ولی آرمانهای خودم چی شدن پس؟ این کجا اون کجا؟ دیدم صدا پا میاد، سرمو برگردوندم دیدم آرمانهام دارن میدون دور میشن. خیلی نگاشون کردم. دور شدن رفتن تا شدن یه سری نقطهی کوچیک تو افق. گردنم خسته شد دیگه برگردوندم رو مانیتور ..
خیلی گذشت. دو سال گذشته الان. یک دهم طول عمر فعلیم. بیست تقسیم بر دو. یه سری از اون نقطه ریزا اومدن دوباره. برگشتن سمتم. اومدن تو دستم. ولی اکثرشون دیگه پیداشون نیست. ینی هست هنوز خاطراتشون تو ذهنم. ولی خودشون رفتن یجا که فقط خودم باید برم تا پیداشون کنم. اونام منتظر موندن. نرفتن جای دیگه. ولی خودم باید برم سمتشون. نشده تا الآن. ولی امید هنوز پابرجاست. باید بشه.
دو سالی که گذشت پر اتفاقای عجیب غریب بود. پر فراز نشیب بود. پر بود از اومدنا و رفتنا. چقد آدم که آواز "من میمونم"ـشون کـ×ون آسمونو پاره کرده بود ولی تهش همون شد که خودم بهشون گفتم بودم، به وقتش کیفشونو برداشتن گفتن هر اومدنی رفتنی داره، حلال کن. به هیچکدوم یادآوری هم نکردم که گفته بودن میمونن، که قرار نبود برن. عادت ندارم بگم این چیزا رو. یه "مراقبت کن" میگم و راهیشون میکنم سمت زندگیشون. از اون طرف خیلیا اومدن یه سری کارا کردن و رفتن. خوب داشت بد هم داشت. ولی زندگیه دیگه. بداش بیشتر بود. بدایی که یه موقعا فقط حالمو ریختن به هم. یه موقعا هم خیلی چیزا رو تحت تاثیرشون قرار دادن. عین خیالشون هم نبود. شاید هم بود. ولی مگه فرقی میکنه؟ اون ردپا مهمه که بهرحال گذاشتن پشت سرشون. ولی خب موردی نیست. عادت دارم به گذشتن از این مسائل. میگذرن میرن و کسی هم به هیچ ورش نمیگیره. بدیهی اینه که تو این دو سال خیلی خاطرهها جمع شد و این تازه اول یه مسیر پر پیچ و خمه که هیچ آینهی محدبی هم سر گردنههاش نداره. فقط باید پا رو گذاشت رو گاز و سعی کرد هرجا پیچ میچرخه، فرمون هم بچرخه. بالا اومدن از درههاش مصیبته. جدی میگم. امتحان کردم چند بار. خودمو انداختم پایین ببینم میشه بالا اومد یا نه. تونستم ولی مصیبت بود. جاهاش مونده هنوز.
بیست و دوی خرداده دیگه. میاد سرکشی میکنه میره. این فکر و خیالا رو هم همینجوری آویزون از کولهبارش میاره آوار میکنه رو سرم. ولی یه چیز مشخصه برام. این دو سالو بیخیال. ولی سال کنکور من برام سال خوبی بود. خاطرهی بد هم داشت ولی سال تر و تمیزی بود. پاک بود. حاشیه نداشت. پر از خاطرهی خوب و تلاش و پیش رفتن بود. برعکس خیلیا هر موقع بهش نگاه میکنم لبخند میاد رو لبام. پیش خودم میگم خوب چیزی بود، ولی بدیش اینه که این خوبیا همیشه پایدار نیستن و همیشه هم به چیزای خوبی ختم نمیشن.
ولی خب امید هست. باید پیش رفت و هر قدمی که جلوتر میری کوله پشتیت هم سنگینتر بشه. غیر این باشه زمین میخوری و بلند شدنش یه موقعایی خیلی سخت میشه.
بخوام بنویسم همینجوری مینویسم. تمومش کنم بهتره. فقط اینکه خوشحالم از اینکه بعد این همه اتفاق الآن یجورایی شفافم با خودم. بعد یه مدت گیج و منگی بیخود باز دارم خودمو جمع و جور میکنم. حس خوبیه یجورایی. برنامه زیاد دارم و همهشون هم به عمق و کیفیت همون خوابی هستن که دو سال پیش این موقع توش بودم!
جدی دو سال پیش بود! سه ساعت دیگه خانومه تو بلندگو میگه بردارین اون برگههای لامصبو ..
یک سال و یک ماه و سه روز !
یک سال و یک ماه و سه روز پیش همین موقعا، قفسهی کتاب اتاق من این شکلی بود. از اون روز مدت زیادی گذشته و اتفاقات زیادی برام رخ داده و تجربههای زیادی به دست آوردم. آدمای جدیدی به زندگیم وارد شدن و یه سری آدما از اون خارج شدن. دفعات زیادی خوشحال بودم از اینکه دارم با سرعت بیشتر از 600-700 کیلومتر بر ساعت از گرمای بندر دور میشم و به همون دفعات از برگشتنم با همون سرعت ناراحت بودم! دیدم که زندگی گاهی اوقات یه سری آدم کودن و جاهل رو سر راهت قرار میده و این تویی که بدون راهنما باید تشخیص بدی که به کدوم آدم باید اجازهی وارد شدن به زندگیت رو بدی و صد البته اگر تشخیص اشتباه داده باشی، خودتی که باید چوب عواقبش رو بخوری. به خودم اومدم و دیدم چندین ماهه که دیگه سوال: وقتی بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی؟ برام بی معنا شده چون دیگه همه چیز مشخصه و هیچوقت نمیتونم جواب بدم: شاید پلیس، شاید هم خلبان این موشکایی که میرن فضا!
این همه روز گذشت و با وجود اینکه الآن گذشتنشون به نظرم سریع میاد اما خوب یادم هست که چطور تک تک لحظاتش احساس میشد و یادم میاد که یه موقعهایی تو اوج فشارای درسی و روحی به خودم میگفتم پس چرا تموم نمیشه؟!
البته از روزای خوبش نمیخوام چشم بپوشونم. آدم باید به عقل خودش شک کنه اگه نتونسته باشه تو چنین موقعیتی چند تا خاطرهی خوب هم برای خودش دست و پا کنه! ولی اصلاً هدفم تعریف خاطرات اون دوران نیست. میخوام برسم به اونجا که تو تمام مدتی که من این مسیر سینوسی و چالشی رو طی میکردم و اتفاقات خوب و بد تازهای رو تجربه میکردم، یه تعداد از دوستای قدیمیم که بعضیشون با بدشانسی محض و بعضیشون هم بخاطر تصمیمای اشتباه پشت کنکور مونده بودن، توی اتاقشون درحال درس خوندن بودن!
یعنی همون موقع که من توی هواپیما درحال برگشتن به خونه کتاب بیشعوری کرمنت رو ورق میزدم، یکی از دوستام پشت میزش داشته تست فیزیک میزده. همون موقعی که درحال کلکل با خودم بودم که ترم دوم 20 واحد بردارم یا 24 واحد، اون یکی دوستم درحال قدم زدن سعی میکرده متن دین و زندگی رو حفظ کنه و همون موقعی که من سر کلاس با استاد تفسیر موضوعی بحث میکردم یکی دیگه از دوستام داشته آزمون روز قبل قلمچی رو بررسی میکرده!
من برای اون گروه از دوستام ارزش خیلی زیادی قائلم. چون تعداد خیلی کمی هستن که حاصل چندین و چند سال درس خوندنم تو مدرسه و اومدن و رفتن آدمای خیلی زیادی بودن. اون دوستام کسایی هستن که دوستیشون ثابت شدهست و چیزی نیست که با رفتن به دانشگاه تو یه شهر دیگه حتی یه ذره از اهمیتشون کم بشه. اصلاً شدنی نیست!
سال کنکور همیشه میگفتم بدترین اتفاق ممکن اینه که بعضیامون قبول بشیم و بعضیامون نشیم، چون کسایی که قبول شدن هم از ناراحتی بقیه نمیتونن خوشحال باشن. ولی دیدم که اتفاق بدتری هم میتونه بیفته. اینکه اکثر اون جمع با بدشانسی قبول نشن و همونایی هم که قبول شدن بخاطر سیاستای مسخرهی سازمان سنجش قبولیشون جز حس تحقیر چیزی براشون نداشته باشه. اتفاق وحشتناکی بود ولی افتاد. و پشت کنکوری شدن اون دوستام برام خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو بکنید اذیت کننده بود!
البته اینم بگم که قبول نشدن اکثر دوستام بخاطر رتبههای نجومی نبود! بلکه به این خاطر بود که هدفشون فقط پزشکی سراسری بود و بجز اونم انتخاب رشته نکردن. و خب وقتی سنجش تصمیم میگیره یه نفر با رتبهی 960 منطقه، پزشکی هیچ ناکجاآبادی قبول نشه دیگه از دست هیچکس هیچ کاری بر نمیاد!
خلاصه اینکه الآن ساعت پنج صبحه و دقیقاً سه ساعت دیگه چند نفر از مهم ترین افراد زندگیم قراره برای بار دوم بشینن پشت یه سری صندلی و برای آیندهشون مسابقه بدن. با اینکه کتابخونهی اتاق من بعد بیشتر از یک سال این شکلی شده ولی احساسی که برای کنکور دوستام دارم شاید کمتر از احساسم موقع کنکور خودم نیست. البته منظورم استرس نیست چون برای خودم هم نداشتم اصلاً. منظورم احساسیه که قبل از یه اتفاق بزرگ و مهم برای آدم به وجود میاد و بیقرارش میکنه.
بیدار موندم تا قبل از آزمون برم پیششون و کنارشون باشم. فقط امیدوارم خوب بگذروننش. اطرافیان مهم نیستن، فقط خودشون از نتیجهی کار راضی باشن کافیه ! ..
حس میکنم یکم متن انسجام نداره ولی حس تصحیحشو ندارم واقعاً. دیگه خودتون به شرایط بغرنجی که حاکمه ببخشیدش! :D
تو هر دوتا عکس یه سری کتاب هم هستن که تو کتابخونه حضور ندارن و چون نظم و دکور ظاهری رو میریختن به هم تو یه کمد دیگه گذاشتمشون :))
این نامه رو بده به چشمات، بگو فقط خودشون بخونن. خب؟
هنوز برام عجیبه که چرا امتحانات پایان ترم ما با همه ی پایان ترم بودنشون سر جمع بیست روز طول میکشن ولی الان حدود یک ماهه که داریم فشرده میان ترم میدیم و تا بیشتر از ده روز دیگه هم قراره طول بکشن! به همین دلیل هم بطور خلاصه بخوام شرایطو تشریح کنم باید بگم امتحانا انقدر سنگینن که فرصت نمیکنم بجز یادداشت عنوان موضوعایی که برای پست کردن به ذهنم میرسن چیز دیگه ای بنویسم! الان یه لیست موضوع طولانی دارم که امیدوارم زمانه فرصت بده بنویسم. این مورد سابقه داشته البته قبلاً، ولی الآن انقدر اوضاع بغرنجه که حتی فرصت نمیکنم پستای جدید وبلاگ دوستام رو بخونم. این یکی سابقه نداشته هیچوقت!
بگذریم حالا مهم نیستن اینا. بین این همه گیر و دار درس و امتحانا اومدم یکم تجربه بهتون منتقل کنم که رستگار شین. تجربه ی چیزایی که توی این مدت قریب به هشت ماهی که عرفاً دانشجو محسوب میشم محیط بهم وارد کرده!
مهم ترینش این که هیچوقت از ظاهر آدما درباره شون قضاوت نکنین. البته نه به این معنا که اگه فرضاً یه آدم ژولیده با چاقوی خونی دیدین تصور نکنین که آدم کشته چون ممکنه قصاب باشه. اینا که کشکن! هر تصوری میخواین بکنین چون هرطور شما فکر کنین قاتل یا قصاب بودن اون یارو تغییری نمیکنه. منظورم دقیقاً برعکس این ماجراس. منظورم اینه که اگه یه نفرو دیدین که قیافه ش شبیه آدم حسابیاست فکر نکنین واقعاً آدم حسابیه. حسابی که هیچی، فکر نکنید که اصلاً آدمه! یا مثلاً صرف این که کسی پزشکی یا هر رشته ی خوب دیگه ای قبول شده فکر نکنین آدم باهوشیه! یا بخاطر این که میبینین طرف چند هزار کیلومتر از خونه دور شده و خانواده ش دائماً باهاش در تماسن فکر نکنین آدم با خانواده و با شخصیتیه. چرا که یه آدم با ظاهر خوب میتونه یه شارلاتان خائن باشه. یه دانشجوی پزشکی میتونه یه احمق به تمام معنا باشه. و یه خانواده میتونه یه شخصیت کپک زده پرورش بده و مثل بمب تو جامعه رهاش کنه. این چیزای ظاهری رو فقط دوتا استخون و یه ملاقه عـن تشکیل میدن؛ و خب این کافی نیست برای برداشت از شخصیت یه آدم!
درواقع بخوام یه طرح کلی بدم باید بگم بهتره تصور کنین تمام آدمای اطرافتون دورو و خیانتکارن، مگه اینکه خلافش ثابت بشه! حالا یکیتون ممکنه بیاد بگه پس انسانیت چی میشه؟ اعتماد به هم نوع چی؟ چرا باید درباره آدمای بی گناه معصوم چنین فکری بکنیم؟ پاسخ هم اینه که چون شما مهمین نه دیگران! این طرز تفکر آسیبی به آدم خوبای اطرافتون نمیزنه، چون اونا خوبن و به وقتش خودشونو ثابت میکنن، ولی شاید باعث بشه دیگرانی که واقعاً از پشت خنجرزن هستن نتونن بهتون آسیب بزنن. قطعاً قبول دارین که بعد از اینکه ضربه رو خوردین یکم برای تغییر عقیده درباره ی عامل اون ضربه دیره! و خب اگر هم میترسین که خدا از این تفکر درباره ی بندگانش خوشش نیاد .. خب شما رو به خداوند منان میسپارم !
وبلاگ این زنه هم مثل کانال "دکتر سلام" میمونه. میدونم با دنبال کردنش فقط اعصاب خودم میریزه به هم ولی نمیدونم چرا بازم میخونم! ..
تو عنوان دنبال چیز خاصی نگردین :D
نمیدونم چرا اینجا تو کافی شاپا قلیون میدن و اجرای زنده میذارن و قس علی هذا ولی مشاهده شده دستگاه قهوه سازشون خراب بوده! چایی خونه ست مگه عزیز من؟ :|
خسی در دانشگاه!
الآن یه هفته و چند روز شده که تو محیط دانشگاه قرار گرفتم. البته نه به همین سادگی؛ محیطی که دارم توش برای اولین بار دوری از خانواده رو تجربه میکنم. یه شهر جدید با آدمای جدید، هوای جدید، محیط جدید و کلاً همه چیز جدید!
من به دلایل متعددی با ناراحتی به این شهر اومدم. -هرچند رشته پزشکی آوردم که از اول دبستان و بعد از اینکه خلبان شدن از سرم افتاد هدفم بود، ولی بهرحال همیشه شرایط مطابق میل ما نیست و راضیمون نمیکنه- اولین و مهم ترین دلیل ناراحتیم این بود که شهری که مد نظر خودم بود قبول نشدم. اونم به خاطر یه سری تغییرات اساسی که سنجش برای اولین بار و بدون اعلام قبلی روی ما آزمایش کرد. به همین دلیل هم جنبه های مختلف قضیه از هر زاویه به نظرم منفی میومد. سطح دانشگاه از نظرم راضی کننده نبود، هوای گرم و شرجی اینجا برام قابل تحمل نبود و خیلی موارد دیگه. درواقع از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود! ولی الآن با گذشت یه هفته به نظرم شرایط نسبتاً خوب و راضی کننده ست. هرچند رتبه دانشگاه -با وجود اساتید خوب و امکانات بالایی که داره- برای منی که خودمو برای چیزی خیلی بالاتر از این آماده کرده بودم اونطور که انتظار داشتم نیست، (یعنی انتقالی رو بیخیال نمیشم :D) ولی کم کم دارم متوجه میشم رشته پزشکی از معدود رشته هاییه که شاید نود درصد کار دست خود دانشجوئه نه سطح دانشگاه. مثلا تو یه رشته مثل برق واقعاً باید سطح دانشگاه بالا باشه تا مهندس درست حسابی از آدم در بیاد. ولی تو این رشته مهم خودتی که چطور با کتابای قطور چند صد صفحه ای همزیستی مسالمت آمیز برقرار میکنی!
خارج از درس، یه سری نگرانی درباره خوابگاه و غذای سلف داشتم. بهرحال بعد از 18 سال که دستپخت مادرتو خورده باشی، سر کردن چند ساله با غذای دانشگاه -اونم با این جوی که توی شبکه های اجتماعی هست و توی ذهن آدم پیش زمینه منفی ایجاد میکنه- نگران کننده میشه! ولی غذای اینجا خوبه. طعم رستورانای بیرون رو داره و خصوصا تو خورشا گوشت زیاد میذارن! خوابگاه هم ردیفه. یه ساختمون رو کامل بازسازی کردن و پایینش باشگاه بدنسازی و سالن مطالعه و میز پینگ پنگ و فوتبال دستی و طبیعتاً سالن نماز و تلویزیون داره. فروشگاه و آژانس و آرایشگاه و فست فود و اینا هم تو محوطه خوابگاه هست. تختا هم جدید هستن و تشکای نو گذاشتن خودشون. (الان ممکنه پیش خودتون بگین این پسره خل شده چرت مینویسه! ولی جدی اگه خوابگاهی شده باشین مهم بودن این مسائلو قشنگ درک میکنین :D) خود دانشگاه هم فضای بزرگ و خوبیه و ساختمونش نوسازه. یه بیمارستان هم پشتش دارن میسازن که اگه نتونستم انتقالی بگیرم انشالله تا پایان علوم پایه م افتتاح میشه!
خود شهر هم خوب و تر و تمیزه. یه شهر خیلی دراز که شدیداً به تحقق شعار "هر شهروند یک فست فود" نزدیک شده. یعنی اگه کسی تو کشتیرانی کار نکنه یا توی مراکز خرید بوتیک نداشته باشه قطعاً فست فود داره. ولی با این وجود ایراد اساسی که به شهر وارده هواشه. شاید اگه فقط گرماش باشه قابل تحمل باشه ولی شرجی بودن هوا خصوصاً برای کسایی که از مناطق سرد و خشک اومدن خیلی اذیت کننده ست. باعث میشه وقتی بیرونی حتی اگه عرق هم نکنی لباست از آب خیس بشه و خب یه نفر مثل من تو این شرایط شدیداً کلافه میشه. به خاطر همین اوضاع هم اینجا نمیشه با خیال راحت تو خیابونا قدم زد و خرید کرد. درواقع آدم بدون ماشین فلجه. باید با ماشین جلوی مجتمع های تجاری پیاده شی و توی پاساژا خرید کنی؛ خیابون بی خیابون. اگه هم الان دارین پیش خودتون میگین "دانشجو پزشکی غلط کرده بخواد تو پاساژا ول بگرده" بنده ترجیح میدم ری اکشن نشون ندم! :D
و اما حجم درسا. خب آدم انتظار داره ترم یک مثل اول دبستان، راهنمایی، دبیرستان باشه که یه سری مسائل کلی و پایه ای رو درس میدن که زیاد سنگین نیستن. ولی به هر دلیلی که هست ترم یک پزشکی انقد سنگینه آدم میخواهد یقه اش را پاره کند! حجم درسا به قدری بالاست که اگه یه روز درس نخونی به اندازه ی چند روز عقب افتادی؛ چون استادا رحم و مروت سرشون نمیشه و تو یه جلسه چند ده صفحه درس میدن. مثلا درس آناتومی تنه رو یه استادی تدریس میکنه که استاد دانشگاه ایرانه و پروازی پنجشنبه ها و جمعه ها میاد اینجا و هنوز خودم باورم نشده که پنجشنبه هفته قبل از ساعت 8 صبح تا 6 عصر یه نفس درس داد. جمعه هم شرایط بهتر نبود. تقریباً یه چیزی تو مایه های 100 صفحه از کتاب آناتومی گری جلد اول. حالا شما فرض کنین یه نفر چند روز حالش خوب نباشه و درس نخونه و فقط یکی دو جلسه از کلاس این آقا عقب بمونه..!
بقیه ی درسای اختصاصی هم بافت شناسی و بیوشیمی1 هستن. سختی بافت به اصطلاحات و اسمای پیچیده ایه که داره. فقط یه درس هست به اسم Medical Terminology که ریشه ی همون اسم گذاریا رو توضیح میده تا حفظ کردن اسما ساده تر باشه، که همونم به میمنت نظام آموزشی قدرتمند ایران واسه چند ترم بعده که تا اون موقع زیر این اسما پشتک ها زدیم و کـ× ها دادیم!
بیوشیمی1 هم درس مزخرف و نچسبیه. علی الخصوص واسه یکی مثل من که تو دبیرستان هم اون طور که باید و شاید با شیمی ارتباط برقرار نمیکردم. ولی خب خوشبختانه اینکه به زیست شناسی متصله یکم قابل تحمل ترش میکنه. درسای دیگه هم عمومی هستن. زبان عمومی و فارسی و آیین زندگی + یه درس که با شرمساری و رسوایی پیش خوردم!
ولی فرم درسا یه طوریه که اگه به رشته ت علاقه داشته باشی فشار درس رو حس نمیکنی. منظورم اینه که مثلاً توی دبیرستان از خوندن یه سری درسا خوشمون نمیومد. شاید اگه چیزی به اسم کنکور نبود من لای ریاضی و عربی و اینا رو هم باز نمیکردم. هر خوندن و تست زدنی هم بود بیشتر به امید کنکوره بود. ولی اینجا اگه با انگیزه به این رشته اومده باشی با وجود اینکه درسا چندین برابر سنگین ترن ولی درس رو بخاطر خودش میخونی و برای همین حس بدی به آدم دست نمیده. نمیدونم منظورو تونستم منتقل کنم یا نه.
به هر حال الآن فقط یه هفته گذشته. واضحه که روزای سخت و آسون زیادی در آینده قراره بیان. حتی روزایی که برم وسط دانشکده فریاد برآرم که گـ× خوردم اومدم پزشکی! ولی رو اره نشستم دیگه؛ راهیه که باید رفت :D
من موندم 14 تا معصوم داریم که هم ولادت هم شهادتشون تعطیله. این همه هم مناسبتای اصلی و فرعی دیگه داریم. اینا چجوری با هم هماهنگ کردن همش بیفته پنجشنبه جمعه؟
بجای خندوانه و فوتبال و این چرت و پرتا برین دوتا کار مفید کنین. زشته ساعت 10 شب کل خوابگاه کتابا رو میذارن زمین حمله میکنن دلقک بازیای رامبد جوان و متعلقاتشو ببینن :|