این متن رو تابستون پارسال تو یه وبلاگ دیگه م نوشته بودم ولی خب اون بخش وبلاگه رو دارم حذف میکنم و حیفم اومد این از بین بره. حال ندارم دوباره بخونمش ببینم مشکل نگارشی یا نیاز به تصحیح داره یا نه ولی بهرحال همینه دیگه.
- بذار ببینم درست متوجه شدم؟! من به مدت 2 ماه توی این اتاقک زندگی میکنم, تو تمام اتاق های اون دوربین کارگذاری شده و تمام حرکات من توسط افرادی که نمیشناسم دیده میشه.
- بجز سرویس بهداشتی!
- همون. یعنی 2 ماه از همه ی زندگی کنار بکشم و زیر دست یه سری آدم که نمیشناسم زندگی کنم؟!
- بله, تمام مخارج شما اعم از تفریحات, خورد و خوراک, پوشاک و هر نیاز دیگه ای رایگان تامین میشه و در ازای همکاری با ما در این تحقیق, بعد از اتمام 2 ماه مبلغ 25 میلیون تومن به حساب شما واریز میشه.
به هر حال اقامت شما در اینجا از 1 هفته ی دیگه شروع میشه, فکر نمیکنم تکرار دوباره ی این مکالمه سودی داشته باشه, شما با گذروندن اون تست ها با ما توافق کردید.
- بله درسته.
- پس 7 روز دیگه شما رو ملاقات میکنیم.
روزهای اول اقامتم جالب بود, امکانات اونجا تماما مطابق با روحیات من تنظیم شده بود, فکر کنم شناخت اونا از من با توجه به تستی بود که توی اینترنت داده بودم. اون اوایل کارم شده بود بازی با Xbox360 , یه مجموعه ی کامل از بازیهای مورد علاقه ی من رو آماده کرده بودن, راستش به نظرم 2 ماه تحت نظر بودن ارزش 25 میلیون تومن رو داشت.
با گذشت دو هفته ی اول کم کم تحت نظر بودنِ 24 ساعته رو مخم راه میرفت. اینکه تنها راه ارتباطم با دنیای خارج موبایلی باشه که تماس هاش باید با هماهنگی افرادی که نمیشناسم صورت بگیره اذیتم میکرد. طی 1-2 هفته ی اول تماس های زیادی با پدر و مادرم داشتم و مرتب در جریان اوضاع قرارشون میدادم. ولی با گذشت زمان حس میکردم به اندازه ی کافی تحت نظر هستم, نیازی نیست سوال های افراد دیگه ای مثل پدر و مادرم رو هم پاسخ بدم و تحت نظر اونا هم باشم! این شد که تا یه مدت با هیچکس صحبت نکردم. یه هفته؟ دو هفته؟ نمیدونم ...
به بهونه ی نصب یه میز تحریر بزرگ 2 نفر رو کشوندم به اتاقم. حس میکردم سال هاست که آدمی رو ندیدم. با سوال های مختلف سعی میکردم باهاشون مکالمه کنم. با انسان های واقعی, نه صدای پشت تلفن, نه دوربین های امنیتی و نه افکار خودم!
- هوا اون بیرون چطوره؟!
- بارون میاد.
- هوم, بارون ...
خیلی وقته زیر بارون قدم نزدم, در حالی که آدمای پشت اون دوربینا آزادن, آزاد ...
بعد از رفتن مامورها دستگاه تهویه رو روشن کردم, بالاترین قدرت. رفتم حموم و آب سرد رو باز کردم, با لباس زیر آب ایستادم و چشمامو بستم. باد و آب پوستمو نوازش میکرد, از همه مهم تر اینکه اینجا کسی منو نمیدید!
بعد از اون, روزها کارم این بود که اکثر وقتم رو تو این حالت بگذرونم, اسمشو گذاشته بودم شبیه ساز باران. تا جایی پیش رفتم که فقط برای خواب از سرویس بهداشتی و اون وضعیت خارج میشدم. نمیخواستم بازم با بیرون رفتن نگاه افرادی که حتی تعدادشون رو هم نمیدونستم روی تک تک حرکت هام باشه. چند روز گذشت و کم کم صداشون در اومد. تماس میگرفتن و میگفتن "چرا از اونجا بیرون نمیای؟". در آخر بهم گفتن که فقط اجازه دارم 45 دقیقه در روز از سرویس بهداشتی استفاده کنم و باقی روز باید مشغول فعالیت جلوی چشم اونها باشم. دوباره!!
خیلی وقت بود که به تقویم نگاه نکرده بودم, نمیدونستم چند روز تا پایان 2 ماه مونده. روزها مثل یه مجسمه یه گوشه میشستم و به هیچی فکر نمیکردم, نه به 25 میلیون پول, نه به بارون, نه به خانواده ای که اون بیرون منتظرم بودن و نه به آدم هایی که هر لحظه از پشت اون دوربین های لعنتی بهم نگاه میکردن! نکنه اونا افکار من رو هم ببینن؟! ...
چند روز بعد تصمیم گرفتم با دستم چشمامو بپوشونم, به سیاهی محض خیره بشم. منطقی اینه که وقتی من نتونم دوربینا رو ببینم اونا هم نتونن منو ببینن!! به شکل بچگانه ای وقتی دستم روی صورتم بود همون حس امنیتی رو تجربه میکردم که وقتی توی سرویس بهداشتی و زیر بارون کذایی بودم!!
اونا نمیتونن منو ببینن, آزادم!!
چند وقت گذشته بود؟! ...
بالاخره بعد از گذشت زمانی که اندازه ی اون برام اهمیتی نداشت, اون در چوبی قهوه ای که باهاش به این اتاق وارد شده بودم باز شد. یه تعداد آدم با سر و صدا و خنده وارد شدن. کسایی که به منو با اسم های مختلفی صدا میکردن. پسرم, داداشی, رفیق. راستی اسمم چی بود؟!
دستامو از روی صورتم برداشتم و نگاه تک تک اونا رو دنبال کردم. روی من بود!
- به من نگاه نکنیــــد!!
اونا قصد داشتن به من آسیب برسونن, نگاهاشون رو تنم خراش مینداخت.
همه قصد داشتن به من نگاه کنن, هر جا میبردنم همه بهم نگاه میکردن و کلمات بی مفهومی رو ادا میکردن, منم فقط میتونستم دستامو روی چشمام بذارم و ازشون خواهش کنم که نگاهاشونو از روی من بردارن.
نمیدونم چقدر گذشت و چه جاهایی رفتم, ولی نهایتاً منو به یه اتاق سفید بردن, با ترس دستمو از روی صورتم برداشتم, هیچ نگاهی توی اتاق نبود. نه نگاهی, نه دوربینی. هیچکس منو نمیدید. باورم نمیشد. میتونستم سال ها روی اون تخت سفید دراز بکشم و به سقف سفید اتاق خیره بشم. بدون اینکه هیچکس بهم نگاه کنه!! , هیچکس ...