ساعت 8:48 صبح روز 11 سپتامبر 2001 مایکل رایت (Michael Wright) یک حسابدار سی ساله در مرکز تجارت جهانی بود. اما دو ساعت بعد، او فرد دیگری بود!
این مقاله ترجمه ی یک داستان است. داستانی واقعی از مردی که از حملات یازدهم سپتامبر جان سالم به در برد. کمتر کسی هست که نداند در یازده سپتامبر بر نیویورک چه گذشت. آن روز، روزی بود که روی جدیدی از حقارت نفسانی انسان بر همگان آشکار شد. فهمیدیم که نمیتوان ورود به قرن 21 را دلیلی بر پیشرفت وجدان انسان و خروج از ظلمت افکار پست او دانست. با وقوع جنگ های جهانی دانستیم که عقلانیت بشر تنها تا وقتی حاکم بر رفتار اوست که دلیلی برای خشونت پیدا نکند. تاریخ تابحال شاهد کشتار میلیون ها نفر در اثر نفس خشونت طلب انسان بوده است. این حقیقت در شرف فراموشی بود تا یازدهم سپتامبر 2001 که تلنگری بر وجدان انسان زد. تلنگری که به او یادآوری کند روی تاریک قصه هنوز هم پابرجاست!
تا آن روز زندگی زیبایی داشتم. امروز حس ریختن یک ساختمان 110 طبقه بر روی سرم در اثر برخورد یک بویینگ 767 را میدانم! خوب یا بد، این اتفاق بخشی از زندگی من است. خیلی چیزها هستند که هیچوقت فکر نمیکردم آنها را تجربه کنم ولی کردم. آن روز هم یک صبح عادی مثل سایر روزها بود. من معمولاً سه شنبه ها برای ملاقات با مشتری ها و گرفتن تماس های کاری بیرون میروم. آن روز ساعت یک ربع به هشت سرکار رسیدم، یک کیک گندمی همراه با یک لیوان قهوه خوردم و یک راست سراغ کارهایم رفتم. حس خوبی داشتم. گروه های دو نفره از کارمندان در دستشویی مردان میخندیدند. تازه به طبقه ی هشتاد و یکم برج تجارت جهانی رسیده بودیم. جایی که علامتی نصب شده بود که به همه توصیه میکرد دستشویی را تمیز نگه دارند. ساعت حدود یک ربع به نه بود.
ناگهان تکان شدید یک زلزله را حس کردیم. همه میپرسیدند: "شما هم آن صدای بلند را شنیدید؟". بهترین راهی که میتوانم آن را برایتان تشریح کنم این است که بگویم تک تک بخش های ساختمان لرزید. تابحال صدای غژ غژ یک خانه ی قدیمی و بزرگ در اثر تندبادی شدید را شنیده اید؟ فقط تصور کنید که آن غژ غژ ها نه به خاطر تکان های چند سانتی متری، بلکه تکان های چند متری بوده اند! همه ی ما تعادلمان را از دست دادیم. یک نفر از یکی از غرفه های دستشویی درحالی که دکمه ی شلوار خود را میبست گفت: "این دیگه چه کوفتی بود؟" لرزش باعث شده بود دیوارهای مرمری دستشویی ترک بخورند!
ضربه بسیار شدید و نزدیک بود. در دستشویی را باز کردم. نگاهی به بیرون انداختم و آتش را دیدم. همه جیغ میزدند. آلیشیا (Alicia) یکی از همکارانم در اتاق زنان بین در گیر کرده بود. چارچوب در خورد شده بود و در خود فرو رفته بود و باعث گیر کردن او شده بود. دو نفر از مردان شروع به لگد زدن به در کردند و در نهایت او را بیرون کشیدند.
یک ترک بزرگ در کف راهروی اصلی وجود داشت که طول آن حدود نصف زمین فوتبال بود و آسانسور کنار دفتر من به طور کامل پایین افتاده بود. اگر جلو میرفتم میتوانستم تمام راه تا پایین را ببینم. قطعه هایی از وسایل روی دیوارها همه جای زمین ریخته بودند و در آتش میسوختند. همه جا را دود گرفته بود. میدانستم پله ها کجا هستند چون چند نفر از بچه های دفتر من قبلاً به آنجا میرفتند تا سیگار بکشند. شروع به فریاد کردم: "بیرون! بیرون! بیرون!". مدیران تلاش میکردند مردم را آرام و منظم نگه دارند و من همچنان فریاد میزدم: "پله ها! پله ها!"
به سمت راه پله رفتیم. همه در حالات متفاوتی بودند. بعضی شوکه شده بودند و بعضی گریه میکردند. ما در دو صف شروع به پایین رفتن از پله ها کردیم. من تلفن همراهم را روی میزم جا گذاشته بودم ولی بقیه موبایلشان را به همراه داشتند. بیست بار با همسرم تماس گرفتم ولی نتوانستم با او صحبت کنم. جنی (Jenny) همراه با مادر و مادربزرگش به بوستون رفته بودند تا پیش خانواده ی من بمانند. پسرمان نیز همراه او بود. بن (Ben) تنها شش ماه داشت. دسترسی به آنها غیر ممکن بود.
تنها چیزی که ما را در پله ها آرام نگه داشته بود این فکر بود که اتفاقی که افتاده امکان ندارد اتفاق بیفتد. امکان ندارد ساختمان فرو بریزد! کمی بعد وقتی راهمان را به پایین باز کردیم همه کمی آرام شده بودیم. بله، میدانستیم که اتفاق وحشتناکی در حال رخ دادن است، ولی آتشی که سی طبقه پایین تر از آن هستی نمیتواند زیاد نگرانت کند! من حتی یک جوک زشت برای دوستم رایان (Ryan) تعریف کردم. قصدم این بود که فقط او بشنود ولی همین که شروع به تعریف کردم همه جا ساکت شد و همه شنیدند. بعد گفتم: "به هر حال همه ی ما داریم میمیریم! باید بهت میگفتم!" . بعضی از مردم خندیدند ولی نفر جلویی من گفت: "به نظرم نباید آن شوخی را میکردی!". در حقیقت او چیزی بیشتر از من از اوضاع میدانست. حتی اگر من آسیب فیزیکی دیده بودم چیزی که مانع از مضطرب شدنم میشد ساده لوحی بیش از حدم در آن زمان بود!
از بعضی طبقات به سرعت عبور میکردیم و در بعضی از آنها باید ده دقیقه منتظر میماندیم. هرکس حدسی میزد. "به نظرتون بمب بود؟". ولی همه ی ما درحال بیرون رفتن بودیم. من فکر نمیکردم که ممکن است بمیرم!
در طبقه ی چهلم با آتش نشان ها روبرو شدیم. آنها گفتند: "یالا همه برید پایین. نگران نباشید پایین امنه!". صورت بیشتر آنها از خاک پوشیده شده بود. حالا که به عقب نگاه میکنم، آن آتش نشان ها وحشت زده بودند! وقتی به طبقه ی سی ام رسیدیم آنها شروع کردند به پایین بردن افراد آسیب دیده از طبقه های بالا. یک پسر بود که پشت پیراهنش سوخته بود و سوختگی های کوچکی بر روی شانه اش داشت. یک زن هم بود که سوختگی های شدیدی روی صورتش داشت.
به طبقه ی بیستم که رسیدیم یک آتش نشان پرسید: "کسی اینجا CPR بلده؟". به خودم مطمئن نبودم ولی آن را از زمان دانشگاه بلد بودم. مربوط به ده سال قبل میشد. قطعاً برای یک تیم پرستاری فرد مناسبی نبودم ولی وقتی صحبت از نجات جان کسی بشود میدانم باید چکار کنم. بنابراین من و یک نفر دیگر داوطلب شدیم. به یک مرد سنگین و مسن که هنگام پایین رفتن هوف و پوف میکرد کمک کردیم و همزمان دنبال کس دیگری میگشتیم که کمک بخواهد. "کمک میخواید؟ کسی کمک میخواد؟" هیچکس کمک نمیخواست. راه پله جلوی ما خلوت شد. وقت رفتن بود. آن نفر دیگر جلوی من قرار گرفت و به سرعت به پایین رفتیم.
اگر تابحال به برج های تجارت جهانی رفته باشید میدانید که آنجا طبقات لایه لایه اند و وقتی از پله ها پایین میروید به مرکز خرید بزرگ میرسید که در یک گودی قرار دارد. در آنجا من توانستم به سراسر محیط نگاهی بیندازم. آن موقع بود که متوجه عمق فاجعه ای که اتفاق افتاده بود شدم. جنازه هایی که هیچکدام سالم نبودند همه جا افتاده بودند. سخت است بگویم چند تا. شاید پنجاه تا! چند ثانیه به اطراف نگاه کردم و توجهم به سر یک زن جوان که مقداری گوشت روی آن بود جلب شد. به یاد دارم که دستانم ناخود آگاه جلوی صورتم آمدند تا جلوی دیدم را بگیرند. همزمان با من مردم از راه پله ی دیگری پایین می آمدند. من ایستادم و گفتم: "به بیرون نگاه نکنید! به بیرون نگاه نکنید!". پنجره ها با خون پوشیده شده بودند. یک نفر که از پنجره بیرون پریده بود نزدیک ساختمان به زمین خورده بود. احساس کردم سرم در حال منفجر شدن است!
مرکز خرید در وضع بدی بود. احتمالا به خاطر قطعه های هواپیمایی بود که پایین می افتادند. پنجره ها شکسته بودند و آب پاش های سقفی روشن بودند. آلیشیا را دیدم. همان همکارم که در دستشویی گیر افتاده بود. همان صحنه ای که من در میدان دیده بودم را دیده بود. ضربه ی روحی خورده بود و گریه میکرد. بازویم را دورش حلقه کردم. یک زن دیگر نیز همان وضع را داشت. دستانم را دور هردوی آنها حلقه کردم و گفتم: "راه بیفتید. باید بریم"
ما در مرکز خرید به سمت پله های برقی پیش میرفتیم تا به طبقه همکف و در نهایت به خیابان کلیسا برسیم. در آنجا چند مامور راه را به ما نشان میدادند. قصد داشتند تا جای ممکن ما را از آتش دور کنند و به سمت خیابان کلیسا و هتل میلنیوم هیلتون (Millenium Hilton) راهنمایی کنند. همین که به پایین پله برقی رسیدم صدای بلندی شبیه به ترک خوردن به گوشم رسید. شروع شده بود! با نهایت سرعت خودم را به بالای پله برقی رساندم و به سمت شرق نگاه کردم؛ جایی که خیابان کلیسا و هتل میلینیوم هیلتون قرار داشت و شیشه های هتل مانند آینه عمل میکردند. در بازتاب نور از شیشه های هتل دیدم که برج دوم تجارت جهانی فرو ریخت.
چطور میتوان صدای ریختن یک ساختمان 110 طبقه دقیقاً بالای سر خود را تشریح کرد؟ صدایش مانند این بود که یک موج بزرگ از مصالح ساختمانی بر روی سرم میریخت. برگشتم و به داخل ساختمان دویدم. یک عمل غریزی بود. انگار اگر بیرون باشی در آن موج گیر می افتی ولی اگر داخل بروی در امان خواهی بود. بنابراین به پایین و مرکز خرید برگشتم. در همین زمان ضربه ی محکمی حس کردم و روی زمین دراز کشیدم. فریاد میزدم: "اوه نه! جنی! بن!". واکنش خلاقانه ای نبود ولی تنها کاری بود که میتوانستم انجام دهم. من داشتم میمردم!
انفجار خیلی شدید بود. صدای محیط به قدری زیاد بود که قابل توصیف نیست. شروع به گریه کردم. باور این برایم سخت بود که همان لحظه که من روی زمین دراز کشیده بودم، آن صداهای بلند را میشنیدم و منتظر مردن بودم، هزاران نفر در حال مرگ هستند. آن صدا، آخرین صدایی بود که هزاران نفر هنگام مرگشان شنیده بودند. بعد از آن ناگهان همه جا سیاه شد. دهانم، بینی ام، چشمانم، گوشم، همه پر از خاک شده بودند. مانند سطلی که یک کودک در ساحل آن را از خاک پر میکند. همه را تف کردم. بعد از آن بالا آوردم. بیشتر به خاطر ترسم بود. سپس به خودم آمدم. سالم هستم؟ میتوانم تکان بخورم؟ اطرافم همه ناله میکردند، آسیب دیده بودند و گریه میکردند.
با مرگ سر و کله میزدم. بله، من زنده ام. ولی زیر کلی وسیله که رویم ریخته است گیر افتاده ام و اینجا از خاک و دود پر شده است. قرار است اینطور بمیرم! این وحشتناک است چون قرار است لحظه لحظه ی مردنم را حس کنم. قرار است در یک سوراخ گیر کنم و زیر تپه ای از خاک و دود دفن شوم. بعد بقیه من را زیر خاک پیدا میکنند. مانند یکی از آن مردمی که در شهر پمپی (Pompeii) دفن شده بودند.
همانجا نشستم و دوباره به همسر و فرزندم فکر کردم. افکارم مانند تصاویری که از آنها روی میز کارم داشتم نبودند. آنها را بدون خودم تصور میکردم. تصور میکردم که دیگر نمیتوانم هیچکدامشان را لمس کنم. همانطور که آنجا نشسته بودم و فکر میکردم ناگهان متوجه چیز مهمی شدم: باید سعی میکردم زنده بمانم! پیراهنم را پاره کردم و تکه ای از آن را جلوی بینی و دهانم گرفتم تا دود را تنفس نکنم. شروع به خزیدن کردم. همه جا تاریک بود و اصلاً نمیدانستم دارم به کجا میخزم. اما باید به تلاشم ادامه میدادم! هیچوقت آن لحظه ها را فراموش نمیکنم. ناگهان باریکه ی نوری را دیدم. نمیتوانم بگویم خوشحال شدم، چون درواقع وحشت کرده بودم! ولی بهرحال آن نور نشانه ی امید بود.
خوشبختانه یک آتش نشان مرا پیدا کرد. محکم به او چسبیدم. او خسته و آشفته بود. شما نمیتوانید تصور کنید که تفکر منطقی در آن زمان چه حسی دارد: من زنده مانده بودم. آنجا داشت پر از خاک و دود میشد، بنابراین من به جایی میرفتم که هوای تازه وجود داشت. این چیزی بود که اهمیت داشت!
آتش نشان یک مرد ایرلندی بزرگ هیکل با سبیل پرپشت بود. یک تبر در دست داشت و به یک دیوار نگاه میکرد. دیوار محکم به نظر می آمد. ولی وقتی به آن ضربه زد متوجه شدم که شیشه ای بوده است که به یک کتابفروشی راه دارد. یک در کنار آن بود. آتش نشان به آن ضربه زد و در خورد شد. همه به سمت نور جذب میشدیم. حالا یک دسته شده بودیم. مردم فریاد میزدند. ما از کناره ی پله ها بالا رفتیم و از دری که رو به بیرون بود رد شدیم. گرد و غبار خیلی غلیظ بود و نور به سختی دیده میشد.
در آن زمان من هنوز هیچ ایده ای نداشتم که چه اتفاقی افتاده است. نمیدانستم بمب گذاری بوده یا چیز دیگر. نمیدانستم دیگر همه چیز تمام شده یا تازه شروع ماجراست. وارد ابری از گرد و خاک شدم. از خیابان کلیسا عبور کردم و آنجا اندکی نور پدیدار شد و توانستم کمی اطراف را ببینم. یک زن را دیدم که آنجا ایستاده بود، وحشت زده بود و گریه میکرد. ایستادم و گفتم: "حالت خوبه؟". ولی او نمیتوانست حرف بزند. بنابراین به رفتن ادامه دادم.
در امتداد خیابان Vesey حرکت میکردم و هرچه جلوتر میرفتم هوا شفاف تر میشد. به یک تقاطع رسیدم که کاملا خالی بود و صحنه ی عجیبی دیدم. یک فیلمبردار در کنار یک ون با آرم شبکه ی NBC که دوربینش را در دست داشت و گریه میکرد. سردرگم شده بودم. یک گاری نان فروشی را دیدم که واژگون شده بود. دو نوشیدنی Snapple برداشتم. با یکی از آنها دهان و صورتم را شستشو دادم و از دیگری کمی نوشیدم. سپس دوباره شروع به دویدن کردم. همه جا پر از هرج و مرج بود.
با این که تا آن زمان هزاران بار از آن خیابان ها عبور کرده بودم ولی آن موقع کاملا گم شده بودم. به بالا نگاه کردم و ساختمانم را دیدم. ساختمان شماره یک مرکز تجارت جهانی که در آتش میسوخت. نگاهم را به سمت برج دیگر برگرداندم، چون همیشه از دو برج در کنار هم به عنوان ستاره ی شمال استفاده میکردم، ولی نتوانستم آن را ببینم. یک چیزی درست نبود. از آن زاویه کاملا مشخص بود که اتفاقی که افتاده چقدر ویرانگر بوده است. با خودم گفتم: "امروز صدها نفر کشته شدند" و سعی داشتم با این قضیه کنار بیایم. خانواده ی همسر من یهودی بودند و پدربزرگ و مادربزرگ او درباره ی هولوکاست و توانایی انسان ها برای خشونت و کشتن یکدیگر برایمان صحبت کرده بودند. به خودم گفتم این یک نمونه از رفتار انسان هاست.
شاید این واکنش عجیبی به نظر بیاید ولی در آن لحظه من فقط در جستجوی چیزی بودم، یک منطق یا توجیه عقلانی تا اجازه ندهم تمام آن حقایق بر من غلبه کنند. من در یک خانواده ی ایرلندی کاتولیک بزرگ شده ام و خود را انسانی روحانی میدانم. خدا را شکر میکردم که به خاطر فرزندم مرا از آنجا نجات داد. ولی از سوی دیگر تمایل داشتم منطقی تر فکر کنم. من زنده مانده بودم چون توانسته بودم موقعیت را کنترل کنم و پناهگاهی پیدا کنم که ساختار محکمی داشته باشد و روی سرم نریزد. من زنده ماندم چون دیوانه ای که در هواپیما بود تصمیم گرفت به آن طرف برج بکوبد نه این طرف. من زنده ماندم چون از این راه پله پایین رفتم نه از آن یکی! الآن میتوانم این ها را بگویم ولی در آن لحظه فقط سعی داشتم خودم را پیدا کنم.
هنوز مشغول دویدن بودم که صدای بلند دیگری شنیدم. آن موقع این را نمیدانستم ولی صدا مربوط به برج دیگر بود -برج من!- که فرو میریخت. یک پلیس در خیابان مرا دید و گفت: "رفیق! حالت خوبه؟" واضح بود که با دیدن من ترسیده است. جدا از پوشیده شدن سر تا پایم از گرد و خاک، تمام بدنم به خونی آغشته شده بود که البته مال خودم نبود. او سعی داشت کمک کند ولی میتوانم بگویم که از دیدن من در آن سر و وضع شوکه شده بود.
دنبال یک تلفن پولی میگشتم تا با همسرم تماس بگیرم. همسرم حتی یک لحظه هم تصور نمیکرد که من زنده باشم. او تلویزیون را روشن کرده بود و گفته بود: "طبقه ی هشتاد و یکم. هر دو برج فرو ریختند. هیچ امیدی نیست!" برای او سخت بود که بن نگاه کند چون ذهنش توسط افکار بسیاری مشغول بود. "باید شکر گذار باشم که او را دارم؟ قرار است هر دفعه که به او نگاه میکنم مرا به یاد مایک بیندازد؟" در آن لحظات فقط این افکار از ذهن آدم میگذرد.
نهایتاً یک تلفن پولی پیدا کردم که فقط یک زن در آنجا بود. او را از سر راه کنار زدم. به نظرم حرکت خشنی بود ولی باید هرچه زودتر با خانواده ام تماس میگرفتم. با بوستون تماس گرفتم و یک صدای ضبط شده گفت: "لطفا شش دلار و بیست و پنج سنت وارد کنید". بنابراین با برادرم در دانشگاه نیویورک تماس گرفتم. یک صدای ضبط شده برایش فرستادم: "من زنده ام! من زنده ام! با جنی تماس بگیر. به همه بگو من زنده ام!" ساعت 10:34 بود.
شروع به دویدن به سمت دانشگاه نیویورک کردم، جایی که برادرم کریس (Chris) کار میکرد. من فرزند آخر از شش فرزند خانواده هستم. دو فرزند بزرگتر دختر هستند و بقیه پسر. کریس دومین پسر بزرگتر از من است. برادر بزرگتر کلاسیک! همان که سرت را نوازش میکند. او احتمالاً بهترین اطلاع را از اتفاقی که در حال رخ دادن بود داشت. ولی از دفترش رفته بود. من فکر کردم مرده است. درواقع او از پل منهتن (Manhattan) به طرف خانه اش در بروکلین (Brooklyn) رفته بود و نتوانسته بود برگردد.
در مسیرم به سمت دانشگاه نیویورک با مرد عجیبی به نام گری (Gary) برخورد کردم. او یک موبایل داشت و بارها تلاش کرد تا با بوستون تماس بگیرد ولی نتوانست. گفتم: "من باید به دانشگاه نیویورک بروم" و او را ترک کردم. ولی او به تماس گرفتن با بوستون ادامه داد تا نهایتاً توانست به خانواده ام دسترسی پیدا کند. در آن زمان چهار نفر از پنج خواهر و برادر من در خانه بودند. پدر همسرم با یک کت و شلوار مشکی در راه نیویورک بود.
کارکنان دانشگاه نیویورک مرا داخل بردند. رفتار آنها عالی بود. گفتم: "من به چیزی نیاز ندارم فقط با خانواده ام تماس بگیرید". آنها سعی کردند و سعی کردند تا در نهایت توانستند تماس بگیرند. گفتم: "جنی، منم!" صدای زاری اش می آمد. این صدا را هیچوقت در عمرم نشنیده بودم. گفتم: "من زنده ام! زنده ام! دوستت دارم!" گریه کردیم و گریه کردیم تا تلفن قطع شد.
سپس به دستشویی رفتم تا خودم را تمیز کنم. ناگهان متوجه شدم نمیتوانم چشمانم را باز کنم. ورم کرده بودند. میدانستم کور نشده ام ولی اگر چشمانم را به سمت نور باز میکردم درد بسیار شدیدی حس میکردم. هنگامی که میدویدم آن را حس نمیکردم. انگار منتظر بود تا به محض این که به مکان امنی رسیدم و آدرنالین خونم پایین آمد خود را نشان دهد.
در مرکز بهداشت دانشگاه نیویورک پزشکان تایید کردند که چشمانم آسیب دیده اند. آنها چند قطره در چشمانم ریختند ولی به تجهیزات پیشرفته تری برای بررسی وضعیت آنها نیاز داشتند. در نهایت 147 قطعه کوچک فایبر گلاس از چشمانم بیرون آوردند. کریس از بروکلین برگشت تا مرا ببرد. او را محکم در آغوش گرفتم. کمی بعد گفت: "مایکل میدانی برای چه آن همه سال در بچگی تو را در کیسه خواب میگذاشتم و میزدم؟ فقط برای اینکه برای چنین چیزی آماده تر باشی!"
وقتی برگشتیم ضربه ی روحی بدی خورده بودم. طوری گریه میکردم انگار تابحال در عمرم گریه نکرده ام. در نهایت احساس بهتری میکردم. برادرم به من کمک کرد و با هم به وستچستر (Westchester) رفتیم. جایی که همسر و خانواده ام رفته بودند. جنی بدو بدو به سمت در آمد. هنوز میتوانم صدای گرومپ گرومپ دویدنش را به یاد بیاورم. پدر و مادر و پدرخوانده ام هم آنجا بودند. همه مرا در آغوش گرفتند. سپس پسرم را بغلم دادند. با صداهایی که میکرد نشان میداد خوشحال است. او را بغل کردم و فرایند درمانم را همانجا آغاز کردم.
کمی بعد به منطقه ی مین (Maine) رفتم تا کمی کنار اقیانوس باشم و به ذهنم استراحت بدهم. تمام دوستان قدیمی ام را دیدم. شگفت آور بود! تمام کسانی که در زندگی ام میشناختم تماس میگرفتند که بگویند دوستم دارند. مثل این است که زنده باشی و در مراسم تشییع جنازه ی خودت شرکت کنی!
کمی بعد از آن به این فکر کردم که حالا چه غلطی باید بکنم؟ چطور به سر کار برگردم؟ چطور میخواهم با کسی درباره ی فروش خط T-1 صحبت کنم؟ من لیست بزرگی از اسامی افرادی داشتم که در یک سال آینده باید با آنها کسب و کار میکردم. لیستی از صدها نفر که روی میزم بود و حالا منفجر شده بود! اگر تمام عمرم هم کار میکردم نمیتوانستم تمام آن نام ها را دوباره جمع آوری کنم. این حدود یک چهارم کل درآمد من هزینه بر میداشت، شاید حتی بیشتر! ولی میدانی، اهمیتی نداشت! من زنده بودم و همین مهم بود. یک چیز ارزشمند در برابر چیزی دیگر!
من یکی از دوستانم را در برج دوی تجارت جهانی از دست دادم. از افرادی بود که به محض ملاقات از او خوشتان می آمد. هاوارد بولتون (Howard Boulton) مرد خوبی بود. فرزندش سه ماه قبل از فرزند من به دنیا آمده بود. او در طبقه ی هشتاد و چهار کار میکرد و من در طبقه ی هشتاد و یک. در آخرین مکالمه ی تلفنی که با همسرش داشت گفته بود: "اتفاق بدی در برج یک تجارت جهانی افتاده. خیلی بده. فکر نمیکنم حال مایکل رایت خوب باشه. دارم میام خونه!". دوست دارم فکر کنم که هاوارد در راه پله مثل من نترسیده بود. دوست دارم فکر کنم که او فقط همان صدای بلند که من شنیدم را شنید و سپس رفت! به تشییع جنازه اش رفتم تا همسر و فرزندش را ببینم. حتی اگر کسی او را نمیشناخت هم آن مراسم برایش بسیار ناراحت کننده بود. ولی برای من چیزی بیشتر از اینها بود. یک بازتاب کامل از چیزی که خودم میتوانستم باشم!
یکی از سخت ترین چیزهایی که تابحال باید با آن کنار می آمدم این است که برادرم برایان (Brian) که یک سال از من بزرگتر است سرطان دارد. من و او عملاً دوقلو هستیم. او سرطان جوانه ی سلول در سینه اش دارد. اخیراً به من گفته بود خبر خوب این است که پزشکان میتوانند آن را در بیاورند. ولی خبر بد این است که ممکن است مجبور شوند یکی از ریه ها را هم با آن در بیاورند. قبل از 11 سپتامبر شاید این حقیقت که او یکی از ریه هایش را از دست میدهد مرا ناراحت میکرد ولی بعد از آن متوجه شدم من برادرم را فقط برای این دوست دارم که برادرم است، نه برای اینکه همراه من با سرعت کوهنوردی کند! واکنش من این بود که: "خدا رو شکر که میتونن درش بیارن!"
خوشبختانه من خیلی خوب توانستم با اینها کنار بیایم. خانواده و دوستانی دارم که به طور غیر قابل باوری به من نزدیک اند و حمایتم میکنند. به مراحل درمان رفتم و الآن میتوانم تمام چک لیست را پاسخ دهم: آیا شما ترسی دارید که نمیدانید از کجا منشا میگیرد؟ بله. آیا میتوانید از چیزی که قبلا از آن لذت میبردید لذت ببرید؟ بله. از فضای بسته ترس دارید؟ بله. من کابوس شبانه دارم. وقتی صدای آژیر میشنوم از جایم میپرم. با هر کسی که در ده بلوکی ما زندگی میکند صحبت کنید اینها را به شما میگوید.
من به خودم مدتی فرصت دادم تا کمی عجیب و غریب باشم. فکر نمیکنم که این کار من را به رمبو تبدیل کند یا برایم انگیزه ای ایجاد کند تا بیرون بروم و با دخترهای نوزده ساله بخوابم. بله، این مدتی برایم مشکل درست میکند. ولی فکر نمیکنم اثر طولانی مدتی بر من داشته باشد.
هیچوقت به این فکر نمیکنم که "چرا من؟!". بعضی از مردم میگویند: "تو انجامش دادی! تو برای اهداف بزرگی خلق شدی!" میگویم بله عالی است، انجامش دادم! ولی حالا که بحث درباره ی این است چرا کمی بیشتر به من فشار نمی آورید؟
• لینک های مرتبط: متن اصلی/ 11 سپتامبر در ویکیپدیا