به‌ هر‌ حال

تناقض های نفسانی

جمعه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۵:۰۲ ب.ظ

اوضاع مزخرفیست این چند روز. این چند هفته. یا نمیدانم شاید این چند ماه. زمان از دستم در رفته. چند وقتیست که وقتی میخواهم بگویم یادش بخیر عید همین ... باید فکر کنم کمی, تا یادم بیاید که واقعاً چند ماه از عید گذشته است! , چند وقتیست که موزیک هم آرامم نمیکند, و نوشتن هم, و صحبت کردن با عشقم ... البته نمیدانم, خیلی وقت است که دیگر عشقی ندارم, شاید اگر به انسانی, گیاهی, شیء ای!, احساسی فراتر از حد معقول داشتم در این وانفسای روحی میتوانستم به آن چنگ بزنم و خودم را به وادی عقلانیت برسانم. دیگر واقعاً از این تناقض روحی به تنگ آمده ام, اینکه نمیدانم چه کسی را دوست دارم, از چه کسی متنفرم, چرا متنفرم؟ ... دوستانم را گم کرده ام و هرچه میگردم پیدایشان نمیکنم, البته نه!, مگر میشود کسی به یک باره آن همه دوست را, آن همه آدم گنده را گم کند؟, من خودم را گم کرده ام شاید! ...

پریروز بعد از چندین وقت ذوق کردم, یعنی برای چند لحظه از ته دل احساس آرامش کردم, البته نه به خاطر هدیه ای ناگهانی یا دیدار غیر منتظره ی یک دوست قدیمی آن هم دقیقاً وقتی که شدیداً دلتنگ او باشم!, تنها به خاطر باران, قدم زدن زیر آسمانی که بی خبر باریدن گرفت احساس خوبی داشت و تلخی افکار این روزهایم را برای چند دقیقه از روانم شست. ولی آن لحظات هم مثل بقیه ی چیزهایی که من و تو هردو میشناسیم فانی و گذرا بودند, مانند رفیق های نیمه راهم آن ها هم زود تمام شدند و رفتند و رفتند ...

البته این وضع تنها چند وقت است که حاکم است, نمیدانم, شاید ... نمیدانم چند وقت, ولی میدانم طولانی نیست, قطعاً کمتر از شش ماه است و کسی نباید خود را مقصر آن بداند, مسبب آن هم عقل خودم است شاید, یا تفکراتی که مغزم آنها را یک طرفه به محکمه ی خود برد و بدون لحظه ای صبر برای شور, حکم ارتداد برایشان صادر کرد و لایحه ای و تصویبی و قانونی مستلزم اجرا که بدون اینکه بخواهم برم تحمیل کرد, مغزم را میگویم!

نتیجه اش هم خستگیِ ذهنی ام شده, نشانه ی بارز ظاهری اش هم این که دو روز است به ذلت خواندن دروس عربی و آمار تن داده ام بدون اینکه کلمه ای شکوه و شکایت کنم! , و بزرگترین نشانه اش احساسی باطنی است, اینکه از خیلی آدم ها بدم آمده, نمیدانم میتوانم به جرئت لفط "بد آمدن" را به آن نسبت دهم یا بهتر است بگویم نسبت به همان "خیلی آدم ها" بی اعتنا شده ام, بی احساس یا ... بی علاقه مثلاً, یا هر اینچنین صفتی که خودت بگویی! ...

ولی باید کنار بیایم با خودم, قوانین را بشکنم, خودم را پیدا کنم, دوستانم را هم! ... باید تمام کنم این وضع آزار دهنده را, ولی برای پیدا کردن راهش زمان لازم است, و شاید میباید به جای اینکه زمان آزادم را با موزیکی که علی رغم امیدواریِ ساده لوحانه ام این روزها هیچگاه آرامم نمیکند پر کنم, بنشینم و میان خودم و عقلم جلسه ای محرمانه بگذارم و تصمیم بگیرم و خانه تکانی کنم مغزم را ... قلبم هم توی همان قفسه سینه ام بماند فعلاً, چند روزی از آن قفس درش آوردم و دودمانم را به خاک و خون کشید, البته فقط و فقط فعلاً! ...

۱ ۰
۲ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری‌: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

  • رکسانا سین

    ۱۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۵۳ وب سایت

    این حالتا ممکنه بدتر هم بشه حتی!

    من هم همینطورم و امیدوارم بعد از کنکور همه چی درست بشه!

    +به من هم بی اعتنا و اینا؟:دی

  • سُر. واو. شین

    ۱۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۳:۵۳

    سعیَم اینه که نشه,

    نمیدونم, فک نکنم D; ...

  • منا مهدیزاده

    ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۱۱ وب سایت

    قانع شدم ! اینم فرق داشت !‌:دی

  • سُر. واو. شین

    ۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۸:۴۱

    اینجوریاس :))

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">