در دلم آهن تفدیدهی بسیاری هست*
من اصولاً خیلی تو فکر عوض کردن ظاهرم تو فضای مجازی نیستم. تو واقعی هم نیستما ولی تو مجازی بیشتر نیستم! از آواتار تلگرام و توییتر و اینا بگیر تا کاور فیسبوک و قالب وبلاگ. البته عمدی نیستش, ولی چه کنم دیگه کلاً تو ذهنم نمیگذره زیاد این چیزا. مثلاً مشاهده میکنین قالب همین وبلاگو که به تازگی عوض کردم و میشه گفت قبلیه داشت بوی موش مرده میگرفت تا بالاخره تن به عوض کردنش دادم! داستان قالب قبلیه هم این بود که یکی دو ماه بعد از اینکه این وبلاگ رو درست کردم یکی از قالبای آمادهی خود بیان رو یکم اینور اونور کردم تا یجورایی باب میل شد و از اون موقع یه سه سالی تقریباً بهش دست نزدم. یعنی خب قالب وبلاگه دیگه درستش هم همینه, جوراب که نیست راه به راه عوض کنی!
خلاصه که اوایل تابستون کمکم فکرش افتاد تو تمبونم که قالب رو عوض کنم. رفتم کلی اینور اونور وبلاگای مختلف رو دیدم که ایده و الهام و اینا بگیرم واسه قالب خودم. نهایتاً تو ذهنم چیزی که میخواستم رو ساختم و تماس گرفتم با سینای عزیز واسه طراحی قالب. اساسی زحمت بهش دادم و اساسی زحمت کشید و خسته نباشه ایشالا! و خب نهایتاً نتیجه این شد که میتونم بگم دقیقاً همونی شد که تو ذهنم بود. هرچند هنوز یه کوچولو خورده کاری داره که اونا هم همین مدت ردیف میشن ولی سرجمع خودم راضیام ازش خیلی. شما هم اگه راضی نیستین سعی کنین باهاش کنار بیاین یجوری. بهرحال همینه که هست! D:
راستی گفتم بهرحال. احتمال خیلی ضعیفی وجود داره که یاتون باشه قبل از "انتهای خیابان هفدهم" اسم وبلاگم "بههرحال" بود. بعد از یه تبادل نظر خیلی کوتاه با یکی ار رفیقای شفیق و شفیقای رفیق تصمیم گرفتم بازجویم روزگار وصل خویش. ینی انتهای خیابان هفدهم رو با تمام علاقهای که بهش دارم و تمام معنایی که هرکدوم از سه تا کلمهی تشکیل دهندهش برام دارن ترک کنم و دوباره به همون بهرحال برگردم. با تمام مفاهیم انتزاعی جبرآور و آزار دهندهای که داره. مثل تلخی قهوه یا یه همچین چیزی. بگذریم. خلاصه که فردا پسفردا عوضش میکنم و اگه حوصلهتون شد اسم اینجا رو تو لینک وبلاگتون تغییر بدین. اگرم حال ندارین خیلی مهم نیست بیخیالش.
طی این انقلاب قصد داشتم آدرسم رو هم عوض کنم. آدرس Soroush.me و Sorou.sh رو میخواستم که از قبل گرفته شدن. فعلاً آدرس دیگهای چشمم رو نگرفته و قضیه کنسله ولی اگه ایدهای براش دارین مرسی میشم بگین. اگرم بر فرض محال کسی با صاحبای دوتا آدرس بالا آشنایی داره بهشون بگه با قیمت مناسب خریدارم D:
اگه این سه چهار روز این وبلاگ رو باز کردین یه بار Ctrl+F5 بزنین که نمایش صفحه براتون درست بشه. یه تغییراتی داشته که ممکنه لود نشه براتون.
کاشکی دستم باز بود و عادت داشتم از روزمرههام بنویسم اینجا. از اتفاقا و حس و حالای 10-12 روز گذشتهم دهها برگ نوشتهی پاره شده و کلی Note تو گوشیم و یه سری حس درب و داغون مونده برام. یه پست وبلاگ هم حقش هست ولی راهی برای نوشتن اینجا هنوز پیدا نکردم براشون. ولی مینویسم. امیدوارم بنویسم!
شده حس کنین توی یه برههای از زندگیتون بعد از یه زمان بسیار طولانی به جایی رسیدین که با احساس خوشبختی -به معنای مطلقش- خیلی فاصلهی کمی دارین و فقط یه اتفاق خاص، فقط یکی، رو لازم دارین تا به اون حس خوشبختی برسین؟ یه اتفاقی که جلوی چشمتونه ولی نمیتونین به دستش بیارین؟ خیلی وضع آشغالیه. تمام فاکتورای دیگهای که دارین بخاطر اون یه دونه نماشون رو از دست میدن.
*وای از آن دم که بخواهم دهنی باز کنم ..
چالش کتابخوانی 1395 / گام پنجم
بچهتر که بودم یه فیلمی بود که هر چند مدت حتماً باید میدیدمش. با اینکه سنی نداشتم ولی فیلمه رو اساسی دوست داشتم و هربار با دقت و ذوق دفعهی اول میدیدمش. هنوز نمیدونم فیلم Big Fish از تیم برتون چی داشت که انقدر منو جذب میکرد؛ چون بعید میدونم توی اون سن میتونستم چیز خاصی ازش درک کنم. فیلم یه فضاسازی خاصی داره که با دیدنش آدم رو به دنیای خودش میبره. یه جوری مرز بین خیال و واقعیت رو متزلزل میکنه و اگه توش غرق بشی یه جاهایی نمیدونی چی رو باید باور کنی و چی رو نباید! اینجاست که نوشتهی روی جلد کتابش رو واقعاً میشه درک کرد: رمانی با ابعاد اسطورهای!
من تا همین چند وقت قبل اصلاً نمیدونستم که این فیلم از روی کتاب ساخته شده. یکی که متاسفانه اسمش یادم نمیاد توی وبلاگش این کتاب رو معرفی کرده بود -فک کنم هولدن بود. مطمئن نیستم- و منم رو هوا زدمش برای چالش! با یه سرچ ساده به دیجیکالا رسیدم که برخلاف انتظارم با قیمت خیلی عالی و تقریباً باورنکردنی اونو برای فروش گذاشته بود؛ که البته نشون از این داره که خیلی وقته تجدید چاپ نشده!
داستان دربارهی زندگی یک مرده که از زبان پسرش نقل میشه. پسره که خودش هم پدرش رو درست نمیشناسه و فقط یک سری داستان نقل شده از گذشتهی پدرش رو میدونه شدیداً سعی داره سر از واقعیت در بیاره و پدرش رو مجبور کنه از واقعیت گذشتهی خودش براش تعریف کنه. در نهایت نمیتونم اطمینان قطعی بدم که شما هم از فیلم یا کتاب خوشتون میاد. شاید تحت تاثیر نوستالژی قضیه از دوران بچگیم باشم ولی بهرحال دیدن یه فیلم ضرر نداره :D
پدرم نگاهش را برمیگیرد و به گذشته چشم میدوزد. میگوید: حتماً یه ربطی به پدرم داره. پدرم دائم الخمر بود. هیچوقت اینو بهت نگفته بودم، نه؟ دائم الخمری داغون. بدترین نوعش! بعضی وقتا انقدر مست بود که نمیتونست مشروبش رو خودش بگیره. یه مدت من رو وامیداست برم براش بگیرم. ولی دیگه این کار رو نکردم. سرپیچی کردم. بالاخره به سگش، جونیپر، یاد داد بره و مشروبش رو بگیره. یه سطل خالی رو تا میخونهی کنج خیابون میبرد و پر از آبجو برمیگرداند. پولش رو هم میگذاشت توی قلادهی سگ. یه روز که هیچکس رو وردستش نداشت، کل پولش یه پنج دلاری بود، پس همون رو گذاشت توی قلاده و فرستادش.
سگه برنگشت. پدرم با همون حال خراب رفت به میخانه و سگه رو دید که روی چهارپایه نشسته و داره مارتینی دوبل میخوره!
پدرم عصبانی بود و زخم خورده.
پدرم به جونیپر گفت: هیچوقت همچین کاری نکرده بودی!
جونیپر گفت: تابحال پولش رو نداشتم!
و نگاهم میکند. بدون پشیمانی.
صدایم بالا میرود و دندان به هم میسایم: نمیتونی جلوی خودتو بگیری، نه؟
میگوید: معلومه که میتونم.
میگویم: باشه امتحان میکنیم. یه چیزی برام بگو. راجع به جایی که ازش اومدی بگو.
لبهایش را خیس میکند و میگوید: اشلند.
- اشلند چجوری بود؟
ذهنش کار میافتد و میگوید: کوچیک. خیلی کوچیک.
- چقدر کوچیک؟
میگوید: خیلی کوچیک. انقدر که وقتی ریشتراش برقی رو وصل میکردی به پریز، چراغ خیابون کم نور میشد.
میگویم: شروع خوبی نبود.
- مردمش انقدر بیادب بودن که لوبیا میخوردن تا توی وان حباب درست کنن.
بهش نزدیکتر میشم و میگویم: دوستت دارم پدر. حقمون بیشتر از این بود. ولی تو داری خیلی سختش میکنی. کمکم کن. بچگیت چطور بود؟
میگوید: پسر چاقی بودم. هیچکس باهام بازی نمیکرد. انقدر چاق بودم که توی قایم باشک هیچوقت نمیتونستم قایم بشم. اینقدر چاق بودم. اونقدر چاق که بیرون اومدن از خونه برام مصیبت بود.
حالا دیگر نمیخندد. چون سعی نمیکند بامزه باشد. فقط خودش است. چیزی که نمیتواند نباشد. زیر هر لایهاش لایهی دیگری است. و باز هم لایهای دیگر. و زیر همهی اینها مکان تاریک و دردناکی است. زندگیاش، چیزی که هیچ کدام از ما درک نمیکنیم. تنها چیزی که میتوانم بگویم این است: یه فرصت دیگه، یه فرصت دیگه بهت میدم و بعدش میرم. میرم و نمیدونم دوباره برمیگردم یا نه. دیگه باهات رک و راست نیستم.
و چنین است که پدرم، پدری که روبرویم در حال احتضار است، گرچه امروز به نسبت کسی در این شرایط حالش خوب است، میگوید: امروز خودت نیستی پسر!
در بهترین حالت گروچوییاش برای خالی نبودن عریضه چشمکی هم میزند -و این نمایی طولانی است- جدیاش میگیرم: این شد یه چیزی.
ولی من واقعاً او را جدی میگیرم. مشکل همینجاست. بلند میشوم که برم ولی به محض برخاستن مچ دستم را میگیرد و با قدرتی نگهم میدارد که فکر نمیکردم دیگر داشته باشد. نگاهش میکنم.
به عمق چشمانم نگاه میکند و میگوید: من میدونم کی میمیرم. قبلاً دیدمش. من میدونم که کی و چطور میمیرم و میدونم که امروز نیست. پس نگران نباش.
کاملاً جدی است و حرفش را باور میکنم. من واقعاً باورش میکنم. خودش میداند هزاران فکر در سر دارم ولی نمیتوانم هیچکدامشان را به زبان بیاورم. چشمانمان به هم گره خورده و سرشار از شگفتیام. خودش میداند.
- چطور میدونی ... چرا ...
به آرامی میگوید: همیشه میدونستم. همیشه این قدرت، این بصیرت رو داشتم. از وقتی بچه بودم داشتم. وقتی بچه بودم یه سری خواب دیدم. درحالی که جیغ میکشیدم از خواب بیدارم کردند. شب اول پدرم اومد بالای سرم و پرسید چی شده و من هم بهش گفتم. بهش گفتم خواب دیدم عمه استیسی مرده. اون هم بهم اطمینان داد که عمه استیسی حالش خوبه و من برگشتم به رخت خوابم.
ولی فرداش عمه مرد.
حدود یه هفته بعد اتفاق مشابهی افتاد. یه خواب دیگه، با جیغ و داد از خواب پریدم. پدرم اومد به اتاق و ازم پرسید چی شده. بهش گفتم که خواب دیدم که بابابزرگ مرده. دوباره بهم گفت -البته این بار با اندکی دلهره- که بابابزرگ حالش خوبه. و بنابراین دوباره خوابیدم.
و البته روز بعد پدربزرگ مرد.
چند هفتهای گذشت بدون اینکه خوابی ببینم. و بعد دوباره اتقاق افتاد، خواب دیگری دیدم. و بابام اومد سراغم و پرسید چه خوابی دیدم و بهش گفتم خواب دیدم پدرم مرده. البته معلومه که او خاطر جمعم کرد که حالش خوبه و اینکه دیگه به این قضیه فکر نکنم. ولی متوجه شدم که گیج و گنگ شده و تمام شب صدای راه رفتنش رو میشنیدم. و فردای اون روز دیگه خودش نبود. چنان دائم به این طرف و اون طرف نگاه میکرد که انگار هر آن ممکنه چیزی روی سرش هوار شه. صبح زود رفت به شهر و تا دیروقت نیومد. موقعی که برگشت سر و وضع مصیبت باری داشت. پنداری تموم روز رو منتظر این بوده که تبری بیفته روی سرش.
وقتی مادرم رو دید بهش گفت: یا خدا. بدترین روز تمام عمرم بود!
مادرم گفت: به خیالت تو روز بدی داشتی. شیرفروش بدبخت رو چی میگی که امروز صبح جلوی ورودی افتاد و مرد!
وقتی آمدم بیرون در را محکم کوبیدم با آرزوی اینکه سکتهی قلبی کند. سریع بمیرد تا از شر این قضیه خلاص شویم. هرچه نباشد من غمگساری را شروع کرده بودم.
صدایش را از پشت در شنیدم که میگفت: آهای! شوخ طبعیات کجا رفه؟ حالا شوخ طبعیات هیچی. رحمت کو؟ برگرد!
فریاد کشید: امون بده پسر. لطفاً! ناسلامتی دارم میمیرمها!
پاییز شروع شد. اینو مینویسم تا یادم باشه امسال انقد درگیر مسائل مسخره بودم که حتی فرصت نکردم پاقدم پاییز یه پست بنویسم!
بازم دانشگاه و خوابگاه. حس میکنم هنوز خستگی سال کنکور هم از تنم بیرون نرفته. چه برسه به ترم یک و دو توی یه شهر جدید. و چه برسه به داشتن انرژی برای شروع ترم جدید!
شرمنده اگه قالب وبلاگ این مدت یکم به هم میریخت. قالب جدید داره آماده میشه و به زودی میذارمش.
کاشکی همه قدر فرصتایی که دارن رو بیشتر بدونن. حسرت خوردن برای چیزی که اطرافیان آدم میتونستن داشته باشن ولی با بچهبازی از دستش دادن خیلی بده.
اگر خیال تماشاست در سرت، بشتاب! / که آبشارم و افتادنم تماشاییست ..
پستهای من دربارهی این چالش رو میتونین از صفحهی برچسب Book1395 # یا لینک کوتاه شدهی Bit.ly/Book1395 بخونین.