دوستانم میگویند ویندوزفون مزخرف ترین سیستم عامل دنیاست و اندروید غیر مزخرف ترین سیستم عامل دنیاست. و البته درباره ی آی اُ اس صحبت نمیکنند. چون پول اش را ندارند. یعنی پول اش را ندارند که درباره ی آی اُ اس صحبت کنند. چون صحبت کردن درباره ی آی اُ اس پول میخواهد. ولی نظر آن چاقال ها برای من مهم نیست. چرا که به نظر من ویندوزفون شاخ ترین سیستم عاملی است که در جهان هستی وجود دارد و در آینده میتواند در جهان هستی وجود داشته باشد. یعنی به نظر من اگر خود خدا هم بی آید در قالب یک برنامه نویس بخواهد برنامه ی یک سیستم عامل را بنویسد دیگر نهایتا میتواند یک چیزی تو مایه های ویندوزفون بنویسد. یا آی اُ اس حالا. یکی چیزی در همین حدودها. ولی دوستانم میگویند که خیر. آندروید خیلی شاخ است. احتمالاً این حرف آنها به این دلیل است که آندروید بیشترین ساپورت توسط سازندگان را دارد و یا اینکه کمترین ویروس های جهان و بالاترین امنیت ممکن را دارد! ولی به هر حال به نظر من آندروید تخمی است. و همین که یک چیزی به نظر من تخمی باشد کافی است تا آن چیز واقعاً تخمی شود. اینجوری هاست.
چند وقت قبل من یک دوست قدیمی داشتم که خیلی دوست گهی بود. یعنی منظورم این است که پسر بدی بود و برای دوستی مناسب نبود. چون تا حالا من با یک گه دوست نبوده ام که بدانم دوستی با آن چگونه است. ولی به قیافه این ها و بویش می آید که دوست بدی باشد. بعد این آدم از نظر من آدم تخمی ای بود. و واقعا تخمی شد. یعنی یک روز با هم بیران بودیم و گشت میزدیم و از زندگی لذت میبردیم -یعنی او از زندگی لذت میبرد و من احساس میکردم عن و گه زندگی دارد میپاچد روی سر و صورتم. چون من یک آدمی هستم که هرکس با من بگردد از زندگی اش لذت میبرد- و وقتی خداحافظی کردیم من در راه خانه با خودم گفتم چقدر این پسر تخمی است. و چند روز بعد که دیدم اش واقعا تخمی شده بود. یعنی همین که من آن فکر را کرده بودم باعث شده بود تخمی شود. یعنی کل هیکل اش شبیه تخم شده بود. بیضوی و اینها. رنگ اش هم شبیه تخم شده بود. البته من تخم را از نزدیک ندیده ام که رنگ اش را بدانم ولی در کتاب زیستمان یک رنگی کشیده که رنگش اش شبیه آن بود. و این است دیگر کلا.
اتفاقاً الآن مهمان داشتیم. ما کلا مهمان زیاد نداریم. البته مردم خیلی دوست دارند که بی آیند خانه ی ما مهمانی ولی ما میگوییم که متاسفیم و نمیتوانید بی آیید. زیرا ما فقیر هستیم و نمیتوانیم برای شان غذا درست کنیم. حتی پول نداریم یک خیار بخریم و بدهیم بخورند. هر دفعه هم -هر چند سال یک بار- که یک مهمان می آید خانه ی مان و یک خیار جلوش میگذاریم میگوییم لطفا پوست اش را بگیر و خودش را بخور. زیرا خوش مزه تر است این طوری. ولی حقیقت این است که این را برای این میگوییم که بعداً خودمان پوست اش را بخوریم تا مزه ی خیار یادمان نرود. تا اگر یک وقتی رفتیم یک جایی که تابلو زده بود "فقط کسانی که مزه ی خیار را میدانند وارد شوند" ما هم بتوانیم سینه ی مان را ستبر کنیم و وارد شویم.
آه این ماسته که الآن دارم میخورم خیلی خوشمزه و شاخ است. اُ مای گاد. جیزز کرایست.
بعد این مهمان امروزمان خیلی یک هویی آمد. یعنی من در اتاقم بودم و برادرم هم در اتاقش بود و پدر و مادر ام هم داشتند فیلم ترکیه ای -فیلم ترکیه ایِ کـ×ری- میدیدند و من در بطن ادبیات بودم که یک هو دیدم همه دارند به هم سلام میکنند. منظورم از همه این است که چند تا صدای جدید هم به پدر و مادر و برادر ام اضافه شده بود و هی داشتند به هم میگفتند "سلام" و "به به خوش آمدید" و "عه چه خوشگل شدی" و "پارسال دوست امسال آشنا" و "دلمون براتون تنگ شده بود" و "چه جوون موندی" و این حرف ها. خیلی عجیب بود برایم چرا که یک هو صدای بیرون از فیلم ترکیه ای به مهمانی تغییر کرده است و فکر کردم که علفی حشیشی چیزی زده ام که رفته ام فضا و آمده ام و احساس کرده ام یک هو اینجوری شده است. البته خب من که اهل این دود و دم ها و کثیف کاری ها نیستم. ولی حتما یک چیزی بوده است دیگر. بعد با همان سر و وضع -سر و وضع تخمیِ توی خانه ای- در را باز کردم و با تعجب نگاهشان کردم و آن ها هم با تعجب نگاهم کردند. بعد سلام کردم و برگشتم توی اتاق ام. چون من خیلی آدم با ادبی هستم و هیچوقت بدون سلام کردن به اتاقم نمیروم. حتی در هواپیما هم اول به همه سلام میکنم و بعد به اتاقم میروم. یا در خیابان و مدرسه هم همین کار را میکنم. ادب مهم ترین بُعد زندگی من است. توجه دارید که زندگی ابعاد متنوعی دارد و خیلی مهم است که مهم ترین بعد زندگی شما چه چیزی است. البته شما که اصلا زندگی نمیکنید که زندگی اتان بخواهد بعد هم داشته باشد. بدبخت ها. و اینکه ابعاد جمع بُعد است. این ها را یادداشت کنید حتما در امتحان می آید.
آن سری رفته بودم مغازه از این نوشیدنی های انرژی زای خارجی بخرم. به نظرم خیلی عجیب است که یک نفر برود مغازه و فقط نوشیدنی انرژی زا بگیرد. ولی من رفتم مغازه نوشیدنی انرژی زا بگیرم. و از این به بعد هرجا صحبت اش شد میتواند با افتخار بگویم من یک بار رفته ام مغازه نوشیدنی انرژی زا بگیرم. فقط نوشیدنی انرژی زا. بگذارید برای کوتاه تر شدن صحبت بجای نوشیدنی انرژی زا از هایپ استفاده کنم. بله این گونه بهتر است. میتوانم بگویم یک بار رفتم مغازه که فقط هایپ بخرم. و نه هیچ چیز دیگر. نه از این بستنی پستنی ها و شکلات مکلات ها و چیپس میپس ها و نوار بهداشتی بالدار پوار پهداشتی پالدار هایی که شما میخرید. -راستی چرا همش میروید نوار بهداشتی بالدار پوار پهداشتی پالدار میخرید شما دخترها؟ یعنی در خودتان جیش میکنید مثل این نی نی کوچولوها -نی نی کوچولو های چندش آور- که همش خودشان را خیس میکنند؟ آخی آخی- و آنجا دیدم علاوه بر هایپ های سایز عادی، هایپ هایی با سایز های غیر عادی هم آورده اند. خیلی بزرگ بودند. انقدر حدودا که الآن دارم با دستم نشان میدهم. خیلی زیبا بود آن صحنه و همان موقع در دفترچه ام یادداشت کردم که حتما باید یک روز که حال -و پول- اش را داشتم بی آیم و از این هایپ های بزرگ بخرم و بخورم و بروم سیر و سیاحت کنم در دنیاهای دیگر. مثل خارجی ها که بنزین میخورند و میروند در فضای هپروت و لاهوت و ناسوت.
بله داشتم میگفتم. در بین این مهمانانمان یک زن و شوهر هم بودند. و شغل آن شوهره را مادر و پدرم نمیدانستند. چرا که مادرم به او میگفت آقای مهندس و بابایم به او میگفت آقای دکتر. و برادرم به بابایم اس ام اس داد که او مهندس است. ولی هیچکدام وجودش را نداشتند که از او بپرسند چه کاره است. من رفتم از او پرسیدم که چکاره است. و او گفت من دکتر دامپزشک هستم. من هم گفتم مگر دامپزشک هم دکتر است؟ و یک هو لبخندش محو شد و زن اش خندید و مادرم بحث را عوض کرد. نمیدانم چرا. حالا از شما میپرسم دامپزشک واقعا دکتر است؟ -خواننده های وبلاگ: نه، نه. دامپزشک دکتر نیست. چاقال است-
ما یک معلم ریاضی ای داریم که همیشه میگفت برای امتحانات نهایی کتاب را بخوانید حتما. -معلم مدرسه ی مان نیست البته. معلم خصوصی امان است. یعنی البته ما که فقیر هستیم. از این معلم خصوصی هایی است که می آید در پایین شهر به بچه های خانواده های فقیر خصوصی آموزش میدهد. در راه رضای خدا. نماز هم میخواند تازه- و ما میگفتیم که کتاب را نمیخوانیم زیرا خیلی مزخرف و حال به هم زن است. و میرویم کتاب کمک درسی میخوانیم که مزخرف و حال به هم زن نیست. و او گفت ×× عمه ی تان بروید هر گهی دلتان میخواهد بخورید. و ما رفتیم هر گهی دلمان خواست خوردیم. و در نهایت در امتحان نهایی چوب از جایی -تا دسته- به ما فرو رفت که فکر اش را هم نمیکردیم. یعنی یک سوالی که فکر میکردیم اصلا در کتاب نیست آمد و البته بلد بودم اش ولی خیلی مسخره وار اشتباه نوشتم اش. من نوشتم مسخره وار ولی شما بخوانید کـ×ری. چون من آدم با ادبی هستم و این کلمات نمیتواند از دهان و از کیبردم خارج شود.
بعد هم این که یک پارچه ی دراز را چهار لا کرده ام و جلوی پرده ی پنجره ی اتاقم وصل کرده ام تا اصلا نور داخل نیاید. چون دوست دارم اتاقم تاریک باشد. و عنوان پست هم اصلا به متن اش ربطی ندارد. میخواهم ببینم که میخواهد چه بگوید! و همین دیگر. بروم بازی ام را بکنم. شما هم بروید بخوابید دیگر. شب بخیر.