گربه, رانندگی و یک داستان آموزنده ی دیگر
روزی روزگاری در قلمروی پادشاهی خیلی خیلی دور زن و مردی جوان -که البته زن و شوهر بودند- در یک خانه با هم زندگی میکردند. به خوبی و خوشی. آنها در خانه یک گربه داشتند که خیلی گربه ی پوفیوز و تخسی بود و هی مرده را اذیت میکرد. آن مرد چندین بار آن گربه هه را برده بود با ماشین انداخته بود یک جاهای دور افتاده ای ولی وقتی به خانه برگشته بود دیده بود که گربه هه از او زودتر به خانه رسیده است. و خیلی تعجب کرده بود از این عظمت و شگفتی آفرینش خداوند. و بنابراین مسلمان شده بود. آن مرد اواخر اش دیگر شل کرده بود و فقط برای چک کردن سرعت رانندگی اش گربه را به خارج از شهر میبرد و سعی میکردم زودتر از او به خانه برسد. یک روز وقتی برای بار شصت و سوم گربه را به خارج از شهر برده و گم و گور کرده بود و با بیشترین سرعت در اتوبان به سوی خانه حرکت میکرد یک هو اگر گفتید چه دید؟ گربه هه را دید که داشت با سرعت کنار اتوبان به سمت خانه میدوید؟ نه نه مثل همیشه اشتباه فکر کرده اید. یک هو دید که پلیس دارد به او علامت میدهد که نگه دار. چرا که با سرعت زیاد رفته ای و باید پول اش را از فولان جایت بکشیم بیران. بنابراین نگه داشت تا آنها پول را از ... نه نه! نگه داشت تا به پلیس رشوه بدهد تا ول اش کنند برود خانه. چون او کسی نبود که زیر بار جریمه برود. حتی در مدرسه هم حاضر بود برای بچه زرنگ های کلاسشان بخورد تا آنها به او تقلب برسانند ولی زیر بار جریمه ی معلم نرود. در همان حالی که داشت مبلغ رشوه را میشمرد و تحویل میداد داشت به این فکر میکرد که چطور میشود آخر؟ مگر میشود یک گربه انقدر سریع برود خانه این همه مسیر را؟ برای همین شک کرد به یک سری مسائل که بهتان نمیگویم. البته فعلا نمیگویم. در آخر داستان میگویم. برای همین تصمیم گرفت یک چیزهایی که بهشان شک کرده بود را امتحان کند.
بنابراین دفعه ی بعد که برای بار شصت و چهارم گربه را به خارج از شهر برد در ماشین را قفل کرد و گربه را توی ماشین نگه داشت و زنگ زد به خانه ی شان. همسر اش گوشی را برداشت. به او گفت که ای همسرم من گم شده ام گوشی را بده به آن گربه ی مادرسگ تا راه بازگشت را بگوید بهم. زنه هم گوشی را به گربه هه داد و راه بازگشت را به او گفت. مرد تعجب کرد که چطور میشود گربه هه هم توی ماشین باشد و هم توی خانه به او آدرس بدهد. برای همین سریع به همراه گربه به خانه رفت و دید که بعله یک گربه ی دیگری در خانه است. گربه ی قبلی را به زن اش نشان داد و گفت برای این چیزها توضیحی داری؟ و زنه گفت که آری آری توضیحی دارم. گریه هم میکرد در همین حال. چون زن ها خیلی خوب بلدند گریه کنند. مخصوصا وقتی در گندی که خودشان بالا آورده اند می افتند و دست و پا میزنند میتوانند آنچنان به خوبی ننه من غریبم بازی در بیاورند که دل عزرائیل هم به رحم بیاید. برای همین میگویند به اشک تمساح دوست دخترتان توجه نکنید همه ش کشک است آقا. میخواهد درتان بمالد. بگذریم. زنه هی گریه میکرد و میگفت بخدا دستان من خودشان هر دفعه که میرفتی گربه را می انداختی بیران میرفتند سریع یک گربه ی دیگه از دوستشان میخریدند. من بی گناهم :((((((((( ولی مرده بیدی نبود که با این داستان ها خر بشود. برای همین زن اش را گرفت زیر باد کتک. بعد اش رفت از دوست خودش که یک مغازه ی گربه ی نر فروشی داشت -یعنی مغازه ای که در آن فقط گربه های نری که در طول عمر با هیچ گربه ی ماده ای نخوابیده اند و طبیعتاً خیلی حشـ×ری هستند میفروشند- بیست و هفت تا گربه ی نری که در طول عمر با هیچ گربه ی ماده ای نخوابیده اند و طبیعتاً خیلی حشـ×ری هستند خرید و آنها را با دوست دختر اش که من دروغکی به شما گفتم زن اش است انداخت درانِ یک اتاق و در و پنجره های اتاق را هم قفل کرد و به دوست دختر اش که من دروغکی به شما گفتم زن اش است گفت که حالا انقدر با این گربه ها که به من ترجیحشان دادی زندگی کن تا دهانت سرویس شود بی لیاقتِ بز.
چند روزی به همین منوال گذشت و مرد دید که دوست دختر اش خیلی با گربه ها خوش است و هر روز و هر ساعت و هر لحظه صدای خنده و شادی اشان از آن اتاق می آید. رفت در را باز کرد و دید دور هم نشسته اند و جرئت حقیقت بازی میکنند و خاطره تعریف میکنند و کلی خوش میگذرانند. بعد یکی از گربه ها به او گفت برو بیست و نه تا چای بیاور بشین اینجا بخوریم دور همی. مرده رفت چای بیاورد و در راه اتاق به آشپزخانه و آشپزخانه به اتاق به این فکر میکرد که چقدر بدبخت است که دوست دختر اش گربه ها را به او ترجیح داده است. و چقدر تنها و درمانده است. برای همین فقط بیست و هشت چای به اتاق برد. بعد لباس اش را پوشید و از خانه بیران رفت. به اولین مغازه رفت و یک پاکت از آن سیگار سیاه باکلاس ها خرید. او فراموش کرده بود که مسلمان شده و مسلمان ها سیگار نمیکشند. و در حالی که در تاریکی شب قدم میزد سیگار کشید و دور شد.
اتاق سفید
این متن رو تابستون پارسال تو یه وبلاگ دیگه م نوشته بودم ولی خب اون بخش وبلاگه رو دارم حذف میکنم و حیفم اومد این از بین بره. حال ندارم دوباره بخونمش ببینم مشکل نگارشی یا نیاز به تصحیح داره یا نه ولی بهرحال همینه دیگه.
- بذار ببینم درست متوجه شدم؟! من به مدت 2 ماه توی این اتاقک زندگی میکنم, تو تمام اتاق های اون دوربین کارگذاری شده و تمام حرکات من توسط افرادی که نمیشناسم دیده میشه.
- بله, تمام مخارج شما اعم از تفریحات, خورد و خوراک, پوشاک و هر نیاز دیگه ای رایگان تامین میشه و در ازای همکاری با ما در این تحقیق, بعد از اتمام 2 ماه مبلغ 25 میلیون تومن به حساب شما واریز میشه.
به هر حال اقامت شما در اینجا از 1 هفته ی دیگه شروع میشه, فکر نمیکنم تکرار دوباره ی این مکالمه سودی داشته باشه, شما با گذروندن اون تست ها با ما توافق کردید.
- بله درسته.
- پس 7 روز دیگه شما رو ملاقات میکنیم.
روزهای اول اقامتم جالب بود, امکانات اونجا تماما مطابق با روحیات من تنظیم شده بود, فکر کنم شناخت اونا از من با توجه به تستی بود که توی اینترنت داده بودم. اون اوایل کارم شده بود بازی با Xbox360 , یه مجموعه ی کامل از بازیهای مورد علاقه ی من رو آماده کرده بودن, راستش به نظرم 2 ماه تحت نظر بودن ارزش 25 میلیون تومن رو داشت.
با گذشت دو هفته ی اول کم کم تحت نظر بودنِ 24 ساعته رو مخم راه میرفت. اینکه تنها راه ارتباطم با دنیای خارج موبایلی باشه که تماس هاش باید با هماهنگی افرادی که نمیشناسم صورت بگیره اذیتم میکرد. طی 1-2 هفته ی اول تماس های زیادی با پدر و مادرم داشتم و مرتب در جریان اوضاع قرارشون میدادم. ولی با گذشت زمان حس میکردم به اندازه ی کافی تحت نظر هستم, نیازی نیست سوال های افراد دیگه ای مثل پدر و مادرم رو هم پاسخ بدم و تحت نظر اونا هم باشم! این شد که تا یه مدت با هیچکس صحبت نکردم. یه هفته؟ دو هفته؟ نمیدونم ...
به بهونه ی نصب یه میز تحریر بزرگ 2 نفر رو کشوندم به اتاقم. حس میکردم سال هاست که آدمی رو ندیدم. با سوال های مختلف سعی میکردم باهاشون مکالمه کنم. با انسان های واقعی, نه صدای پشت تلفن, نه دوربین های امنیتی و نه افکار خودم!
- هوا اون بیرون چطوره؟!
- بارون میاد.
- هوم, بارون ...
خیلی وقته زیر بارون قدم نزدم, در حالی که آدمای پشت اون دوربینا آزادن, آزاد ...
بعد از رفتن مامورها دستگاه تهویه رو روشن کردم, بالاترین قدرت. رفتم حموم و آب سرد رو باز کردم, با لباس زیر آب ایستادم و چشمامو بستم. باد و آب پوستمو نوازش میکرد, از همه مهم تر اینکه اینجا کسی منو نمیدید!
بعد از اون, روزها کارم این بود که اکثر وقتم رو تو این حالت بگذرونم, اسمشو گذاشته بودم شبیه ساز باران. تا جایی پیش رفتم که فقط برای خواب از سرویس بهداشتی و اون وضعیت خارج میشدم. نمیخواستم بازم با بیرون رفتن نگاه افرادی که حتی تعدادشون رو هم نمیدونستم روی تک تک حرکت هام باشه. چند روز گذشت و کم کم صداشون در اومد. تماس میگرفتن و میگفتن "چرا از اونجا بیرون نمیای؟". در آخر بهم گفتن که فقط اجازه دارم 45 دقیقه در روز از سرویس بهداشتی استفاده کنم و باقی روز باید مشغول فعالیت جلوی چشم اونها باشم. دوباره!!
خیلی وقت بود که به تقویم نگاه نکرده بودم, نمیدونستم چند روز تا پایان 2 ماه مونده. روزها مثل یه مجسمه یه گوشه میشستم و به هیچی فکر نمیکردم, نه به 25 میلیون پول, نه به بارون, نه به خانواده ای که اون بیرون منتظرم بودن و نه به آدم هایی که هر لحظه از پشت اون دوربین های لعنتی بهم نگاه میکردن! نکنه اونا افکار من رو هم ببینن؟! ...
چند روز بعد تصمیم گرفتم با دستم چشمامو بپوشونم, به سیاهی محض خیره بشم. منطقی اینه که وقتی من نتونم دوربینا رو ببینم اونا هم نتونن منو ببینن!! به شکل بچگانه ای وقتی دستم روی صورتم بود همون حس امنیتی رو تجربه میکردم که وقتی توی سرویس بهداشتی و زیر بارون کذایی بودم!!
اونا نمیتونن منو ببینن, آزادم!!
چند وقت گذشته بود؟! ...
بالاخره بعد از گذشت زمانی که اندازه ی اون برام اهمیتی نداشت, اون در چوبی قهوه ای که باهاش به این اتاق وارد شده بودم باز شد. یه تعداد آدم با سر و صدا و خنده وارد شدن. کسایی که به منو با اسم های مختلفی صدا میکردن. پسرم, داداشی, رفیق. راستی اسمم چی بود؟!
دستامو از روی صورتم برداشتم و نگاه تک تک اونا رو دنبال کردم. روی من بود!
- به من نگاه نکنیــــد!!
اونا قصد داشتن به من آسیب برسونن, نگاهاشون رو تنم خراش مینداخت.
همه قصد داشتن به من نگاه کنن, هر جا میبردنم همه بهم نگاه میکردن و کلمات بی مفهومی رو ادا میکردن, منم فقط میتونستم دستامو روی چشمام بذارم و ازشون خواهش کنم که نگاهاشونو از روی من بردارن.
نمیدونم چقدر گذشت و چه جاهایی رفتم, ولی نهایتاً منو به یه اتاق سفید بردن, با ترس دستمو از روی صورتم برداشتم, هیچ نگاهی توی اتاق نبود. نه نگاهی, نه دوربینی. هیچکس منو نمیدید. باورم نمیشد. میتونستم سال ها روی اون تخت سفید دراز بکشم و به سقف سفید اتاق خیره بشم. بدون اینکه هیچکس بهم نگاه کنه!! , هیچکس ...