وقتی که میرم تو خودم شاید ..
راستش زیاد در جریان میزان شهرت رستاک حلاج نیستم، ولی با توجه به اینکه خیلی از دوستام وقتی آهنگهاشو گوش میدم اسمشو ازم میپرسن حدس میزنم ممکنه خیلی مطرح نباشه. خلاصه اینکه من رستاک حلاج رو در کنار سیامک عباسی و سینا شعبانخانی و احتمالاً یکی دو نفر دیگه که الآن حضور ذهن ندارم تو دستهی افرادی میشناسم که موسیقی رو خوب میشناسن و رگ خوبی از حس جامعه رو بلدن؛ دنبال یک شبه مشهور شدن نیستن و قدم قدم به سمت محبوبیت خیلی بالا پیش میرن.
در مورد رستاک من اصلاً اطلاع نداشتم مجاز شده تا چند روز قبل که خبر انتشار آلبومش رو خوندم! خب طبق انتظارم آلبوم خیلی خوب و دلنشینی شده. پیشنهاد میکنم حتماً بخرید و گوش بدید. مثل باقی کارهاش حس و حال پاییزی نابی داره ..
آلبوم با قرصها میرقصد کاوه آفاق که اخیراً اومده و آلبوم رفته از دست کامنت بند که اخیراً نیومده رو هم به کسایی سلیقهشون به راک تمایل داره پیشنهاد میکنم. دیگه گفتم حالا که تنور پیشنهاد داغه اینارم بچسبونم بره :D
به امید خدا تا چند روز دیگه ویژهبرنامهی نوروزی پادکستمون توی سایت بیپفا آماده میشه و میخوام برای اولین بار اینجا هم آپلودش کنم که دانلود کنین لذت ببرین :D
اگه تو شب یلدا هم میوه خوردن رو ممنوع کنن ملت جمع میشن دور هم پیتزا میخورن! حالا نه به این غلظت، ولی منظورم اینه که ناجور شدن چهارشنبهسوری فقط تقصیر کسایی نیست که میرن ترقه میخرن ..
کمپین نه به آروغ روشنفکری!
کمپین خیلی چیز خوبیه، کلاً اتحاد مردمی خیلی خوبه. چه اتحاد واسه بالا بردن تمامی افراد هر دو فهرست، تَکرار میکنم، تمامی افراد هر دو فهرست باشه، چه اتحاد واسه صرفهجویی تو مصرف آب! ولی بعضی از دوستای گل توی خونه دیگه واقعاً دارن گند کمپین زدن و حمایت از فلان کمپین رو در میارن. یکم منطقی باشین. عضو کمپین شدن با کلاسه، قبول دارم! نمیگم حمایت نکنین. فقط قبل حمایت یکم فکر کنین!
وقتی با کمپین گسترش کتابخوانی بیعت کردین هفتهی بعدش کمپین نه به کتاب کاغذی رو لایک نکنید! یا بذارین اینطور بگم؛ اگه واقعاً قبول دارین که کتاب نخوندن مردم تو ایران معضل بزرگیه پس باید قبول داشته باشین که به هر طریقی باید از کتاب خوندن حمایت کرد. پس برای دفاع از درختان عزیز و دوست داشتنی برین کمپین نه به مبل چوبی رو لایک کنید! چیکار به کتاب دارین بزرگوارا؟ یا اصلاً اگه واقعاً دغدغهی طبیعت رو دارین بیخیال درختا بشین، اونا بدون لطف شما هم زندگی میکنن، به جاش برین کمپین من از کیسهی پلاستیکی استفاده نمیکنم رو دنبال کنید!
بحث من اینه که هیچکس با شیر کردن یه عکس حمایتی روشنفکر نشده! پس فقط برای اینکه هر هفته توی اینستاگرامتون حمایت از یه کمپین جدید رو تو بوق و کرنا کنید تا اطرافیان بگن این چقد کول و اپنماینده دنبال این مباحث نباشید. چرا؟ چون ته این مسیر رو بگیری میرسی به الآن که کمپینها این شکلی شدن: نه به ماهی نوروز، نه به سبزهی عید، نه به سمنو! و لابد چند صباح دیگه باید منتظر کمپین نه به نوروز و امثال اون باشیم! [منم که روی سمنو حسابی غیرت دارم. دهن آدمو باز میکنن! :D]
به عنوان یه مثال عرض میکنم که مفهومتر باشه موضوع؛ چون احتمال میدم قدم بعدی همین باشه بیاین به جای کمپین احتمالی نه به سیزده بدر برای حمایت از طبیعت، کمپین جمع کردن زباله در سیزده بدر رو راه بندازین!
بیاین بجای لایک کردن هر کمپین جدید و کشکی برای روشنفکر شدن، یه کمپین منطقی راه بندازیم به اسم نه به آروغهای روشنفکری! باور کنین مفید تره.
منظورم این نیست که همین الآن راه بندازیم! نمادین گفتم :D
حضور حداکثری و غیره!
متروی تهران برای من همیشه یه خوبی دیگه بجز حمل و نقل داشته. اونم این بوده که بهم نشون داده که اوج هنر و خلاقت طراحهای ایرانی کپی پیست نمونه طرحهای خارجی نیست و میتونن از خودشون هم ایدههای خیلی خوبی داشته باشن و اجرا کنن. منظورم طرحهای فرهنگی هست که برای ترویج حجاب و خرید نکردن از دستفروشها و استفاده از مترو و ... روی دیوارها نصب شده. [البته این نقد رو بهش دارم که میتونن بجای اینکه هفتاد درصد طراحها رو به حجاب اختصاص بدن یکم کمترش کنن و بیشتر به مشکلات واقعی جامعه بپردازن. ولی خب!] اما جدای از اونا چند وقت قبل یه تابلو تو واگنها نظرم رو جلب کرد که به نظرم عمداً (یا حالا شاید سهواً!) یه نمونه از تبعیض جنسیتی بود. نکته ظریفی که توی این تصویر هست اینه که اگه هر مورد نوشته رو به یه عکس وصل کنیم یکی از گزینهها جور در نمیاد. سالمندان ← یه آدم با عصای پیری، معلولان ← یه نفر با عصای طبی، افراد ناتوان ← یه زن/مرد بچهدار!. مشکل اینجاست که اولاً افراد ناتوان درواقع همون معلولان هستن که قبلاً بهشون اشاره شده. دوماً یه زن باردار یا زن یا مردی که بچه بغلش هست ناتوان محسوب نمیشه؛ چه بسا از من و شما تواناتر هم باشه!. و سوماً اینکه اصلاً معلوم نیست که یه عده تصمیم گیرنده از اشاره به حضور زنان باردار توی جامعه کراهت دارن و یجورایی حال نمیکنن مستقیم ازشون نام ببرن! اصلاً معلوم نیست!. منتها معلومه که من و شما تا اطلاع ثانوی باید به خانمهای بچهدار بگیم ناتوان. یادتون باشه. [منظور نهاییم اینه که خیلی بهتر و مناسب تر بود اگه بجای این قسمت ناجور، خیلی مستقیم تصویر یه خانم باردار گذاشته میشد.]
انتخابات همیشه حواشی جالبی داره. حالا نه فقط انتخابات سیاسی. هرجا قرار باشه یه عده بیان به یه عدهی دیگه رای بدن یه حرکاتی برای جلب توجه صورت میگیره که خیلی جالبه. حالا چه رأیگیری استیج (که خوشبختانه دنبالش نمیکنم) باشه و اره و اوره و شمسی کوره بخوان با لخت شدن رأی جمع کنن، چه انتخابات شورای مدارس باشه که افراد با پخش کردن شکلات رأی جمع کنن (خودم با همین حربه سال سوم راهنمایی رکورد تعداد آرا تو تاریخ مدرسهمون رو شکوندم!) و چه در سطوح بالاتر و انتخابات مجلس. تو بحث انتخابات مجلس یه عده از نامزدها از راه طبیعی وارد میشن و با گفتن دیدگاهها و برنامههاشون افراد هم عقیده رو جمع میکنن که خب باهاشون مشکلی نداریم. البته همین عده هم عملی شدن یا نشدن وعدههاشون اصولاً به کسی ربط نداره و مردم فقط در همین حد حق دخالت دارن که بهشون رأی بدن، بیشتر جایز نیست! ولی یه عده هم هستن که اصولاً دیدگاه سیاسی ندارن و هر رو از بر تشحیص نمیدن! یا اگر هم هر رو از بر تشخیص میدن خودشون رو میزنن به تشخیص ندادن. مثلا کسی که بجای تشریح عقاید و برنامههاش فقط به ذکر شعار "نه شرقی نه غربی، فقط آقای برقی" بسنده میکنه تو این دسته جا میگیره. همینجور جناب کاندید دلها که تصویرش رو مشاهده میکنید!
فاضل نظری، علیرضا آذر؛ دوتا شاعر معاصری هستن که شدیداً به شعرهاشون علاقه دارم. خصوصاً فاضل نظری که اشعارش رو بارها خوندم و خواهم خوند. خبر خوب اینه که محسن چاوشی تصمیم داره به عنوان خاتمهی همکاریش با گروه سریال شهرزاد یکی از اشعار فاضل نظری رو بخونه و با توجه به اسم آهنگ مشخصه که شعری که قراره خونده بشه یکی از دلنشینترین اشعار ایشون (از نظر من) هست و خب چی از این بهتر؟ :D
مسابقهی یک مهندس دلنشین!
اگه حوصلهی متن زیاد ندارین رجوع کنین به پاراگراف سوم؛ کفایت میکنه :D
وبلاگستان فارسی کمبود داره، زیاد هم داره! ولی چیزی که به طور قطع بین کمبودهای اون قرار نمیگیره نویسندههای خلاق و اندیشههای جدیده. مصداقش هم چالشهای وبلاگی و مسابقات خودجوشی هستش که گاهبهگاه شکل میگیرن و کموبیش اثرشون رو بر جو وبلاگستان میذارن. چند ماه قبل که بلاگ بیان تغییرات تازهای تو بخش نظرات داده بود و هنوز اونطور که باید و شاید به ظاهر جدیدش عادت نکرده بودم، یه روز خیلی اتفاقی دیدم تو بخش هرزنامهها برام پیامی اومده برای دعوت به یه مسابقه وبلاگی. [سیستم ضد اسپم بیان به این صورت کار میکنه که پیامهایی که به طور انبوه ارسال شدن رو به شکل پیشفرض تبلیغاتی و اسپم محسوب میکنه؛ اتفاق خوبیه ولی زاویهی بد ماجرا اینجاست که چنین پیامهایی هم که برای اطلاعرسانی مفید به چندین نفر ارسال میشن رو راهی هرزنامهها میکنه!] خلاصه که در آخرین لحظات رسیدم و آمادگیمو برای شرکت تو مسابقهش اعلام کردم.
از اونجایی که واقعاً کم فرصت میکردم تو فضا باشم فقط هر از چند گاهی یه سری میزدم تا ببینم مسابقه تا کجا پیش رفته. چیزی هم که از اول برام بدیهی بود این بود که بین نویسندههای قدری که تو مسابقه حضور دارن حتی امید به رتبه آوردن هم خیال محاله. برای همین از اول به دلم صابون نزدم و قضیه برام بیشتر جنبهی یه جور خودآزمایی داشت تا رقابت. چون اولاً همونطور که گفتم سیاهنوشتههای یه کم سواد با چندین دیوان از شعرای نامدار حتی قابل قیاس هم نیستن. و دوماً اینکه مطمئناً وبلاگهای خوب زیادی هم هستن که مجال شرکت تو این داستان رو نداشتن!
همهی اینا رو گفتم تا برسم به اینجا که گویا تو این مرحله از مسابقه باید خوانندههای برن و به وبلاگ نظر بدن. این پست رو فقط برای اطلاع رسانی گذاشتم چون احتمال میدم خیلی از خوانندههای این وبلاگ خبری از این مسابقه نداشته باشن. ازتون میخوام لطف کنین و نمرهای که حقم هست رو بدون ملاحظهی هیچ نوع رابطه و ضابطهای (!) بهم بدین. غرض فقط این هست که بدونم نوشتههام از نظر کسایی که میخوننشون تو چه جایگاهی هستن و ثمرهی نوشتنهام توی این وبلاگ تا اینجای کار چقدر به چیزی که میخواستم نزدیک شده.
لینک زیر میز قضاوت، کیبوردتون قلم حکمدهی :)
[شرکت کنندهی شماره 15 مرحله اول | انتهای خیابان هفدهم]
با تشکر از فاطمه عزیز که تا جایی که فهمیدم معرف من تو این مسابقه بوده.
سندرم مزمن نااستادی
خیلی گشتم ولی پیدا نشد آقا. یه استاد دانشگاه درست حسابی نتونستم پیدا کنم تو این عرصهی گسترده و پیچیده. به هر استادی تو هر دانشگاهی برمیخورم بالاخره لااقل یه ایراد اخلاقی یا رفتاری داره که لکهی ننگیه در کارنامهی اعمالش!
یه استاد دانشگاه خوب حتی اگه Ph.D رشته خودشو از هاروارد هم گرفته نباید به تمام آرایههای ادبی و کوچه پس کوچههای ادبیات فارسی متوسل بشه تا هر دو دقیقه یه جوری این قضیه رو قاطی حرفاش بگنجونه. اگه هزاری هم سفر خارج از کشور رفته و تمام کشورهای توسعهیافتهی شرق و غرب برای اینکه یه سخنرانی تو دانشگاهاشون بکنه سر و دست میشکنن نباید از هر دوتا جملهش یکیش تعریف خاطراتش تو فولان کشور باشه. یه نکتهی مهم دیگه اینه که یه استاد خوب تز نمیاد! ای استاد عزیز، ای که فدای مدرک و قد و بالات بشم، سعی کن با دیسیپلین و شخصیت کلاسیت کاری کنی دانشجوها خودشون چارچوب کلاسی رو رعایت کنن. این که بری تو کلاس و درو رو کسایی که دارن پشتت میان ببندی بگی قبل من باید میومدین تو کلاس تزه عزیزم. بخدا همه میدونن داری ادا در میاری و حداکثر سی ثانیهی دگ درو باز میکنی. درسته دل خودت خوش میشه ولی جواب نمیده خانوم/آقای محترم.
یه استاد ایدهآل دهها ویژگی خوب دیگه هم داره ولی متاسفانه هیچکس رو ندیدم که حتی تلاش کنه نزدیک بشه به اون ویژگیها. استاد باشخصیت نه انقدر اخلاق شل و ولی داره که دانشجوها انگشتش کنن نه انقدر خودشو میگیره که کسی جرئت نکنه تو راهروهای دانشگاه بهش سلام کنه. یه استاد خوب هیچوقت نمیذاره دانشجوهاش از بحث و جدالهایی که با بالادستیها داره باخبر بشن. چون اساس قضیه بر اینه که مشکل شخصی استاد فلان درس با معاون آموزشی دانشگاه هیچ ربطی به دانشجو نداره و اصلاً نباید سر کلاس دربارهش بحث بشه.
یه استاد خوب باید سطح توقعات خودش رو هم کنترل کنه. باید بدونه بین هشتاد و اندی دانشجو که جلوش نشستن به احتمال قطع قریب به یقین طیف گستردهای از عقاید وجود داره که از بسیجی ذوب در ولایت رو شامل میشه تا آتئیست و خداناباور. پس باید آگاه باشه که یا عقاید دینی و سیاسیشو سر کلاس ساطع نکنه، یا اگه ساطع کرد و دو ساعت بعد گزارشش رو میز نمایندهی ولی فقیه بود کسی رو سرزنش مکند مگر خودش را!
نمیگم استاد خوب استادیه که نمره بده، که حضور غیاب نکنه، که فصلا رو حذف کنه، که جای ریفرنس دادن جزوه بده یا هرچیز دیگه مثل این. فقط اخلاق مدنظرمه. صحبت من اینه که استادی که میاد جلوم و میخواد درس بده باید تو ذهن من یه فرقی با یه بچهی پنج سالهی نقنقو داشته باشه و با رفتاراش کاری نکنه که تا آخر ترم پیش خودم بگم من از این خیلی بزرگترم!
همین دگ، سعی کنین یه استاد واقعی باشین!