به‌ هر‌ حال

این هم از هجدهمین پاییز

سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۵۱ ب.ظ

شهریور 94 رو به اتمام است. درواقع تابستان 94 دارد نفس های آخرش را میکشد. این واقعیت وقتی اذیت کننده میشود که بدانیم این تمام شدن، تمام شدنی است که هیچ بازگشتی ندارد. معمولاً ما از گذشتن های زندگی مان نمیرنجیم. صبح ها بی توجه به همه چیز از روی تخت بلند میشویم و به کارهایمان میرسیم. بدون هیچ فکری پول راننده تاکسی را میدهیم و با عجله به سمت محل کارمان حرکت میکنیم. این ها جزء جدا ناشدنی زندگیمان شده اند و شاید طبیعی باشد که انجام آنها را به ضمیر ناخودآگاهمان سپرده باشیم. ولی اوضاع همیشه به همین سادگی نیست. معمولاً آخرین بارها ناراحت کننده اند حتی اگر عملاً تاثیر خاصی در زندگی ما نداشته باشند. مثلا اگر قرار باشد تخت تازه ای خریداری کنیم قطعاً روز آخر به سادگی روزهای قبل از روی تخت قدیمی بلند نمیشویم. چون بهرحال فردا صبح دیگر آن تخت همیشگی سر جایش نخواهد بود. و یا این ناراحتی ممکن است در حد یک اندوه کوچک باشد وقتی میفهمیم راننده تاکسی ای که بعضی صبح ها اتفاقی با او به سر کار میرفتیم فوت کرده و دیگر قرار نیست او را ببینیم. ما شب ها قبل از خواب به سادگی مسوک میزنیم و به تخت خواب میرویم. چون میدانیم فردا و پس فردا و هفته ی بعد هم آن مسواک همان جاست. ولی آخرین باری که قرار است از آن استفاده کنیم قضیه فرق میکند. احتمالاً منظورم را متوجه شده اید. تابستان 94 رو به اتمام است. بعد از آن شما ممکن است سالهای طولانی عمر کنید؛ ممکن است ده ها تابستان دیگر را در زندگیتان ببینید. ولی بخش غم انگیز ماجرا آنجاست که هیچ کدام از آن ده ها تابستان آینده، تابستان 1394 نخواهد بود. من، شما و هیچ فرد دیگری قرار نیست هیچوقت در زندگیمان بار دیگر 31 شهریور 1394 را تجربه کنیم. هر ثانیه که میگذرد گذشتنی برای همیشه است که هرگز تکرار نخواهد شد. 

اگر دنبال کننده ی قدیمی این وبلاگ باشید میدانید که پاییز فصل مورد علاقه ی من است. خودم هم نمیدانم چرا. شاید چون عاشق ابر و باران هستم. یا برعکس، شاید چون از آفتاب و گرما متنفرم! حال این دوست داشتن به هر دلیلی که باشد باعث میشود پایان تابستان برایم ناراحت کننده نباشد. ولی این چند روز که نتایج دانشگاه ها آمده و میدانم که با اتمام تابستان باید برای اولین بار از خانواده ام دور شوم، لحظه هایی که در حال گذشتن هستند برایم معنای تازه ای پیدا کرده اند. لحظه هایی که پیش از آن هرگز قدر آنها را نمیدانستم. متوجه شده ام که همین لحظه هایی که در آنها تنها به فکر رسیدن به هدف نهایی هستیم و همیشه بی اعتنا از کنارشان میگذریم، همان لحظه هایی هستند که هیچوقت دیده نمیشوند ولی در آینده حسرتشان را میخوریم. به عنوان یک مثال ساده؛ باورش برای خودم هم سخت است، ولی چند ساعت پیش که اتفاقی از جلوی دبیرستان محل تحصیلم رد شدم متوجه شدم که هیچ تصویری از لحظه ی ورودم به مدرسه در ذهن ندارم. منظورم اولین ورود نیست، هر ورودی! چهار سال در آن مدرسه درس خواندم ولی هر روز انقدر فقط در فکر رسیدن به کلاس ها بودم که خاطره ای از خود مسیر ثبت نکردم. خودم را که جای خواننده ی این نوشته میگذارم این موضوع به نظرم بی اهمیت می آید، ولی باور کنید حسرتی که برای لحظات به ظاهر بی اهمیت گذشته میخوریم واقعاً آزار دهنده است.

درهرحال پاییز 94 بارانی بلندش را تن کرده و آماده است تا قدم زنان صدای خش خش برگ های کوچه ها را در بیاورد. این جمله احساسی نیست؛ واقعاً پاییز یک مرد 30 ساله است که تمام سه ماهِ خودش را در کوچه ها قدم میزند و هنرمندانه، توازن پاییزی دوست داشتنی و آشنای ما را برقرار میکند. باور کنید! 

• یک سال قبل در چنین روزی: نوشتن پست برای پاییز خیلی کار لوس و بی مزه ایه

Fall 94

۲ ۰
سُر. واو. شین
۹۴/۶/۳۱
۱۰ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم