به‌ هر‌ حال

آذر بی‌رحم است

دوشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۵، ۰۸:۳۲ ب.ظ

به شکل عجیبی زمان داره سریع میگذره. بی‌امان میگذره. انقدر سریع که انگار همین دیروز بود که وسط آشوب اوایل مهرماهم بودم. انقدر سریع که انگار نه انگار یک ماه از بحبوحه‌ی میان‌ترم فیزیولوژی گذشته که با اون وضع و حال براش میخوندم. انقدر سریع که نگرانم میکنه. نگران اینکه نکنه مابین این سیل زمان که داره به این سرعت میگذره کاری رو از قلم انداخته باشم. نکنه باید وقتی از کنار کسی میگذشتم بهش لبخندی میزدم که نزدم. نکنه باید بین کارام با کسی تماسی میگرفتم که نگرفتم. نکنه باید به کسی حرفی رو میزدم که نزدم. نکنه تو این بلبشوی ذهنیم، مغزم قدرت اینو نداشته که تو تصمیم‌گیریاش با این سرعت زیاد وفق پیدا کنه و بعداً عواقبش رو ببینم و پشیمونیش برام بمونه. نکنه یه روزی در آینده برسه که به خودم بگم اگر اون روز این ذهن لعنتی درست کار کرده بود و سریع تصمیم میگرفت و یه کاری میکرد الآن میتونستم به چیزی که انقدر بهش نزدیکم و فقط چند قدم باهاش فاصله دارم برسم، ولی نمیتونم! میدونین حسرتش چقدر آزار دهنده‌س؟ خودم هم نمیدونم.

واقعاً همه چیز داره سریع میگذره. انقدر سریع که میتونم الآن به خودم بگم "امروز باید این مطلبو تو وبلاگم بنویسم" و بعد طی جریان زمان یکم بعد به خودم بیام و حتی نتونم تشخیص بدم این جمله رو کی به خودم گفته بودم! چند ساعت پیش؟ دیروز؟ یک هفته قبل؟ به همین سادگی یادم نمیاد. چون سریع میگذره. و هرچی زمان سریع‌تر بگذره چیز کمتری ازش یادت میاد. مثل یه سری عکس که روی دور تند گذاشتن و سریع از جلوی چشمت عبور میکنن. هرچی سریع‌تر رد بشن چیزای کمتری ازشون یادت میمونه ..

به خودم میگم نکنه بین این گذر سریع تصویرا با کسی برخوردی داشتم که تو ذهنم نمونده، و باید حرفی رو بهش میزدم که یادم نبوده! نکنه یه موقعی تو ذهنم تصمیم گرفته بودم به کسی پیامی بدم ولی تصویر اون تصمیم سریع از خاطرم پاک شده و یادم نمونده و نمونده و یه موقعی به یادم بیاد که دیگه دیر شده باشه! نکنه کسی حرکتی کرده، حرفی زده که من باید عکس‌العملی نشون میدادم، ولی ذهنم از کنارش گذشته و کاری نکرده و این منفعل موندن بعداً برام هزینه بردار باشه. این نگرانیا زیادن، اعصاب خورد کنن و راهی برای از بین بردنشون نیست ..

از سمت دیگه این گذر سریع زمان چیزی نیست که خواهانش نباشم! یه وقتایی که توی برهه‌ی خوبی از زندگیت نیستی تنها چیزی که میخوای اینه که زمان سریع‌تر بگذره .. بگذره و فقط بره! نمیخوای در جریان جزئیاتش باشی، نمیخوای گذشتنش رو احساس کنی و اینجور مواقع این سریع گذشتن موهبتی میشه که نمیخوای از دستش بدی. ولی مثل خیلی از مسائل دیگه‌ی زندگی، اینم شمشیر دو لبه‌ست.

میشه از پس این سرعت زیاد بر اومد و میشه به موقع تصمیم گرفت و میشه مانع از ایجاد مشکل در آینده شد. ولی انرژی زیادی میخواد. ذهنت باید سرحال و قبراق باشه تا مثل یه ساعت منظم، با گذشتن ثانیه‌‌ها هماهنگ بشه. ولی انرژی ندارم. ذهنم بیش از حد خسته‌ست و اطلاع هم ندارم از اینکه کی قراره این خستگی تموم بشه؛ و اصلاً آیا قراره تموم بشه؟ 

پاییز خیلی سریع گذشت و رسید به سومین قسمتش. حتی از اون هم 7-8 روز گذشته و داریم به وسطاش میرسیم! آذر برای من بی‌رحم ترین فصل ساله چون پر از خاطره‌های مختلفه که هر خاطره بی‌رحمانه زخم خودش رو دوباره باز میکنه؛ در عین حال دوست داشتنی‌ترین فصل سال هم هست! چون پر از خاطره‌های مختلفه که هر خاطره بی‌رحمانه زخم خودش رو دوباره باز میکنه! ..

خاصیت پاییز همینه؛ این فصل و خصوصاً سومین قسمتش زخم میزنه ولی نمیشه دوستش نداشت, آزار میده ولی نمیشه ازش به دل گرفت ..

  باور کن من وارد مساله‌ای نشدم. نمیبینی ولی باور کن. من فقط سعی دارم به هر شکلی که بلدم و از دستم بر میاد از هر حاشیه‌ای دوری کنم. ولی این جماعت رو هردومون میشناسیم. جماعت مریضی که از حرف تغذیه میکنن. یه مشت بچه‌ که ..

  یکی دو هفته‌ی آینده زمان مهمیه برام. امیدوارم خبرای خوبی برسه. اوضاع خیلی میتونه تغییر کنه و بهتر بشه. باید امید داشت D: 

  این گذشت زمان جداً یه جورایی اعصاب خورد کن میشه. مثلاً یه اتفاقی میفته و قصد میکنم درباره‌ش بنویسم. بعد به خودم میام و میبینم چند روز از اون اتفاق گذشته و جوش خوابیده و دیگه لطفی نداره درباره‌ش نوشتن. الآن مثلاً قصد دارم درباره‌ی آپدیت جدید تلگرام و Telegra.ph و اینا بنویسم و تغییرات خیلی مهمی که حس میکنم قراره به دنبالشون بیارن. ببینم میتونم خودمو برسونم یا نه :))

۶ ۰
سُر. واو. شین
۹۵/۹/۸
۱۲ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم

این هم از هجدهمین پاییز

سه شنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۵۱ ب.ظ

شهریور 94 رو به اتمام است. درواقع تابستان 94 دارد نفس های آخرش را میکشد. این واقعیت وقتی اذیت کننده میشود که بدانیم این تمام شدن، تمام شدنی است که هیچ بازگشتی ندارد. معمولاً ما از گذشتن های زندگی مان نمیرنجیم. صبح ها بی توجه به همه چیز از روی تخت بلند میشویم و به کارهایمان میرسیم. بدون هیچ فکری پول راننده تاکسی را میدهیم و با عجله به سمت محل کارمان حرکت میکنیم. این ها جزء جدا ناشدنی زندگیمان شده اند و شاید طبیعی باشد که انجام آنها را به ضمیر ناخودآگاهمان سپرده باشیم. ولی اوضاع همیشه به همین سادگی نیست. معمولاً آخرین بارها ناراحت کننده اند حتی اگر عملاً تاثیر خاصی در زندگی ما نداشته باشند. مثلا اگر قرار باشد تخت تازه ای خریداری کنیم قطعاً روز آخر به سادگی روزهای قبل از روی تخت قدیمی بلند نمیشویم. چون بهرحال فردا صبح دیگر آن تخت همیشگی سر جایش نخواهد بود. و یا این ناراحتی ممکن است در حد یک اندوه کوچک باشد وقتی میفهمیم راننده تاکسی ای که بعضی صبح ها اتفاقی با او به سر کار میرفتیم فوت کرده و دیگر قرار نیست او را ببینیم. ما شب ها قبل از خواب به سادگی مسوک میزنیم و به تخت خواب میرویم. چون میدانیم فردا و پس فردا و هفته ی بعد هم آن مسواک همان جاست. ولی آخرین باری که قرار است از آن استفاده کنیم قضیه فرق میکند. احتمالاً منظورم را متوجه شده اید. تابستان 94 رو به اتمام است. بعد از آن شما ممکن است سالهای طولانی عمر کنید؛ ممکن است ده ها تابستان دیگر را در زندگیتان ببینید. ولی بخش غم انگیز ماجرا آنجاست که هیچ کدام از آن ده ها تابستان آینده، تابستان 1394 نخواهد بود. من، شما و هیچ فرد دیگری قرار نیست هیچوقت در زندگیمان بار دیگر 31 شهریور 1394 را تجربه کنیم. هر ثانیه که میگذرد گذشتنی برای همیشه است که هرگز تکرار نخواهد شد. 

اگر دنبال کننده ی قدیمی این وبلاگ باشید میدانید که پاییز فصل مورد علاقه ی من است. خودم هم نمیدانم چرا. شاید چون عاشق ابر و باران هستم. یا برعکس، شاید چون از آفتاب و گرما متنفرم! حال این دوست داشتن به هر دلیلی که باشد باعث میشود پایان تابستان برایم ناراحت کننده نباشد. ولی این چند روز که نتایج دانشگاه ها آمده و میدانم که با اتمام تابستان باید برای اولین بار از خانواده ام دور شوم، لحظه هایی که در حال گذشتن هستند برایم معنای تازه ای پیدا کرده اند. لحظه هایی که پیش از آن هرگز قدر آنها را نمیدانستم. متوجه شده ام که همین لحظه هایی که در آنها تنها به فکر رسیدن به هدف نهایی هستیم و همیشه بی اعتنا از کنارشان میگذریم، همان لحظه هایی هستند که هیچوقت دیده نمیشوند ولی در آینده حسرتشان را میخوریم. به عنوان یک مثال ساده؛ باورش برای خودم هم سخت است، ولی چند ساعت پیش که اتفاقی از جلوی دبیرستان محل تحصیلم رد شدم متوجه شدم که هیچ تصویری از لحظه ی ورودم به مدرسه در ذهن ندارم. منظورم اولین ورود نیست، هر ورودی! چهار سال در آن مدرسه درس خواندم ولی هر روز انقدر فقط در فکر رسیدن به کلاس ها بودم که خاطره ای از خود مسیر ثبت نکردم. خودم را که جای خواننده ی این نوشته میگذارم این موضوع به نظرم بی اهمیت می آید، ولی باور کنید حسرتی که برای لحظات به ظاهر بی اهمیت گذشته میخوریم واقعاً آزار دهنده است.

درهرحال پاییز 94 بارانی بلندش را تن کرده و آماده است تا قدم زنان صدای خش خش برگ های کوچه ها را در بیاورد. این جمله احساسی نیست؛ واقعاً پاییز یک مرد 30 ساله است که تمام سه ماهِ خودش را در کوچه ها قدم میزند و هنرمندانه، توازن پاییزی دوست داشتنی و آشنای ما را برقرار میکند. باور کنید! 

• یک سال قبل در چنین روزی: نوشتن پست برای پاییز خیلی کار لوس و بی مزه ایه

Fall 94

۲ ۰
سُر. واو. شین
۹۴/۶/۳۱
۱۰ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم