به‌ هر‌ حال

دلم برای مدرسه تنگ خواهد شد !

چهارشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۳، ۰۱:۱۵ ق.ظ

از بچگی دوست داشتم تختم کنار پنجره باشد. پنجره ای که رو به یک خیابان باز است, یا یک پارک, یا خلاصه جایی که پاییزها بوی نم باران اتاقم را بردارد. یا شاید تختم را آن طرف تر میگذاشتم تا بدون ترس خیس شدن آن وسط شب های بارانی پنجره را تا انتها باز بگذارم. ولی این اتفاق نیفتاد. چهارم دبستان که بودم فکر میکردم دزدها از هر دیواری میتوانند بالا بروند و هر بچه ای که ببینند را میدزدند. و متاسفانه همان چهارم دبستان که بودم به این خانه اثاث کشیدیم. سه خوابه است. خوابی که بالکن دارد را قبل از ورود به خانه پدر و مادرم برداشتند. انتخاب بعدی با من بود که کدام اتاق را میخواهم. یکی پنجره ای که میخواستم را داشت و دیگری پنجره ای که نمیخواستم را! من هم از ترس دزدها آن یکی را انتخاب کردم و از آن موقع هشت سال است که محدود شده ام به همین فضا و همین مکان. هشت سال که تقریبا تمام صبح های آن چشمانم را رو به دیوار هایش باز کرده ام و شب ها رو به سقفش بسته ام. هشت سال چینش آن را خودم انتخاب کردم. شاید بیشتر از هر کسی رازهایم را بداند. راستش گاهی به این فکر میکنم که اگر دیوارهای اتاقم حافظه داشتند باید پیش از رفتنم آنها را آتش میزدم! 

کم فرصت پیش می آید که کمی دراز بکشم و فقط فکر کنم. دیگر موزیک گوش دادن پیشکش! ولی الان دقیقا زمانی است که این کار را میطلبد! که لیوان قهوه ات را برداری, چراغ اتاق را خاموش کنی, یک موزیک ملایم بگذاری و روی زمین به دیوار تکیه بزنی. نشستن روی زمین و کنار دیوار کاری نیست که معمولا انجام بدهم. احتمالا اگر پدر یا مادرم مرا ببینند باید توضیح بدهم که چرا. ولی مهم نیست. 

خیلی چیز ها برای فکر کردن هستند. این که گذشته چه بود, حال چه است و آینده چه خواهد بود. بعد از دوازده سال تحصیل مدرسه تمام شد و حتی یادم نمی آید آخرین روز مدرسه ام کدام بود! یکشنبه یا دوشنبه. درست یادم نیست. عکس یادگاری نینداختم. برگه ی A3 ای که یکی از همکلاسی ها چارت بندی کرده بود و برای همه مان جایی برای نوشتن یادگاری و امضا داشت را نادیده گرفتم. احتمالا چند سال بعد کسی اهمیت ندهد که چرا مربعی که گوشه ی آن نام من نوشته شده خالی است! 

خیلی جالب است. موقع شروع مدارس مجبوریم ناگهان با برنامه ی مدرسه هماهنگ شویم. صبح ها ساعتی بیدار شویم که شاید تا دو روز قبل تازه آن ساعت به خواب میرفتیم! بنابراین شروع مدارس خیلی خوب قدرت نمایی میکرد. ولی پایان آن نه! ابتدا کلاس ها تق و لق میشوند. بعضی معلم ها که درس ها را تمام کرده اند نمی آیند. بعد از آن امتحانات ترم دوم و تعطیلی های چند روزه ی میان آنها. و در آخر تعطیلی تابستان. تعطیلی انقدر ملایم شروع میشود که عملا شاید احساس نکنیم که چطور از نظم مدرسه به آزادی تابستان رسیدیم. پایان دوران مدرسه من شاید از این هم ملایم تر بود! واقعا نفهمیدم چطور دوران کم کردن انضباط به خاطر تاخیر و بلند بودن موها و دوران پرسش های کلاسی و نفتالن انداختن در شوفاژ و خالی کردن اسپری فلفل توی کلاس تمام شد. تمام شدنی که هیچ برگشتی ندارد. یعنی هیچ امیدی نیست که بتوانم دوباره به عقب برگردم. به راهنمایی بروم و سر کلاس زیست شناسی آقای خلیل فر بنشینم تا همان اول راهنمایی دل و روده و دودمان تمام آفریده های خداوند را در جزوه کلاسی مان خالی کند! [راستش هیچوقت نفهمیدم دویست و پنجاه صفحه جزوه زیست اول راهنمایی واقعا چه کاربردی داشت!] . یا هیچ راهی نیست که دوباره برگردم به اول دبیرستان و کلاس فیزیک آقای هاشمی که از ترسش هیچ تمرینی حل نشده نمیماند! یا چرا دور برویم؟ امکان ندارد هیچگاه برگردم به آخرین جلسه فیزیک آقای رئیس زاده که مطمئنم با چشمان خودم دیدم که چند بار اشکش را در طول کلاس پاک کرد و برای دیرتر تمام شدن, کلاس یک ساعت و نیمه را دو ساعت و نیم طول داد!

جالب است که هر خاطره ای که بعدها قرار است برای دیگران از دوران مدرسه ام تعریف کنم همین هایی هستند که تابحال جمع کرده ام! چیزی به آنها اضافه نخواهد شد. حالا سه ماه و دو روز خالی و بی مدرسه تا کنکور دارم که بجای مدرسه, خودم باید صبح تا ظهرشان را پر کنم. بعد از آن هم اگر خدا یاری کند دانشگاه و شروع یک دوره ی جدید که باز هم اگر خدا بخواهد بعد از هفت سال, باز هم چنین پستی را در چنین وبلاگی بنویسم! صحبت درباره آن آینده شاید حماقت باشد ولی مگر گذشتن این دوازده سال چقدر طول کشید که این چند سال باقی مانده بخواهد طول بکشد؟ , این مواقع زندگی بی معنا میشود. این همه سال نفس کشیدن و تلاش و تکاپو برای ساختن زندگی بهتری که در انتهای آن قرار است مانند پدرها و مادرهایمان شویم که هرقدر هم در جوانی شان شور و انرژی و تکاپو داشتند, حالا با هیچ نیرویی نمیتوانند جلوی پیر شدن هر روزه شان را بگیرند. برای ما هم دیر نیست اگر جوان مرگ نشویم! فکرش را بکن. روزی خودت اولین چروک صورتت را در آینه خواهی دید !

همه ی اینها گذشت. قهوه ام هم یخ کرد. ولی یک چیز را خوب میدانم. میدانم که اگر دانشگاه و رشته ای که میخواهم قبول شوم, چه خانه بگیرم و چه خوابگاه, تختم را کتار پنجره انتخاب میکنم, چون از بچگی دوست داشتم تختم کنار پنحره باشد . . .

۲ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۱۲/۲۰
۱۵ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم