به‌ هر‌ حال

خیلی هم سالن‌اش بلند به نظر می‌آید

سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۱۱ ق.ظ

سلام. خوبین؟ جدی؟ اصلاً مهم نیست. میدانم که قبلاً هم گفته‌ام ولی الآن لازم است یک بار دیگر هم بگوی‌ام که حال شما در این وبلاگ هیچ ارزش و اهمیتی نداره است. حتی جالب است بدانید که حال شما در هیچ وبلاگ دیگری در سطح اینترنت و جهان هم ارزشی ندارد. به جز در وبلاگ‌هایی که در آن‌ها تبلیغ قرص‌های لاغر کننده و لباس زیر فرم دهنده و بسته‌های افزایش طول میگذارانند. آن‌ها واقعاً به سلامت خانواده می‌اندیشند و هیچ قصد دیگری ندارند از گذاشتن آن تبلیغ‌های تحریک کننده‌ی‌شان. که البته همان‌ها هم الآن یادم آمد وبلاگ نیستند و یک سری شبکه‌های ماهواره‌ای هستند. پس باز هم به حرف اول من بازمیگردیم که پیش‌تر گفته بودیم حال شما در هیچ وبلاگی هیچ ارزشی هیچ ندارد. هیچ. حتی یک دانه ارزش کوچولو هم ندارد. یک دانه‌ی برنج چی است دیگر؟ اندازه‌ی یک دانه‌ی برنج هم ارزش ندارد حتی. بگذارید یک مثال کوچک بزنم. فرض کنید یک نفری بی‌آید و به من بگوی‌اد که که ما میخواهیم این آدمی که الآن دارد این متن را میخواند را به شکل دردناکی بکنیم. چیز. بکشیم -آقا :)))))))) الآن سر کلاس که دارم این متن را مینویسم یک بابایی بغل دستم نشسته است که هی سر اش را می‌آورد و فکر میکند من نمیفهمم دارد فضولی میکند. بعد جمله قبلی را که خواند فکر کرد منظورم او است و یک نگاه ناجوری کرد :))))))))- و تنها راه نجات او این است که تو [یعنی من] هیچوقت در وبلاگ‌ات از کلمه‌ی "مستغلات" استفاده نکنی. اکچولی من اصلاً نمیدانم وات د فـاک ایز دیس شت. یعنی نمیدانم مستغلات چی است اصلاً. ولی به هر حال قطعاً از این کلمه استفاده خواهم کرد در آینده. چرا که آن فرد هیچ ارزشی برای من نداره بوده است. حتی همین الآن که شما تا اینجای این متن را خواندید سه نفر در آفریقا کشته شدند. آن هم نه به خاطر گرسنگی یا جنگ داخلی و این چیز میزها. بلکه به خاطر این‌که دیروز یک نفری آمد و به من گفت که اگر کسی در وبلاگت تا اینجای این متن را بخواند ما سه نفر را در آفریقا خواهیم کشت. آری. خب بگذریم.

میخواهم با شما یک درد و دل بکنم. بلی. با شما. یک درد و دل. درباره‌ی کتابخانه. کتابخانه و تابالت. یک درد و دل که توی‌اش کتابخانه، تابالت و دختر دارد. پسر هم دارد. کلی دختر و پسر و تابالت دارد. ولی قبل از آن بگذارانید شما را با اتمسفر کتابخانه آشنا بنمای‌ام. آن هم نه هر کتابخانه‌ای. کتابخانه‌ی دانشکده‌ی خودمان. آنجا یک درب وجود دارد. یک درب ورودی که البته همه‌ی مردم برای خروج هم از همان درب استفاده میکنند. یعنی هر کسی میخواهد از هر جایی خارج بشود از درب ورودی کتابخانه‌ی دانشکده‌ی ما خارج میشود. آن درب رو به یک جایی باز میشود که دوتا سالن در آن وجود دارد. سالن چپی برای آقا پسرها و سمت راستی برای دختر خانوم‌های توی خونه. سالن سمت چپی تنها جایی برای درس خواندن پسرها نیست. بلکه دوتا عنصر دیگر هم توی‌اش دارد. یکی قفسه‌های کتاب و دیگری سالن کامپیوتر. هزاران قفسه‌ی کتاب و میلیون‌ها کتاب آنجا است. سالن کامپیوتر هم میلیاردها میلیارد کامپیوتر و جوایز نقدی دیگر درانش دارد. در سالن سمت چپ صدها هزار نفر در هر لحظه بین قفسه‌های کتاب در جست‌و‌جور کتاب‌های علمی هستند و در سالن کامپیوتر ده‌ها هزار نفر در هر لحظه زندگی میکنند. هر هر هر. شوخی کردم. زندگی نمیکنند. بلکه به اینترنت وارد میکنند و خودشان و زندگی‌اشان را وقف تحقیقات علمی میکنند. هم دخترها و هم پسرها. بنابراین هر دختری که در بخش چپ پسرها -یعنی سالن سمت چپ که برای پسرها است!- بی‌آید معنای‌اش این است که اکچولی یا به دنبال کتاب‌های علمی است و یا میخواهد زندگی‌اش را در سالن کامپیوتر وقف تحقیقات علمی بنماید.

ممکن است پیش خودتان بگویید چقدر عالی. چه کتابخانه‌ی خوب و خوبی! آنجا تمام امکانات مورد نیاز یک دانشجور برای درس خواندن و زندگی کردن را دارد. تازه چند عدد آب سرد کن و آب گرم کن هم دارد. دیگر یک دانشجور چه میخواهد از زندگی؟ ولی باز هم مثل همیشه، مثل تک تک مراحل زندگی‌اتان در اشتباه هستید. بلی بلی. بیایید با هم به سالن سمت راست برویم. به سالن دخترها. سالنی که مثل همتای سمت چپی خود تنها مکانی برای درس خواندن نیست. بلکه مقاصد دیگری هم برای آن در نظر گرفته‌اند. مقاصدی بسیار مهم. در آن سالن یک عنصر دیگر هم وجود دارد. عنصری حیاتی. حیاتی‌تر از هر چیزی در دنیا. حیاتی‌تر از اکسیژن. حتی حیاتی از خود آن یارو گزارشگره که خبر پیوستن روح خدا به خدا را اعلام کرد. عنصری که بدان آن زندگی پوچ و بی‌معنا میشود و بودن آن به زندگی معنا و مفهوم تازه‌ای میبخشاند. شاید فکر کنید دارم به دخترها اشاره میکنم. و یا بدتر از آن. شایدفکر کنید دارم به دختر خاصی اشاره میکنم. مثلاً دختری که روی‌اش کراشی چیزی دارم. ولی باز هم سخت در اشتباه هستید. اکچولی منظور من چیزی نیست جز تابالت. بلی. تابالت، دسشوری، مستراح، خلا، سرویس بهداشتی و یا هر چیز دیگری که شما در دهات‌اتان به آن میگویید. قبول دارم، دردناک است ولی مع‌الاسف واقعیت دارد. تابالت در سالن دخترها قرار داده شده بوده است. آن هم نه هر جایی از سالن. بلکه در انتهای آن. آخر آخر. یادتان می‌آید که گفته بودم اگر دختری در سالن سمت چپ بی‌آید یعنی یا دنبال کتاب علمی است و یا دنبال وقف کردن زندگی‌اش در راه تحقیقات علمی؟ خب حالا در نقطه‌ی مقابل تصور کنید پسری در در سالن سمت راست، سالن دخترها، سر و کله‌اش پیدا شود. آه. حتی تصورش هم دردناک است و سوزناک. تنها توجیه دختری که او را میبیند آن است که پسره آمده است پی‌پی کند. یا دیگر اگر دختره خدای خوش‌بینی و مثبت‌اندیشی باشد میگوید پسره آمده است جیش کند. انتهای آن سالن فقط تابالت است. فقط. حتی یک قفسه‌ی کتاب کوچولو هم در انتهای آن راهرو نیست که آدم دل‌اش را خوش کند. فقط تابالت است. مساله وقتی به اوج ترسناکیت خود میرسد که پسر باشی و بخواهی از سرویس بهداشتی استفاده کنی. تو محکوم هستی از سالن عبور کنی در حالی که با هر قدم سرهای زیادی به سمت‌ات میچرخند. حتی نمیتوانی موقع راه رفتن ژستی چیزی بگیری که شخصیت‌ات حفظ شده باشد. چرا که خب ریـدن هم مگر ژست گرفتن دارد؟ ندارد دیگر. 

تازه مشکل فقط اینجا نیست. مشکل دیگر وقتی است که موفق شده‌ای خودت را به دران تابالت برسانی. آن وقت است که باید خیلی سریع کارت را تمام کنی. حتی اگر کار سنگینی داری. چرا که اگر مثلاً بعد از بیست دقیقه بیران بیایی قطعاً کسی فکر نمیکند داشته‌ای کتاب مینوشته‌ای. نهایت‌اش میگویند "آخی یبس بود بیچاره!"

آری. دسشویی رفتن در آن کتابخانه مصیبت است. اکچولی فقط تابالت نمیروی. بلکه حیثیت و آبروی خودت است که در دستانت میگیری و به پیش میروی. به سوی مسیری که انتهای‌اش مشخص نیست. خلاصه که من اعتراض دارم آقا. یا جای تابالت را عوض کنید و یا سالن‌ها را مختلط کنید. ای بابا :/ 

  میخواستم یک جایی از متن از کلمه‌ی مستغلات هم استفاده کنم که شما کشته شوید ولی حال نداشتم یک جوری جای‌اش بدهم. عه. الآن در جمله‌ی قبلی استفاده کردم از آن. چیزه. خدانگهدار شما D: ..

۱۰ ۰
سُر. واو. شین
۹۵/۸/۴
۲۷ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم