به‌ هر‌ حال

تو ول کن

شنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۳۲ ب.ظ

داستان بدین ترتیب بود که من اول دبیرستان بودم, جوان و جویای نام. با چند تا بچه ها تصمیم گرفتیم یکم از بند درس خوندن باز آساییم و بریم تو این مسابقه های قرآنی و اینا شرکت کنیم ببینیم چجوریه. دیگه هر کدوم یه رشته ای رو انتخاب کردیم و رفتیم تو مرحله مدرسه ای و بعدش شهرستانی و فی النهایة وارد مرحله استانی شدیم. مسابقه تو یکی از شهرستانای دور افتاده بود که گاو و گوسفند و اینا همینجوری تو خیابوناش جولان میدادن و بدون اغراق میگم, موقع راه رفتن باید مواظب میبودی پاتو کجا میذاری که یوقت کفشت مدفوعِ گاوی نشه!

خلاصه که رشته من انشای نماز بود. مسئول ما چند نفر هم یه استاد بزرگواری بود که اتفاقاً امسال به مقام مقدس معاونت پرورشی مدرسمون نائل شده بود و تا جایی که دستش رسید بهمون فرو کرد. "بهمون" که میگم یعنی به همه ی 300-400 نفر دانش آموز مدرسه. درکل منظورم اینه که دامنه خدمت رسانیش وسیع بود. حالا اصرار نکنید اسم نمیبرم. بجاش میگم آقای ایکس. بله این آقای ایکس مدظلة العالی از اونجایی که به آزادی اندیشه و تفکرات خودجوشِ ما خیلی اعتقاد داشت نه تنها متن انشای منو از قبل خودش نوشته بود بلکه لحن نماز خوندن جلوی داورا رو به همه مون القا کرد, متن خطبه نهج البلاغه یکی از دوستام, تفسیر قرآن اون یکی دوستم و لحن مداحی اون یکی دوستم -که البته دوستم نبود ولی میگم دوستم که ریتم به هم نخوره- رو هم خودش ابتدا تا انتها برنامه ریزی کرده بود. یعنی اگه بخوام ساده تر بگم ما داشتیم کمکش میکردیم که تو همه ی رشته ها شرکت کنه و رتبه بیاره.

انشایی که این دوستمون نوشته بود از نظر تکلّف متن به طور مستقیم با مرزبان نامه ی اسپهبد مرزبان بن رستم بن شهریار بن شروین بن رستم بن سرخاب بن قارن قابل قیاس بود. متنشو تو سه صفحه A4 به دست خط خودش مزین کرده بود و گفت همه رو باید حفظ کنم و موضوع انشا رو درباره هر چیزی دادن همونو بنویسم. انشای ایشون در زمینه نماز بود و گفت حتی اگه گفتن درباره فواید آب آلبالو در فصل تابستون انشا بنویس بازم همینو بنویس. منم گردنم از مو نازک تر گفتم چشم. حفظ کردم و نوشتم.

اتفاقا اون برگه ها رو به عنوان یادگاری نگه داشتم که بعداً به زن و بچم نشون بدم تا درس زندگی بیاموزن. بیاموزن که خداوند متعال برای حماقت هیچ حد و حصری تعریف نکرده. یعنی اگه یه نفر رو دیدین که خیلی خیلی خیلی احمق بود مطمئن باشین بازم یه نفر هست که یه دونه "خیلی" بیشتر از اون احمق باشه و به همین منوال تا آخر. حالا همون برگه ها رو که نگه داشتم واسه شما هم میگم که همین درسو بیاموزین.

نکته جالب قضیه که درواقع مشوق اصلی من برای نوشتن اون انشا تو وبلاگم بود این بود که من این متن رو فقط توی یکی دو روز اونم روزی حدود یه ساعت وقت گذاشتن حفظ کردم. تازه با وجود درس و مشق مدرسه. در کل خواستم از خودم تعریف کنم یعنی. خیلی آدم شاخ و باحالی ام من.

همین دیگه برین -برید. بی ادبا!- بخونین.

  پی نوشت: این پست به هیچ عنوان به مضمون نماز خطابی نداره و تنها موضوع این مطلب همون آقای ایکس قدسره شریف هستش. هرگونه اسم بردن از لفظ مقدس "نماز" فقط به خاطر موضوع انشایی بود که ایشون نوشته بودن.

بسم الله الرحمن الرحیم

رنـگ و بـوی نــام زیـبـای خـدا دارد نمـــاز / در هـوایــش خـلوتــی درد آشـنـا دارد نـمـاز

در طلـوع لحـظـه هـایـش واژه هـای سبـز رنـگ / بهـر دلهـا خط نـوری تا خـدا دارد نمـاز

عشق و ایمان, اشک و آه و ناله های نیمه شب / لاله زاری دلنشین و باصفا دارد نماز

به نام آنکه از شکوه نامش آسمان نیلگون دل، نورباران میشود و از جذبه ی عشقش، عاشقان ریشه بر خاک میزنند و سر بر افلاک مینهند. عابدان از اعتلای شأن خدای عزوجل زمام عبودیت را در محضر ربوبیت نهاده و کوشک های خیالی خویش را با تندباد ذکر حق در هم کوبانده، و آن خداست که کتیبه ی عشق را بر سردر کاشانه ی عشاق نهاده، کنام عارفان را با سراج نماز فروزان ساخته؛ عزت رب، دایره ی ذلت عبد را کامل میکند و قفل سکوت شکسته میشود و فریادگران مأزنه های آگاهی و تدین به اهالی خاک چنین فرمان میدهند:

بخوان به نام آن باغبانی که ریشه حاجت را به خاک اجابت سپرده و با شمیم اشک ترنم بدیعی را برای باغچه ی خشکیده ی معرفت به ارمغان آورده اند. بخوان به نام آنانی که با ندای خوش لا اله الا الله خلایق را به سوی روشنی نمایاندند. و میخوانم با نام نامی توحید، آن یگانه کردگار هستی آرا، به نام نامی الله.

معبودا! حال که نسیم روح بخش نماز وزیدن را آغاز کرده، شاخه ی سرسبز قنوت را با دعایم میپرورانم، تا به اوج سیر و سلوک دست یابم. در هنگامه ی قنوتم بسیار سخن ها را با دستانی خالی از امید و سرشار از راز و نیاز گویا میشوم.

ای معبود عابدان، ای معشوق عاشقان، ای مسجود ساجدان و ای مذکور ذاکران؛ حنجره ای دارم خالی از فریاد و بغض شکسته ای که آن را با مرهم سکوت التیام بخشیده ام. مرا بر رام ترین مرکب سرنوشت سوار کن تا مقیم لحظه های نیایش شوم و باز به آیین رود بازگردم و شعر بندگی ام را آنچنان که لایق توست بسرایم و با حنجره ای پر از فریاد بر گوش هستی طنین اندازم.

دفتر خاطرات قلبم نجواها و رازهای شیرین با تو را یکایک ثبت کرده است. تا کی به چشمان اشکبارم وعده ی لبیک را میدهی؟!

مرکبی از نور میخواهم تا به عرش اجابتت برسم و پرده های ظلمت را کنار بزنم تا پنجه های ظریف آفتاب با قلمی از جنس نور شکوهمندی و جمالت را بر جبهه ی آفاق به ترسیم درآورند و دست فلک، اوصاف و کمالات بی نهایتت را بر صفحات تاریخ بنگارد و من عظمت و جلالت را بر دفتر هستی بخوانم. حال به خزان بگو که رخت از جانم برکند و بار سفر بندد. زیرا که میخواهم کلبه ی جانم را جایگاه گلواژه های نام تو سازم.

بارالها! بار من کوله باری از شقایق بود ولی غفلت های من سبب تباه آنان شد. دست طغیانگر باد گلبرگ های شقایق مرا به تاراج برد. با کدامین رو از تو طلب شقایقی دیگر کنم؟ ترسم که آن را نیز زیر تازیانه های باد از دست بدهم. به جلالت سوگند مرا ترنمی ببخش که آن را به شقایق های پژمرده ی روحم بخشم تا آنان را طراوتی بدیع ارمغان آور شود. تا جان به تن دارم از بود خویش فریاد برآرم که "ایاک نعبد و ایاک نستعین" .

و در کلام آخر با تو بگویم:

گر ما مقصریم تو دریای رحمتی / جرمی که میرود به امید عطای توست

دانـم که در حسـاب نیایـد گناه ما / وقتی که رحمت بی منتهـای توست

به حقیقت که چه زیباست با نام تو زیستن و الفبای زندگی ام را با نام تو آموختن و از پنجره ی نگاهت جهان را نگریستن و پی به خلقت جهان بردن.

خدای مهربانم، هر روز نیایشم هدهدی میشود و به سوی سرزمینت پرواز میکند. ای آن که بر تخت هزار سبا نشسته ای، عظر حضورت ملکه ی ذهنم میشود. پس کاری کن تا وقتی با کاسه ی چشمانم حضورش را گدایی میکنم کاسه ام خالی نماند. و کاری کن بتوانم از پل رنگین کمانی نماز هر روز به تو نزدیکتر شوم. و کاری کن تا لحظات ناب زندگی مان حضور سپید تو در آسمان احساسمان باشد و آبی روحمان از سپید وجودت به کمال برسد.

آمین یا رب العالمین

۰ ۰
سُر. واو. شین
۹۳/۵/۱۱
۱۱ دیدگاه
| اشتراک‌گذاری: به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم به اشتراک بگذاریم